جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

مجال نفس

در پارک قدم می زدیم. اطراف پارک زمین هایی با شیب ساختگی چمن کاری شده است که جا به جا یا گل کاشته شده است یا درختچه های کوتاه یا کاجهای کوتاه رونده (نمی دانم این اسمهایی که می نویسم درست است یا نه، فقط برگهای سوزنی شکل همیشه سبز آنها، ک نزدیکی به خانواده کاجها را می رساند، این اسم را در ذهنم آورد.)
شب بود، البته نه خیلی دیر، حدود 9- 10 شب.
صدای سوت نگهبان پارک آمد و بعد دو تا نگهبان دیگر که روی شیب ایستاده بودند و با لحن نه چندان بلند غر غر می کردند.
چند قدم جلوتر از ما در مسیر راه، دختری از شیب چمن کاری شده از پشت کاجها به طرف پایین دوید و بعد به دنبالش دو مرد که یکی به آن دیگری می گفت سریع دنبالش برو.
دختر جلوی ما راه می رفت و به نظرم می آمد دارد دکمه های بالای مانتویش را می بندد و بعد روسریش را مرتب می کرد و عصبی و تند راه می رفت.
یکی از مردها با فاصله عمدی از دختر حرکت می کرد بدون اینکه چیزی بگوید یا بدون اینکه اصرار داشته باشد، فاصله را کم کند.
به تدریج صدای نفس کشیدن و آبریزش بینی دختر جوری شد که شبیه گریه کردن بود.
نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. نمی دانستیم رابطه مرد با این دختر چقدر احساسی است و چقدر صرفن فیزیکی، فقط مشخص بود که اجبار مستقیمی در کار نبود. در هر حال مشخص بود که فشار زیادی به دختر وارد شده است. این که ما چه کردیم و بعد مرد چه کرد و دختر چه شد و ... بماند.

چند روز بعد، در همان پارک، در همان مسیر، بوته های خشک کپه شده، کنار مسیر پیاده روی ریخته شده بود. نگاه کردم، تمام کاجهای کوتاه رونده و درختچه های بوته مانند شیب را از ریشه کنده بودند و جای خالی آنها روی چمنها، خاکی بود.

اگر دستشان برسد، دیوارهای اتاق خواب مردم را هم می کنند، مبادا... .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

قفسهايي كه انسانها براي خود مي سازند...!