یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

داستان دوچرخه

من تمام لحظه های خوش کودکی ام را که به یاد می آورم، وقت هایی است که دوچرخه سواری می کردم. از هر بازی دیگری بیشتر دوست داشتم.
یک بار اسبم بود، یک بار سگ بزرگم بود که می شد رویش نشست (مثل بل)، یک بار ماشینم بود، یک بار موتورم بود، یک بار تورنادو، یک بار دوچرخه مسابقه ایم بود و و و ... .

من و هم بازی بچگی ام، پسر خاله ای بود که 42 روز اختلاف سنی بیشتر نداشتیم و تمام روزها را با هم بودیم.
از اول دبستان، هر سال نزدیک امتحانهای آخر سال، بعد از کلی فکر کردن دوتایی با هم، اعلام می کردیم که آرزوی داشتن چی را داریم؛ آخر می دانستیم که آرزویهای آن روزها زود قابل دسترس بود، می شد بعد از یکی دو سال از شروع مدرسه حدس زد که آرزوی بزرگ به عنوان جایزه شاگرد اولی آن سال محقق می شود.

چهارده ساله بودم. عصر یک روز که شاید تعطیل بود و شاید هم نه، من و هم بازی تو کوچه با دوچرخه مان از بالا به پایین می رفتیم و از پایین به بالا. مثل آدمهای حرفه ای که راجع به جزئیات مکانیکی و دینامیکی ماشینشان با هم صحبت می کنیم، راجع به سرعتمان در فلان مدل دور زدن، نحوه ایستادن در فلان لحظه ترمز و و و صحبت می کردیم و چقدر برای من لذت آور بود.
طبیعی بود که در آن زمان من بلندتر از هم بازی پسر باشم، و البته درشت تر، و خوب نشانه هایی از آغاز زنانگی، مثل سینه ها، بینی و باسنی که فرم می گرفتند و گونه هایی که از لپهای کودکانه متفاوت می شدند. زیاد حس جالبی نبود، به خصوص که هم بازی همانقدری مانده بود و من هی هر روز قد و حجم و وزن اضافه می کردم. به همین خاطر شلوار لی سبز پوشیده بودم و یک تی شرت هم رنگ و روسری کوچک سبز و با گلهای ریز سفید که به زحمت کله گنده شده ام را می پوشاند.

پیرمردی که همیشه سفید می پوشید، یک ردای بلند و یکپارچه سفید، یک شلوار از همان جنس، نخی و خنک و سفید و عرقچین گرد کوچک سفید که باقی مانده موهای با تیغ زده اش را می پوشاند. معمم نبود چون بارهای قبل با لباس رسمی و معمولی دیده بودمش، اما در مواقع استراحت خانگی با آن هیبت بود.

از خانه اش با سرعت و عصبانیت فاصله گرفت، سر و ته کوچه را نگاه کرد آمد طرف ما که با دوچرخه هایمان از ته کوچه سربالایی را پا می زدیم. دستش را بلند کرد و با فریاد گفت خجالت نمی کشی بی ناموسی می کنی؟ برو خانه این طوری نگرد.
مبهوت با همان سرعت که می رفتیم، ادامه دادیم هر دو در سکوت. ته مسیر ایستادم و کند مردد دور زدن پرسیدم آن آقا با ما بود؟ تایید کرد. پرسیدم چی گفت؟ جواب نداد. تلخ و سر به زیر ایستاده بود. پرسیدم: "گفت بی ناموسی؟" سر تکان داد. معنی اش را پرسیدم. این خیلی رایج بود در آن سنین نوجوانی که من معنی واژه های در ظاهر پسرانه را از او بپرسم و او نیز برعکس و چه حس خوبی داشت یک لینک داشتن به دنیایی که درش راهت نمی دادند.
گفت ولش کن، می خواهی دیگر برویم؟ فهمیدم که حرف خیلی سنگینی بهم زده است، گرچه کله ام و گونه هایم داغ شده بود، اما هنوز درست نفهمیده بودم به چی متهم شده ام. تمام روز به آن واژه فکر کردم و لای کتابهای کتابخانه خواهر- برادر بزرگ دنبال معنی به همه چیز ناخنک زدم. و دیگر تا بیست و اند سالگی اصلن سوار دوچرخه نشدم.
آخر آن سال، هم بازی پیشنهادش برای آرزو یک دوچرخه دنده دار کورسی بود. نپذیرفتم و چیزی به عنوان جایگزین هم نداشتم. تعجب کرد چون این نقشه ای بود که از سال قبل بهش فکر می کردیم و راجع بهش حرف می زدیم. گفتم تو این را بگو ولی من نمی خواهم. فکر کرد دلخوری کودکانه آن روزها است، و هزار تا چیز دیگر که من قبل تر ها اشاره ای به هر کدام کرده بودم گفت و من باز نپذیرفتم و تاکید کردم که ولی تو حتمن همین را بخواه.
من آن سال چیزی نخواستم، دوچرخه دنده دار کورسی اش را که خرید آورد تو حیاط و گفت آوردم به تو نشان بدهم و بدهم که تو سوار بشوی. به زینش و به رکابش به فرمان خوش فرمش و به زنجیرهای چند لایه براقش دست کشیدم و گفتم خیلی خوشگل است ولی من سوارش نمی شوم. توضیح داد که زینش را به خاطر من بالا تنظیم کرده است که من بتوانم راحت سوار بشوم، در حالی که او باید حتمن از پله ای، سکویی چیزی کمک می گرفت ولی باز هم سوار نشدم. یادم است بغض کرده بودم.

امروز پشت فرمان ماشین که دنده عقب می آمدم، دخترهای سرحالی را دیدم که با مانتوها و روسری های رنگی سوار دوچرخه های کورسی از همان مسیر کوچه پایین می رفتند. یاد 13- 14 سال پیش افتادم و ماجرای دوچرخه ام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

چند تایی

یکی این که، یکی از روزهای این هفته تمام وبلاگهایblogspot فیلتر شده بودند. دلیلش را کسی می داند؟

دوم این که، چهارشنبه با محبوبه از زندان تلفنی صحبت کردم. بقیه موضوعش در خبرها هست، فقط اینکه نبودنش هر روز و هر روز و هر روز حس می شود. و امروز پانزدهمین روز است.

سوم این که، دارم بالا می روم با برنامه ریزی و از پیش فکر شده، با هیجان اما با هیجان فکر شده.به من فرصت داده شده که درگیر هیجان نشوم و با اختیار کامل پیش بروم. گرچه مسئولیتش را به شدت سنگین حس می کنم. به خودم حق می دهم که در این شرایط گاهی برنامه ریزی روزمره را گم کنم. مثل امروز که باز سر ساعت بیدار شدم و آماده برای روز کاری و ...

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

ماچیسمو


امروز دهمین روز است که محبوبه بازداشت است.
خبر رسید که انفرادی است. مادرش فردا برای عمل بستری می شود. و من نگرانی ام تمام نشده است.


همه اش فکر می کردم که چطور است که در کار محمد یعقوبی، از بین هفت شخصیت، دو شخصیت زن تئاتر این همه ضعیف و محقر و منفعل هستند. معنی ماچیسمو را جستجو کردم. واژگان زیادی آمد.
از جمله مرد برتر پنداری، مردانگی، غرور مردانگی، قدرت برتر مردانه در ساختار پدر سالارانه و...
این جاها را ببینید.
و این مصاحبه با محمد یعقوبی راجع به کار آخرش.

بعد از درآوردن معنی، از استفاده از آن در متن خوشم آمد. اضافه کنید خلاقیت های ریز و کوچک در اجرا و بومی کردن بعضی رویدادها.... .
فضای خوبی بود، گرچه فاصله داشت از دغدغه های اجتماعی امروز.
در کل خیلی جذب کننده نبود.

اما یک برش از گفتگو با یعقوبی راجع به ارتباطات زن و مردها در کارهایش:

-کارهاي شما را که مرور مي کنيم به نظر مي آيد در کارهاي اخيرتان نسبت به ارتباطات انساني به خصوص رابطه هاي زن و مردي خيلي تلخ انديش شده ايد.

خيلي ها اين را در مورد نمايشنامه «ماه در آب» مي گفتند.

-به نظرم در نمايشنامه «ماچيسمو» با شدت بيشتري وجود دارد. در نمايشنامه «ماه در آب» شخصيت ها غمخوار اين گونه ارتباطات انساني بودند. اما در «ماچيسمو» بحران زدگي ارتباطات انساني خيلي طبيعي نشان داده مي شود و اتفاقاً اين هولناک تر است.

در ميان تماشاگران «ماه در آب» کساني بودند که در صحبت هايي که با من داشتند، مي گفتند چرا ارتباط زوج ها را اين گونه نشان داده ام. و من در پاسخ مي گفتم؛ «براي اينکه زوج هاي خوشبخت به هيچ عنوان دراماتيک نيستند.» به همين سادگي. اين نکته مي تواند پاسخ همين سوال هم باشد. من با زوجي که هيچ مشکل و بحراني ندارند چگونه مي توانم متن دراماتيک بنويسم؟ اعتقاد ندارم نوع ارتباطاتي که در «ماه در آب» مي بينيد همان چيزي است که در روزمره ما در جريان است. بلکه اگر روزمره ما شکل بحراني به خود بگيرد آن وقت مي شود وضعيتي که در «ماه در آب» يا «ماچيسمو» مي بينيم. من فقط از بحران ها مي توانم متن دراماتيک بنويسم و اين به معني همه گير بودن اين بحران ها نيست.

و همچنان ده روز است که محبوبه بازداشت است.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خوابهای زنانه و مردانه

امروز هفت روز که محبوبه بازداشت است. بی دلیل، بی خبر، بی حکم.
نمی دانم چرا این بار آنقدر نگرانم و ناآرام.
نمی دانم این ترس مبهم چی است این بار؟

کلن ناآرام و پر استرس و بداخلاقم، نمی دانم چرا. شاید هم نمی خواهم زیاد به دلیلش فکر کنم.
خواب می بینم، یک بچه دارم. یک بچه کوچک. خوابی که با عشق من به بچه ها خیلی وقتها تکرار می شود، هر بار به یک شکل.
در گوگل محترم دنبال تعبیر خواب جستجو می کنم. یکی از سایتهایی که به قول خودش بر اساس اصول روانشناسی واژه های خواب را تعبیر کرده است در مورد نوزاد نوشته است:
اگر یک دختر خواب ببیند که بچه دار شده است، معنیش نگرانی از زیاده روی در روابط غیر اخلاقی است.
اما در کل بچه دار شدن، یعنی خوشحالی و موفقیت و رها شدن از نگرانی ذهنی.

معنی خوابهایمان هم تبعیض آمیز است.
حتی اگر واقعن روانشناسی هم چنین برداشتی داشته باشد، باید کل علوم را شستشو داد و خوانش های جدیدی ازشان بیرون کشید.
اگر یک پسر خواب ببیند بچه دار شده است، زیاده روی در روابط غیر اخلاقی نبوده است و به خاطر مرد بودن، حتی اگر به صورت غیر اخلاقی موجب شادی و ... اواست. اما اگر یک دختر خواب ببیند...

در خوابم هم نمی توانم رها باشم از خط کشی های مردسالارانه؟

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

dream & nightmare

چطور می شود گفت فرق بین رویا و کابوس چی است؟
وقتی صرف دیدن رویا باشد و اتفاق دیده شده کابوس؟

...

محبوبه هنوز بازداشت است.

نمی دانم هنوز اوین است یا نه؟

نگرانش ام.

نمی دانم پرونده اش به کجا رسیده است و تو ان شلوغیهای جمعه به چی گیر کرده است.

ناراحتم.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

محبوبه کرمی

تغيير براي برابري : محبوبه کرمی از اعضای کمپین 1میلیون امضا، بازداشت شد. مادر کرمی با تائید این خبر گفت:« ساعت 10 صبح محبوبه برای انجام کاری از خانه خارج شد. حین بازگشت از میدان تجریش با من تماس گرفت و گفت که در اتوبوس است. نرسیده به پارک ملت با منزل تماس گرفت و گفت او را بازداشت کرده اند.
رضوان مقدم دیگر عضو کمپین 1میلیون امضا نیز برای پیگیری وضعیت در محل بازداشت کرمی در میدان ونک حاضر می شود، اما پیگیری های او نیز بی نتیجه می ماند.

پیگیری نسرین فرهومند از اعضای کمیته مادران، از طریق مادر و برادر محبوبه مبنی بر این است که فعلن احتمال حضور محبوبه در اوین وجود دارد.

22 خرداد 87


خاطره زدایی از همبستگی بیست و دو خرداد/محبوبه عباسقلی زاده

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

ترس صعود

می ترسم، می ترسم، می ترسم.
بیش از کل عمرم از ابتدا تا به حال.
اگر پیش آمده یعنی تا آستانه پذیرش و ظرفیت داشتن آن رفتم.
اما ترس هم سر جایش است.
برای خودم نگرانم و برای دیگری و برای خودم و باز برای دیگری.
می ترسم. می ترسم. می ترسم.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

دوست داشتنی ها

از این آغوشهای بچه های کوچک که چند تا بند دارد و بچه را از شانه های آدم آویزان می کند جلوی شکم، انداخته بود و یک دستمال نم دار هم روی سرش و روی موجودی که آن زیر بود، انداخته بود.
یک گوشه در سایه ایستاده بودیم تا دوستهای دیگر هم برسند، مسیر برگشت شیب حدود 60- 70 درجه رو به بالا داشت و آفتاب هم تیز از بالای کوه، چیزی از انصاف کم نمی گذاشت.
پدر آرام گوشه ای از سایه رو زمین نشست و دستمال را از سرش برداشت، یک بچه کوچک سفید و دوست داشتنی در آغوشش بود. از هیجان نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. همراه با خنده من، بچه هم خندید، از خوش اخلاقی اش گفتم و پدر تایید کرد و علت همراه کردنش خواند. مادر هم به ما پیوست و در هیجان ما شادی کرد و کودکش را نوازش کرد و کرم مالی کرد و لوسش کرد و 6 ماهگی سنش را توضیح داد و آروزهای شادی و سلامتی ما و ابراز تعجب و شادیمان از بودن آنها در آن مسیر و ...

گاهی فکر می کنم این عطش تمامی برندارم که هر روز بیشتر اوج می گیرد، به کجا می رسد و چقدر می گذارد که عاقلانه تصمیم بگیرم و چقدر... . گاهی نگرانم می کند.

لرستان

سفر بودم.
روستای بیشه. آبشار بیشه. شهر دورود. دریاچه گهر. دریاچه کیو. خرم آباد و کلی چشمه و رود و آبشار دیگر.
حس خوبی است وقتی از وسط یک شهر رود بزرگی می گذرد و شمال به جنوب شهر را طی می کند.
حس خوبی است از کنار خیابان که رد می شود آبشارهای طبیعی از تپه ها و صخره های کنار خیابان جاری باشند.
همه چیز زیبا بود. به سادگی زیبا.
مردم مهربان بودند. اصراری بر چیزی ندیدم، نه مذهب، نه تعصب. گرچه تصویرهای ذهنی قبلیم چندان مناسب نبود و برای خیلی چیزها خودم را آماده کرده بودم.

اما در هر حال مردانگی مثل بیشتر جاهای دیگر، پررنگ بود.
مسیر دریاچه گهر، پیاده و اگر بارت را خودت به کول بکشی 5-6 ساعت راه است که شیب های نه چندان ملایم بالا و پایین دارد، خیلی از محلی ها و یا لرهای شهرهای دیگر در این تعطیلات سراغ دریاچه می آمدند، اما شاید کمتر از 10% زنی همراهشان بود (مردهای متاهل و مجرد و گاه همراه با پسربچه هایشان بودند).
آبشار بیشه با آن زیبایی محسور کننده اش تفریحگاه مردانی بود که لذت دیدن زیبایی را هم مردانه کرده بودند.

اما با همه اینها خوش گذشت. احساس آرامش عجیبی داشتم. وقتی از جلوی کافی نت های شهرهای بین راه رد می شدیم و می پرسید که کسی با اینترنت کاری ندارد؟ باورم نمی شد که چقدر آزار دیده ام، اما حس رهایی وصف ناپذیر بود.

شاید بعد بیشتر نوشتم.