چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

نقش های سنتی در پلیس +10

برای تجدید پاسپورت رفته بودم. بعد از ازدواج پیش نیامده بود که از آن برگه وکالت معروف همسر به بنده برای حقوق خودم استفاده کنم. مطمئن نبودم باید چه جوری ازش استفاده کنم. دفعه قبل که فرم درخواست پاسپورت را کامل کرده بودم، بی‌نیاز به اجازه کسی آزاد نوشته بودم و تحویل مدارک و تمام. این بار مانده بودم که در بند مربوط به زنان متاهل باید اسم همسرم را بنویسم یا نه؟ او هم امضا کند یا نه؟ خودش هم بیاید یا نه؟...
وکالت نامه را یک روز جلو‌تر بردم کپی بگیرم و دقیق خواندم. دم دوستان وکیل گرم! خیلی متن خوب و کاملی دارد.
 «در صورت لزوم اعلام رضایت و موافقت موکل برای صدور گذرنامه وکیل و فرزندان صغیر موکل و وکیل و خروج همگی از کشور به دفعات و به هر مقصد و حضور در دفا‌تر اسناد رسمی و سایر مراجع ذیربط و امضا و تایید فرمهای مربوطه و اخذ گذرنامه و روادید و تهیه بلیط و غیره»
شروع وکالت نامه با حق طلاق است و بعد کار و تحصیل تا به گذرنامه و خروج از کشور می‌رسد.
بعد از آن حضانت و اجازه‌های درمانی بهداشتی فرزندان و در آخر هم تقسیم اموال خانواده است.
روی کپی وکالت نامه دو خط مربوط به گذرنامه را با شبرنگ سبز،‌هایت لایت کردم و با اصل وکالت نامه و بقیه مدارک با هم بردم پلیس +۱۰.
افسر نگهبان که مدارک را باید می‌دید و تایید می‌کرد خانمی بود حدود ۴۵- ۴۰. درشت و بلند قد و تپل. برخلاف هیکل درشتش صدای زیبایی داشت و البته فوق العاده خوش اخلاق و آرام بود.
کله صبح قبل از شروع کاری خودم بود و خلوت. دو نفر جلوی من کارشان انجام شد و به من رسید. موقع چک کردن مدارک خانم افسر (آخرین مرحله گرفتن گذرنامه) سوال‌های منطقی می‌پرسید و به چیزی گیر نمی‌داد. البته بقیه کارمندان که همه خانم بودند هم همین طور آرام و مرتب و خوش برخورد کار می‌کردند.
با تعجب پرسید: «متاهلی؟» با کوله بزرگ و آن مدل لباس پوشیدن، شلوار لی و مانتوی شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها با رژ قرمز پررنگ، شاید جای تعجب هم داشت. گفتم: «بله».
وکالت نامه را باز کرد و چند خط اولش را خواند، آهسته که منشی دفترش نشنود پرسید: «طلاق گرفتی؟»
با لبخند گفتم: «نه». ادامه دادم که «روی کپی قسمت‌های مربوط به گذرنامه را‌هایت لایت کردم که راحت پیدا بشود.» نمی‌دانم چرا یک دفعه گارد گرفت... گفت کپی که نه اصلا نمی‌شود باید اصل باشد...
ساکت شدم تا تمرکزش برای خواندن متن حقوقی را نگیرم. باز با اخم و گیجی گفت: «اینکه فقط گذرنامه است خروج از کشور ندارد.» داشتم می‌گفتم «دارد...‌هایت لایت...» که دیدم دارد عصبانی می‌شود. از روی صندلی بلند شدم و اجازه گرفتم روی متن وکالت نامه بهش نشان بدهم. با دست به خط‌های مربوط اشاره کردم. گفت: «کو؟» دوباره اجازه گرفتم که انگشتم را زیر خط بگذارم و بلند بخوانم که. «.. در صورت لزوم اعلام رضایت و...» از‌‌ همان جا که انگشتم بود، چشم‌هایش متن را دنبال کرد و آمدم باز‌هایت لایت را بگویم که گفت: «اجازه بدهید متن را بخوانم» چشم گفتم و زیپ دهان کشیده، نشستم سر جایم.
هنوز به آخر نرسیده بود. گفت: «این متن‌های حقوقی از بس همه را پشت هم...» باهاش موافقم و تایید کردم و گفتم: «بله بین شرایط نقطه نگذاشته و خواندنش سخت شده است.» فکر کنم حضانت را رد کرده بود، با حض خاصی پرسید: «حضانت بچه‌ها را هم که گرفتی؟» دیگر فارغ از جریان کاری، کنجکاوانه داشت متن را می‌خواند. گفتم: «بله» پرسید «بچه دارید؟» و برگه شناسنامه را ورق زد که ببیند.
با خنده «نه» پرونده‌های دیگر روی می‌زش هم زیاد شده بود. ولی به هیچ کس نگفت بیاید تو اتاق. متن را نگاه می‌کرد و اطلاعات و مشخصات من را روی فرم.
ادامه داد: «مهریه‌ات چقدر است؟» گفتم: «هیچی» به انتهای متن رسیده بود، تقسیم اموال بعد از طلاق به طور مساوی. گفت: «یعنی واقعا مهریه هیچی نداری؟» گفتم «نه». گفتم: «همین‌ها را گرفتم دیگر.»
متحیر شده بود. پرسید: «الان زندگیت در چه حال است؟» منتظر این سوال بودم. عمدی همه صورتم پر از خنده شد. گفتم: «داریم زندگی می‌کنیم با هم» پرسید: «شغل همسرتان چی است؟» گفتم.
مکث کرد. باز متن را بالا پایین کرد. گفت: «ولی به نظر مهریه مهم‌تر از این چیزهاست. نه؟»
گفتم: «من شاغلم. قبل از ازدواج هم شاغل بودم. خودم درآمد دارم و خرج خودم را درمی آورم. حالا اگر به جایش اجازه کار نداشتم آن وقت مهریه به دردم می‌خورد، ولی الان خودم می‌دانم چه کاری برایم بهتر است.» شغلم را پرسید. آدرس محل کارم را از توی فرم نگاه کرد. حدود حقوقم را پرسید. یک جوری که انگار شاه کلید را پیدا کرده است، لبخند زد. امان از میزان حقوق زن‌ها.
باز رفت روی مهریه. گفت: «خدا نیاورد، ولی اگر یک دفعه آن رفت چی؟ وقتی مهریه نداری هیچی، چیزی نیست که نگه داردش...؟» یک ترسی تو نگاهش بود که نمی‌توانستم راحت نگاهش کنم. گفتم: «اگر یکی از دو نفر نخواهد زندگی کند که دیگر آن زندگی را نمی‌شود به زور نگه داشت.» یک جور با تاسف گفت: «آره البته این هم هست.» ادامه دادم: «بعد من هم حق طلاق دارم.»
فکری گفت: «آره. ولی عجیب است. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»
یک چیزهایی پایین فرم نوشت. برگه‌های پاسپورت قبلی را به دقت نگاه کرد و ویزاهای قبلی را نه برای تطابق، از روی کنجکاوی دانه دانه دید. پرسید: «الان همسرت ایران است؟» با لبخند گفتم «بله هست.» پاس قبلی را باطل کرد. و شروع کرد به امضا و تایید و مهر و ثبت و قبض دریافت مدارک نوشتن.
خانم افسر نگهبان مدارک را تایید کرد و فرستاد برای بقیه مراحل اداری.
وقتی منتظر گرفتن قبض نهایی نشسته بودم، مردی در اتاق کنار خانم افسر بود که بعد از در زدن یکی از خانم‌های کارمند آمد دم در اتاقی به مراتب بزرگ‌تر از همه اتاق‌های آنجا. با لباس شخصی و بدون هیچ درجه‌ای، از لای در اتاق می‌توانستم اثاثیه مرتب‌تر و کامل‌تر آقا را که اصرار داشت کسی تو اتاق را نبیند، تشخیص بدهم. از خانم منشی دفترِ خانم افسر پرسیدم این آقای اتاق کناری سمتشان چی است؟ گفت مسئول و رئیس دفتر ما هستند.
شبیه خانه‌های ایرانی است پلیس +۱۰. تنها یک فرد بدون اینکه کار تخصصی و واضحی انجام بده، رئیس بقیه است. منابع و امکاناتی و حتمن حقوق مزدی که در اختیارش است بیش از بقیه است. تنها او حوزه خصوصی دارد که بقیه برای ورود به آنجا باید اجازه بگیرند و در عوض او حق ورود و دخالت در بقیه حوزه‌های همه افراد دیگر خانواده را دارد. و هر چیز دیگر غیر از این روند زندگی هنوز برای مردم عجیب و دور از ذهن است.

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

اتاقی از آن خود

اتاقی می خواهم از آن خودم...
شاید بله و شاید هم نه که با مفهوم اتاق «ویرجیانا وولف» مطابقت داشته باشد. هیچ وقت آن کتاب را که اصرار داشتم به زبان اصلی بخوانم، تمام نکردم. حتی به جز چندین صفحه پیش هم نرفتم. اگر درست یادم باشد چون کار فعلیم را گرفتم و مبهوت زمینه کاری جدید شده بودم.
در هر حال اتاقی، نه خانه ای، اتاقی می خواهم که فقط مال من باشد، چیز مشترکی با کس دیگری آن جا نباشد که بروی و برگردی ببینی مثلا کتاب رو پاتختی دم دستت نیست و در عوض یک گوشه دیگر خانه، رو تلویزیون است یا مثلا سه تا کنترل زیر بالشت افتاده است و یک لنگه دمپایی جلو پایت جایی که قبلا نبوده، هست و من بی حواس را پرت کند سکندری خوران وسط تیر و تخته های خانه و به درد و بعد هم کبودی هایم اضافه بشود.
اتاقی که اگر موسیقی در آن هست با نویز صدای بی بی سی همه حضش از بین نرود یا اگر چند ساعت بعد از شب با نور کم انیمیشن های جدید را می بینم، خواب و آسایش کس دیگری را نگیرم.
اتاقی که اگر دوستی خواست آنجا پناه بگیرد، هر بار مجبور نشود سیم را از زیرش رد کند یا پاش را از روی کتاب و دفتر یک نفر دیگر بردارد یا روی جای آسایش یکی دیگر بخوابد و ...
اتاقی که وقتی دارم با کسی صحبت می کنم، مجبور نباشم چهار تا موضوع دیگر را هم همزمان پیگیری کنم و هر بار از این ور بپرم آن ور و  از آن ور سر بخورم این ور ...
اتاقی که وقتی پازل 2000 تایی می چینم، وقت هایی که نیستم، از روی صفحه نیمه چیده پازل پهن زمین... قطعه ای کم یا زیاد نشود. 

تکه های پازل ذهنم به شدت به هم ریخته است. بعضی هاشون را گم می کنم و چیزهای جدید و بی ربطی به اش اضافه می شود. بعد از نزدیک دو سال در این خانه، هنوز نتوانستم کنجی برای خودم بسازم.