جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

جنس تاريخ

* اين را قبلن نوشته بودم، حالا مي گذارمش كه فقط حس كنم هنوز زنده‌ام:

گاهي تاريخ را نمي‌شود حتي از نوشته‌ها و عكسها فقط پيدا كرد. بايد نشانه‌هاي از گذشته ديد تا تاريخ واقعي مرور بشود.

از 17- 18 سالگي رفت و آدمهايي كه براي يك دختر ممكن است وجود داشته باشد، راه افتاد. درست اولين نفر، وقتي من سوم دبيرستان بودم، آمد خانه‌مان. يك خانم تنها كه مثل يك خريدار من را بالا پايين كرد و مثل خانم معلمها چند تا سوال پرسيد و ديگر فقط با مامان حرف زد.
باورم نمي‌شد. نمي فهميدم يعني چي. سه ساعت و نيم غر مي‌زدم و هي از مامان سوال مي‌كردم يعني چي كه پسره نيآمده بود؟ فلان لحنش چه معني داشت؟ فلان سوالش چرا بي‌ادبانه بود؟ مامان مي‌خنديد و گاه در تاييد من سكوت مي‌كرد و گاه از رسم و رسوم مي‌گفت.
همان بار اول گفتم، اگر اين مورد تكرار بشود روي من ذره‌اي حساب نكنيد كه خانه باشم.
مدلهاي ديگر هم 3-4 بار ديگر تكرار شد تا هر بار من بيشتر قاتي مي‌كردم. تا اينكه آنقدر حرف زديم تا قرار شد، بي‌خيال هر نوع خواستگاري به اين روش در مورد من بشوند و مامان مي‌دانست كه آنقدر جدي مي‌گويم كه دفعه بعد ممكن است بيايم بشينم همان وسط با آدمها بحث كنم.

اين داستان آنقدر ادامه پيدا كرد در مورد روشهاي مختلف و آدمهاي مختلف و بحث و بحث و صحبت و چانه‌زني تا همه چيز به خودم سپرده شد، تا هر وقت كه بخواهم و لزومش را حس كنم.

يك اسباب كشي كوچك داريم. سوارخ سنبه‌هايي از خانه را خالي مي‌كرديم كه عيد به عيد هم درش بسته مانده بوده است.
خشكم زده بود. همه وسايل يك زندگي تو كمدها بود. سرويس چيني و كريستال و ...
ماشين لباسشويي و جاروبرقي و پلوپز و چي و چي و چي... . تاريخ فاكتورها از سال 78 شروع شده است، 79، 80، 81، 82، 83 !!!
مبهوت شده بودم. مامان اين چي است؟ اين مال كي است؟ اين به چه درد مي‌خورد؟
ياد چند روز پيش مي‌افتم، يكي از فاميل‌ها داشت تعارف و چاق سلامتي مي‌كرد و هي از تاريخ نزديك ازدواج من به خودش دلخوشي مي داد. قبل از اين كه من چيزي بگويم مامان گفت، نه اينطورها هم نيست. ديگر ازدواج اين روزها بيشتر دردسر است تا خوشبختي. اين‌طور خيلي هم بهتر است.
وقتي اسباب و اثاثيه را مي‌ديدم و مامان كه ديگر يكي يكي‌شان را به اين و آن مي‌بخشد يا مي‌فروشد، باورم نمي‌شد. ما هر دو تغيير كرده‌ايم. من و مامان هر دو. و ميزان تغيير مامان آنقدر بزرگ بوده است و باور نكردني كه فكر نمي‌كردم بتوانم به اينجا برسانمش.
احساس خوبي داشتم. از اين كه با وجود بچه آخر بودن و متفاوت از بقيه، يك تنه ايستاده‌ام و خواسته‌ام را حتي جوري جا انداخته‌ام كه درك مي‌شوم و حمايت مي‌شوم، احساس دلگرمي كردم. باورم نمي‌شد. تاريخ گاهي نياز دارد كه با اشيا به چشممان بيآيد.

هیچ نظری موجود نیست: