چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

نصف جهان 1

یک عالمه میوه و خرما و شکلات. هر نیم ساعت-  یک ساعت، یکی را پوست می کند، قاچ می کند، باز می کند و با هم می خوریم. و البته آب، چون خاطره کم آبی هنوز هر از گاهی اذیت می کرد.
جاده خالی است. کویر و آسمان هم نیمه ابر. چند وقت است که یک همچین رانندگی دلچسبی از یادم رفته بود. رها. آرام.
این آلبوم جدید 8/13 را فقط اینجا می شد، این طور بی دغدغه گوش کرد.
دست هایم سردند. فایده ندارد، پنج ساعت خواب برای همچو دیروزی کم است. آمپول دیشب که همه جنجال ها سرش به پا شد، هم که مثل یک زایده اضافی بی حالیش مانده هنوز.
بوی رنگ موی بنفش- شرابی، با هر بادی که به سر و صورتم می خورد زنده است. عجیب نیست. چون تازه ساعت 6 صبح بیدار شدم و گذاشتم.
بی حرفی و سکوت هم لازم است. به کویر و آسمان نگاه می کنیم، هر کدام از پنجره خودش. و من پر می شوم از ...
دَدَدَ.... دَدَدَ... دَدَدَ دادادا دَدَدَ دَدَدَ دَدَدَ دادادا
دَدَدَ.... دادادا.. دَدَدَ دادادا دَدَدَ دادادا دَدَ دا دا
بیایید بیایید بیایید که گلزار دمیده است
بیایید بیایید بیایید که دلدار رسیده است...
... که دیوانه از زنجیر بریده است....
گاهی هم واقعی تر از این گلزاری که نیست...
دور ایران را تو خط بکش... خط بکش... بابا خط بکش... و ترس هایی که عبور ازشان اگر ممکن بود، به فکر خط کشیدن نبودیم...
دو ساعت و نیم جاده را رفتیم. یک جایی می ایستم، برای ناهار. صورتم را تو آیینه دستشویی مسجد نگاه می کنم، زیر چشمهایم گود و سیاه است. همین می شود که یاد ناخن هایم می افتم، حداقل کار ممکن برای ترمیم قیافه غیرسرحال و بیمارگونه.
یک غذای بدمزه که فقط سعی می کنم خیارشورهایش را فرو بدهم. تا این فشار خون لعنتی، چند میلی بالاتر برود. از توی چمدان پشت ماشین، برق ناخنم را در می آورم. انگشتهای دستم را پهن می کنم روی پره های فرمان. می گوید زود می رسیم. حدود 5 یا حتی زودتر. وقت زیاد است. آن موقع بزن.
معلوم است که رویم نمی شود خانه مردم برای اولین بار تا رسیدیم، بشینم به این جور کارها. پره های فرمان، بهترین نگهدارنده انگشتان دست است برای هر کاری. یک دست تمام می شود. حوصله لاک های رنگی را برای دست ندارم، چون ناخن انگشت های من موقع کار کردن، خیلی ضربه می خورد. و وقت و حوصلهء هر روز، ترمیم لاک های رنگی را هم ندارم. بنابراین برق ناخن را برای دستهایم به همه چی ترجیح می دهم. شاید هم از اولین روز کاریم که قبل از شروع، باید می رفتم پیش خانم مهندس که او باهام مصاحبه بکند، این حساسیت بیشتر شد. 

خانم مهندس توی یک دفتر دیگر، غیر از دفتر کاری که من باید، کار می کردم، تنها بود. بدون روسری. با مانتو و شلوار و موهای کوتاه. یادم می آید نمره چند تا درس و آزمایشگاه دانشگاهی را ازم پرسید و بعد دیگر گپ و گفت راجع به آخرین کتابهایی که خوانده بودم. یادم نیست چه رمانی بود که صحبت مان سرش طولانی و مشتاقانه شد. آن موقع نفهمیدم که چه لزومی داشت بعد از مصاحبه ها و حرفهای اولیه که روزهای قبلش با آقای مهندس زدیم و قرارها و توافقات، چرا باید بروم پیش خانم مهندس. ولی بعدا فهمیدم این دو نفر همسرند و شرکت هم به نام هر دو بوده است و کلی از اشکالات و درگیری های شرکت هم برای همین رابطه خانوادگی این دو نفر بود. خانم مهندس، ناخن هایش نامرتب و کوتاه- بلند، لاک قرمز هر از چندی پریده و جویده داشت که چون روی میز جلوی چشم من گذاشته بود، حس شلختگی بدی را القا می کرد. البته بعدش با این که خانم مهندس مسئول مستقیم کاری من نبود، ازش خوشم آمد؛ ولی خوب کلن با هر کسی، رابطه گرمی نداشت.

 مردمی که از کنار ماشین پارک کرده مان رد می شوند و چشمشان به تو می افتد، مکثشان طولانی می شود و با تعجب رد می شوند.
دست راست هم تمام می شود. ولی فاصله بین دنده و صندلی کمتر از آن چیزی است که موقع رانندگی، با ناخن خشک نشده، بشود ناخن ها را سالم نگه داشت. پس فوت کردن شروع می شود. شاید کلن پانزده دقیقه نشده است. نمی دانم چه چیز فوت کردن ناخن های دست، به اضطراب می اندازتش. شیشه پایین، راه می افتیم. نطنز هم پشت سر مانده است.

هیچ نظری موجود نیست: