چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

تا موقعی که نامزد بودیم هر جوری دلم می خواست لباس می پوشیدم، هر شلواری که دلم می خواست از این تنگها. مانتو می پوشیدم کوتای کوتا. با آرایش غلیظ و کامل می رفتم پیشش همیشه و موهام از پشت روسری همین جور بیرون. هیچی نمی گفت. اصلن هیچ کاریم نداشت. اما درست همان شب که عقد کردیم بهم گفت ببین دیگه اینجوری نپوش من خوشم نمیآید.....
نه خوب! مهرمم هم همچین زیاد نبود. سکه به تعداد تاریخ تولد. ولی خوب اشتباه کردم که کم نامزد ماندیم....
یکی دیگر بود چند بار آمده بودن رفته بودن یکی دوبار هم باهاش حرف زده بودم خیلی خوب بود. همه چیش خوب بود فقط سر مهریه به توافق نرسیدیم. آنها می گفتن پانصد تا بیشتر نمی تونن. ما هم می گفتیم تاریخ تولد.... ولی حالا می گویم کاش قبول می کردیم آن همه چیش خوب بود...
به طالع بینیها اعتقاد داری؟ من بهمنم او اسفند. من که همش با خودم می گم از همینه که این جوری شده است. آخر به همه چی گیر می دهد. اصلن از خانه نمی ذاره برم بیرون.
من بلدم با اسفندیا باید چی کار کنی. فقط باید باهاشون خوب باشی. اگه خوب باشی باهات خوبن. من برادرم اسفندیه.
- خونه دوستاش بذارم بره؟
- اگه نذاری که خوب اون هم نمی ذاره تو هم خونه دوستات بری.
- من اصلن دوستی ندارم.
زیاد دور نبود یک سال از آشنایی و ازدواجشان می گذشت. هر دو دانشجو بودند یکی متولد 63 و همسرش متولد 60 .
ذهنم پر از سوال شده بود. چرا این همه زود؟ چرا بی آشنایی؟ نرخ معامله برای به توافق رسیدن کافی است؟ تنها از سرنوشت انتقاد می شود نه هیچ چیز دیگر. همسری در میان نیست. یکی تنها همخوابه ای می خواهد که مثل یک روسپی با امکانات کامل بخردش. دیگری هتلی می خواهد که گرچه در اتاقهایش هم قفل اما هرچه مجللتر بهتر.
اینها هم نسلان من و حتی کوچکتر از من هستند. پس این نگرش کی و چه جوری قرار است تغییر کند؟

هیچ نظری موجود نیست: