دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

"من" را کجا می گذاری؟

یک بخشی بود در تفسیر نقاشی کودکان و آن اینکه اگر صفحه نقاشی کامل پر می شد نشان دهنده رشد نمی دانم چی چی بود... به نسبت وقتی که از گوشه هایی از صفحه استفاده کرده بود.

حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.

یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.

بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آیابه مرز توانایی و استقلال و کله شقی و خودآزاری فکر کرده اید؟
آیا کسی که با خودش با بی رحمی و نا عادلانه رفتار میکند بادیگران میتواند منصف باشد؟

Parastoo گفت...

بله درست می گویی مرز باریکی است.
اما تشخیص این که الان بی رحمی است یا توانایی طی تجربه و شناخت استقامت فیزیکی و روحی تا حدودی دست آدم می آید.
آدم در مورد خودش دقیق تر از دیگران انصاف را رعایت می کند.
اما در هر حال تاکید به جایی بود.