دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

پلها زیبایند !؟!

می بینی فاصلهء من و تو، کمتر از چیزی است که خودمان می سازیم. می بینی ما از دیوار، از غرور، از تعصب، از بی طاقتی، از پریشانی، از بی اعتباری، از استبداد پذیری، از ظلم پذیری، از نبود منطق، از بی اعتمادی ذره ذره ذره پلی ساختیم از این ور من به آن ور تو. من اینجا ایستادم و تو آن انتها، آن دور. ولی در واقع بین من و تو فقط به اندازه دو آدمی فاصله است که شانه به شانه ایستاده اند.
اما نگفتی با پلمان چه کنیم؟ اگر بخواهی بین دو دیوار نگه اش می داریم تا همیشه، شنیده ام پلها هم زیبایند.
راستی وبلاگ! گفته بودم بعد از سر خوردن در درهء یخچالی، تا خود قله، برای گذشتن از هر پلی دستم را می گرفتند؟ گفته بودم در شروع هر پل پاهایم از ترس سرخوردن می لرزید؟
می گفت چرا نمی خواهی بپذیری که دوستت دارم. گفتم چون نمی توانم، پاهایم می لرزد. گفت من هستم، نلرز، نترس! گفتم پس من چی؟ من نباید باشم؟ گفت تو را می آورم، بهت قول می دهم. گفتم شاید! شاید! شاید!