پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

چهارشنبه

عصر چهارشنبهء من
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما

خواب می بینم روی شانه های او گریه می کند و تی شرتش درست روی شانه اش خیس می شود.
صبح وقتی می بینم همان تی شرت را پوشیده است، تعجب می کنم.
وقتی می بینم هر لحظه حتی از کوتاهترین زمانهای غیاب من استفاده می کند، تا کمی نزدیک تر بشیند، جمله ای به آهستگی رد و بدل کند و یا دستی بر شانه بزند، بغض گلویم را فشار می دهد، نمی دانم دلم برای او بسوزد، که به رابطه ای حتی در این حد نیاز شدید دارد، یا برای خودم که اینچنین باهام رفتار می کند.


وقتی سرد و غیر دوستانه نگاهش می کند، وقتی به اشک حلقه زده تو چشمهای من با تعجب نگاه می کند و بلافاصله جمله ای خصمانه به او می گوید....
وقتی تندی نگاه من را در جواب حرفش می گیرد و چشمک می زند و کارت دیگری را باز می کند که جدا فقط او برایش بنویسد، و با نگاه می خواهد تایید من را بگیرد و من سکوت می کنم، و باز کارت را دستم می دهد تا بخوانم و نظرم را بگویم... .
و وقتی در کنار تمام این کش و قوسها من او را نگاه می کنم، آرام، شاد به ظاهر و در واقع کمی غمگین، به پهنای صورت بر من لبخند می زند، و من را از این بازی حسادت جدا می کند، دلم می سوزد، اما نمی دانم برای تازه آشنایی که از تنهایی ساده ترین اخلاقیات را کنار می گذارد، یا برای خودم که کاری در این لحظه از دستم بر نمی آید، که غم پنهان و نگرانی بزرگ دیر آشنایم را از بین ببرم.

محدودیت بسیار بر همهء ما فشار آورده است. در بهترین دوران عمر که باید نهایت شادابی و خلاقیت و اخلاقیات باشیم، ساده ترین رفتارمان هم بچگانه و احمقانه و پر کینه و بغض است.
ناچارن برای اطرافیانمان در ارتباط خودمان باید و نبایدهای را اگر تعیین نکنیم، خیلی راحت، بر تمام خطوط قرمزمان پا می گذارند، توهین می کنند و می رنجانند.

هیچ نظری موجود نیست: