دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

17 روز پیش

تقریبن همه بچه ها از من کوچکتر بودند و همه شاید نسبت به من متاخرتر در کمپین.
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.

فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.

بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.

تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.

نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.

تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....

جمعه 11:25 شب 26 مهر 87

۴ نظر:

ناشناس گفت...

پرستو جان ... این روزها هم می گذره ... ولی ما باهمیم .بیشتر از قبل ...بهتر از قبل

Parastoo گفت...

مرسی رها جانم. حتمن همین طوری است که می گویی.

ناشناس گفت...

درود
هم اکنون از شبکه صدای آمریکا شنیدم که یکی از کمپین یک میلیون امضا , حکمش تایید شده
متاسفانه نامش را متوجه نشدم
بسیار متاثر شدم.شما خبری دارید؟

Parastoo گفت...

بهمن جان خبرهای مربوط به اعضای کمپین همیشه در سایت زده می شود.
http://www.change4equality.org/