شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

فقط خودت زندگي كن آقا!

بعد از 25-30 سال پاشد از آن سر دنيا برگشته است، محض تفريح و به روز كردن ذخيره هاي ارزي در حساب ملي.

سرش را توي زندگي شخصي تو مي‌چرخاند كه هيچ، خودش شايسته و بايسته قضاوت در مورد جزئيات زندگي تو هم مي‌داند.

اين كه كجا و چطور زندگي مي‌كني.
اينكه كجا و چطور كار مي‌كني.
اين كه فعاليت ديگري داري و چقدر اين فعاليت ها بي فايده يا بافايده است.
اينكه چاغ شدي يا لاغر.
اينكه ازدواج خوب است يا بد.
...

دست آخر كه دارد مي‌رود، جمله ناصحانه آخر را آبشار گونه مي گويد كه "بيا تركيه، يك مدت آنجايي، بعد خودشان مي‌فرستند به كشورهاي ديگر از جمله فلان جا و بهمان جا... " با يك مكث در مقابل سكوت و سردي من ادامه مي‌دهد: " اين آخري را جدي گفتمااا. رويش فكر كن. كلن زندگيت تغيير مي كند."

و يادش مي‌رود از خودش بپرسد كه آيا من مي‌خواهم زندگي را تغيير بدهم؟ تازه در آن جهتي كه او مي‌پسندد يا نه؟
و يادش مي‌رود كه با خودش چك كند كه اين مدل مهاجرت (من اسمش را مي گذارم فرار) به چه درد كسي مي‌خورد؟

و نيز يادش مي‌رود كه اگر دروازه هاي قضاوت كه نه حتي سوال در مورد زندگي ديگران را براي همه باز بگذاري، خيلي چيزها هست كه خودش بايد جواب بدهد:

اين كه چرا رفت؟
اين كه چرا آن موقع رفت؟
اين كه چرا ماند؟
اين كه چرا برنمي گردد؟
اين كه چرا در ايران هر بار يك خانه ديگر به بقيه خانه ها اضافه مي‌كند؟
اين كه چرا هيچ جوياي احوال تو نيست و فقط جوياي چگونگي زندگيت است؟
اين كه چطور است كه هر بار زندگيش تمام انتقادهاي او را به تو نقض مي‌كند؟

هیچ نظری موجود نیست: