پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

پنجشنبه

روز پنجشنبه اومد
مثل سقائک پیر
رو نوکش یک چیکه آب
گفت به من بگیر بگیر


دیگر باران نمی آید ولی من بدجوری دلم شور می زند. از صبح دارم به همه چی دوباره فکر می کنم، دوباره شک می کنم و پر از تردید می شوم و باز به یقین می رسم و باز تردید و ...
نمی دانم چرا نخواستم بروم سفر. می دانم که دلایلم همه الکی بود، در واقع من طاقت نمی آوردم دور از اینجا.
احساس می کنم دیگر هیچ انرژی برایم نمانده است. کاش می شد کمی قدم بزنم. نمی دانم چرا جرات نمی کنم پا بیرون بگذارم. چرا امروز این همه سخت می گذرد؟
بهم می گوید خیلی هیف شد که فلانی داره می رود. تو باید جایش را پر کنی و نگذاری جای خالیش حس بشوم، پشت مانیتور اشک می ریزم، فکر می کنم ولی وقتی من دائم جای خالیش را حس می کنم چطور می توانم برای آنها جایش را پر کنم؟

هیچ نظری موجود نیست: