چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

برادر بسیجی راهت ادامه دارد !

یک حرفهایی هست که گرچه می دانی چه چیزی پشتش وجود دارد و یا از کسی می شنوی که منطقش برایت پذیرفتنی نیست، و یا آن حرف پس گرفته می شود اما دلشکستگی که برایت به وجود آورده است تا مدتها وجود دارد و تا وقتی که چیزی بر خلاف آن نشنوی یا نبینی از سر دلت برداشته نمی شود.
من برایم خیلی سخت است، که برای پذیرفته شدن جوری که فکر می کنم رفتار نکنم. یا رفتاری بکنم که قبولش ندارم. اما نمی توانم هم بگویم که برایم مهم نیست که درباره ام اشتباه فکر کنند یا بد قضاوتم کنند.
هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود جملهء گرانبهای برادر بسیجی را که گفته بود این خانم، به نظر خانم سالمی نمیآید. و بعد از آن بیش از قبل به برداشت مردمی که همفکرم نبودند، دقت می کردم.
داشتم می رفتم، صدایم کرد و گفت راستی من باهات یک کاری داشتم، بعدن اگر یادت ماند!
ماندم و گفتم چیزی شده است؟ الآن بگو.
گفت نه فقط می خواستم ازت یک خواهشی بکنم. با تعجب گفتم حتمن اگر بتوونم چی؟
گفت دختر من سین هیجده سالش است، می خواستم اگر اشکالی ندارد تو جمعهای دوستهایت، گردش و مسافرت و تفریح که با هم می روید او را هم ببرید، دلم می خواهد کمی اجتماعی بشود.... اما خوب با هر جمعی که نمی شود فرستادش.
من در هر موردی که پیش آمده بود نظر واقعیم را گفته بودم، آنقدر نظر واقعی که هراس داشتم که آنها هم در مورد من برداشت ارزشی بد بکنند. گرچه برای تمام نظرات و عقایدم دلیل داشتم.
خیلی خوشحال شدم، خوشحال از اینکه حرفهایم برداشت بدی به وجود نیآورده. از اینکه نهراسیده که دختر هجده سالش هم مثل من رفتار کند، از این که توانسته به من اعتماد کند....
برادر بسیجی به روشنی چشم شما من هم با کمال میل پذیرفتم.

هیچ نظری موجود نیست: