دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

خسته شدم.
بابت چشمهای سرخ و سردرد و هق هق نصف شب هم بازجویی می شوم. کار از نگرانی گذشته است. دیگر رسمن بازجویی است.
خسته شدم از بس تنهایی از چیزی دفاع کردم که من تنها نیمی از آن جریان بودم. خسته شدم از این همه مسئولیت که تنهای تنها به عهده گرفتم.
خسته شدم از بس با تمام وجودم جلوی واکنشی را گرفتم که من تنها سهمی در آن دارم. و دارم جلوی این اتفاق له می شوم.
خسته شدم از بس از کسی دفاع کردم که حتی وجودِ مثل منی در زندگیش هم برایش قابل دفاع نبود و حتی خود من ارزش دفاع را برایش نداشت. کسی که خیلی ساده همه چیز را منکر می شد.
می گوید مانده ام این همه ساده و احمقی یا که واقعا این همه دوستش داری.
و من دیگر جوابی ندارم و فکر می کنم یعنی این همه احمقم؟ این همه نامتعادلی یعنی چه؟ چون ایران است باید بپذیرم یا چون دخترم؟ یا چون احساساتی یا چون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خسته شدم.