یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

عروس ! دختر ! سکس!

وسط عروسی همه دارند می گویند و می خندند و می رقصند، با خودم فکر می کنم کاش یک کتاب با خودم آورده بودم تا لااقل حوصله ام سر نمی رفت.
به نظرم روز به روز دارم از مردم و شادیها و دلخوشیهایشان فاصله می گیرم. این هم خوب است و هم خیلی بد. اما خوب فکر می کنم دیگر تو این روزمرگیهای کلیشه ای یک جور هیچ چیز جالب و جذابی برای من وجود ندارد.
روزی است که قرار است به خاطر ماندنی ترین روز دو نفر باشند، روزی که آن قدر بزرگ است که دو تا آدم عاقل تصمیم گرفته اند با هم زندگی کنند، به مسخره ترین و بی مزه ترین روزی تبدیل شده است، که تقریبن همیشه هم یک جور است.
نه آن دو نفر آنقدر که باید، شادند و نه مهمانها.
اول از همه که عروس و داماد با لباسهای ناراحت و به خصوص عروس با آن آرایش وحشتناک، شبیه دو تا مترسک می شوند که حتی حرکات عادی هم برایشان سخت می شود.
بعد هم اگر قرار است مراسم آنقدر مفصل باشد که هر چی فک و فامیل و دوست آشنای سالی یک باری دو طرف دارند، تو مراسم شرکت کنند، پس بد نیست لااقل کمی با مهمانها آشنا بشوند؛ منظورم مدل لباس پوشیدن و رقصیدن و شام خوردنشان نیست، به این فکر می کنم که حالا که آن دو تا زیر اجبار وحشتناک خانواده ها مجبورند، یک شبه همهء قوم و قبیلهء طرف را بشناسند، خوب واقعن چه اشکالی که کمی راحت، جدای آن لباس و آرایش و فیلمبردارهای مزخرف، با فامیل همدیگر حتی در حد چند دقیقه گپ بزنند؟
گرچه اساس این مراسم برای من هنوز حل نشده و بی پایه و مسخره است.
فکر کن می شد یک جشن برگزار کرد به عنوان نمونه بین بچه های مراکز توانبخشی و یا مراکز نگهداری بچه های بی سرپرست و یا جاهایی که بچه های کار و خیابان هستند. هیچ وقت نمی شود تصور کرد که آن بچه ها چقد از جشن لذت می برند و چه قدر لذت آنها شاد کننده است. یک جشن که فقط عروس و داماد موضوعش را بدانند و خودشان ترتیب همه چیزش را بدهند. چی می تواند برای یک شروع بزرگ بهتر از این باشد؟ یا خیلی کارهای دیگر که هر چی باشد از آن شب مسخره خیلی بهتر است.

ولی یک چیز دیگر که یک مدت است توجهم را جلب کرده است: این که میزان اشتیاق جنسی در همان شب کذایی به دلیل وجود فشارهای اجنماعی و محدودیتهای زیاد زنان بین زن و مرد بسیار متفاوت است.
در جامعهء مرد سالار ما، یک مرد قبل ازدواج به راحتی می تواند تجربهء جنسی داشته باشد بدون اینکه مشکلی برایش پیش بیآید. پس مردهای در آستانهء ازدواج دو دسته اند( البته من در مورد آدمهایی صحبت می کنم که بر اساس اندیشه زندگی می کنند): کسانی که این تجربه را داشته اند و حالا به طور طبیعی اشتیاق کسی را که برای اولین بار این لذت را تجربه می کند ندارند، و یا کسانی اند که تجربه جنسی پیش از ازدواج را نمی پسندند که البته این گروه که اکثرن به مذهب و یا سنت پایبندند و معمولن سن ازدواج در انها بسیار پایین است، و اگر در سن بالاتری هم باشند، جز افراد سرد از لحاظ جنسی طبقه بندی می شوند.
اما دختران در آستانهء ازدواجی که به خاطر فشار و محدودیتهای جامعه، یا به دلیل فلسفهء انتظار و یا بهتر است بگویم انحصاری که بهشان از ابتدای تولد تحمیل شده است، تمام عمر در انتظار این شب و شاهزادهء معروف آن زندگی کرده اند تا آنها را به اوج یکی از لذتهای زندگی برساند، حالا با وضعیتی که در مورد نابرابری تجربه هایشان وجود دارد، می شود گفت که دچار یک شوک روحی می شوند.
کمتر دختری را در این شرایط دیدم که فردای عروسی سرحال و شاد باشد.


دوست داشتن هایمان را هم به هم تحمیل می کنیم، شاید چون چیز دیگری برای عرضه نداریم.
پدر و مادر، وقتی با اصرار برای زندگیت برنامه ریزی می کنند، به جایت تصمیم می گیرند و مدام کنترلت می کنند، و تو هیچ کدام را نمی پسندی و نمی پذیری، تنها دلیلشان را فقط نگرانی و دوست داشتنشان می دانند.
مطمئنم اگر می توانستند، نظراتشان را جوری بیان کنند که برایمان پذیرفتنی بود، هیچ گاه نگرانی خفه کنندهء این چنینی نداشتند.
وقتی به اندازه ای که توقع داریم، یا به اندازه ای که دوست داریم، دوست داشته نمی شویم، دیگران را در معذوریت اخلاقی می گذاریم تا ناچار بشوند، ما را بیش از این دوست داشته باشند.
همیشه آگاهی رنج هم به همراه دارد. اما به نظرم بی انصافی است که من در چنین شرایطی رنج آگاهیم را بکشم. گرچه هنوزم رنج آگاهی را به آرامش کاذب غفلت ترجیح می دهم. اما کاش این توقع زیادی نبود که بخواهم آزارم ندهند.



هیچ نظری موجود نیست: