یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۶

مرحله اول از فصل سوم ...؟

دارم پوست می اندازم. می دانم. می فهمم. حس می کنم. ساده نیست.

پشت در اتاق نشسته بودم، ذهنم را آرام می کردم. به خودم می گفتم چی را می خواهی نبخشی؟ چقدرش عمدی بود؟ چرا ذهن خودت و او را رها نمی کنی؟...
دستش را گرفتم. سرد بود و مهربان و آشنای کودکی. لای چشمش را باز کرد.
نوشته بودم که بهم گفته است رکود در رابطه و من این همه سال از کنارش گذشته ام بی آن که یک بار دیگر بهش نگاه کنم و چقدر جنگیدم و چقدر سخت گذشت همه این سال ها.

دارم پوست می اندازم.

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۶

«کار مال مرد است»؟

یا مواجهه بیرونی با موقعیت شغلی یک زن نوعی که من باشم
بعدازظهر آخرین روزهای کاری هفته زنگ زده است و طبق معمول همه این سال‌ها، با دو سه تا کلمه یا سؤال، تعجبش [در خوش‌بینانه‌ترین حالت] را از بودن من در آن موقعیت ابراز می‌کند. سیزده سال شد، مردم کی همراه می‌شوند؟ سؤال دارد و می‌پرسد، می‌گویم. می‌پرسد، توضیح می‌دهم. یک‌چیزی را نمی‌گوید، حدس می‌زنم... به نظر مرحله اول آزمون را با موفقیت رد کردم؛ از اینجا به بعد جمله تغزل «از خجالتتان درمی‌آییم» به بقیه سؤال‌ها اضافه می‌شود و در پذیرش دستورات کاری که برای کاربردشان می‌گویم، واژه «چشم» نامأنوس به فضای صحبت به همه جمله‌ها اضافه می‌شود؛ گاهی بیش‌ازاندازه. کارها زیاد است. لازم است گوشی تلفن را قطع کند، ده-پانزده دقیقه کارهایی را انجام بدهد و برای ادامه دوباره زنگ بزند. خودم خواستم مرحله‌به‌مرحله پیش برویم که چیزی جا نیفتد یا قاتى نکند و من در جریان تمام مراحل باشم تا اشکال کارش مشخص بشود و بتوانیم رفع کنیم. رفت‌وبرگشت‌ها سه-چهار بار طی دو ساعت ادامه پیدا می‌کند. به مرحله آخری می‌رسد که من به اش گفتم، اگر کار لام و میم را انجام بدهی، باید یک حرکتی ببینی. خوشحال که هنوز هم من سربلند نشدم زنگ می‌زند و خبر خوش عدم موفقت من را می‌دهد. بین حدود صد و پنجاه پارامتری که با اعداد 0 و 1 تنظیم می‌شوند، یکی را می‌گویم که یک دیجیتش باید منطق برعکس داشته باشد و او بی‌جهت عدد را تغییر داده؛ منطق را عوض می‌کند و یک مرحله کار جلو می‌رود. می‌خندد و می‌گوید این را جابه‌جا کرده بودم، درصورتی‌که قبلش خلاف این را گفته بود. پارامتر دوم هم شبیه این و موتور حرکت می‌کند. قهقهه می‌زند و می‌گوید «خانم فلانی خیلی کارت درست است». با خنده می‌پرسم چرا آزمون می‌گیرد؟ می‌گوید «فکر نمی‌کردم این همه وارد باشید. خانم فنی این‌قدر مسلط ندیده بودم.»
اصرار می‌کند که می‌خواهد برای من هدیه بخرد. می‌گوید خیلی لطف کردم که فقط از پشت تلفن کارش را راه انداختم. البته این را بی‌راه نمی‌گوید؛ در بازار کار ما، قبل‌تر شنیده بودم که آقای مهندس فلان برای راهنمای از پشت تلفن، اول دو میلیون تومان حق مشاوره می‌گیرد، بعد جواب می‌دهد. با تعجب از اصرارش، رد می‌کنم و توضیح می‌دهم که این شغل من است. بعد اصرار می‌کند که شماره کارت‌بانکی‌ام را بدهم. بلند می‌خندم. برایم هیچ معنی‌ای ندارد. تو ذهنم می‌چرخد مردها در موقعیت مشابه، وقتی از اطلاعات یک نفر دیگر بهره می‌برند و لذت می‌برند، به هم پیشنهاد هدیه می‌دهند؟ یا شماره کارت‌بانکی می‌خواهند؟ البته که نه. بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. هر بار در جواب اصرارش می‌گویم دفعه‌های بعد حضوری می‌آیند دفتر و پروژه بعدی و ... ولی اصرارش آن‌قدر شدید است که به اش شک می‌کنم.
سؤال‌ها در دو-سه روز بعد هم ادامه پیدا می‌کند بنابراین پیشنهاد می‌دهم برای سادگی دستیابی به جواب، به گروه تلگرامی شرکت اضافه بشود و برای پیگیری جواب‌ها از تاریخچه بحث‌ها استفاده کند. باکمال میل و خیلی زود می‌پذیرد. امان از فضای مجازی! در حاشیه، (عکس‌هایی که آدم‌ها برای پروفایل‌های خودشان می‌گذارند از آن موضوعات پر تحلیل است و کلی کلید و رمز و راز در خودش دارد). روزهای اول علاوه بر اصرار به شماره کارت‌بانکی و هدیه و جبران، رزومه‌ای هم از خودش می‌دهد که چه‌کارهایی بلد است و چه‌کارهایی انجام داده و این بار تأکید می‌کند که در آن موارد ازش کمک بگیرم، درحالی‌که تخصصش ربط مستقیمی به کار من ندارد و من هم کمکی نخواسته‌ام. به‌تناسب عکس پروفایلش از چندسازه مکانیکی و چند طرح اولیه به‌عکس دونفره که معلوم نیست کدام‌یکی از آن‌ها صاحب این هویت تلگرامی است تغییر می‌کند و در آخر هم هفت-هشت تا شیر ماده که همراه دو تا شیر نر دارند به سمت دوربین می‌آیند. روی عکس هم یک جمله نوشته «برای موفقیت باکسانی همراه شوید که مأموریتی مشابه شما دارند». روز جمعه پیام می‌دهد که دارم می‌روم نمایشگاه فلان، اگر فرصت داری بیام دنبالت... باز هم غیرمعمول. چون نمایشگاه کذا در حوزه کار ما نیست و صحبتی هم راجع به اش نبود. به هر حال محترمانه، تقاضا را رد می‌کنم. باز هم در روابط کاری بین مردها دنبال مورد مشابه می‌گردم (بیام دنبالت) و پیدا نمی‌کنم.

عکس‌العمل سه‌گانه را در ذهنم مرور می‌کنم:
- اول انکار توانمندی و حتی سعی در به چالش کشیدن آن، وقتی هفت‌خوان رستم را چید تا مشکل کاری خودش را طرح کند.
- دوم تقلیل توانمندی و مهارت کاری به ارزش‌های کلیشه‌ای زنان، آن همه اصرار که هدیه یا شماره کارت بگیرد؛ در حالی در روابط کاری معمول پیشنهاد یک پروژه مشترک یا حتی غیرمشترک در چنین مواردی رایج است.
- سوم از آن خود کردن موفقیت و شایستگی و حل کردن هویت دیگری [زن] در خود، ابتدا با تغییر عکس پروفایل و توصیه که با مردان مشابه، منظور خودش، همراه بشوم تا به موفقیت برسم. بعد اصرار بر کمک خواستن در موارد تخصص شخصی غیر لازم. در نهایت پیشنهاد رابطه صمیمی‌تر و غیرمعمول که بشود راحت هر انگی روی من زد جز توانمندی و شایستگی.
عکس‌العمل‌های مشابه هر کدام از این سه حالت را در این چندین سال خیلی زیاد دیده‌ام، ولی جمع همه آن‌ها در یک مورد خیلی جلب‌توجه کرد. اسم همه این‌ها را می‌گذارم فشار بازار کار مردانه. هیچ جور تو را نمی‌پذیرند. به‌شدت احساس رقابت می‌کنند و تا حذف تو به شیوه‌های مختلف، همه کاری انجام می‌دهند.
این‌ها فقط نمونه‌های کوچکی از وضعیت جنسیتی بازار کار و عدم پذیرش زنان است. هر چه این هرم قدرتی و مدیریتی بالاتر می‌رود فشارها و مقاومت‌های مردانه بازار کار- جامعه بیشتر و خشن‌تر می‌شود. نمونه عینی آن وزارتخانه‌هایی که به دست زنان سپرده نمی‌شود. ادارات و بانک‌ها و بیمارستان‌ها و سازمان‌هایی که از مدیران زن خالی‌اند. دانشکده و دانشگاه‌هایی که از ریاست زنان بی‌بهره‌اند. وزارت زنان- مدیریت زنان- صدارت زنان- ریاست زنان- حضور زنان- هویت زنان ... با این تفاوت از بقیه تبعیض‌ها که این بار مقاومت از پایین سلب و سخت است. سد عدم پذیرش زنان از همکار، همراه، همسایه، دوست، برادر، پدر، همسر، روشنفکر حتی مادر، معلم و خواهر شروع می‌شود. به نظرم وقتش است دیگر «کار مردها بهتر است» را تمام کنیم.
بیشتر راجع به مقاومت مردانه جامعه با همدستی سیاست و مذهب می‌نویسم که پای جامعه را در منجلاب عقب‌ماندگی نگه می‌دارد.

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۶

خرداد 96

این‌همه نزدیک...نه فقط ازلحاظ جغرافیایی، هم‌زبان، هم‌وطن و شاید... حمله دیروز به مجلس. 17 خرداد 96
اول یک نفر پشت تلفن دارد برای او در اتاق روبرو با هیجان تعریف می‌کند. با گوشی می‌آید اتاق ما. خطاب به من. می‌ایستم. می‌روم جلو. همین‌طور که گوش می‌دهد یک‌چیز مبهم می‌گوید... تیراندازی می‌کنند...
خبرها را لحظه‌ای چک می‌کنیم. از ساختمان روبروی مجلس بهش زنگ‌زده بودند. در خبرگزاری هم آمده است. حسم مبهم و گیج و نگران. تندروها یا داعش؟
خبرهای تکمیلی... از مرقد شروع‌شده... یک نفر خودش را منفجر کرده...داعش؟!! اینجا؟ وسط تهران؟...تنفر، سؤال، گنگ...چطور ممکن است؟ چه کسی؟ خودش را منفجر کرده؟ برای کی؟ برای چی؟ چطور ممکن است؟
یک عکس می‌آید. جوان بلندبالا، اسلحه به دست و شاید ساعت یا دستبند سیاه به دست راست، بی‌ترس ظاهری پشت یکی از پنجره‌های مجلس، روی پنجره اریب به بیرون خیابان نشسته. بیشتر زوم نمی‌شود. همین‌که صورت کشیده‌ای دارد و موهای مشکی و بدون نقاب. غربی نیست. شرقی، شاید عرب. ترس، بهت، گنگ
راویِ پشت تلفن می‌رسد. ترسیده و رنگ از رخ‌داده. در آغوش می‌گیرندش. دست‌هایش را در دست می‌گیرم. سرد و هیجان‌زده و تند تند تعریف می‌کند. از بچه‌ای که نجات داده شد و شلیک‌های بی‌وقفه و شوک همگانی می‌گوید. حس ناشناخته، تا کی طول می‌کشد؟ خبرهای ضدونقیض. ترس. داعش؟ چطور تا اینجا رسیدند؟
مسئولیت را پذیرفت. بلوف قدیمی؟ هجمه اخبار... مبهم، تنفر...تعداد کشته‌ها را دارند در اخبار می‌فرستند...تنفر، کینه؟ هدف کی است؟ چرا مردم عادی؟
فیلم منتسب رسید. عربی؟ خشم، هیاهو، کشتار، مرگ. حسم نفرت، خشم، ترس، مبهم...چرا موقع ضبط فیلم شلیک می‌کند؟ بیشتر از 3 بار نمی‌توانم نگاه کنم. نگرانی...خبر از این و آن... کسی آن حوالی نمانده باشد. چرا تمام نمی‌شود این روز لعنتی؟... می‌نویسد آلارم 55 برای چی است؟ فقط تفاوت شهر است. چرا این موقع می‌پرسد؟ چطور خبر را نشنیدند؟ 88 هم این‌طوری زیاد پیش می‌آمد. تهران شلوغ و دود و آتش و زد و خرد و سرکوب و دستگیری بود، مشهد می‌خواست ربات خطی راه بیندازد، هی زنگ می‌زد. فیلم لعنتی را پاک می‌کنم. از ترس؟ خشم، نفرت... اول برق اصلی را قطع کن، بعد عکس وضعیت را بگیر و بفرست.... خشم، مبهم، خشم
می‌آید تو، پایان عملیات. یعنی چی؟ مگر بازی بود که تمام بشود؟ همه‌شان را کشتند... اعلام کردند پایان... مگر بازی کامپیوتری بود؟ تلخ می‌شوم...تلخ، خشم. خب کشتند یعنی تمام؟ چی بود اصلاً؟... دوباره فیلم را می‌گیرم... چرا؟ ایدئولوژی؟ انتحار؟ دوباره عکس آن مرد بلندبالا...چرا موقع ضبط فیلم، شلیک می‌کند؟ صبح بلند شده برای مرگ؟ تردید، مبهم، ترس...کشته‌ها چند نفر شدند؟
می‌خواهم که بیاید. باید حرف بزنم. دهنم تلخ شده است، عین خودم، مبهم، ترس هفته‌های بعد، سرکوب در سرکوب. چرا هیچی نمی‌گوید؟ منتظر چی است؟ آدم‌ها با ترقه کشته شدند؟... دو سری گشت در 500 متر؟ موازی کاری شروع شد... چند بار تکرار دارد تاریخ؟ روز تمام است. خوب است که مردم بیرون‌اند یا بد؟ 12:30 شب. از روی خبر می‌خواند، همه‌شان ایرانی‌اند...مهاجم‌ها؟ بله هر 5 تا ایرانی‌اند...غم، مبهم، غم...دوباره فیلم کذا...پشت فارسی حرف می‌زنند...نگهبان...صدایش نگران است...شعار می‌دهد ولی نگران است...
نمی‌توانم بخوابم...می‌خواهد فقط به ترقه اکتفا کند؟ دیگر چی می‌گوید؟...باید بخوابم...فیلم‌های مداربسته باید دیر یا زود منتشر بشود...غم، نگرانی...چقدر عکس جسد دست‌به‌دست می‌کنند...نمی‌بینم...منفجر کرده...نمی‌بینم...
صبح شد...فردای روز سیاه... هنوز تلخ، خشم، نفرت، غم...یک جمله از سر همدلی نگفت آخر...بازهم عکس، و این بار با اسم و بعد از یک روز، آشناست دیگر... و بالاخره صورت مرد بلندبالا... چه کرده؟ چرا این شکلی... غم، غم، غم... حتماً حداقل یک نفر در دنیا هست که با دیدن این عکس‌ها دلش تا همیشه سوراخ بشود... با عکس‌های بی‌جان... صدا هم ... لهجه هم، زبان هم... حداقل یک نفر با شنیدن صدا دلش لرزیده که وای چرا این مرد در تهران؟... حداقل دو زبان را خوب صحبت می‌کند...خیلی جوان است...غم، تأسف، تأثر... خودمرگی...غم، غم، غم... صدا از سر استیصال فقط چند لحظه قبل از مرگ... تعهد به خودمرگی... تعهد به شعار... غم، سؤال، صدا، غم...
هیچی بیشتر از ترقه نگفت، نفرت...نفرت...نفرت... و اعلام جنگ...نفرت، خشم، غم...تکرار دوباره...

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۶

قمار خردادها




بهار 92، چهار سال پیش شبیه همین روزها بود. قیمت دارویی که مصرف می‌کردم (بتافرون) در اردیبهشت، دو برابر ماه قبل شد. چهارصد هزار و اندی تومان برای یک ماه. آن موقع، برای آن روزها خیلی فشار سنگینی بود. بااین‌حال گرفتم. ماه بعد دقیقاً هفته‌های قبل از انتخابات قیمت، چهار برابر شد. یک‌میلیون و شش‌صد هزار و اندی تومان برای یک ماه.
مفصل داستان آن روزها را نوشته‌ام قبلاً. من دیگر دارو را نخریدم. خرداد، تیر، مرداد، شهریور. چهار ماه کثیف و داغِ بهار و تابستان. دولت دهم رفت. رئیس‌جمهور یازدهم آمد. مهرماه دارو آمد با قیمت یک و نیم برابر اردیبهشت، شش صد هزار و اندی تومان. دیگر هرماه دارو بود با همان قیمت‌ها، ولی به‌جایش بیمه سهمش را زیاد کرده بود. فکر کنم به قیمت اوایل 90 برای من تمام می‌شد. به یک سال نرسید، چهار ماه قطع دارو خودش را نشان داد. حمله دوم خیلی وسیع بود خرداد 93. دکتر پرونده را مرور می‌کرد هر بار می‌پرسید از کی بتافرون می‌زنی و جواب می‌دادم از 90، اصلاح می‌کرد: «قبل از قطع دارو حساب نیست. وقتی قطع کردی مثل اینه که قبلش هیچی نزدی.»
مرداد 93 درمان را عوض کردیم. این بار خوراکی. دارو ساخت ایران. همچنان قیمت دارو بالا بود یک‌میلیون و سیصد هزار و اندی تومان که ده درصدش را من می‌دادم و بقیه را بیمه. خیمه‌شب‌بازی پیش‌فاکتور و اعانه از بنیاد فلان و بهمان هم دیگر لازم نبود. یک نسخه بود و یک داروخانه، تمام. حتی دارو به‌اندازه دو ماه هم می‌دادند. همه این مدت سه سال و خردی، دارو موجود بود. قیمت تا 4-5 ماه پیش همان قیمت اول بود. 6-7 ماه پیش یک سامانه معرفی شد از طرف وزارت کار و امور اجتماعی که بیماران خاص بروند در آن سامانه ثبت‌نام کنند و بقیه داستان‌ها. چند هفته بعد از آن قیمتی که بیمار پرداخت می‌کرد، نصف شد. هفتادوپنج هزار تومان. بخشی از هزینه را بیمه می‌داد و بخش دیگر را بیمه فلان (ارجاع به سامانه وزارت کار). دو ماه پیش داروخانه یک فاکتور زد هزار و خردی تومان، حق فنی. آقا دارو را نزدی. زدم، همین است. پس مبلغ دارو؟ مبلغی برای بیمار لازم نیست، از بیمه فلان و بهمان پرداخت‌شده، فقط همین حق فنی داروخانه.
حس عجیبی بود. حس عجیبی است در کشوری با این ساختار زندگی کردن. هم خوشی رقیق که به اندازه صد و سی و اندی هزار تومان در ماه راحت‌تر نفس می‌کشی، هم یک تلخی که اصل حالت را بد می‌کند چون نمی‌دانی الآن بازی کجاست؟ داروی این چند ماه، پول رأیی است که قرار است آخر اردیبهشت بدهی یا بالاخره یک‌بخشی از پول پس گرفته مملکت، برای امثال تو هزینه می‌شود؟

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۶

صدا...



بی‌مقدمه تا خودم را معرفی می‌کنم، می‌گوید صدای من پیر شده؟ راستش را بگو صدای تو که فرق کرده.
متعجب می‌شوم و با مِن‌مِن و خنده فاصله را پر می‌کنم تا ذهنم مرتب بشود. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که صدای آدم‌ها بعد از چند سال ممکن است عوض بشود. یادم نمی‌آید از کجا در ذهنم مانده که «تنها صداست که می‌ماند» باز یک باور دروغین دیگر! حالا پشت خط از من می‌پرسد که صدایش فرق کرده است یا نه. سریع و خودمانی حرف می‌زند و تا من جوابش را بدهم سال‌ها را می‌شمرد که دیگر همدیگر را ندیدیم. به ده سال می‌رسد و توافق من را هم می‌گیرد. گرچه بعدش فکر می‌کنم بیش از این است. بیشتر از این‌که به حرف‌هایش گوش بدهم به صدایش گوش می‌دهم دنبال ردی از سال‌های قبل، تصویری از صورتش شاید. همزمان پکر از تغییر صدا، غیرمطمئن می‌گویم هیچ‌وقت پشت تلفن با او صحبت نکرده بودم. باز هم باوجوداینکه صحبت کرده بودم و بعدتر یادم آمد. صاحبِ ازجمله صداهای گرمی است که بزرگ‌تر از سن واقعی به نظر می‌آیند و فکر می‌کنی الآن برایت یک قصه، روایت می‌کند. گرچه فقط 5-6 سال بزرگ‌تر از من است و شیطنت جوانی سنش را لو می‌دهد. نمی‌خواهم باور کنم که صداها فقط بعد از یک دهه تغییر می‌کنند.
همین‌جوری پرت‌وپلا بهش می‌گویم: حالا که دقت می‌کنم صدایت پخته‌تر شده است. زیرکانه می‌خندد. به نظرم باور نکرده است و رد می‌شود.
صحبت‌ها که تمام می‌شود تا دوری مبهم خداحافظی می‌کنیم.
چطور می‌شود آدم‌ها را بازشناخت اگر صدای آن‌ها هم تغییر بکند؟ یا شاید قرار است آدم‌ها هم با خاطراتشان پاک بشوند؟