سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

سوگند نامهء سقراط به درد جرز دیوار می خورد، وقتی آدمهایی به این قالتاقی، اسمشان می شود دکتر.
این خیلی مهم است که کسی که انسانیت و اخلاقیات برایش مهم نیست، چه وظیفهء اجتماعی داشته باشد.
شاید زیاد فکر منطقی نباشد، اما آدمی که بویی از انسانیت نبرده است، نمی توانم به تخصصش اعتماد کنم، حتی اگر بهترین باشد. کاش به خیر بگذرد.
خدایا چرا این همه دلتنگی؟ خدایا چته که گاهی آنقدر از همه جهت بهم سخت می گیری؟ اصلا تو مگر وجود داری که من به تو می گویم؟
وبلاگ گوشهایت را باز کن. دانشگاه، دوباره بهم گیر دادن، امروز درست بعد از اینکه با کارمند دانشگاه دعوایم شد، دیدم ماشین را جریمه کردن. عکسها را نشانم می دهد، می گوید، اگر چند ماه عقب بیفتد می دونی چی می شود؟ ستون فقرات می شکند و نخاع .... . بهم می گوید من به عنوان یک پسر دارم بهت می گویم، اگر ما پسرها کسی را دوست داریم، حتی شده خیلی کم، اما طرف را نگه می داریم. وقتی نخواسته خودت را با دلایل مسخره توجیه نکن. می پرسد کارها خوب پیش می رود؟ به اولین ماموریتی که حسابی گند زدم اشاره می کنم، می گوید خوب بار دوم و سومی هم وجود دارد، اما بعد از آن دیگر.... می گوید اگر هنوز هم درد داری، یعنی ساق پایت یک موی سطحی برداشته، بهتره یک مدت زیاد راه نروی و ورزش سنگین نکنی.
وبلاگ! یک قصهء عامیانه ای بود که می گفت وقتی تا گلو تو گه گیر کردی، لااقل خفه شو و جیک جیک نکن. اما من نمی توانم خفه شوم. من دارم می ترکم از تنهایی این روزها.و هی وبلاگ! بی قضاوت! بی برداشت! بی آزار! بگذار اینجا دلمو خالی کنم.
شبیه یک جاده شده ام با خطهای عابر که همه از رویم رد می شوند.