چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

"گفت: خیلی باهات موافقم. و من فکر کردم از همین می ترسم. از این که آدمی با ادعای منطق و انتقادگری، باهام خیلی موافق باشد. اما وقتی بهش گفتم حتما از من انتقاد کن، گفت اگر ببینم حتما این کار را می کنم. الآن انتقادی ندارم."
16/6/83

"این هم یک پسر دیگر، مثل پسرهای دیگر که برای اولین بار با یک دختر صمیمی می شوند، از مهربانی اش و زیبایی و جسارتش خوششان می آید(چیزهایی که می گوید)، اظهار علاقه و عشق می کنند و بعد از اینکه رابطه با یک دختر را یاد گرفتند همه چیز، فراموششان می شود و می روند دنبال یک دختر دیگر که آسانتر به دست بیآید و توقعات بزرگ و اخلاقی- شخصیتی نداشته باشد و فکر نکند، و در لحظه خوش باشد.
اما این وسط فقط تویی که انرژی می گذاری و باز خودت می مانی و خودت. و به این نتیجه می رسی که با اینکه از اول همه چیز را حدس می زدی و می دانستی به کجا می رسد، باز آگاهانه حماقت کردی و خودت را در جریان این اتفاق گذاشتی، مثل یک پتک یا یک سطل آب یخ که در لحظه ای که روی سرت خالی می شود، ممکن است از سردی و خنکی آن هیجان زده بشوی ولی فقط همان لحظهء اول است. بعدش که همهء لباسهایت خیس بود و رخوت همه جایت را گرفت می فهمی که چه اتفاقی افتاده است.
موقعی که .... با همهء شعارهای قبلیش مبنی بر عقل گرایی و دید انتقادگرایانه و تحسین منطق. و تاکید همیشه اش که اوج عقل گرایی است که به عشق می رسد، تاکید اینکه عشق بر یک پایه منطقی استوار است، و بعد از آن پیشنهاد عجیبش که من را بهت زده کرد و خودش هم از بهت و حیرت من متعجب شد و دستپاچه وووو، انگار همان سطل آب یخ رو سرم خالی شد. دلم هوری ریخت.....
با اینکه باید خیلی احساس خوشحالی می کردم، اما ته فکرم یک حس غمگین و افسوس بود. کاش بتوانم باهاش صحبت کنم. نمی توانم این همه تضاد را هضم کنم. کاش وقت بشود، کاش من بتوانم."
3/7/1383
چند صفحه دیگر از این دفترچه را بنویسم، تا معنی شاکی بودن، ملموس بشود؟
شاکی از تو. از خودم. ازتو. از خودم. از تو که بعد از این مدت، به جای عمق دادن، سرد می شوی و پا پس می کشی، با این توجیه که حالا می توانی انتقادی نگاه کنی و این را برایم تکرار می کنی که من باز به حرفهایی اطمینان کرده بودم که فقط حرف بوده است و نه یک ذره سعی و تلاش. از خودم که همه چیز را پیش بینی کردم و تمام حدسیاتم واقعی شد و باز حماقت کردم. گرچه شاید حماقت در دوره ای شیرین.
این چه توقعی است که تمام خاطرات و گذشته ای را به یاد بیآورم که بر اساس حماقت شکل گرفته و اذیت نشوم؟
من رکم و به تواناییهایم و خواسته ها و کرده هایم آگاه و اتفاقا بدون احساسات. من نمی توانم، این حماقت را حداقل تا وقتی که جبران نکرده ام بر خودم ببخشم. و شک نکن که تو را نیز سهمی از این حماقت می دهم. همان جور که تو من را. و واقعیتِ بدون شعار و آرمان گرایی، چیزی که داریم باهاش زندگی می کنیم نه اینکه می خواهیم بهش برسیم این است.
آخ شب لعنتی! خسته شدم از بس نوشتم و فکر کردم و به خاطر آوردم و افسوس خوردم.
آخ شب لعنتی! با این سردرد، من را از پا نمی اندازی! خودت از پا بیافت که لاآقل زمان نوشتن و باز نوشتن و اندیشیدنم را بگیری.
آخ شب لعنتی! به چشمهایم رحم کن که گریه و بی خوابی، زندگی اجتماعیم را مختل می کند.
آخ شب لعنتی! لاآقل تو مواظب غرورم باش و کمی، فقط کمی من را بخوابان.
آخ شب لعنتی! در ذهنم حک کن پررنگ که آنچه از هنجار من شکاندم باعث این اتفاق نبود، گرچه بود. آنچه از عادت من خرق کردم، باعث این حماقت نبود، گرچه بود. آنچه از ایمان که من به هدفم خودم و همراهم داشتم، باعث این اشتباه نبود، گرچه بود.
آخ شب لعنتی! یادت بماند من آدمی نیستم که با اشتباه در یک نمونه، در یک مثال، از نظریه ای که تمام زندگیم بر آن پیش رفته، دست بکشم. تو نیز یادت باشد که حق نداری این را به من القا کنی.
آخ شب لعنتی! بدان که من از همین لحظه ها در بازبینی رفتار و کردار و اندیشه هایم هستم، پس من را آدم شکست خوردهء غمگین ندان.
آخ شب لعنتی! تو! بیآموز ندانسته هایم را تا این زمان. تا موعد تو.
آخ شب لعنتی....آخ شب لعنتی.....آخ شب لعنتی........!