پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴

....

نمی دانم این همه بی قراری را امشب از کجا آورده ام؟
این همه بی طاقتیم را امشب باید مدیون کی باشم؟
درد می آید و می پیچد و من به خاطر می آورمش. اما این بار درد با حسرت می آید و می پیچید و می رود.
به شکمم دست می کشم و به سکوت اتاق نگاه می کنم.
هیچ وقت چرایی حس این لحظه ها را نفهمیدم.
جای خالی یک نطفه و حسرت وجود موجود زنده ای که از تو و در درونت تغذیه کند.
اما این بار حسرت نطفه ای که شاید هرگز دیگر شکل نگیرد.
درد بی قرارم کرده است؟ یا بی قراری درد آور است؟