جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

خواب ديدم

مي‌خواستم ببينم جواب آزمايشم آماده شده؟
باز مي كند. نگاه مي‌كند. دستم دراز مانده كه ازش تحويل بگيرم. مي‌گويد: كمي صبر كنيد دكتر بايد باهاتون صحبت كنند. دستم دراز خشك مي‌شود. مي‌گويم اين يعني جواب خوب نبوده است. مي‌گويد نگران نباشيد، الآن دكتر مي آيند. خودشان بهتان جواب را بدهند بهتر است.
خواب مي‌بينم. صحنه‌هاي قبل تكرار مي‌شود. دكتر مي آيد. همان دكتر كم مو با بلوز و شلوار خاكستريش. من را صدا مي‌كند، مثل واقعيت. تو خواب بلند مي‌شوم، سلام مي‌كنم و مي‌گويم منم. مي‌گويد متاسفانه مثبت است. و دو تا است. يكي از گذشته و يكي هم از حال. دكتر مي گويد از آزمايشتان به نظر مي‌آيد، هر دو نفر فلاني و بهماني( تو خواب به اسم نام مي‌بردشان) تا آخرش،با همين رويه پيش خواهند رفت و تو ذره‌اي هم اهميت نداري. از حالا تا انتهاي وضعيت تمام مسئوليت فقط و فقط مال تو است.
تو خواب مي‌گويد بهتر است چند روز بعد اگر پزشك خودتان صلاح ديد، دوباره تكرار كنيد(مثل همان چيزي كه در واقعيت گفت)؛ اما چيزي تغيير نمي‌كند. تو محكوم به اين شكنجه هستي.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

طيف

نمي‌دانم از كدام متن يا كدام فيلم و يا كدام دورهء فكريم بود، كه تو ذهنم ماند كه نفرت كم‌ارزش‌ترين دليل عشق است، ولي شايد از ماندني‌ترينهايش.

عزيزكم بيا شفاف جلو بريم، ازت بدم مي آمد. دوستت نداشتم و گاه به تنفر مي‌رسيد، اما نمي‌دانم نگاه تيز و برنده‌ بود، يا زير ميزي رد كردن وسيله كه گناه پنهان بماند، يا صورت سرخ شده‌اي كه برايش سخت بود تو چشمهايم نگاه كند، كه فكر كردم دوست دارم باشي و بماني و دوستت خواهم داشت.
دستهايم مي‌لرزيد نه! همه‌جايم مي‌لرزيد. سرم داغ شده بود. دندانهايم به هم مي‌خورد. مطمئنم صورتم از حرارت سرخ شده بود. عزيزكم از تو مي‌ترسيدند؟ يا از من؟ يا از خودشان؟ يا از اتفاقي كه در ذهنشان مي‌افتاد؟ يا از تلنگري كه من و تو به كارتونكهاي پوسيدهء ذهنشان مي‌زديم؟

عزيزكم! هم اين حرفها براي تو بد است و هم براي من كابوس چندين روزه‌ را به بار مي‌آورد كه ممكن شادي را ازمان بگيرم، اما عزيزكم! تنهايي وقتي درك مي‌شود كه تو با كسي حرف بزني و تو و او تغيير كرده باشيد و براي دوست داشتن دوباره، ‌تمام گذشته فقط يك شروع باشد.
عزيزكم! حالا تويي و من؟؟؟؟؟؟

مي‌بيني تعليق خودش را به هر شكلي كه هست به من گره مي‌زند. باز بايد منتظر بمانم. بيزارم از تعليق! بيزارم از انتظار! بيزارم از ....!

***پي‌نوشت: چقدر نياز دارم به اين واژه كه تويي. به عزيزكم. به تو.

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

رو به انحطاط؟؟؟

تفاوت عكسهاي دو سال پيش با چهار پنج ماه قبل، قبلن به شگفت انداخته بودم، اما حالا نوشته‌هاي دو سال قبل...

به وضوح پير شدي دخترك!!!

تفاوت وقتي كه تصور مي‌كني اتفاقي به فلان شكل خواهد افتاد، و وقتي كه اتفاق مي‌افتد.

تفاوت وقتي كه همه چيز در ذهنت آرزو است و چيدمان زندگي به خواست تو جلو مي‌رود، و وقتي كه آرزو‌ها كوچك و كوچك و كوچك شده و عملي مي‌شوند و زندگي چنان غير قابل باور جلو مي‌رود كه ديگر حتي از واقعيت مي‌ترسي كه حتي چيزي آرزو كني.

تفاوت وقتي كه دختر بيست و دو سه سالهء شاد پرشور پر انرژي هستي و وقتي كه پير شده اي اما هنوز دختر بيست و پنج شش سالهء خستهء كمي مبهوت نه چندان شاد هستي.

تفاوت بين وقتي كه فكر مي كردي دنيا را فتح كردي و حالا كه سرگيجه‌ها و حالت تهوع‌ها و دردها بهت ثابت مي‌كنند كه دنيا تو را فتح كرده است.

به وضوح احساس مي‌كنم آرزويي ندارم. به وضوح در انتظار چيزي نيستم. به وضوح هيچ تصوري از آينده ندارم. و واقعن به وضوح پير شده‌ام.... احساس خوبي نيست.

كودكم تو را نمي‌خواهم و نيز نبودنت نگرانم خواهم كرد.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

به استقبال درد

درد چه عزيز شدي اين بار! همين كه مي آيد، تازه مي‌شوم.
گرچه هر شادي مقدمه‌اي براي پيچيدگي بعدي است، و گرچه درد امروز يعني چيزي شبيه يك مشكل بزرگ براي ده – پانزده سال بعد. اما درد امروز را ترجيح مي‌دهم به كوچكترين اثري از چيزي كه...
اضطراب تا زير و زبرم نكند، اين داستان را خلاصي نيست.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

نه ماهه

فوئونگ- كاش اين رنج كه مي‌كشم، نذري باشد تا تو بماني.
راهب- كاش از هر سوي شانه‌ام سري مي‌روييد تا هر كجا كه مي‌روي ببينمت!
فوئونگ- مرا نگهدار- مي‌ترسم. كاش مرا با طنابي به خود مي‌بستي تا از تو گم نشوم- يا نه، روح‌مان را به هم گره بزن!
راهب- سرنوشت را ببين! راز نذر پدرانم، دام آزموني چنين دشوار بود؟ چه آتشي ست، نامش بي‌قراري!
فوئونگ- آري- سرنوشت! همان دستي كه مرا و تو را از سرزمين پدري تا دو سوي اين قله كشاند، تا بر ستيغ كوه هم را بيابيم. مي‌ترسم كامه‌ي من. حتا اگر كوه جنبيد يا فرو ريخت، تو مرا رها نكن.
راهب- آه- من بسته به تيري و جدا از تو- آزمون دوري، بدترين شكنجه است!
....
فوئونگ- ما از هم متولد مي‌شويم – كدام زايشي بي‌درد بوده است؟

نيلوفر آبي / حميد امجد / تو و من / 11 آذر 84


***
نطفه‌مان شكل گرفت. آبستن شديم. هر دو. جنينمان با مهر و خون و مهر نه ماهه شد و من باز براي چندمين بار متولد شدم. جنيني كه زايشي شايد نبيند. آبستني كه شايد هرگز بار زمين نگذارد، اما حتي اگر اين جنين خيال تولد نداشته باشد، هر چه دير هر چه دور هر چه سنگين عزيزش مي‌دارم كه نطفه‌اش سهمي از تو دارد و درست حالا كه اين كودكمان رسيده، من متولد شدم. جنينمان بگذار چندين و چند ساله شود، درست مثل من. خوب! حسابش ساده‌تر. من و دوري تو با هم بزرگ مي‌شويم. يا من پير مي شوم و او بزرگ.


به اندازه بيست و پنج تا نه ماه دلتنگم. به اندازه بيست و پنج تا دويست و هفتاد و شش روز دلتنگم و مشتاق. به اندازه بيست و پنج تا شش‌هزار و ششصد و بيست و چهار ساعت نيستي و هستت هست و دلتنگيم هم هست و تو .... .


امروز چرا اين قدر بي‌قرارم و بي‌امان؟ چرا درست امروز چنين ريش مي‌كندم دلتنگي؟ چرا اينچنين امان مي‌برد و قرار مي‌برد و ..... .
به اندازهء همه دلتنگيهايم شادي برايت. به اندازهء همه ساعتهاي نبودن، پايداري برايت. به اندازهء همه روزهاي زندگي جنينمان، تولد و تازگي و شادابي برايت. به اندازهء تمام ماههاي بي‌قراري، قرار و آرامش برايت.


من و .............. تو/ 11 آذر 85

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

شوخي = عسر و حرج

آزار رساني روحي و رواني، چيزي است كه مي‌تواند خيلي خطرناكتر از آسيبهاي جسمي باشد، و به دليل غير ظاهري بودنش، اثباتش خيلي سخت است.
يك واژهء مسخرهء فقهي به نام "عسر و حرج" براي اين وضع در نظر گرفته شده است در قانون مدني كه حقوقدانان نتوانستند تفسير شفافي از آن به دست بدهند.
از طرفي زنان بسيار زيادي هم هستند كه با وجود آزار بسيار زياد رواني نتوانستند با اين ماده چيزي را ثابت كنند و عسر و حرجشان را به دادگاه معرفي كنند.
من اسم اين ماده را مي‌گذارم خشونت. حالا خشونت جسمي، جنسي و يا روحي.

يك چيز بامزه اين وسط بگويم در تمام فرهنگهاي متمدن دنيا، تجاوز جنسي حتي شريك جنسي(همسر) هم وجود دارد و قانون در برابر آن نه تنها مسئول است، بلكه نقش حفاظتي را هم براي زنان به عهده دارد. حالا اينجا حتي اگر زن طبق هر دليلي به دادگاه درخواست شكايت بدهد و بخواهد بر اساس آن دلايلش دادگاه راي به طلاق بدهد، تا صدور حكم و اثبات هر دليلي، حتي عسر و حرج، حق عدم تمكين يا (سرباززدن از ارتباط جنسي) را ندارد، در غير اين صورت مرد مي‌تواند با اعمال هر گونه فشاري زن را آزار بدهد.

حالا اين را گفتم كه به خشونت رواني برسم، اما طولاني شد.

تا حالا آدمهاي زيادي را ديدم، به خصوص در هم نسلان، كه گرفتن شريك جنسي و عاطفي ديگر (يعني به جز دوست دختر يا همسر فعلي، يكي ديگر) تو شوخيهايشان خيلي راحت جا باز كرده است، و شايد خيلي كم باشند دختراني كه در برابر اين شوخي واكنش نشان ندهند و ناراحت نشوند، گرچه وقتي تكرار مي‌شود و شوخي مي شود، لوث مي شود و معني واقعيش را از دست مي‌دهد.
اما به نظرم در هر صورت يك جور تحقير است، كه گاهي فقط براي جلب محبت و يا توجه بيشتر دختر بيچاره است. (اين هم يكي از ناتواناييهاي ماست كه درخواست محبت و توجه را بلد نيستيم و يا آن را كار ناپسندي مي‌دانيم، متاسفانه به ويژه مردان كه به نظر مي‌رسد تواناييهاي عاطفي كمتري نسبت به زنان دارند.) شايد انگشت شمار شوخي از طرف دخترها هم بوده باشد، اما چون به طور كل مردهاي ايراني از نسلهاي قبل و به نظر مي رسد تا نسلهاي بعد، با اين موضوع اصلن شوخي ندارند، در عوض چند همسري، چند پارتنري، چند معشوقگي براي مردان ايراني ازلي و ابدي به نظر مي رسد، برعكسش (يعني شوخي تهديد آميز به برگزيدن يار ديگر يا بودن و لذت بردن بيشتر با يار ديگر)هميشه هست.

بدترين شوخيها، شوخيهايي است كه تحقير كننده، مسخره كننده و توهين آميز است. اميدوارم روزي بشود اين جزئيات را هم به عنوان عسر و حرج درنظر گرفت، چون وقتي تكرار بشود، به نظرم آسيب بزرگي مي زند.

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

Bang Bang

From the album "Kill Bill Vol. 1 Soundtrack"
اين را Nancy Sinatra براي فيلم kill Bil خوانده بود. ازش خوشم مي‌آيد

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight
Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played and people sang
Just for me the church bells rang.
Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

من يا مادر بچه‌ام؟؟؟

مي‌گويم من را محكوم مي‌كني به استبداد، تحقير مي كني با نمادهاي پوسيدهء سنت، و برايم تعيين تكليف مي‌كني به بهانهء دوست داشتن.

يك دختر بيست و پنج- شش ساله با تمام آزاديها، شاديها، نيازها و تجربه‌هايي كه بايد داشته باشد، مي‌خواهي در چهارچوب ذهني خودت ببري، فقط چون يك جاي دنيا يك روزي شايد 25-26 سال قبل دختري بيست و دو- سه ساله رفتاري كمي شبيه من و افكاري نزديك به من داشته است و به هر دليل از پس زندگي شخصي خودش به نظر تو خوب برنيآمده است.

مي‌خواهي تمام انديشه‌هايي را كه حاصل 10-12 سال مبارزه و سرسختي و تجربه و
مطالعه و چه و چه است، كنار بگذارم كه چي؟ كه يك روزي شايد ده سال بعد اگر بچه‌اي به وجود آوردم كه بود نبود آن كاملن به خواست من است،‌ بتوانم از پس تربيت و زندگي آرامش خوب بر‌بيايم.

شايد كمي تند و افراطي مي‌گويم، اما تو من را رحمي مي‌بيني كه براي مادر بودن بايد زندگي كند، در صورتي كه من انساني هستم كه شايد روزي بخواهم مادر هم بشوم و يا نه.

مي‌گويم بگذار شفاف بگويم، من دوست داشتن را كه مجوز تعيين تكليف مي‌دهد و بهانه مي‌سازد براي امر و نهي نمي‌فهمم. گرچه حتي هيچ نوع ديگر دوست داشتن را هم ظرف 8 هفته باور نمي‌كنم.


و حالا تو، آن روز كه گفتم من تحت فشار تصميمي گرفتم كه ممكن بود اگر زمان مي‌گذشت تصميمم متفاوت مي‌شد و مسئول دست كم بخشي از آن فشار تويي يادت است؟

آرزو مي‌كنم بتواني دست كم قسمتي از اين آسيبها را جبران كني.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

nightmare!

خواب ديدم خون دماغ شدم. طولاني بود و بند نمي‌آمد. تمام دور لبهايم و زير بيني‌ام و روي صورتم خوني شده بود.
حالت تهوع دارم. دوست ندارم بروم.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

Widower

يك سري لغت انگليسي هيچ مشابهي تو فارسي ندارد.
مثلن Widow يعني زني كه شوهرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
Widower يعني مردي كه همسرش مرده و بعد از آن هنوز ازدواج نكرده است.
شايد بشود براي اولي بيوه را انتخاب كرد. حالا تو فرهنگ فارسي(عميد) بيوه يعني زني كه شوهرش مرده يا به دليل طلاق از او جدا شده است.
اما براي دومي هيچ واژه‌ي‌ مشابهي وجود ندارد.
1. برخلاف بقيه صفتها كه در فارسي كمتر بر اساس جنسيت متفاوت است، بيوه فقط مخصوص زنان است.
2. مردن همسر براي يك مرد به نظر مي آيد آنقدر چيز بي‌اهميتي بوده است كه چنين واژه‌اي اصلن در فرهنگ ما كاركردش را پيدا نكرده است.
3. زوجيت براي مردان در فرهنگ ما فقط از لحاظ فيزيكي و نه احساسي تعريف شده است، كه مرگ يك همسر كوچكترين فشار عاطفي به نظر وارد نمي‌كرده است بر آقايان كه اين مي‌تواند دليلش چند همسري يا داشتن چند يار جنسي همزمان بوده باشد كه تمركز عاطفي بر يك نفر را تقريبن از بين مي‌برد و نابرابري عاطفي بين زن و مرد به وجود مي‌آورد.
4. طلاق همان طور كه الآن هم عرف بر زنان فشار مي آورد، هم‌پايه مرگ شوهر محسوب مي‌شده است و شايد از لحاظ فشار روحي و احساسي معادل آن، و ازدواج مجدد پس از يك بار طلاق چنان عجيب و نامرسوم بوده است كه واژه‌اي براي آن شرايط در نظر گرفته شده است. ( گرچه اين معني از بيوه امروز بسيار نامرسوم است خوشبختانه و اميدوارم اين به معني پيشرفت فرهنگ باشد.)

***پي‌نوشت: كمي با بدبيني نسبت به فرهنگ مردسالارانه نوشتم. و فقط منظورم گستره تاريخي فرهنگ است و نه واقعيت امروز. چون مطمئنم كه امروز زوجيت براي مردان هم بسيار كاركرد احساسي- عاطفي پيدا كرده است. اما بد نيست اگر ببينيم تفاوت اختلاف امروز هم از كجاها آب مي خورد.

ويروس مزخرف زنانه

يك روزهايي هست كه به ترك ديوار گير مي‌دهي كه چي مثلن ترك خورده‌اي كه بگويي چي؟
حسهايت خالص و غليظ مي‌شوند، بدون پشيزي ارزش قائل شدن براي تعادل. مثلن متنفري و همزمان عاشق. دلتنگي و نيز به شدت بي‌حوصلهء ديدار. پر انرژي مي‌شوي ولي در عين حال انگار كوه كنده‌اي. حوصله نفس كشيدن هم نداري.
به خودت چنان گير مي‌دهي كه گويا انگلتر از تو نيست در جامعه.
چنان تلخي كه..... حوصلهء نوشتن ندارم.
از طرفي هم مزخرف مي‌نويسم.


موضوع اين است كه نمي‌شود،‌ نبايد،‌ قانون مدني نمي‌گذارد تو اين روزهاي مزخرف صيغهء طلاق جاري بشود. باطل است. و تا آخرين روزش هم گرچه عزم بر طلاق باشد، نفقه بر مرد واجب است و تمكين از گردهء زن رفع شده است. حالا تو هي بگو مي‌شود و توانايي بايد كسب كرد و چه و چه .... . فهميدن مساله شايد عاقلانه‌تر از تغيير صورت مساله باشد.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

يادمان خشونت

فقط يك اعتراض.
اين كه هر بار تو سرشان بزني و هر سال يادآوري كني كه وحشيگريشان و ميزان نفرت، خيلي بيش از آدميت بوده است.
مي گويم اين كه هزينه هر انقلابي چي است؟ اين كه حذف مخالف يعني چي؟ اين كه برخورد حذفي و يا خشونت بار چه فرقي دارد همه‌شان جاي بحث دارد.
اما اين كه كسي را بدون دادگاه و محاكمه و بدون دليل قانوني، مخفيانه و دزدانه، بكشي و از جسدش هم نگذري و تكه تكه كني و هر زوري كه داري وارد كني، جز وحشيگري و تنفر چي‌ را مي‌تواند نشان بدهد؟
اين كه تو چشمهايشان زل بزنيم بي‌حرف، بگذاريم هر چه اهانت در عمرشان بهشان شده‌ را بالا بيآورند، هر چه مشت ناروا خورده را تحويلمان بدهند، يعني اعتراض.
يعني سركوفت به خاطر رفتاري كه مرتكب شده‌اند و حتي از يادآوريش هم بيزارند.
دو سر كوچهء دو متري را بستند از زماني حدود نه صبح( شايد كمي ديرتر يا زودتر)، كه كسي ياد چيزي نكند.

مراسم فروهرها اجازهء برگزاري نگرفت.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

عروسك

گاهي به چيزي، به كاري اطمينان داري، اما تنهايي و همه با انگشت نشانت مي‌دهند.
گاهي به خودت ايمان داري، اما خندهء استهزا مداوم و بلند است.
گاهي پس از يقين چندباره، باز و باز و باز زير سوال مي‌روي.

اشك مي‌ريختم، اما مي‌خنديدم و با هزار زحمت كه لحن صدايم عوض نشود ادامه مي‌دادم. مي‌خواستم با صداي خودش تكرار كند كه من اطمينانم، ايمانم و يقينم از كجا مي‌آيد. اما نمي‌شد، زمانش نبود. چيزي نگفتم. نپرسيدم. نخواستم.
خوب مي‌فهميد كه قرارم بر نگفتن است، اما از همان اولين اشك فهميد و پرسيد. برايم كافي بود. صدايش كافي بود. و توجهش قرص.

بعد از اين همه روز باز مي‌پرسد..... نگران تجربه‌ام است. اما بديهي است! مي‌دانم چنان ايده‌آل خواهم كرده است كه هر چه غير آرماني را بي‌وقفه رها كنم. لوس شده ام و مغرور. و مي‌داند!
مي پرسد: مطمئني؟ (و جوري كه تا ته دل آدم خالي مي‌شود و از هر شكي مشكوك‌تر است) و تا ته دلم خالي مي‌شود، مثل هميشه.
و ديدي چه لذتي دارد وقتي بطري خالي خالي را تو چشمه فرو مي‌كني! وقتي حس مي‌كني زير پايت خالي خالي است و داري تو دره ليز مي‌خوري و يكدفعه از خواب بيدار مي‌شوي و مي‌بيني زير پايت قرص و محكم است!
مي‌گويم: "من گفتم اما تو چيزي نگفتي؟" مي‌گويد:" من هم مطمئنم... "

ما عشق‌بازي مي‌كنيم. ما خوشحاليم. ما شادي مي‌كنيم. ما مي‌خنديم. ما زندگي مي كنيم. ما مي‌خواهيم. ما اجابت مي‌كنيم. ما ناز مي‌كنيم. ما ناز مي كشيم. ما مي رويم. ما باز پيدا مي‌كنيم. ما باز عاشق مي‌شويم.
ما مشقهايمان را، ما عشقهايمان را، ما شعارهايمان را،‌ ما روياهايمان را، ما افسانه‌ها را، ما كتابها را، ما آرمانها را زندگي مي كنيم.
شده چند بار عاشق بشوي؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل عاشق بشوي!
شده چندين بار يكي را عاشق بشوي؟ و هر بار بهتر از قبل؟
شده چندين بار انتخاب كني؟ شده! شده هر بار بهتر از بار قبل انتخاب كني!
شده چندين بار يكي را انتخاب كني؟ و هر بار بهتر از قبل؟

مي‌بيني ما رو به جلوييم. من هر بار لوس‌تر مي‌شوم و زياده‌خواه‌تر. و تو هر بار عزيزتر مي‌شوي و تك‌دانه‌تر. ديگر نمي‌ترسم از زياده‌خواهيم. نمي‌ترسم از سخت پسندي و سخت گيريم. تو نيستي اما هر بار محكم‌تر مي‌ماني.

يادم بماند: اين بين كسي را نرنجانم. كسي را نيازارم. كسي را بازي ندهم. كسي را كوچك نكنم. كسي را منتظر نگذارم. كسي را كسي را كسي را ..... نرانم.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

توقع

يادم نمي‌آيد كدام فيلسوف و يادم نمي‌آيد دقيقن چه جمله‌اي اما چيزي شبيه به اين دارد كه :

هيچ ارزش جمعي نيست كه قبلش يك ارزش فردي را براي خود آن فرد حاصل نكرده باشد.

قهرماناني كه اخلاقياتشان نزديكترينهايشان را آزار مي‌دهد، برايم نمونه بارز نياز به كاركرد اين جمله هستند. و امشب چيز جديدي به ذهنم رسيد كمك به ديگران فقط تا وقتي ارزش انساني تو حفظ بشود مي‌تواند مفيد باشد.
اخلاق گندي دارم كه تا وقتي توقعي نباشد، حاضرم سخت‌ترين كارهايي را كه از دستم برمي‌آيد براي كمك انجام بدهم اما به محض اينكه حس كردم متوقعي، يا طلبكار چيزي هستي كه من تعهدي در قبالش ندارم، آن وقت خيلي خيلي سخت خواهم گرفت.

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

روسري زرد و مفقودالاثر

از راهنمايي و يا شايد كمي عقب‌تر عادت داشتم وقتي كتاب درسي يا جزوه اي چيزي مي خواندم،‌ بعضي از جاهاي آن كه با چيز ملموسي تو ذهنم شبيه بود، از آن به بعد با همان تكه حفظ كنم و يا يادش بگيرم. مثلن فلان صحنهء فلان فيلم شبيه فلان قانون فيزيك، فلان واكنش شيمي شبيه فلان اتفاقي كه افتاد. يا فلان دنباله رياضي مثل فلان مورد بين من و فلاني تكرار مي شود چيزهايي شبيه اين....
گاهي اين شباهتها را گوشه كتاب يا جزوه نوشتم و بعد از مدتي وقتي دوباره مي‌بينمش، باعث مي شود خيلي چيزها را مرور كنم.
براي كنكور بايد چيزهايي را بخوانم كه به عمرم نمي‌دانستم يا نشنيده بودم، به خصوص حقوق مدني زنان و خانواده كه برگرفته از اسلام است.

يكي از مواردي كه زن طبق آن شرايط مي‌تواند درخواست طلاق بدهد: اگر شوهر زن 4 سال تمام مفقودالاثر باشد.*1 البته بايد همه مراحل قانوني آن يعني سه بار انتشار آگهي در روزنامه رسمي براي ارائه اطلاعات از اشخاصي كه ممكن است خبري از شوهرشان داشته باشند، طي شود. سپس حاكم مي تواند حكم به طلاق زن بدهد. اگر شوهر غايب در طي اين مراحل حتي خودي نشان دهد و يا تماسي بگيرد، ‌ديگر غايب تلقي نخواهد گشت. اگر او پس از صدور حكم طلاق و پيش از تمام شدن مدت عده*2 بازگردد حق رجوع*3 دارد و درخواست زن باطل است.

جلوي اين پاراگراف همين چندين روز اخير نوشته بودم : "آخرين فرصت، روسري زرد"

فكر كن شوهرت دست كم شش ماه بي‌خبر نبوده است وقتي با هزار زحمت مي‌خواهي زندگيت را مستقل كني و رها شوي، فقط كافي در آخرين فرصت يك بار بهت زنگ بزند، همه چيز بايد از اول طي بشود. آخرين فرصتها، آخرين لحظات، وقتي كارد به استخوانت رسيده است، از لحاظ روحي فشار چندبرابري مي‌آورد. دست كم تصور من اين است.

***پي نوشت:
*1 با يك شرط ضمن عقد پس از اصلاحات سال 61 / مي‌توان 4 سال را به 6 ماه در عقدنامه هاي كنوني و با امضاي طرفين زير اين شرط خاص زمان را كوتاهتر كرد. گرچه در قانون مدني ايران هنوز همان 4 سال شرط است.
*2 مدت عده سه ماه (يا گذشت سه دور قاعدگي)پس از صدور حكم طلاق توسط حاكم را گويند كه زن در اين مدت حق ازدواج با كس ديگري ندارد.
*3 در بعضي طلاقها كه اين مورد هم از آن نوع است، اگر پيش از تمام شدن مدت عده مرد بخواهد بازگردد، مي تواند بازگشته و بدون عقد مجدد ادامه زندگي دهد و در مقابل رجوع مرد، زن اجازهء مخالفت را از ديد قانون ندارد.

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

The Wind That Shakes The Barley

فيلم خوبي بود. درآوردن چنين موضوعات اخلاقي، انساني بدور از قضاوت كار ساده‌اي نيست. اما كن لوچ از پسش خوب برآمده بود.
اجبار بر مبارزهء مسلحانه(مبارزه ايرلنديها براي دفاع از حيثيت و زندگيشان).
تفاوت بين مبارزهء كاركردي و قهرمانبازي و شعار(مرگ ميكائيل فقط به خاطر نگفتن اسمش به انگليسي).
اجبار بر قتل و خشونت(اولين قتل عام سربازان انگليسي در بين جاده و واكنش مبارزان).
پيچيدگيهاي انتخاب در شرايط خاص( انتخاب بين رفتن ديمين براي درس و تدريس يا ماندن و ادامهء مبارزه).
پيچيدگيهاي شرايط مبارزه(عشق ديمين و سيند و ناچاري مبارزه).
انتخاب بين اصول انساني(برخورد با خائن و كشتن دوست و پسربچهء 17 سالهء ناچار).
بازنگري بر هدفهاي بديهي در هر لحظه و سپس ادامه( دادگاه بازاري نزول گير و پيرزن بيچاره).
چالش بين افراد چريك و دولتمرداني كه به سياست مي‌پردازند(جايي كه به تدي گفته مي‌شود واي به ايرلندي كه تو بخواهي اداره‌اش كني).
موضع گيري مذهب و كليسا و تعدادي از مبارزان به نفع ثروتمندان( سخنراني كشيش و بحث ديمين).
و در انتها صحنهء اعدام ديمين با فرمان آتش تدي برادرش، به نظرم اوج فيلم بود. و نامهء آخر ديمين براي سيندي هم....
" ....تمام ذره‌هاي روح و بدنت را دوست دارم....يك بار گفتي كه آرزو داري بچه هايي داشته باشي سالم و شاد كه در آزادي رشد كنند و خوشبختي را بهشان ياد بدهيم. به نظرم اين حق تو است و تو شايستگيش را داري، اما فكر مي كنم اين به اين زوديها ممكن نشود..."
فقط حيف كه خيلي دير اكران مي‌شود و خيلي هم طولاني است.