جمعه، تیر ۲۹، ۱۳۸۶

دو وجه از منانگي( بر وزن زنانگي)

خوب يكي از دوره‌هاي نسبتن سخت شبكه را با يك استاد خوب امروز تمام كرديم. امتحان دادم يعني 
از بين ما 16 نفر من و يك نفر ديگر تنها موجودات مونث كلاس بوديم.
او مهندس كامپيوتر است و تقريبن هم دوره من. الآن مسئول IT يكي از كارخانه‌هاي شركت مينو است. و اين دوره را هم از طرف انجا فرستادنش. گرچه كارش تو كارخانه است اما خوب جز كارهاي خوب در اين رشته محسوب مي شود، البته از نظر جايگاه مرتبه شغلي بيشتر منظورم است(اجتماعي) و نه پيشرفت و خلاقيت و چه و چه ... .
اهل شهرستان است و تنها در تهران زندگي مي‌كند. اما خوب جلسات اول از بس كم حرف و خجالتي بود، من اصلن فكر نمي كردم تو يك كارخانه كار مي كند و تنها زندگي مي كند.
وقتي خيلي از سوالاتش را از من مي‌پرسيد كه از استاد بپرسم به جاي او، يا از فلان همكلاسي چيزي بخواهم باز به جاي او خيلي تعجب كردم. و البته لهجه‌اش كه خيلي زود مشخص مي كرد تو تهران بزرگ نشده است. اما خوب در جايي كار مي‌كرد كه اكثر همكارهايش مرد هستند و دست كم 2-3 سال است كه تو تهران تنها زندگي مي كند. و كارش هم آنقدر خوب هست كه اعتماد به نفس بالايي داشته باشد.
دوره پيش نياز اين دوره را هم به حساب شركتش گذرانده‌است. يك بار داشت مي‌گفت خوب است ما اينجا دو تا هستيم. و گفت دوره قبل تنها دختر كلاس بوده است و استاد هي حواسش بهش بوده است و كلن خيلي سخت گذشته برايش.
هر چه فكر كردم در بين هم‌دوره‌ايهاي خودم دختري به اين حد خجالتي كه در ارتباط گرفتن اينهمه اعتماد به نفسش كم باشد،‌ يادم نيآمد.
فاصله بين روش زندگي و تربيت علاوه بر شكاف بزرگ فرهنگي- اقتصادي ميان تهران و ديگر شهرها همچنان مثل يك گپ بزرگ به چشم مي‌آيد.
** پي‌نوشت: منظور از اين نوشته تا مقدار متنهابهي هم حس خوشحالي و پز دادن از اتمام موفقيت آميز اين دوره تخصصي است. 
************************************
ساعت 2:30 هواپيما مي‌نشيند.( حدود دو ساعت ديگر) فقط تا سه هفته. و باز بلند مي‌شود تا معلوم نيست كي دوباره. حس عجيبي دارم. بيش از خوشحالي اضطراب. چطور آدم مي‌تواند چندين و چند بار، گوشه‌هايي از خودش را بكند و بسپارد به مسافرهايي كه شايد ديگر هيچ وقت برنگردند؟ و باز اين را تكرار كند؟ اين خودخواهي است كه نخواهم تكه‌پاره ام اصلن بيآيد كه دوباره برود نمي دانم تا كي؟
وقتي گوشه‌اي از بدن، زخمي پاره شده دارد، ماندن و لف لف كردن آن زخم بسيار آزاردهنده‌تر از آن است كه كل زخم را بكني. گرچه شايد آزادي ديگران، دوستي و انسانيت ترجيح مي‌دهد تا ابد زخمت لف لف كند و هر بار دلت را ريش كند با هر تكانش. اما حالا اگر بدنت پر بشود از اين زخمها چي؟ آيا آزادي فردي نمي‌گويد كه بايد گوشت آسيب ديده را كند، عصب قطع شده را بريد تا عصب و گوشت تازه به جايش برويد؟ يا اين تكه‌ها مثل استخوان شكسته‌اند كه اگر ببري، فلج مي كندت تا هميشه؟
به دنيا آمده‌ايم كه پاره پاره برويم به گوشه‌هاي دنيا تا همه دنيا ما شود؟ يا پاره پاره بشويم و هر بار از نو و از نو و از نو بروييم و با هر زخم تازه بشويم؟

هیچ نظری موجود نیست: