یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

تكه‌اي از بهشت

چهار ساعت و نيم مي‌خوابم. ده ساعت رانندگي مي‌كنم. هفت ساعت مي‌خوابم خواب مي‌بينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي مي‌كنم.

اما اصلن خوابم نمي‌آيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.

جاده‌هايي كه به شمال مي‌رود، مثل تمام تعطيلات،‌ وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي مي‌زنند و يك طرفه مي‌كنند به نوبت.

يكي از جاده‌هاي انحرفي، شهر كوچكي را دور مي‌زند، از كنار شاليزارها رد مي‌شود و از دل جنگل‌كوه، از پشت سفيد رود به جاده‌ء اصلي متصل مي‌شود.

جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم مي‌شنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره مي‌افتد! جاده مي‌پيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بي‌اختيار با صدا مي‌خندم! همه با هم قهقهه مي‌زنيم! جاي دوست داشتني‌ترينها خالي است! دوربين rest مي‌شود و جاده باز و باز مي‌پيچيد! مي‌خنديم! مي‌گويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نمي‌شود ازش عكس گرفت!

من زندگيم را مي‌كنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهء‌زندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.

خواب اتهام مي‌بينم. خواب انگشت اضافهء‌پا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن مي‌بينم. خواب ترس مي‌بينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.

هیچ نظری موجود نیست: