چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بازتوليد انتظار

ذهن ما طوري ساخته شده است كه به محض اين كه اطلاعات بهش مي‌رسد، شروع مي‌كند به پردازش آنها و شبكه عصبيش را تكميل مي‌كند.
مثل بقيه ساخته‌هاي بشري كه شبيه‌سازي شده از ساختار ذهن انسان است، براي تمام پردازنده‌ها هم حالتي به عنوان انتظار وجود فيزيكي ندارد. يا هست يا نيست، حتي اگر هم انتظار باشد، يا تاخير، در يك زمان ثابت است، حتي بعضي وقتها بازه‌ء بزرگي از زمان، اما به هر حال انتهايش مشخص است كه تازه آن موقع هم نيست و اين يعني منبع به چيزي كه هست تخصيص داده مي‌شود نه اينكه معلق بماند تا ... .
به نظر مي‌آيد به همين دلايل است كه آدم هم در شرايط انتظار كاركرد چنداني ندارد و تحليل مي‌رود، چون اطلاعات آدم قابل دور ريختن نيست و قبل از پردازش هم بايگاني نمي‌شود، حالا انتظار يعني ذهن را معلق نگه دار و پردازش نكن تا ... و تو اين فاصله هم قسمتي از ذهن مشغول است، چون اطلاعاتش بايگاني نشده است، يعني استهلاك منابع ذهن.

حالا چي شد به اينها رسيدم؟ وقتي قرار است جلوي ذهنم را بگيري كه اتفاقات را تحليل نكند، تا مثلن فلان داده ديگر هم بهش برسد تا بعد تكيمل بشود، يا به زبان خودماني قضاوتي از اتفاقات نداشته باشم تا مثلن فلان و بهمان بشود، سخت‌ترين كار است كه هر چه بازه زماني بيشتر هم بشود، انجامش ناممكن‌تر مي‌شود.
اگر به من داده بيشتري كه به قول تو لازم است، نرساني ذهنم تحليلش را شروع مي‌كند، چه خوشت بيآيد چه نه! و براي اينكه بعد با داده‌هاي جديد، به تحليل جديد برسم و قبلي‌ها پاك بشود، باز زمان لازم است و اين يعني ايجاد انتظار براي تو؛ مگر اينكه قدرت و خشونت و فشار تو، يا محيط مردسالار، بيشتر باشد و من را مجبور به پذيرش چيزهايي بكني.

منتظر گذاشتن آدمها هم مرتب خودش را بازتوليد مي‌كند. مثل خشونت. يا شايد هم مثل محبت.

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

زشت و زيبا

چند روز قبل زنگ زدم به 110 كه به پليس بگويم همين الآن از فلان شماره، يكي از فلان شهر براي چندمين بار به گوشيم زنگ زد و اراجيف گفت و مزاحمت ايجاد كرد، مردي نه چندان متفاوت با مزاحم با لحن بد و تندي گفت: خانم اين به ما مربوط نيست فردا صبح به دادسراي محل شكايت كنيد، گفتم ولي طرف الآن دارد مرتب به من زنگ مي زند، گفت كار ما نيست، خطتان را ببنديد.
زنگ زدم به 118 كه شماره‌اي از مخابرات بگيرم براي پيگيري چنين وضعي، مرد پشت گوشي گفت، چنين شماره اي نيست. فردا صبح برويد مخابرات محل، شماره‌ات را كنترل كنند (خنده‌ام گرفت، امنيت ناجا كه زحمت اين را مي كشد، اما خوب امنيت كي برايش مهم است، خدا مي‌داند.)
گفتم دست كم بگوييد اين شماره كجاست؟ گفت فلان شهر، يك تلفن عمومي نمي‌شود كاري كرد. پيگيري نكن.
دوستان هم جوابهاي مشابه دادند. ( خوب گوشي را برندار، نبايد يك بيمار را تحريك كرد) متهم عوض شده است. داستان تجاوز است و اتهام فرد مورد خشونت واقع شده.

ديروز روز جهاني خشونت عليه زنان بود. خبرها از تظاهرات زنان ايتاليا به اين مناسبت مي‌گويد، اما زنان ايران را خانه نشين مي‌كنند و به زندان مي‌فرستند.
ديشب نزديك 10:30 شب با ماشين از اتوبان برمي‌گشتم خانه، يك پژوي طوسي با راننده مرد، حدود 20 دقيقه رانندگي كرد كه دنبالم بيآيد كه سعي كند چيزي بگويد... واقعن نمي‌دانم كه چي؟ بعد ايستاد، خانه را ديد بوق زد و رفت. با اين همه خشونت و اين همه بيمار، شايد بي‌تفاوتيم ريسك بزرگي بود، اما كي اهميت مي‌دهد. منتظر توصيه هاي دوستانه- پدرانه هستم، خوب آن وقت شب، تنها تو خيابان نباش مگر مجبور ورزش كني؟ آن هم ان ساعت. آن هم آنقدر دور.


امروز عكس‌هايي را كه نيما از طرح جديد امنيت اجتماعي فرستاده نگاه مي‌كردم.

خبر مزخرف 20:30 كه امشب از خشونت پليس كانادا روضه مي‌خواند و با لحنهاي مظلوم‌نماي خبرنگارانش، جوري خبر را مي‌خواند كه آدم به خودش شك مي‌كرد كه كجا زندگي مي‌كند؟ ايران يا آرمانشهر كه آقايان مي فرمايند؟

مريم به لطف حافظان امنيت هنوز زندان است. دانشجويان بازداشتي پلي تكنيك را زدند. روناك و هانا هنوز به دلايل ناموجه زندانند.
سپيده پور آقايي بيش از 70 روز است كه بازداشت است و همچنان بي‌خبري و و و ...

چيزهاي خوبي هم براي نوشتن داشتم اما...

***
بعد از مدتها، نزديك دو سال، و به جاي كابوسها، خواب خوبي ديدم كه خوب همشهري محترمشان، درست روز بعدش تعبيرش كرد. شايد در يك فرصتي نوشتمش.
بعد از مدتها تئاتر ديدم.
رمان "خاطرات روسپيان سوادزدهء من" كه جنجال سانسورش زياد شده را خواندم. شايد از آن هم چيزي نوشتم.
دو شب پيش وقتي راه مي‌رفتم، مه آنقدر نزديك زمين بود كه مجبور شدم عينكم را دربيآرم كه بخارش ديدم را نگيرد. يك شب رويايي بود.
بعد از ماهها كلنجار با دردم و با غرور و تحقير و خودخواهي تو، اين بار گرچه تهوع و فشار پايين و ... سر جايش بود، اما خبري از درد نبود. مي‌بيني دردهاي من هديه‌هاي غرور تو است. چه خوب كه نيستي و كمي فرصت آرام گرفتن دارم. من سلامتيم را مي‌خواهم!

مقايسه عمق و وسعت زشتيها و زيبايي‌ها با شما!
محكوميم به دلخوش كردن به دلخوشيهاي كوچكمان و كوچك ديدن عذاب و رنج و تلخي زندگيمان. محكوميم چون چاره‌اي جز زندگي نيست.

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

رفتار با افراد در جمع

از پير زني كه بسيار شوخ طبع و شاددل بود، جمله‌اي شنيده بودم.
كلي داستان و حكايت و شعر و مثل بلد بود، و هر چند ساعت كه كنارش مي‌نشستي، احساس خستگي و بي‌حوصلگي نمي‌كردي. آنقدر تعريف مي‌كرد و مي‌خنديد و مي‌خنداند كه تازه مي‌شدي.
فعلها را ماضي نوشتم، نه به خاطر اينكه اتفاقي برايش افتاده يا ... . فقط چون مدتهاست نديدمش. اما خوب چيزهايي از آن مثلها و روايتهاي كوچه- خانگيش آنقدر پررنگ بوده است كه سر هر اتفاقي ياد يكي از آنها مي‌افتم.

مي‌گفت: "من شوهري داشتم (شوهرش مرده) كه خيلي من را دوست داشت، و خيلي نازم را مي‌كشيد و لي لي به لالايم مي‌گذاشت، اما عين همه مردهاي آن موقع، مردانگيش را اين مي‌دانست كه تو جمع با من بداخلاقي كند و پيش مردم راه و بيراه بخواهد من را خيط كند (واژه‌هاي خود پير زن). من هم هر وقت بعد از اين كارهايش مي‌خواست، باز دورم بچرخد كه مثلن از دلم در بيآيد، بهش مي‌گفتم نه توي خلا ماچم كن، نه پيش مردم خوارم كن." و بعد خودش از خنده ريسه مي‌رفت و من هم همراهش.

ولي موضوع اين است كه نه فقط مردان، خيلي از ماها (انسانها) برايمان ساده و هميشگي شده است كه تو جمع به آدمها بي‌احترامي كنيم و بعد با يك عذرخواهي ساده، از خود آن فرد، همه چيز را حل شده فرض كنيم و رابطه را با يك نخ چند بار پاره شده، باز نگه داريم. شايد يكي از دلايلش هم اين است كه نمي‌خواهيم از غرور تاريخي، استبداد و يا خودرايي خودمان كوتاه بيآييم. يا شايد اين هم نمايشي از قدرت است كه اجازه مي‌دهد، با آدمها بالا به پايين، توهين آميز و نامحترمانه برخورد كنيم و اين رفتار را به عنوان نشانه‌اي از قدرتمان براي ديگران باقي بگذاريم. چون وقتي با كسي در جمع نامحترمانه برخورد كردي و بعد آن آدم همچنان به تو نزديك ماند (چون قبلن از خودش دلجويي كرده‌اي به طور شخصي، بدون اين كه افراد ديگر از اين باخبر باشند.)، بقيه تصور مي‌كنند يا رفتار تو فقط از نظر آنها(هر كس در تصور خودش به تنهايي) نامحترمانه بوده است و خوب به نظرشان شك مي‌كنند، يا تصور مي كنند تو آنقدر ارزشمندي كه بي‌احترامي از طرف تو بايد ناديده انگاشته بشود، يا در بدترين حالت تصور مي‌كنند شايد به دلايلي كه آنها نمي‌دانند، بايد از هر واكنشي به بي‌احترامي‌هاي تو پرهيز كرد و ترسيد.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

...

يك وقتهايي هست انگار كه ته دلم آدم سوراخ مي‌شود.

تنها رانندگي مي‌كنم و از معدود دفعاتي كه بلند بلند فكر مي‌كنم و اشكها هم كه...

انگار يك چيز سنگين را يكباره از روي دلم برداشته باشند، از آن جنس آزاد است و رها...



  • مي‌داني اين ذهن لعنتي فراموش نمي‌كند آدمهايي را كه با كفشهاي قضاوتي كه تو اجازه راه رفتن روي تمام بيست و دو تا تمام بيست و چهار سالگي‌ام را بهشان دادي و لجن‌مال كرده و له‌كرده، بهش خنديدند و حالا كه ته كفشهاي تعصب و دگمشان با ابتداي جواني من پاك شد، بلند بلند عشق‌بازي مي‌كنند. مي‌داني آنقدر پررنگ است خاطره‌هاي خامشان كه لحظه‌اي از بيست و شش سالگي‌ام را نخواهم باهاشان مرور كنم.

    اما مانده‌ام تو با اين فاصله‌ها كه ساختي چه كار خواهي كرد؟ چه كسي بيست و چهارسالگي من را مي‌تواند تكرار كند؟



  • و اما آقايان... . خنده‌دار بود. مريم را انداختند زندان كه ضعفشان را در گفتگو و صلح و آزادي‌خواهي ثابت كنند، اما مريم باز پيش‌دستي كرد و جنس خواسته‌هايمان را برايشان پررنگ كرد.

    از بند عمومي تلفن مي‌زد، پشت گوشي "اينجا زندان است و من زني در ميان زناني كه دردهايشان مثال روشن نابرابري است" را گفت و ما به استيصال ناآرامان مي‌خنديديم. آخر اين تنبيه است كه زني را كه دغدغه برابر كردن قانون دارد، بياندازي بين آزمايشگاهي پر از نمونه كه نابرابري قانون رويشان ثابت شده است؟ دارند به در و ديوار مي‌كوبانند خودشان را جنابان، كاري كه خسته و زخميشان مي‌كند.



  • به اندازه تمام كساني كه نشناخته‌ام...

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

فشارهاي غير رسمي بر كمپين به دستورچه كسي؟/3

از لحظه‌اي كه رفتند تا زماني كه قرار بود مهمانها برسند 2 ساعت بيشتر فاصله نبود. به چند نفري كه خبردار شده بودند زنگ زدم كه نگراني برطرف بشود. پشت گوشي با مشورت تصميم گرفتيم كه تا آنجايي كه مي‌شود كنسل كنيم تا اگر هم واقعن تهديدشان را عملي كردند، هزينه به حداقل برسد.
كمتر از نيم ساعت بعد از اين صحبت‌ها پشت موبايل و گوشي ثابت، همان جناب... كه معروف به كاپشن بنفش دم در آمده بودند، به موبايل زنگ زد و گفت خانم... من فلاني هستم كه آمده بودم دم درتان از امنيت ناجا، شما چون برخورد محترمانه اي داشتيد و جلسه‌تان را هم كنسل كرديد ديگر لازم نيست تشريف بيآوريد اينجا. مبهوت از سرعت شنود مكالمات گفتم باشد، اما باز هم مي‌گويم امروز هر كسي بيآيد مهمان است خانه من و من نمي‌توانم مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم.
2-3 نفر از دوستها آمده بودند كه باز به موبايل زنگ زدند. اين بار مرد ديگري بود، با لحن نه چندان محترمانه و صداي خش‌دار و كاملن آمرانه گفت خانم ... مگر قرار نبود بيآييد امنيت ناجا؟ پس چرا نمي‌آييد؟
معلوم بود انگار توبيخ شده است يا چه كه به هم ريخته و عصبي صحبت مي‌كرد، ديگر حرفي از كتبي و قانون و اين حرفها نزدم، فقط گفتم همكارتان گفت لازم نيست بيآيم. گفت همكارم كيه؟ بعد ز توضيح دادن، گوشي را نگه داشت و همهمه صداها شنيده شد و بعد دوباره با همان عصبانيت قبلي گفت: خيلي خوب! ولي كنسل كنيد ها!

حدود نيم‌ساعت از آمدن بچه‌ها گذشت كه باز زنگ در را زدند و گفتند بيآيد دم در. چشم آبي با مرد ديگري بود كه صبح همراهشان نبود. موهاي كم‌پشت بور، با شلوار و كت تك هم رنگ موهايش كه جلوي در ايستاده بود. من دنبال آشنا مي‌گشتم كه چشم آبي آمد جلو و سلام و عليك آشنا و گرمي كرد. باز بحث و چنه زي شروع شد كه قرار بود كنسل بشود و الآن از يك ساعت پيش همين‌طور دارند مي‌آيند. چشم آبي گفت جلسه‌تان 4:30 تا 6:30 بوده است (از من اين ساعت دقيق را نشنيده بود، فقط مگر تلفن ها...) الآن 5 است ديگر كسي را راه ندهيد و بعد از نپذيرفتن من،‌گفت اگر كسي بيآيد زنگ بزند ما راهش نمي دهيم و مي‌گوييم كه برگردد. و اگر شما همين الآن كنسل نكيند و نگوييد كه بروند ما مجبور مي شويم با مامور با لباس بيآييم و كاري بكنيم كه عواقبش براي شما بد است. چند بار كه من اعتراض كردم كه به كدام حكم؟ به چه دليل؟ خوب اگر حكم داريد نشان بدهيد و همين كار را بكنيد. با چه استنادي مي‌گوييد من مهمانهايم را از خانه‌ام بيرون كنم؟ مرد موبور گفت اگر صبح مي‌آمديد اداره حكم را مي‌ديديد. حكم آنجا است نه همراه ما. گفتم براي آمدن دم خانه‌ام و بيرون كردن مهمانهايم من بايد مي‌آمدم حكمتان را آنجا مي‌ديدم.
در حين بحث و نپذيرفتن من و انواع اصرار و تهديد آنها يكي از بچه‌ها رسيد، يك دوست عزيزمان كه با من آمده بود دم در گفت مثلن الآن ببينيد صحبت ما چي است، چيزي نگوييد و گوش بدهيد: باهاش سلام و عليك مي‌كنيم، مي‌رود تو تا بشيند و خستگيش در‌بيآيد و يك چاي بخورد، به قول شما شده 6:30 و ديگر نيازي به بيرون كردنش هم نيست. و آن دوست از جلوي چشم آقايان خوش و خرم آمد تو. چشم آبي خيلي عصبي شده بود، مرتب قدم مي‌زد و سرش را تكان مي‌داد. بعد گفتند شما محترم، برخوردتان هم محترم ما هم هم با كار شما هم با هدف شما همدليم، تا حالا هم هر جا رفتيم(چند نشاني از خانه‌هاي ديگر را داد كه همين برخورد را كرده بودند) آنقدر برخورد ها با ما محترمانه بوده است كه جدن ما شرمنده شديم. اما ما دستور داريم و اگر الآن كاري نكنيد برخوردمان فرق مي‌كند.
من گفتم باشد، اما موضوع را مشخص كنيد. شما با كمپين مشكل داريد؟ گفت ما نه! گفتم پس چي؟ گفت دستور اين است. گفتم كار ما خلاف قانون است؟ سرش را به تاييد تكان داد. گفتم باشد اين را اعلام كنيد كه ما هم بدانيم و روشمان را عوض كنيم.گفت حالا ديگر نمي‌دانم اين كار ما نيست.
بعد از نيم ساعت بحث و چانه‌زني، يك ساعت بعد مهمانهاي من به طور پراكنده رفتند. تا يك ساعت و نيم بعد، مامورهاي لباس شخصي با دو- سه نفر مامور نيروي انتظامي تو كوچه ايستاده بودند و از بعضي از مهمانها سوال كرده بودند كه آنجا چه مي‌كرديد؟ و از اين دست حرفها...

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

انتقال بازجويي‌ها به منازل شخصي/2

سوالهايش كه بيشتر از جنس سوالهايي بود كه موقع بازجويي مي‌پرسند، شروع شد.
مردي را مي‌گويم كه كاپشن بنفش پوشيده بود. آن ديگري چشم آبي، صحبتهاي ما را گوش مي‌داد و بينش مي‌رفت سر كوچه با فاصله بي‌سيم مي‌زد و يك چيزهايي مي‌گفت و دستورهايي مي‌گرفت و برمي‌گشت.
پرسيد امروز اينجا مراسم داريد؟ گفتم مراسم نه! گفت جلسه‌اي داريد؟ گفتم مهمان داريم كه مسلمن هم در آن صحبت مي كنيم، اگر منظورتان از جلسه همين است.
چشم آبي پريد وسط و گفت مجوز برگزاري جلسه را داريد؟
پوزخند زدم و گفتم مجوز تو خانهء خودم؟ تو منزل شخصي و براي يك مهماني ساده، از نظر قانون هيچ وقت هيچ مجوزي لازم نيست.
همان لحظه جلوي من اينها را به جناب سرهنگ پشت بي‌سيم اعلام كرد.
آن ديگري ادامه داد خوب پس! راجع به چي تو جلسه صحبت مي‌كنيد؟ تكرار كردم كه حقوق زنان و تبعيض‌هاي قانون راجع به آن و چند مثال هم آوردم. پرسيد چي خواندم؟
گفتم كامپيوتر.
گفت فكر نمي‌كنيد ممكن است چيزهايي كه شما مي‌گوييد درست نباشد با توجه به اين كه تحصيلاتتان هم مرتبط نيست؟
گفتم، اول اينكه من نگفتم من سخنراني مي‌كنم كه حالا شما نگران اين موضوع باشيد، بعد هم اين چيزي كه من مي‌گويم تو كتابهاي قانون مدني است كه به طور رسمي منتشر شده است و تو همه كتابفروشي‌ها هست. دوم اينكه زني كه براي يك طلاق ساده از شوهر معتادش سالها دويده كه اعتياد را ثابت كند، يا زني كه شوهرش زن دوم گرفته است و حالا به خاطر بچه هايش بايد بسوزد و بسازد، حرف زدن از تبعيض‌هاي قانوني آنچنان پيچيده نيست كه به قول شما لازم باشد همه تحصيلات مرتبط داشته باشند.
با لبخند گفت پس مي‌خواهيد زنها را بر عليه مردها بشورانيد؟
گفتم اينكه زني اجازه كار كردن داشته باشد به طور طبيعي و مجبور نشود، مهريه بالا بگيريد، از نظر شما به ضرر مردان است؟
گفت شما كه همه مهريه‌هاي بالا مي‌گيريد!
گفتم اين هم ازعواقب تبعيض‌هاي قانوني است.
كمي مهربان شد و گفت، اگر اين طور باشد كه خيلي خوب است، من هم با شما همدل هستم. حالا مشتريهايتان را چطور جمع مي كنيد؟
با تعجب پرسيدم مشتري؟
گفت همين .... نفري را كه امروز اينجا دعوت كرديد. (يك تخمين نزديكي زد به كساني كه دعوت بودند كه فقط از طريق كنترل تلفن‌ها مي‌شد اين اطلاع را پيدا كرد). گفتم زني كه زندگيش به خاطر ضعف اين قوانين از هم پاشيده مشتري نيست و خودش هر كسي را كه دغدغه زنانه‌اي مشابه او داشته باشد پيدا مي‌كند. من اينجاها را با لحن جدي و محكم مي‌گفتم، چون عملن كنترلها را هم داشت عنوان مي‌كرد.
به خاطر همين ادامه صحبتش را كمي عوض كرد. از شغلم پرسيد و صاحب ملك و نسبتش با من و وضعيت مجرد يا متاهل بودنم. و بعد پرسيد رئيستان كي است؟ من با تمسخر جوابش را دادم و از موازي بودن و دغدغه فردي و اين حرفها گفتم و بعد پرسيد پس كي مشوق شما بوده است؟
گفتم همين كه تو اين جامعه زن باشيد، مدرسه برويد و دانشگاه برويد و سر كار و تو دوست و فاميل و آشنا و حتي تو خيابان مثل الآن تبعيض قانوني را آنقدر به زندگيتان فشار مي‌آورد كه نياز به هيچ مشوق ديگري نيست براي خواست حداقل حقوق انسانيتان.
گفت بقيه چطور شما را پيدا مي‌كنند كه اينطور در ارتباط قرار مي‌گيرند؟ گفتم منظور دقيقتان از ما كي است؟ گفت كساني كه از حقوق زنان صحبت مي‌كنيد. گفتم هر زني كه دغدغه هاي زنانه داشته باشد، همفكرهايش را خودش پيدا مي‌كند.گفت به هر حال بايد يك شماره‌اي از آنها برسد يا برعكس كه بتوانيد دعوتشان كنيد.
گفتم سايت كمپين را ديگر همه مي‌شناسند و نياز به چيز ديگري نيست.
بعد پرسيد چقدر درآمد داريد از اين راه؟ خنديدم. گفتم من مهمان تو خانه‌ام دعوت كردم آن وقت شما مي‌پرسيد چقدر درآمد دارم؟ اگر فرهنگسراها و فضاهاي عمومي به ما جا مي‌دادند، ما آنجا با هم صحبت مي‌كرديم. گفت يعني شما كارمند فرهنگسرا هستيد؟ گفتم نه! گفت پس درآمد، فرموديد...؟ گفت ندارد. دغدغه شخصي و داوطلبانه هم فرد است.
گفت هيچ چيز كتبي از گفتگوهايتان نداريد؟ گفتم نه! هر چه هست به طور شفاف و مرتب تو سايت كمپين هست كه شما هم حتمن مي شناسيد ديگر.
حين صحبت‌ها چيزي نمي‌نوشت و برگه اي هم دستش نبود. به اينجا كه رسيد گفت رمز سايتتان چي است؟
من با چشم هاي گرد گفتم: بله؟ رمز سايت؟؟؟!!! (مي دانستم اين سوال را از حد بي سواديش كرد و مخصوصن با لحني تكرار كردم كه اعتماد به نفسش را دست كم بدجوري آن لحظات از دست داد.)
چشم آبي آمد جلو و گفت: آدرس سايت.
باز مخصوصن و با همان لحن تند آدرس را تكرار كردم. كاپشن بنفش روي كاغذش سه تا Wنوشت كه هر كدامش Vبود و بعد از تكرار من W مي‌شد. (من ديگر كله ام را توي كاغذش فرو برده‌ام و دلم مي‌خواست كاغذ آرم دارش را كه تا كرده بود و داشت پشتش مي‌نوشت ببينم كه دقيق بفهمم مربوط به چي و كجاست؟) بعد كه من گفتم we4change نوشت: وي فو ... من با چشمهاي گرد نگاهش كردم و گفتم انگليسي بايد بنويسيد و با هزار بدبختي و صد بار تكرار و اسپل كردن من بالاخره يك چيز هچل هفتي نوشت.

جزئيات ديگر خيلي مفصل است. فقط سوالهاي كليدي ديگرش: پرسيد امضاها تا حالا چند تا شده است؟ من گفتم از نظر زماني مي دانم فقط كه ...زمان شروع كمپين را گفتم. تاريخ 5 شهريور 85 را هم تو ان كاغذش كه پشت يك برگ سربرگ دار و آرم‌دار قوه قضاييه بود نوشت.
پرسيد امضاها را شما نگه مي‌داريد؟ گفتم نه! گفت پس كي؟ گفتم يك نفر نيست. مال هر كي دست خودش امانت است. گفت پس يك گروه؟ گفت شما مي شناسيدشان؟
گفتم شما كه در جريان هستيد چطور مي‌شود بين اين همه شهر همه را شناخت؟ گفت مگر شهرهاي ديگر هم هست؟ گفت بله. شما كه بهتر از من مي‌دانيد.
گفت آدم سياسي هم در جمع‌ها و مهماني‌هاي شما هست؟ گفتم آدم سياسي با چه تعريفي؟ گفت يعني كسي كه دغدغه‌هاي خاص سياسي داشته باشد.گفتم هر زني كه دغدغه‌ء زنانه داشته باشد هست، حالا اين كه او سياسي هست يا نه هر كي خودش مي‌داند. اما راستي خوب بله كساني هستند مثل خانم طالقاني مسئول بخش زنان ستاد حقوق بشر قوه قضائيه كه از اين خواسته هاي ما حمايت كرده‌اند يا خيلي از خانمهاي نماينده مجلس و خيلي از آقايان آيت الله‌ها (ديد كه من به اينجا رساندم حرفم را بريد و سوال بعديش را پرسيد.)
گفت آن اوايل بيشتر داوطلب داشتيد يا الآن؟ گفتم اين سوال تحليل آماري مي خواهد و من نمي‌توانم جواب بدهم. گفت حالا يك حدسي خودتان داريد ديگر؟ گفتم من مهندسم تا اطلاع دقيقي از چيزي نداشته باشم، آمار غلط نمي‌دهم.
گفت تا حالا چند تا از اين مراسم داشتيد؟
گفتم زياد. گفتنش سخت است. گفت مثلن؟ گفتم 52 هفته در سال، هفته اي سه- چهار بار ديگر خودتان حساب كنيد.
وسط سوالها كه هي حرف از چه قانوني و چيز كتبي و اين حرفها مي زد من گفتم يك دفترچه هست و يك فرم بيانيه كمپين تنها چيزهاي كتبي و گفت داريد؟ گفتم بله بايد بروم از تو خانه بيآورم. (تو ماشين تو كيفم بود، اما مي خواستم دست كم تو آن فاصله يك خبر بدهم،‌چون همچنان تنها بودم. آمدم تو و به يك دوست زنگ زدم و گفتم در جريان باشد كه من تنهايم و پليس فلان منطقه با لباس شخصي دم در است و من آمدم دفترچه ببرم. باز رفتم بيرون و از تو كيفم يك دفترچه و يك فرم بيانيه دادم.) آنها را كه دادم گفت يكي ديگر هم داريد كه بدهيد؟ كه ديگر ندادم. بعد گفت اينها را صورت جلسه مي‌كنيم (البته با لحن مهربانانه). گفتم اينها همه جا هست و همه بارها ديدند، حتمن اين كار را بكنيد.
خلاصه كه آخرش گفتند از مركز فرمودند نامه كتبي نيازي نيست، و شما خودتان براي يك صحبت كوتاه تشريف ببريد آنجا، اما فرمودند لازم نيست حتمن با ما بيآييد خودتان تا 2-3 ساعت ديگر تشريف بيآوريد. آدرس دقيق كلانتري ... نصر را هم دادند و گفتند قسمت اطلاعاتش و چشم آبي سه بار تاكيد كرد كه از در پشت وارد بشويد.
من گفتم تا كتبي نباشد، من از نظر قانوني اين حق را دارم كه نيآيم. كاپشن بنفش توضيح داد كه نگران نباشيد چيزي نيست، يك صحبت‌هايي است مثل اينجا. ما با شما همدليم، اما شايد جريانهايي از شما سوء استفاده كنند كه ما مي‌خواهيم خودمان حمايتتان كنيم. گفتم باشد پس از راه قانوني حمايت كنيد. با لباس شخصي آمديد بدون حكم نيم ساعت دم در خانه‌ام من را بازجويي مي‌كنيد و حالا مي گوييد به آدرسي بروم كه نه مي‌دانم كجاست و نه مي‌دانم چرا؟ خوب من بايد كتبي بدانم جايي كه مي روم كجاست و چرا بايد بروم؟
حرفهايش را تكرار كرد آدرس را نوشت تو كاغذ (كتبي كرد به قول خودش) داد دستم و گفت من نيروي كله گنده پليس آمدم دم در، كارتم را هم كه نشان دادم، دارم از شما خواهش ميكنم كه بيآييد ديگر چي از اين بالاتر؟ گفت جلسه‌تان را حتمن كنسل كنيد و تشريف بيآوريد فلان آدرس. شماره‌ام را هم گرفت و ياددادشت كرد. من ديگر جوابي نمي‌دادم. حتي سر هم تكان نمي دادم. آخرش كلي تشكر كرد و كلي عذرخواهي و چندين بار تكرار كه جلسه را كنسل كنيد و رفتند. من گفتم خوب يعني از اين به بعد هر بار خانه من مهمان باشد، شما مي خواهيد بيآييد و بگوييد كنسل كنم؟ گفت نه شما حق داريد هر مهماني كه مي‌خواهيد داشته باشيد، اما اين با مهماني فرق مي كند. گفتم مطمئن باشيد من تا اخر عمرم مهمانهايم كساني هستند كه از حقوق زنان مي‌گويند.
گفت باشد اما حتمن امروز را كنسل كنيد وگرنه با توجه به اين كه مالك هم هستيد، عواقب هر اتفاقي كه بيفاتد كه ديگر الزامن مثل الآن و خوشآيند نيست با خودتان است.


اگر خيلي طولاني است متاسفم چون گفتن جزئيات چاره‌ناپذير بود، ادامه برگشتن و تهديدشان را تو پست ديگري مي‌نويسم كه قابل خواندن باشد
پي‌نوشت:***

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

احساس ناامني از ماموران امنيت/1

تشريف آوردند دم در. سه لباس شخصي با ماشين شخصي.
ما خانه نبوديم. از همسايه طبقه بالا بدون اينكه كارت، حكم يا چيزي شبيه آن نشان بدهند، زير و زبر خودشان و ما را هم پرسيدند. زن بيچاره دستپاچه و مضطرب، هر چه پرسيدند جواب داده، بدون اين كه مدركي دليل بر پليس بودنشان ازشان بخواهد.
از آن روز به بعد، همين كه در كوچه باز مي‌شود، زن بي‌محابا مي‌آيد تو حياط را نگاه مي‌كند و مي‌پرسد كه با كدام طبقه كار دارند. ديشب كسي تو آپارتمان نبود،‌جز زن بيوه و دو دختر جوانش. ساعت 8 شب ما برگشتيم، در ورودي آپارتمان را از داخل طوري قفل كرده بود كه نتوانستيم بازش كنيم. معلوم شد با دست گل ماموران لباس شخصي،‌زن از آن روز به بعد واهمه دارد كه نكند به قول خودشان ماموران كه زندگي شخصي او و ما را سين جيم كرده بودند، براي آزار دوباره مزاحم بشوند.

همان روز وقتي من برگشتم، دو مامور با لباس سياه كه پشتش ناجا ثبت شده است، با كلتهاي كمري و موتور، سر كوچه با آقايان لباس شخصي حرف مي‌زدند. من كه رسيدم ماشين شخصيشان وسط كوچه بود، طوري كه من رد نمي‌شدم. ماموران كلت‌دار من را كه ديدند، به هم و به لباس شخصي بيرون ايستاده نگاه كردند و موتورسوارها به سمت انتهاي خيابان، جايي كه من ازش مي‌آمدم، رفتند. هر سه مامور لباس شخصي خيره به من و مردد، سريع ماشينشان را از كوچه بيرون كشيدند تا من وارد بشوم.

حواسم بود از آينه پشت كه رد من را تا جلوي خانه نگاه مي‌كنند و آرام همراهي مي‌كنند. جلوي در پاركينگ كه رسيدم بي‌توجه بهشان (گرچه مطمئن بودم با من كار دارند) پياده شدم و در را باز كردم. پژوي سفيدشان را باز آوردند تو كوچه و درست پشت من ايستادند، جوري كه نتوانم ماشين را به بيرون تكان بدهم. هر سه‌شان پياده شدند. سلام كردند و گفتند كه پليس هستند، با مكث كه واكنش من را ببينند؛ نمي‌دانم آن همه آرامش را آن لحظات از كجا آورده بودم (مطمئنم كارگاه حقوق شهروندي و آن كتاب زرد بي‌تاثير نبود)جواب سلامشان را دادم، لبخند زدم و گفتم خوب، بفرماييد!
از روي پوشه آبي، مرد چشم آبي با بلوز راه راه آبي خوش‌رنگش واژگاني شبيه به فاميل من را خواند كه زير و زبرش اشتباه بود، با لبخند تصحيح كردم و گفتم بله! مامور ارشد، مردي درشت هيكل با كاپشنش كه رنگهاي بنفش ياسي و كرم داشت و موهاي سياه ژل‌زده‌اش، پررنگ به چشم مي‌آمد، ‌آهسته جلو آمد و به چشم آبي اشاره كرد. چشم آبي باز از روي پوشه آبيش سعي كرد اسم من را بخواند، خانم پرسا..، پريسا...، ديگر من رسمن به بازيش با حروف لبخند مي‌زدم. گفتم خوب؟ نفر سوم كه مضطرب به نظر مي‌آمد و جوري من را نگاه مي‌كرد كه گويا قبلن ديده و حالا دارد معرفي مي‌كند، آرام به چشم آبي گفت پرستو. چشم آبي گفت درست گفتم؟ گفتم بله پرستو ... . خوب امرتان؟
چشم آبي و كاپشن بنفش با ترديد به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش با لبخند محترمانه گفت، حالا ماشين را ببريد تو، عرض مي‌كنيم.

ماشين را با خونسردي بردم تو. موبايل را از تو ماشين برداشتم و پياده شدم و حتي لنگه در را هم بستم، داشتم آن يكي لنگه را هم تنگ مي‌كردم كه دو مرد از همان جاي قبليشان با صداي آرام، گفتند شما بايد تشريف بيآوريد امنيت ناجا.
لبخند زدم و گفتم تشريف بيآوريد نزديك‌تر و اصرار داشتم كه به جاي اينكه من تو كوچه بايستم، تو حياط خانه‌ام باشم و حتي آنها به خانه نزديك بشوند. هر دو نزديك شدند و مرد كوتاه قد مضطرب، كوچه را بالا پايين مي‌كرد و هر از گاهي به ما نزديك مي‌شد و در گوش چشم آبي چيزي مي‌گفت و باز دور مي‌شد. بعد گفتم، خوب نامه كتبي داريد كه من بايد بروم؟ گفتند نه اما لزومي ندارد براي يكسري‌ صحبت ساده است. و همين نزديك هم هست، اگر بخواهيد با ما مي‌آييد و اگر نخواستيد با ماشين ما تشريف بيآوريد با ماشين خودتان.
گفتم از نظر قانون من بايد طبق يك درخواست كتبي حتي براي صحبت بروم. حالا شما هم كه لباس شخصي هستيد. كارت شناسايي، حكمي براي آمدن دم خانه من و هيچ چيزي نداريد؟
چشم آبي بي‌سيم زد و پشت بي‌سيم،‌حرفهاي من را تكرار كرد. موقع جواب شنيدن، از ما فاصله گرفت كه من نشونم. تو اين فاصله كاپشن بنفش، سوالهاي ديگرش را شروع كرد. قبل از جواب دادن، من را كه رد چشمم رو چشم آبي بود و يعني منتظرم و تا قبل از حكم جواب نمي‌دهم، سعي مي‌كرد معتمد به خودش كند. با لحن آرام، تن صداي پايين كه اگر كسي از آن كنار رد مي‌شد حرفهاي ما را نشنود،‌ و محترمانه صحبت مي‌كرد. چشم آبي كه حرفهاي بي‌سيمش تمام شد، من را ديد و برگشت و گفت تا نيم‌ساعت ديگر دعوت نامه كتبي را مي‌دهند مامورها برايتان بيآورند.
گفتم پس دست كم به من يك كارت نشان بدهيد، گفت بي‌سيم زدم كه آن دو مامور كه اينجا بودند، و لباس تنشان بود، همين الآن از ته كوچه برگردند كه لباسشان را ببينيد (گرچه هيچ وقت نيآمدند). خنديدم و گفتم شما توقع نداريد كه من اينطوري اعتماد كنم و به سوالتان جواب بدهم؟ يعني يك كارت شناسايي هم همراهتان نيست؟
به هم نگاه كردند، كاپشن بنفش گفت: بله خواهش مي‌كنم، البته چشم. كيف چرمي قهوه‌ايش را باز كرد و دستش را روي كارت سازمانيش گذاشت و كارت پايان خدمتش را كه كنارش بود، نشانم داد. دو دستي كيف را نگه داشتم، جوري كه به خاطر اينكه دستش به دست من نخورد مجبور شد، دستش از روي كارت سازمانيش بكشد كنار. روي كارت ... (رتبه‌اش) اطلاعات امنيت ناجا بود، اسمش را سعي كردم پيدا كنم و اين كه كارت بي‌عكس بود، و شبيه بقيه كارتهاي ماموران نيروي انتظامي نبود. رنگش و مدلش كامل فرق مي‌كرد. كيف را از دستم كشيد و گفت نه، اين نه! آن يكي را نگاه كنيد.

نمي‌خواستم به اين زودي بنويسم، اما وقتي زن همسايه را ديشب اين همه مضطرب ديدم و وقتي خبرهاي اين روزها كه تو بوق و كرنا كردند كه دستگاه امنيتي آمريكا شنود تلفني دارد و اين يعني زندگي خصوصي بي معنا است و هاي و هوي... نتوانستم همين قدر را ديگر نگه دارم. سوالها و برخورد و تهديد و شنود و باقي قضايا را بعدن مي‌نويسم.
پي‌نوشت اين همه هراس فقط از آگاهي بخشي: سايت زنستان توقيف شد

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

توقف حكم دلآرام علي و ادامه روند برابري‌خواهي

قبلن نوشته بودم كه داستان كمپين و به طور كل جنبش زنان ايران اين دوره بازي برنده- برنده است براي زنان و تمام آزاديخواهان ايران.
تو اين دو دهه اخير هيچ كدام از جنبش‌هاي اجتماعي، نتوانستند اين چنين خلاق و پرقدرت و البته موثر واقع بشوند. گرچه شرايط بين المللي هم به توان جنبش زنان مي‌افزايد و از آنجا كه قرن بيست و يكم، قرن افزايش استرس زنان شناخته شد، تمام دنيا روي موضوعات زنان بسيار حساس است و به سرعت واكنش نشان مي‌دهد.
با اين اوصاف، چه خوب و چه خوشبخت! كشوري كه تحقق حقوق بشر و دموكراسيش از راه احقاق حقوق برابر و از مسير جنبش زنان بگذرد.
توقف حكم دلآرام علي توسط رئيس قوه قضاييه ايران " شاهرودي"، دستآوردي بود از پافشاري بر خواسته‌هاي صلح‌آميز و انساني زنان با وجود فشارهاي رو به گسترش حداكثري. چيزي كه در زمان كمتر از يك هفته با تلاش شبانه‌روزي و خواست قلبي تمام فعالان جنبش ميسر شد.
نمونه چنين تلاش و نمونه خواستي چنين صادقانه و از تمام وجود، چيزي نبوده است كه هيچ يك از جنبش‌ها نمونه‌اش را در ايران اين دو دهه تجربه كرده باشند. البته كه اين به ماهيت خواست و هدف جنبش زنان در مقايسه با خواسته‌هاي ديگر جنبش‌ها برمي‌گردد. اما اين نهايت هوشمندي و تشخيص درست برهه زماني است كه خواسته‌هاي زنان روز به روز عمومي‌تر مي‌شود و راه‌هاي خلاقانه پراكندن گفتمان را قدرتمند‌تر از هر حركت ديگر پيش مي‌برد.
اين اتفاق مسلمن بر برخوردهاي ديگري هم كه نيروهاي انتظامي و امنيتي خودسرانه يا با دستور با جنبش زنان، انجام مي‌دهند تاثير ملي و فراملي خواهد گذاشت.
نمونه حكمي كه براي معصومه ضيا روز چهارشنبه صادر شد، چيزي است كه حتي اگر تحت تاثير دستور شاهرودي براي حكم دلآرام علي هم تغيير چنداني نكند، كه بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، بي‌شك به شكاف بزرگي در قوه قضاييه منجر مي‌شود. چيزي كه باز هر چه بيشتر گفتمان برابري را در درون نظام (اينجا قوه قضاييه) پراكنده مي‌كند؛ گرچه اين خواست حداقلي ماست.
و نيز ديگر زناني كه در ارتباط با خواسته ‌برابري يا به هر دليل ديگري تحت فشارند، متاثر از اين اتفاق قرار خواهند گرفت. مثل روناك صفار زاده، هانا عبدي، سپيده‌پور آقايي و و و ... و نيز فعالان اجتماعي مثل دكتر رزاقي و عمادالدين باقي.
و نيز تحرك جنبش دانشجويي بعد از شايد گذشت يك دهه، نيز موضوعي است كه از جنبش زنان تاثير گرفته و متقابل بر آن هم تاثير گذاشته و خواهد گذاشت. گرچه بازداشت مجيد توكلي، احمد قصابان، احسان منصوري بعد از ماهها همچنان ادامه دارد و نيز بازداشت علي نيكونسبتي و علي عزيزي به تازگي... فشار بسياري را بر بدنه ترد اين جنبش وارد كرده است، اما مقايسه نوع خواسته‌ها، روش بيان خواسته‌ها و يكپارچگي اكثريت در عين استقلال دانشگاههاي مختلف، رشد حركتي آن را مشخص مي‌كند.
ويژگيهايي كه كمپين يك ميليون امضا از آغاز تا امروز مرتب آن را بازبيني كرده است و در نهايت مدني بودن حركتش، بازتوليد انديشه و حركتش را منظم در حداقل رسانه‌ اي( سايت تغيير براي برابري) كه در اختيار داشته، منعكس كرده است.
اما برايم جالب است حالا يك بار ديگر حرفهاي كساني را بشنوم كه هنوز در جنبش ناميدن حركت زنان ترديد داشته‌اند. يا تقدم دموكراسي را بر خواسته‌هاي زنان، دليل عدم تاييد اين حركتهاي مستقل ناميده‌اند. يا نياز به داشتن قدرت سياسي را الويت داده‌اند بر مطرح كردن خواسته‌هاي حداقلي حقوقي. يا با نفي اساس نظام و حكومت، حركت زنان را تاييد روشهاي ضد دموكراسي و ضد حقوق بشري خوانده‌اند و روند نهايي زنان را دور كردن ايران از رسيدن به دموكراسي پيش‌بيني كرده‌اند. يا با شعار برتر دانستن درك عامه مردم، سر در لاك خود فرو برده‌اند و به كارهاي خيريه‌اي، حداقلي و فردي اكتفا كرده‌اند.

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

آزمون ايجاد امنيت حكومت با حكم دلآرام، نمره= ؟؟؟

اين همه صداي معلق در ذهنم چه مي‌كنند؟
اي ايران با انواع و اقسام ملودي‌ها: عاشقانه،‌حماسي-رزمي، دراماتيك، شورانگيز، مذهبي و و و ...
اين تيك تيك ساعت و اين انتظار كشنده...
صداي خنده دلآرام كه شاديش از جنش شادي كودكان پاك و خالص است.
اي ايران
اي مرز پر گهر...
زنده باد ايران!!!...
اين همه ترديد تو اين آخري...
صداي كتك خوردن زنان و كودكان. و صداي شلاق

باورش نمي‌شود. مي‌گويد مي‌خواهيد زنها را بشورانيد بر عليه مردها. از مهريه مي‌گويم. چه فايده كه ياد داستان مهريه دلآرام بيفتم و حسرتم را قورت بدهم كه مرد تا درك آن راه طولاني دارد.
صداها پررنگ و زنده مي روند و مي‌آيند. چه فايده گفتن از آن همه همهمه...
راستي تا وقتي كه دنيا از حماقت و جسارت عاليجنابان شگفت زده است و مي‌نويسد من هم حجم آبروريزي و به قول سلطاني اقدام عليه امنيت ملي عاليجنابان را مرتب اينجا منتقل مي‌كنم:

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

هر كه دلآرام ديد، از دلش آرام رفت


حكم حبس دلآرام علي در دادگاه تجديد نظر تاييد شد.
تاريخ، شهرزادِ 22 خرداد 85 را هميشه در ذهنش نگه مي‌دارد.
تاريخ يادش مي‌ماند كه ايران آن زمان، تحت كدام حكومت اداره مي‌شد.
يادش مي‌ماند كه رئيس جمهور كه بود و چه مي‌كرد.
يادش مي‌ماند كه نخبگان و روشنفكران آن دوران، كه در باب زنان درفشاني‌ مي‌كردند چه كساني بودند.
يادش مي‌ماند كه كدام يك از هنرمندان آن دوره، گوشهايشان را بر قصه‌هاي شهرزاد بسته بودند.
تاريخ در برگ برگش ثبت مي‌كند كه ده ضربه شلاق براي دختر بيست و اندي ساله، تازه عروس چطور ثبت شد.
تاريخ روزهاي دو سال و 6 ماه را كه دختران و همسران آقايان در آغوششان خواهند آرميد و دستهاي متعصب و خشك شده از استبدادشان، نتوانست كمي از خشونتش بكاهد، مرتب مي‌شمارد. و خبر شبهاي زندان شهرزاد، فاصله بين دختران و زنان آقايان را با آنها زياد مي‌كند؛ در ذهن و قلب و حضورشان.
تاريخ مي‌داند كه اين مدت يعني هزار و صد و ده روز، شهرزاد ما را پرآوازه تر از شهرازد ضحاك مي‌كند و منتظر است كه نظاره‌گر وقاحت به انتها رسيده مرداني باشد كه جوري بازي مي‌كنند كه گويا هيچ چيزي از انسانيت و شرف و اخلاق ندارند براي از دست دادن.كه كاش دين كه نه به قول حسين‌شان آزادگي داشتند. هتك هر حرمتي را روا مي‌شمارند.

تاريخ گواه است كه عكس دختركمان ثبت شده در همه ذهنها هست. زن درشت اندامي كه او را روي زمين كشيد به بهاي تمام ظلم‌هاي ديده، و به بهاي چيزي كه او براي زنان طلب مي‌كرد، بارها و بارها و بارها پشيمان خواهد شد و خواهد گريست، همانطور كه امروز مزدوران بي‌نوا چنين شده‌اند، ‌اما مردان حكم دهنده چه؟
پشيماني تاريخيشان را به كجا مي‌توانند ببرند؟
من، تو، او، ما، شما، آنها همه در ميدان بوديم. حالا چطور است كه به جاي همه ما هزار و صد و ده نفر، دلآراممان را هزار و صد و ده روز حبس خواهند كرد؟ به خيالشان با حبس دلآرام، ما آرام توانيم نشست؟
تاريخ! روزهاي حبس گنجي را به خاطرشان بيآور و هزينه‌هايي كه تا آخر عمرشان براي آن روزها مي‌دهند، بهشان يادآوري كن كه با حبس دلآرام، گنج ديگري را قدر خواهيم دانست و ... .
پينوشت: خبر دلآرام
Delaram Ali to Receive Lashings and Serve Prison Term of 2 Years 6 Months
وبلاگ‌ها:

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

فلج احساسي

سه روز است دارم سعي مي‌كنم اين پست را بنويسم، اما چنان كشدار و كلنجار آور است كه ...

چهار سال از من كوچكتر است. شادابي و تيزي و صداقتش كامل نشان مي‌دهد. مهرباني لطيفي دارد و جواني پر شوري. وقتي اينها را مثل ضعف به زبان مي‌آورد خنده‌ام مي‌گيرد و مي‌گويم همسال الآن تو بودم شايد از اين تندتر و ... بودم. اما خوب، بيشتر مي‌خواهم دلگرمي بدهم چون درست يادم نمي‌آيد. فقط لطافتم را كه مطمئنم اين همه نبود.

با هم راه مي‌رويم. و صبوري و صبوري و صبوري را تمرين مي‌كنيم. با آدمها حرف مي‌زنيم. يك لحظه بعد از يك گفتگو، دخترك نزديكم مي‌شود و با شرم دخترانه آرام بهم مي‌گويد مي‌داني احساس مي‌كنم خيلي دوستت دارم. من مي‌خندم، اما نه خنده‌ي مهربان. شوخيي مي‌كنم كه يعني به اين مهملات فكر نكن.
چند دقيقه بعد موقع راه رفتن، دخترك دستم را مي‌گيرد. بي اختيار دستم را از توي دستش بيرون مي‌كشم و درست همان لحظه انگار تو خودم فرو مي‌ريزم. يك لحظه مردد. باورم نمي‌شد يك لحظه از خودم متنفر شدم. و اذيت شدم از اينكه توانستي... نه! من گذاشتم كه من را به حد تنفر از خودم برساني.

من واهمه دارم از اين كه لطافت واژه‌ها را به آدمها هديه بدهم. من واهمه دارم كه ذره‌اي از مهرباني‌ام بيرون بزند و درون آدمها رسوخ كند. من واهمه دارم كه چيزي از جنس احساسم را آدمها ببينند. من واهمه دارم كه در معرض احساس آدمها قرار بگيرم.
باورنكردني و حشتناك است. گاهي چيزي را در خودمان كشف مي‌كنيم كه شايد خيلي وقت است اتفاق افتاده، ولي باورش نكرده بوديم.
هر چقدر كه اشتباهها متعلق به تو بوده‌باشد، هر چقدر كه تو محصول يك فرآيند اشتباه باشي، اين كه قدرت من در پابرجا بودن خودم كم بوده است، ديگر اشكال من است.
چقدر درونم كلنجار رفتم تا جبران كنم، ترديد احمقانه‌ام را. دنبال بهانه، دستش را تو دستم گرفتم و گرم مدتي نگاه داشتم تا بداند كه احساسش برايم ارزشمند است و من نيز سهمي از آن مي‌خواهم.

راستي گفته بودم تو آن خواب، كه زندان بود و دختر كوچك من و دستهاي من و پروانه‌ها و تو، لباس تو شبيه لباس بازجوها بود؟