جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

افسانه

يك تجربهء ناب!
دعوا. بحث. گريه. حرف. نظر. سوء تفاهم. گفتگو. تفاهم. لبخند. دوستي. عشق. خاطره. كدام پسري چنين برخوردي مي‌كرد؟ و در مقابل كدام دختري چنان رفتاري مي‌كرد؟
مي‌گويد همه اينجا مي‌شناسندت.
مي‌گويم قسمت بيشتر بحث ما تويي. تحسينت مي كند. ( و پيش خودمان بماند كه بهمان غبطه هم مي‌خورد.)
مي‌گويم خيلي دوست دارم يك بار ديگر هم ببينمت.
مي‌گويد اين آرزوي من هم هست.
مي‌گويد خوشحالم. مي‌گويم خيلي خوب است. ( بهش نمي‌گويم كه شايد 40 درصد اين موضوع بهانه‌اي براي خوشحالي تو است، گرچه ناراحتيت را هم از اين فاصله مي‌بينم.)
ماهها قبل مي‌گفتي اگر قرار بود زمان مرگمان را خودمان تعيين كنيم، من با اين لحظه هيچ مشكلي نداشتم، چون به نظرم لذت بسياري از زندگي چشيدم. و من آنروز تاييد كردم. اما امروز با عطش يادآوري مي‌كنم.
موضوع اين است كه واهمه‌ام به جا بود؛ چنان زياده‌خواهم كردي كه جز خودت هيچ چيزي عطشم به خواستنت را كم كه نمي‌كند هيچ، روزافزون هم مي‌كند.

هیچ نظری موجود نیست: