جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

تقریبا ده سال پیش، یکی بوده است کمابیش هم سن و سال من و تو . بیست و شش- هفت ساله.
و اتفاقن آدم ایده آلیست و ارزش خواه و اخلاقگرای انسانی و اتفاقن بسیار مهربان. و شاید هم شبیه خیلی از هم سن و سالهای ما، بسیار تحت فشار و بارها زندان رفته و خسته از شکنجه های روحی و جسمی.
از همهء فامیل و خویشان و نزدیکان برای همیشه خداحافظی می کند، می پندارد به سوی آرمانشهر. به سوی کمپی فرار می کند که هم فکران و همقطارانش با حصار کشیدن به دور دنیای پلید ( ولی در اصل به دور خودشان ) ساخته اند تا در آن پردیسشان بپرورند و برای نجات دنیا هم آماده بشوند و نیرو بگیرند. حالا مال کدام حزب و گروهک و مسلک چه فرقی می کند؟



زنگ زده است . خوشحال. گفته همه تان شام بروید بیرون به حساب من. گفته من فرار کردم. گفته من بزودی میآیم خانه.
همه خوشحالیم. من هم خوشحالم. می گویم پس رها شد از آن شکنجه گاه. فرار! فرار از آرمانشهر!!! تصور اینکه الآن بروم در یک آرمانشهر ِ ساختهء ذهن خودمان به دور از دنیا تا ده سالِ مطلق، وحشتناک است.
اما این که دقیقن چی وحشتناک است؟ این که چی باعث می شود از پردیس ساختهء خودمان فرار کنیم؟
محرومیت از آزادی. محرومیت از حس گذشت زمان. محرومیت از تغییر . محرومیت از حق انتخاب در هر لحظه و نه یک بار برای همیشه.
عجیب است خیلی عجیب. پس چطور تصور ما از زندگی مشترک، رفتن در آرمانشهری برای تمام عمر به دور از آزادی و انتخاب و تغییر در هر لحظه است؟؟؟
به نظر میآید هم ارزش بودن و هم آگاهی ماندن و نه حتی هم روش بودن، کم آسیب تر از دیگر انتخابها به نظر می رسد. اما فقط کم آسیب تر و نه بی آسیب.
دیگر هیچ پردیس مطلقی در ذهنم نخواهم ساخت. حتی زیباترینشان را. حس ماندن در کمپ! حتی یک روز وحشتناک است!!!

هیچ نظری موجود نیست: