جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

فلج احساسي

سه روز است دارم سعي مي‌كنم اين پست را بنويسم، اما چنان كشدار و كلنجار آور است كه ...

چهار سال از من كوچكتر است. شادابي و تيزي و صداقتش كامل نشان مي‌دهد. مهرباني لطيفي دارد و جواني پر شوري. وقتي اينها را مثل ضعف به زبان مي‌آورد خنده‌ام مي‌گيرد و مي‌گويم همسال الآن تو بودم شايد از اين تندتر و ... بودم. اما خوب، بيشتر مي‌خواهم دلگرمي بدهم چون درست يادم نمي‌آيد. فقط لطافتم را كه مطمئنم اين همه نبود.

با هم راه مي‌رويم. و صبوري و صبوري و صبوري را تمرين مي‌كنيم. با آدمها حرف مي‌زنيم. يك لحظه بعد از يك گفتگو، دخترك نزديكم مي‌شود و با شرم دخترانه آرام بهم مي‌گويد مي‌داني احساس مي‌كنم خيلي دوستت دارم. من مي‌خندم، اما نه خنده‌ي مهربان. شوخيي مي‌كنم كه يعني به اين مهملات فكر نكن.
چند دقيقه بعد موقع راه رفتن، دخترك دستم را مي‌گيرد. بي اختيار دستم را از توي دستش بيرون مي‌كشم و درست همان لحظه انگار تو خودم فرو مي‌ريزم. يك لحظه مردد. باورم نمي‌شد يك لحظه از خودم متنفر شدم. و اذيت شدم از اينكه توانستي... نه! من گذاشتم كه من را به حد تنفر از خودم برساني.

من واهمه دارم از اين كه لطافت واژه‌ها را به آدمها هديه بدهم. من واهمه دارم كه ذره‌اي از مهرباني‌ام بيرون بزند و درون آدمها رسوخ كند. من واهمه دارم كه چيزي از جنس احساسم را آدمها ببينند. من واهمه دارم كه در معرض احساس آدمها قرار بگيرم.
باورنكردني و حشتناك است. گاهي چيزي را در خودمان كشف مي‌كنيم كه شايد خيلي وقت است اتفاق افتاده، ولي باورش نكرده بوديم.
هر چقدر كه اشتباهها متعلق به تو بوده‌باشد، هر چقدر كه تو محصول يك فرآيند اشتباه باشي، اين كه قدرت من در پابرجا بودن خودم كم بوده است، ديگر اشكال من است.
چقدر درونم كلنجار رفتم تا جبران كنم، ترديد احمقانه‌ام را. دنبال بهانه، دستش را تو دستم گرفتم و گرم مدتي نگاه داشتم تا بداند كه احساسش برايم ارزشمند است و من نيز سهمي از آن مي‌خواهم.

راستي گفته بودم تو آن خواب، كه زندان بود و دختر كوچك من و دستهاي من و پروانه‌ها و تو، لباس تو شبيه لباس بازجوها بود؟

هیچ نظری موجود نیست: