چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

...

چرا نامهربان شده اید مردمان؟ چه بهار امسال سرد شده است؟ چه دلتنگ و اضطراب آوری نوروز؟
می دانم. می توانم مطمئن باشم که آزارش به هیچکدامتان نرسیده است.
چه تان است؟ شما ها که ادعای دوستی دارید! شماها که ادعای خویشی و نزدیکی دارید! چرا این چند روز را برنمی تابید؟ کدام قسمت از حقتان پیش اوست؟
حالا دیگر این شمارنده شروع کرده است. فقط 10 روز و نمی دانم اگر این همه شلوغی دید و بازدید نبود چه طور می گذراندم؟
خواب می بینم نگران است. از خواب می پرم با صدای شکستن می لرزم. تا شب این مویرگ لعنتی کوچک بالای پلک می پرد و این دلشوره که لحظه ای رها نمی کند.
می گوید چرا عینک؟ سرم درد می کرد. می گوید چرا این رنگی شده ای؟ زرد؟ سردم است. می گوید می خواهد یک بار ببیندت. می گوید فکرهاتو بکن. باز هم با هم صحبت می کنیم. بغض نمی گذارد چیزی بگویم و فکر می کند بالاخره کوتاه آمدم. ثانیه شماری می کنم که چیزی بنویسم.
کاش چیزی بود مثل زنجیر که می شد دل را باهاش به قفسهء سینه بست تا بال بال نزند.

هیچ نظری موجود نیست: