جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

خواب می بینم. دیگر خوابها دارد ملموس و واضح می شود. از آن حجم زیاد و خسته کننده که باعث می شد هیچی یادم نماند، کاسته شده است ولی در عوض عمق خوابها به خاطرم می ماند، با آزار دهندگی خاص خودشان.
خواب دیدم. دوتا گوی، نقره ای رنگ و براق، صندوق کوچک و قدیمی مانندش، خالی بود. من مضطرب بودم. گمشان کرده بودم. نمی دانستم کجاست. دلگیر بودم و مطمئن که دیگر پیداشان نمی کنم. خوابم اما رنگ صورتی درش غالب بود، نمی دانم چرا؟
خواب دیدم بستنی می خوریم و بستنی می خوردیم و من تمام نکرده، گریه ام گرفت. بستنی زمین افتاد و ریخت، همه جا سفید و قرمز شد. من می لرزیدم و گریه می کردم و یک چیزی سبز رنگ شد.
وقتی از خواب بیدار شدم، همه جایم خیس بود از شدت عرق. از تعجب و اضطراب و سرما می لرزیدم. تا ظهر شکه بودم.
خواب دیدم دارم یک سر پایینی تند را وسط شب تاریک از تو یک جنگل خیس، تنها پایین میآیم. درست شبیه آن جنگل واقعی! به جز تاریکی، مه هم دید را می گرفت. و شیب تند که کنترل را ازت می گرفت. یک دفعه تو سر پایینی کنار دره یک کلبه کوچک بود با نوری که ازش زد بیرون و تو آن تاریکی، کور کننده شد. همین آن، دستم را گرفت و کشید تو. مبهوت به صورتش نگاه می کردم. تو؟ اینجا؟ آن همه بعد از آن همه سال؟
تو یک نور گرم مثل نور گردسوز تو یک اتاق گرم نشسته بودیم و یک نوشیدنی گرم دستم بود، شاید یک شکلات داغ. من سوال گونه نگاهش می کردم و او آرام و پر جنب و جوش و خیره کننده، مثل همیشه، اما بدون شیطنت یکریز صحبت می کرد.
گفت الآن شروع کنیم. من رد کردم. گفت یادت است چقدر می خواستی؟ آن موقع نمی شد، اما الآن من می توانم و خیلی هم می خواهم، تو با آن همه انرژیت و من با آن همه انرژیم، فکر کن هر دو از تنهایی و سرکوب انرژیهایمان رها می شویم. گفتم اما الآن نمی شود. من تغییر کردم، تجربه کردم، وسط حرفم گفت بزرگ شدی و عاقل من هم کلی سرم به سنگ خورده و زندگیم طبیعی شده. بی احساس نگاهش می کردم. دستش را نزدیک صورتم آورد که چیزی از آن نزدیکیها بر دارد، عقب پریدم. گفت یعنی؟ گفتم دو تا چیز یادت نرود، تاثیر آن تلاشهایم که هنوز مانده است و تاثیر این تجربه که آنقدر شدید هست که واکنشم طبیعی نباشد. گفتم آن بار من! و حالا اگر می خواهی تو! گفتم من فرصت می خواهم تا ببینم که هنوز خواسته ام مانند چند سال قبل هست یا نه. گفت قبول هر چقدر بخواهی این بار بهت فرصت می دهم و صبر می کنم دستهایم را گرفت و من می لرزیدم.
از خواب که بیدار شدم از خودم ترسیدم، به خودم گفتم تا اینجاها دیگر قرار نبود عقب بروی....