دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

خرده حفره های خالی

چند دقیقه ای از ساعت یازده شب گذشته است می رسیم خانه. صدای های های گریه زن همسایه از یک طبقه پایین تا برسیم جلوی در آپارتمان شنیده می شود. زن همسایه واحد روبرویی است. چند ساعت پیش برای اولین بار در راهرو دیده بودمش. دخترک لاغر شنگول و سرحال با لهجه اصفهانی غلیظ که هفته های قبل که فقط صدای صحبت کردنش از دیوارهای کاغذی شنیده می شد لهجه اش آنقدر واضح بود که از همسرم پرسیده بودم، شوهرش هم اصفهانی است یا فقط خودش اهل اصفهان است؟ و جواب با تعجب همسرم نه قطعی بود. تاپ و شلوارکی به تن دارد با دمپایی لا انگشتی، یک پر چادر گلدار انداخته رو سرش  و از نرده های راهرو آویزان است که ببیند سر و صدای پایین برای چی است؟ در واحدشان باز و یک لپ تاپ باز کف خانه رها شده است و پرده های کلفت نارنجی و قهوه ای تنها آشنایی های کلی از سلیقه و مدل چینش خانه شان است که دیده می شود.
من هم دست کمی ندارم، یک مانتوی دکمه باز روی پیراهن تابستانی انداختم و بدون روسری با دمپایی رو فرشی در خانه را باز کردم که خبر بگیرم که صدای داد و دعوا از چی است و کمک لازم هست یا نه؟
از دخترکی که به نظرم از من جوانتر است و زن صحبخانه قبلی گفته بود که فوق لیسانس دارد و از رفت و آمد روزانه برمی آید که شاغل نیست، می پرسم که همسرش هم در آشوب پایین هست یا نه؟ با خنده می گوید نه. خوش تعریف است و با لهجه شیرینش زیر و زبر بحث پایین و سابقه آن را و حتی بقیه همسایه ها را ظرف چند دقیقه سریع تعریف می کند. زیاد حوصله این حرف ها را ندارم. آنجاهایی که به قسمت های مشترک خانه مربوط است را گوش می دهم و بقیه را یک جوری محترمانه بی ادامه قطع می کنم و ابراز خوشحالی از آشنایی و می گویم که ما فعلا خانه ایم اگر فکر کرد کمکی لازم است خبر بده و می آیم تو و تنهایش می گذارم که بقیه بحث های پایین را دنبال کند.
فقط شاید 3 ساعت بعد است که ما رسیدیم و صدای های های گریه اش واضح شنیده می شود. کمی پشت در این پا آن پا می کنیم که ببینیم دوباره چه خبر است؟ آیا دعوای پایین به خانه اینها رسیده یا اگر کسی مریض است یا کمکی لازم است... با صدای پای ما و غیبت صدای بسته شدن در، انگار گریه را کنترل کرده باشد، دوزش کم می شود و صدا کم رنگ؛ یعنی که چیز مهمی نیست، شما بفرمایید تو. بی صدا به همسر می گویم دعوای خانوادگی است برویم خانه. در را می بندیم و بعد از 2-3 دقیقه باز دوز صدا بالاتر می رود و همان طور گریه که انگار قابل کنترل و بدون هیجان زیاد کم و زیاد می شود و از بینش صحبت هم می کند و واضح پیش می برد و ادامه پیدا می کند.
آشپزخانه ام. کارهای آخر شب و غذا برای فردا و ... صدای گریه به گوشی تلفن می گوید: «الو ...(اسم غیر واضح)!...من دیگر تحمل این را ندارم و ...» با دوز گریه بالا چیزهایی را به آن طرف خط می گوید و تعریف می کند و ... ذهنم پرت می شود. نمی خواهم حرف هایش را بشنوم. این همه نزدیکی صداها و این همه نبود حوزه خصوصی می ترساندم و البته بیشتر بدم می آید از خانه با این همه تضادهای کاسب کارانه بساز بفروشی. پنجره های رو به آفتاب تنها نور گیرهای خانه، با شیشه های یک و نیم برابر قیمت ضد نور که به طور معمول و در دنیا برای جاهایی که نور مزاحم دارند و کاربرد اداری دارند استفاده می شود و آهن های سنگین تر از معمول برای پنجره با هلال های اضافی، لابد برای زیبایی که اصلا هم به زیبایی اضافه نکرده است برای قیمت بالا ضامن ادعای کیفیت و در عوض دیوارهای نازک و حتمن خرد شونده در برابر زلزله برای دزدیدن از قیمت اضافی خانه.
ولی هنوز همه چیزهای که اذیت می کند، خانه نیست. نمی دانم درست تا کجای دلم خالی می شود وقتی با آدم توی تلفن درد و دل می کند. انگار یک دفعه جای خالی یک حفره بزرگ و پر شده با خیال یک دفعه واقعی، بدون خیال، لخت و عریان، خالی های دلم را نشان می دهد.
خیلی چیزها را هیچ وقت به هیچ کس نگفتم، نگفتم یعنی کسی، گوشی، دلی فقط برای درد و دل پیدا نکردم یا کردم و اعتماد نکردم یا هر دوی اینها هم که بود، در دسترس نبود. نه آن لحظه هایی که داشت دلم را می چلاند و ذهنم را خراش می داد و نه بعد از گذشت زمان های نسبتا طولانی.

برای تک دفعه های کم پیش آمده، تنها خانه مامان اینا هستم. از این ور و آن ور می پرسد، خودم و زندگی و خانه و ... حفره انگار آبِ تویش پر است و لرزان حرکت می کند، می خواهد که لب پر بزند و بریزد بیرون ولی نمی شود، نمی گذارم. فکر می کنم بگویی که چی بشود؟ چند تا شب تا صبح فکر و خیال کند و سردرد پشت هم که چرا زندگی من این طور و چرا آن یکی آن جور و ... آخرش هم همه چی برای خودم است. بلند می شوم بی دلیل می روم تو اتاق سابق خودم که نمی دانم تا چند سال بعد قرار است همه چیزش به همان شکلی که من بودم، حفظ بشود، شبیه خانه آدم هایی که فرد عزیزی را بی موقع از دست دادند و می خواهند خاطره اش را به همان شکل قبل نگه دارند. بغض کنترل نشده را فرو می دهم. با بازی های ذهن حفره را جا به جا می کنم و انگار باز یک سرپوش رویش گذاشته باشم برمی گردم پیش مامان و از یک چیز دیگر می پرسم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

تهران جنسی بیمار

می دانم که یک چیزی شبیه افسردگی است. به نظرم انگار دیگر جون سعی برای بهبود را هم ندارم. شاید هم بی خود شلوغش می کنم. ولی این روزها حتمن این جا پر از تلخی و بدی و ناراحتی و ... خواهد بود ولی به سبک توصیه های روان پزشکان اگر گوشی برای شنیدن نیست لااقل باید بنویسم.
 از این خانه جدید خوشم نمی آید. از اندازه اش، از رنگ در و دیوارش، از طرح معماری داخلی و از همه بیشتر و بدتر معماری نمای خارجی همه اینها به اضافه از مکانی که قرار گرفته است. فکر می کردم همسایگی شاید بهتر از قبلی ها باشد، ولی هر چی می گذرد می بینم که بیچارگی ما مردم همه جایی است ولی هر جایی به یک شکل خودش را نشان می دهد.
به طرز عجیبی از شهر بدم می آید. هر چی بیشتر می گذرد، بیشتر خرابی ها و اشکالات و ناراحتی هایش را می بینم. شاید هم چون واقعا افتضاح بیشتر می شود.

تابستان چهارده و پانزده سالگی از آن تجربه هایی بود که به عنوان یک دختری که دیگر کاملا از کودکی گذر کرده بودم تازه یک نمای جدید از شهر و برخورد با زن را می دیدم. کلاس تئاتری در مرکز هنری جهاد دانشگاهی که فکر کنم در کوچه پس کوچه های موازی پایین انقلاب بین خیابان 12 فروردین و خیابان اردیبهشت بود، می رفتم. اولین روز با سخنرانی بهرام بیضایی در محوطه حیاط جهاد شروع شد، حتی درست نمی شناختم و نمی فهمیدم دقیقا چی می گوید ولی بعدا فهمیدم راجع به اسطوره سازی و ربطش به تعزیه و همان پروژه مفصلش بود. دو تابستان آن دوره را خیلی دوست داشتم و دارم. از خیلی سال های قبل من اصرار داشتم که کار تئاتر عروسکی کنم، فکر کنم آن روزها جز انجمن پرورش فکری کودکان و نوجوانان هیچ جای دیگری چیزی شبیه آن نداشت که یادم نیست چطور شد که امکان آموزش برای دختری در آن سن در انجمن هم نبود و فقط برای کودکان زیر 10 سال بود (باز اگر خاطره ها درست یادم مانده باشد). حتی خیلی اصرار می کردم می خواهم به هنرستانی بروم که کلا هنرهای نمایشی آموزش بدهند. باز تا آن جایی که یادم است تهران جز دو دبیرستان که فکر کنم یکیش وابسته به صدا و سیما بود و هر دو پسرانه، هیچ مدرسه دیگری نداشت. این بود که آن کلاس های جهاد دانشگاهی با این که من سنم از همه کمتر بود و با تست و اینها سخت قبولم کردند، ولی خیلی برایم دوست داشتنی و جذاب بود. خانواده هم خیالشان راحت شد که دیگر اصرار زیاد برای دبیرستان هنر و هنرستان تا حدی کمتر می شود. آن موقع مدرسه های غیر انتفاعی زیاد مد نبود و نمره های راهنمایی برای ورود به رشته دبیرستان هنوز به طور واقعی مهم بود و من هم نمره های ریاضی ام عجیب بالا بود و با این حال عاشق هنرهای نمایشی بودم.
درست یادم نیست از کی ولی از یک زمانی به بعد با اصرار خواستم که خودم تنها مسیر رفت و برگشت به کلاس را بروم و بیایم. شفاف در ذهنم هست، آن روزها هم شلوارهای استرچ زیر مانتو، مثل همین هایی که این روزها مد شده اند، مد بود. تقریبا اولین روزهایی بود که مانتو می پوشیدم، بنفش کم رنگ یاسی با شلوار استرچ مشکی و یک روسری چهارگوش بنفش پررنگ گلدار که همه اش جز اولین سلیقه های انتخاب لباس خیابان دخترانه نوجوانی خودم بود. هیکلم هم دیگر از همان روزها تقریبا اندازه ثابت و مثل حالا شده بود. هر روز میدان انقلاب انواع و اقسام متلک ها و نگاه ها و شاید هم دست مالی ها... زمانهای رفت و برگشت سخت ترین زمان ها بود. هر روز یک طرف خیابان و یک کوچه- پس کوچه را انتخاب می کردم که شاید متلک و آزار کمتر باشد. هم می ترسیدم، هم نگران بودم، هم نمی دانستم واکنش درست چی است و ... خلاصه تا همین روزها هم اگر قرار بود جاهایی از شهر تهران را جزء بدترین و ناامن ترین محله حتی برای رفت و آمد روزانه برای زنان بشمرم، حتما میدان انقلاب یکی از اصلی ترین محله ها بوده است.
این شب ها که هوا گرمایش را کم رنگ کرده است، می رویم محل جدید یک ساعتی پیاده روی شبانه و آشنایی بیشتر با محل. انقلاب لعنتی چیزی از 20 سال پیش کم ندارد. در خیابان های اصلی و بزرگ محل، همراه همسر، آخرین ساعت های شب تو تاریکی که چهره افراد به خوبی معلوم نیست و خستگی روزانه از اول صبح دیگر جز گردی کثیف روی سر و روی آدم نگذاشته است و صورت بی رنگ و نذار من... از کنارم که رد می شوند اگر فاصله برای تماس باشد، لِنگی، پنجه ای یا حتی کیفی اگر دستشان باشد را شاید فقط برای ارضای روانی به عمد به من می سایند. اگر هم فاصله کافی نباشد نجوای کثفاتی که به گوش من بیاید فقط و نه همسر و با باد به صورت من بخورد و رد شود...
از کارگر می آییم پایین، سینما سانترال یا مرکزی که همین جور بالایش نوشته شده حتی وقتی هوا تاریک است هم کثیفی هایش چشم را می زند. از ذهنم می گذرد، کِی فکرش را می کردم که قدم زدن های شبانه دور این انقلاب لجن زار باشد؟ از خودم می ترسم. نجوای ذهنی که یک روزی هم تو این سینمای کثیف فیلم The others را به جای کلاس تعطیل شده دیدی و با کثافت متلک های سینما ولی حس دیدن فیلم خوب را داشتی. سعی کن با شهر مهربان باشی با این که می دانی او با تو اینطور نیست.

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

دنیای احساسات

-          معمولا حداقل آنطور که از رفتار رسانه ایش برمی آید، آدم مثبت و اخلاقی (با اخلاق) است. با این که دیگر سال هاست در ایران زندگی نمی کند و رسما مشاور فلان مناطق دیگر است ولی از معدود افرادی است که همیشه وقتی در مورد ایران صحبت می کند، خودش را از مردم جدا نمی کند. مثلا می گوید وضع این داستان، فلان قسمت زندگی ما را متاسفانه با بحران بیشتری مواجه می کند و منظورش از فلان قسمت زندگی مثلا قیمت نان و شیر و گوشت و میوه و ... در داخل ایران است که حتما ربط مستقیمی به شخص او که ساکن ایران نیست ندارد. یا می گوید بله متاسفانه داریم روزهای سختی را می گذرانیم که شاید در بهمان دوره زمانی بی سابقه است که منظورش از روزهای سخت نرخ تورم و قیمت حداقل های زندگی و خرج درمان است. ولی با این حال حتی اگر دارد راجع به موضوع تلخ و ناخوشایندی هم صحبت می کند، لبخند همیشه روی چهره اش پررنگ است. دیگر این که میزان علمی و البته نسبی حرف زدنش و علاوه بر آن مدل مخالفت یا موافقتش با صحبت های دیگران حداقل برای من خیلی محبوبش کرده است.
دیروز قبل از شروع به صحبت چند ثانیه ای موقع معرفی، چهره اش را نشان داد. لبخند همیشگی پررنگ ترش به وضوح می درخشید. شاید بشود راحت گفت که نصف پایینی صورتش لبخند بود. علاوه بر آن به نظرم از همیشه خوشحال تر و شادتر بود. شبیه این صورتک های چت قدیمی که با دونقطه دی ساخته می شدند. دوستم در یکی از اتاق هاست و در هم بسته است. بلند صدایش می کنم می گویم بیا ببین (اسم کوچک آقای اخلاق را می گویم) چقدر خوشحال است از تایید تیم اقتصادی کابینه. با دست های کفی که یکی شان زیر آن یکی است که کف آب ها رو زمین پخش نشود، می گوید این همیشه با خنده صحبت می کند. اصرار می کنم که این با همیشه فرق دارد خنده اش خیلی بزرگ تر و کامل تر است.
-          سر کارم با رادیو موبایل و هدفن تو گوشم گوش می دهم. می رسم خانه این ور آن ور خبرها باز همه چی را می گوید. می گویم فلانی را به من نشان بدهد، چهره اش یادم نیست. نگران بودم که نکند یک دفعه سکته کند. چقدر آشفته و پریشان حرف می زد. بین رفقا باز مثل تخمه شکستن، همه هیجان های این چهار روز رای اعتماد کابینه را تکرار می کنیم و بین آنها گاهی تحلیل، گاهی توصیف و دوباره باز انگار خوشی ها و تلخی ها را تکرار می کنیم. من دوباره از نگرانی ام برای آقای مذکور می گویم. پسر قاطع و خشک انگار نظریه غلطی را مطرح کردم می گوید اصلا پرشیان نبود و اتفاقا خیلی هم آرام صحبت می کرد. نگاهش می کنم ببینم متوجه هست که دارد از منظری متفاوت با احساسی که من گفتم مخالفت می کند، به نظرم می آید حتی ذره ای هم منظور من را درک نکرده است. رها می کنم.
-          آقای الف با یک وقت اضافه یک دفعه یک موضوع مهم را بدون طفره رفتن و سلام به بالا و پایین مملکت و شهدا و فقرا شروع می کند. از گناهی حرف می زند که نگو و نپرس. مبهوت نگاهش می کنم. می گویم چرا صدایش می لرزد. مگر چی بوده است؟ تا بالاخره معلوم می شود خیلی فرقی با معرکه گیری روزهای قبلی نداشته است. می پرسم این خیلی آدم اخلاقی است؟ چرا صدایش می لرزید؟ انگار تازه فهمیده باشد، یارش بهش خیانت کرده است چرا این طوری تعریف کرد؟ با خنده می گوید نه بابا این مدل ترفندشان است وگرنه این خودش... .

نمی دانم من زیادی به احساس آدمها نگاه می کنم یا به چشم آنها لایه احساسی آدمها کم دیده می شود. نمی دانم من سخت می گیرم یا آنها خیلی از ابعاد را بی اهمیت رها می کنند. هنوز هم نمی دانم ندیدن این رنگ دنیا انتخاب توانمندانه ای است یا ناتوانی ناآگاهانه است. فقط می دانم من از تئاتر و فیلم و موسیقی و رمان و داستان و نقاشی گاهی حظی می برم متفاوت از آنها و شاید هم برعکس.