پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

ماه در آب

فرهنگ كار

واژه date و معادل نداشتن آن

ويژگي‌هاي مثبت يك دوست

امنيت عاطفي

نگران‌كردن ديگران براي جلب توجه

عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي

پدر، اعدام!

كودكان افغان

يادم بماند راجع به كليد‌ واژه‌هاي بالا بنويسم.

امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونه‌هايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان مي‌دهد كه تو دريا، تا نيم‌تنه در آب روبروي هم ايستاده‌اند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه مي‌كند و مرد به تصوير ماه توي آب.

به نظرم متنش عالي از آب در‌آمده بود.

خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سخت‌ترين دوست داشتن،‌ دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربه‌اي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.

گاهي فكر مي‌كنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نمي‌كشند؛‌ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.

چيزي ته قلبم مي‌سوزد.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

ترس

من از چيزهايي مي‌ترسم:
من از شفاف نبودن مي‌ترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي مي‌لنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را مي‌ترساند.
من از عادتها مي‌ترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي،‌ نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني مي‌ترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم مي‌پراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش مي‌آيد و بر مي‌گردد. مي‌دانم چي مانعش مي‌شود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش مي‌بيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي ‌تر به نظر مي‌آيد. و شايد از همين مي‌ترسد.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

اتوود


ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناخته‌ها و تازه‌ها بودم و هستم. از بي‌حوصلگي و كلافگي خودم رنج مي‌بردم اما نمي‌يافتم راه‌حل را! نمي‌فهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نمي‌رسيدم يا مي‌ترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نمي‌كردم. سياه و سفيد، صفر و يك مي‌ديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:

"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشق‌هاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام مي‌آورد. اين تفاهم نمي‌توانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه مي‌توانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرت‌ها، حسرت‌ها، دلتنگي‌ها، لذت‌هايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بي‌خبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نمي‌شديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نمي‌داد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نمي‌كرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نمي‌بايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ مي‌كرديم
.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
1- ژان پل سارتر

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خبرگزاري

چند تا جملهء‌خبري كوچك راجع به خودم:


  1. .از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذر‌خواهي و شايد ... دوباره)

  2. .دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينه‌اي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.

  3. اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجه‌ام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.

  4. شكسته شد آن روزهء‌ پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه‌ درمي‌آيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. مي‌دادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.


***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش مي‌آموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش مي‌آموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.


حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر مي‌كردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد مي‌روم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز مي‌شود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....

5 بعد از ظهر

گرچه بايد بخشيد، گرچه ناچار بخشش آخرين گريزگاه است، گرچه بخشش، فقط شايد كوچه‌باغهاي قديم را در خاطر دست كم نگه دارد، اما نبايد فراموش كرد. وبلاگ عزيز چندان محرم نيستي. چون قضاوتمان مي‌كنند. دست نوشته‌هايم كجاست؟
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ مي‌زند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نمي‌دهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي مي‌گذارد كه دوست داشتني‌هاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجن‌گونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو مي‌برد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نمي‌گذارد.
عشق جواني را به مسخره‌ترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نمي‌شود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم مي‌سازيم كه دغدغهء ذهني‌ بخشي از جامعه‌مان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم مي‌سازيم كه بيانيه‌ داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي‌ داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بي‌حاصل تصوير كند كه مي‌شد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بي‌دليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خنده‌دار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

افزايش حقوق

يك چيز عجيبي در مورد كار ذهنم را حسابي مشغول كرده است و آن تفاوت جنسيتي است.
به عنوان نمونه تفاوت دستمزد مردان و زنان:
نمي‌خواهم بگويم در شرايط كاملن برابر با تجربه كاري و توانايي و دانش برابر حقوق يك زن از همان ابتدا كمتر از حقوق يك مرد تعيين مي‌شود، اما اين را مطمئنم كه اگر قرار بر افزايش باشد، هم خواستهء يك زن كمتر است و هم برآوردن آن از طرف كارفرما كمتر صورت مي‌گيرد.
دليلش هم خيلي ساده به نظر مي‌رسد. منطق اكثر جامعه كه كارفرما نيز از آن اكثريت جدا نيست، اين است كه اگر زن كار مي‌كند، صرفن براي سرگرمي و يا در نهايت كمك خرج بودن است و نه عهده دار بودن خرج مستقل. و نه اصلن به عنوان يك انسان مستقل كه كار و درآمد همسان با كار برايش يكي از نيازهاي اصلي زندگي است. اين يك!
دوم اين كه: ما چقدر به اين طرز ديد وزنه مي دهيم هم موضوع مهمي است.
اگر يك مرد به دليل حقوق كم،‌ كاري را ترك كند، بي‌شك با حقوق كمتر از آن، كار نمي‌گيرد. و چون كارفرما اين را مي‌داند، درخواست افزايش حقوق او را تا حد بالايي مي‌پذيرد.
اما چند درصد از زنان را مي‌شود پيدا كرد كه به خاطر كم بودن حقوق،‌ حاضر به ترك كار باشند؟
من با يك ديد بسيار محدود در اطرافيانم مي‌توانم حدس بزنم كه درصد بسيار كمي از زنان، به ميزان حقوق بيش از وجود كار اهميت مي‌دهند. پس بديهي كه درخواست افزايش حقوق از طرف زنان، در اكثر موارد از طرف كارفرما كم اهميت در نظر گرفته مي‌شود و خيلي كم ترتيب اثر داده مي‌شود.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم چون هنوز ديد قطعي پيدا نكردم.

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

باز هم كار!

به نظر مي‌آيد شغل عوض كردن يا رها كردن كار، مثل پارتنر عوض كردن است.
مي‌شود وقتي خيلي از رابطه راضي نيستي، گژدار و مريض پيش ببريش تا كسي را پيدا كني كه فكر مي‌كني مي‌تواني رابطهء‌خوبي باهايش داشته باشي و بعد قبلي را كه در واقع مدتي نقش كاچي بعض هيچي بازي مي كرد، رها كني.
كار هم همين طور. مي‌شود تا وقتي شغل جديد پيدا كني، سر كني و از كار بزني و يا ناراضي پيش بري تا شغل بهتر پيدا كني و بعد بيآيي بيرون.
مشكل اين است كه من نمي‌توانم ناراضي باشم و خودم را راضي نشان بدهم. يا نمي‌توانم چيزي را تحمل كنم فقط به خاطر اينكه بهتر از هيچ است.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

تكليف درد روشن شد

***توضيح: اين روزها كلي نوشته‌ خواهيد خواند در تجليل از، و كمك به، خودم و اعتماد به نفسم. من دارم شغل عوض مي‌كنم. به اين روحيه نياز دارم. حتي اگر مغرورانه به نظر مي‌آيد، حالا به اين غرور نياز دارم.

من پيش آمدم. اين را فقط از مقايسه رفتار خودم در شرايط مشابه مي‌گويم.
دستهايم يخ نكرد. صدايم نلرزيد. از نگاهها هراس نداشتم. ازش نخواستم چيزي را مخفي نگه دارد. قضاوتش برايم مهم نبود.
خانم دكتر را مي‌گويم. حتي وقتي لحن صدايش تغيير كرد. حتي وقتي كمي با موضع باهام ادامه‌ي صحبت داد. من همچنان با لبخند بيماري را برايش توضيح دادم. كامل گفتم و با اعتماد و محكم به حرفهايش گوش دادم. چون واقعن فكر مي كردم از اين جا به بعدش ربطي به او ندارد. و من هم به كارم و به زندگيم ايمان دارم و مطمئنم.

محض آموزش و اعتماد به نفس كاري براي خودم


مرسي از مريم عزيزم براي اين عكس

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

تعليق

كار : همه چيز را رها كردم. تمام. آستانهء تحملم تمام شد.

دانشگاه: مي گويد بهتر نبود به جاي تلفن از اول مي‌آمدي؟

مي‌گويم من از بس هر روز دو بار آمدم بهم گفتن ديگر نيايم و زنگ بزنم. دو بار هم پيش خودتان آمدم.

انگار نشنيده. مي‌گويد كي گفته اين همه واحد بگذراني؟ مي‌گويم يعني چي؟

مي‌گويد ما نمراتت را هم نمي‌دهيم. نبايد پاس مي‌كردي.

زندگي: دلم مي‌خواهد حرفهايم را بشنود. شايد تا اين حد پيش بروم.

حالا روزها بايد دنبال كار باشم و دانشگاه و شايد يك فكري هم براي اين درد كردم.

من و كودكيم يا من و كودكم؟

با وجود اينكه سرم شلوغه و حسابي بي‌حوصله‌ام و دمغ، اما محمد مهربان اينجا را هي خوشگلتر مي‌كند و همين انگيزه مي‌دهد كه باز اينجا بنويسم.
تمام روز در حال دويدنم و شبها تا صبح يا از درد خوابم نمي‌برد يا فاصله‌هاي خواب، مرتب خواب مي‌بينم.
دو بار نامه‌ام گم مي‌شود يك بار در دانشكده و يك بار در دانشگاه. سه روز دنبالش دويدم، آخر خانم كارمند بهم مي‌گويد، اين مشكلي كه تو دنبالش آمدي، اصلن از نظر قانوني، نبايد در مورد تو پيش آمده باشد. مبهوت، حس مي‌كنم باز دارم پيچانده مي‌شوم.
جناب آقاي منشي مدير كل، با كلي و قر و غمزه بهم شماره مستقيم مي دهد و مي‌گويد فردا تماس بگير تا جواب نامه‌ات را بگويم.
وسط كار خودم، بعد از اينكه كلي زمان مي برد تا خودم را براي دختر خانمهاي هم سن و سالم ثابت كنم و تازه بهم اعتماد مي‌كنند و مي روند هر چي تو جزوه‌هايشان نوشته بودند، بيآورند بپرسند،‌ زنگ مي زنم به جناب آقاي منشي مدير كل.
اول اينكه بلافاصله با شنيدن صدايم مي‌شناسدم و مشخصات ظاهري كاملم را مي‌گويد، 10 دقيقه پشت موبايل نگهم مي دارد و بعد باز صداي همان خانم كارمند را مي شنوم، حرفهاي ديروز را تكرار مي‌كند، از آقاي مسئول كارم جريان را مي پرسد، جلوي دهنه را نگه مي دارد و بعد لحنش عوض مي شود، مي‌گويد نامه‌ات در روند امضا گرفتن است.
مي گويم يعني كجا؟ پيش كي است الآن؟ توضيح خاصي نمي‌دهد. بعد با صداي زمزمه ‌وار مي‌پرسد مگر وضعيتت چي است؟ قسمتهاي آموزشيش را مي گويم فقط. مي گويد خوب! اين كه هيچي. وضعيتت چي بوده است مگر؟ لپهايم داغ مي شود، دستهايم يخ. باز رسيدم سر خانهء اول.
شب خانه‌ام. نسبت به تفاوت، بي‌تفاوت شده ام. نسبت به هيچي، بي‌تفاوت شده‌ام. از درد از خواب مي پرم. انگار كسي دارد چنگ مي‌زند به اين رحم. مي‌روم و مي‌آيم. يك ماه. بعد چهار ماه. و حالا باز تا مغز استخوانهايم مي رسد درد. تو خودم مچاله مي‌شوم. از نگراني است نمي دانم يا درد كه خيس عرق مي‌شوم. فكر مي كنم كاش وقت داشتم دكتر مي‌رفتم. انگار همهء شعارهايم يك دفعه تو ذهنم بريزد پايين. نمي‌خواهم. نبايد. اصلن. نه.
انگار غده، سنگ، حتي يك موجود، رحم را عقب و جلو مي‌كشاند با خودش و درد و هر لحظه ترد و تازه نگه مي دارد. دندانهايم را به لحاف فشار مي‌دهم. از اضطراب گريه‌ام مي‌گيرد. ساعت هر چند هم باشد،‌ مهم نيست دنبال گوشيم مي گردم... نه. اين وقت شب، بچه نشو!
دلم مي‌خواهد چيزي بنويسم تا آرام بشوم تا درد برود، اما امان تكان خوردن نمي دهد. همه حرفها تو ذهنم تكرار مي شود، من خواستم، تحت هر شرايطي هم مسئوليتش را خودم مي پذيرم. از نگراني حالت تهوع مي‌گيرم. از فكرش هم احساس تنهايي شديد مي‌كنم. و باز فردا و پس فردا و هر روز ديگر تنهايي عريان مي‌ماند.
صبح زود از مكافات شبانه دوش مي گيرم كه كار با زنگ موبايل، از تو حمام شروع مي شود، دانشگاه را رها مي كنم و خودم را به كار مي رسانم. يادم مي‌رود موقع ناهار قرار بود،‌ بروم دنبال آن نامهء لعنتي. كار. كار. كار. اما احساس تحقير شدن و نارضايتي رفتاري جناب رئيس به شنبه كه نزديك مي شوم، هي بيشتر و بيشتر مي‌شود.
باز شب همان احساس چندين ماه پيش:او و بازي‌هاي .... . من مرد اين حرفها نيستم. همه چيز را رها مي‌كنم. بارها گفته بودم من را حريف اين بازيها نكن. من خودم را دوست‌تر دارم. و خودم را محترم‌تر از بازيهايتان نگه ‌مي‌دارم. از تو به خاطر كوتاهيت، به خاطر غرورت، و به خاطر نخواستن يا ناتواناييت، در حفظ محدودهء من و محدودهء احترامم، نااميدم و پيش خودمان بماند، كمي هم بيزار!

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

درك سردي يا درك احساس سرما؟؟؟

بببببببببه سلام خوبي؟
- آره تو خوبي؟
- بببببببببه مرسي تو چطوري پپره؟
كجايي؟
- دانشگاه.
- دانشگاه. حوصله‌ام سر رفته بود، آمدم يكي از شما را ببينم اينجا.
درسها چطوره؟ رو روال افتادي؟ اوضاعت خوبه؟
- زياد است و كلي كار بايد انجام بدهيم براي هر كدام. اوضاع هم كه اي شرايط سخت است ديگر ...
- آره خوبه! اينجا تازه دانشگاه معني مي‌دهد. اوضاع هم كه بد نيست. بهتر از اوايل است.
با كسي دوست شدي؟
- دوست كه نه آنطور!
- همكلاسي دانشگاه چي؟
- خوب آنها كه هستند ولي دوستي آنطوري نه هنوز!
- آره با خيليها. ايتاليايي، اسپانيايي، ...
- چه عالي!!!
- آره در حد دانشگاه البته فعلن.
ديگر بگو
- تو بگو؟ چيكار مي كني؟ نمي‌خواهي بيايي؟ اينجا خيلي خوب است. از كارهاي دانشگاهت چه خبر؟ ميزاني؟ كار چطور است؟ اينجا هوا خيلي خوبه. اين رشته دختر كم دارد. چون كار فني كم مي‌كنند. خودت كه مي داني. اما خوب تو كه كارت فني است...
- تو چه خبر؟ از x, Y, z چه خبر؟ تو به فلاني گفتي كه ...؟ چرا بهمان را نوشتي؟ كارت درست مي‌شود ديگر مثل هر بار . رفتي دنبالش؟چي شده است كه مي‌گويي...؟

تفاوت زياد است. لزومي نمي‌بينم كه درك كنم.

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

برابري

  • هميشه وقتي از كسي توقع رفتار انساني‌تري را داري، كوچكترين رفتار غير منتظره او مي‌تواند حسابي به هم بريزدت.
    مي‌گفت خوشحال بود. مي‌گفت برخورد گرم و صميمانه‌اي كرد. مي‌گفت فورن دست داد. مي‌گفت سعي مي كرد احساس عاشقانه داشته باشد. مي‌گفت رفتار مشتاقانه و شادي داشته است.
    احساس خوبي پيدا مي‌كنم. دست كم در اين نوع رفتار، جز آدمهاي متفاوتِ مثبت شناخته شد.

  • يك دره عميق. بين دو تا ديوارهء صخره‌اي بلند. دره در انتها كم عرض و پر پيچ مي‌شود. بالاي دره، زمين سست است و شني- سنگي. با هر حركت چيزي از آن بالا به ته دره مي افتد. زير ديوارهء بالايي دره كم كم خالي مي‌شود مثل يك ذوزنقه كه قاعدهء بزرگش بالا است و قاعدهء كوچكش مسير رود است. چند تايي هستيم. از آن بالا سنگ مي اندازيم پايين. هر سنگ خود به خود، موقع افتادن به طور زيگزاگ به ديوارهء زير پاي ما و ديوارهء روبرويي مي‌خورد و پايين مي‌رود. خودش هم هست. نيم رخ مي‌بينمش. يك قاب خالي جلويش قرار مي‌گيرد. اما نمي‌دانم چطور؟ من از نيم رخ او پشت قاب خالي عكس مي‌اندازم.

  • رفتار خوبي ندارد. لحن چندان دوستانه‌اي از حرفهايش حس نمي‌كنم. بالا به پايين. مثل يك امام معصوم به يك بدكاره. محتاط شدم. زيادي محتاط. ترجيح مي‌دهم نبينمش. خانم وكيل حقوقي است. مي‌گويد در مراكش و مالزي بين 80 تا 100 سال خواستن مستمر، سرانجام به برابري نسبي رسيد.

  • راستي اينجا را محمد عزيز سر و سامان داده‌است. تازه بي‌حوصلگيها و بدقوليهاي من را هم تحمل كرده است. هنوز هم زحمتها به دوشش است و باز اينجا خوشگلتر مي‌شود. متشكرم محمد جان!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

خرابه

  • خانه‌هاي قديمي را كه خراب مي‌كنند تا دوباره يك ساختمان جديد بسازند، ديدي؟

اول از سقف شروع مي‌كنند. بعد آجرهاي ديوارها را دانه دانه طوري در مي‌آورند كه قابل استفاده باشد.

تا همين چند وقت پيش اين طور بود كه تمام مراحل خراب كردن خانه، تا مدتها قسمتي از منظرهء روزمرهء محل بود. يعني خانه‌اي را كه تو سالها فقط ديوارهاي بيرون و در و پنجره‌اش را ديده بودي، حالا بدون ديوار مثلن مي‌بيني كاسهء دستشوييش چه رنگي است يا كاشيهاي آشپزخانه‌اش كجاها از روغن زرد شده‌است و كجاها ترك خوردگي دارد. يا ديوار اتاق خوابشان را چطور كاغذ ديواري كردند يا بچه رو ديوارهاي اتاقش چه چيزهايي كشيده است؟

يك دفعه قسمتي از درونيات آن خانه برايت عريان مي‌شود. اما حالا همهء اين جزئيات خرابكاري بايد پشت حصارهايي انجام بشود تا درونيات و بيرونيات يك خانه، در محل مخلوط نشود.

كاش بشود وقتي دارم ذهنم را خراب مي‌كنم تا دوباره بسازم،‌ آجرهاي سالمش را نگه دارم و درونياتم را هر كي از كنارم رد مي‌شود نبيند.

  • موضوع اين است وقتي چيزي لوث شد، هيچ شرايطي نمي‌تواند توجيهش كند.

لوث شده‌ها پشت سر مي‌مانند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

ترس

گاهي از بيان آنچه در ما اتفاق افتاده، يا آنچه در ذهنمان مي‌گذرد مي‌ترسيم.
شجاعت در لحظه بهتر است يا احتياط و ترس براي آيندهء مبهم؟

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

تكه‌اي از بهشت

چهار ساعت و نيم مي‌خوابم. ده ساعت رانندگي مي‌كنم. هفت ساعت مي‌خوابم خواب مي‌بينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي مي‌كنم.

اما اصلن خوابم نمي‌آيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.

جاده‌هايي كه به شمال مي‌رود، مثل تمام تعطيلات،‌ وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي مي‌زنند و يك طرفه مي‌كنند به نوبت.

يكي از جاده‌هاي انحرفي، شهر كوچكي را دور مي‌زند، از كنار شاليزارها رد مي‌شود و از دل جنگل‌كوه، از پشت سفيد رود به جاده‌ء اصلي متصل مي‌شود.

جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم مي‌شنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره مي‌افتد! جاده مي‌پيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بي‌اختيار با صدا مي‌خندم! همه با هم قهقهه مي‌زنيم! جاي دوست داشتني‌ترينها خالي است! دوربين rest مي‌شود و جاده باز و باز مي‌پيچيد! مي‌خنديم! مي‌گويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نمي‌شود ازش عكس گرفت!

من زندگيم را مي‌كنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهء‌زندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.

خواب اتهام مي‌بينم. خواب انگشت اضافهء‌پا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن مي‌بينم. خواب ترس مي‌بينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

تناقض

وسط كار، چندين بار از بيرون باهام تماس مي‌گيرند. حسابي تمركزم را از دست مي‌دهم. مدام راجع به كار دانشگاه است و خبرهايي از درگيريهاي آنجا. اصرار و معذوريت كه همين حالا وسط كار بايد پاشي بيايي.

يك ترانسفورمتور نوي نو را زير تست سوزاندم.

فلان وسيله‌اي كه فلان دكتر فوري نياز داشت، بعد از يك هفته از زمان پستش، برگشت خورده تحويل گرفته‌ام.

مي‌آيد تو و وسط كار شروع مي‌كند بلند بلند شوخيهاي بي‌ربط و نه چندان خوشايند كردن. عذر خواهي ميكنم و مي‌گويم من الآن درگيرم. گوشي را برمي‌دارم و ادامه كارهايم.

يك واژه بدي در مورد من به كار مي‌برد و از بقيه دليل گرفتارم را مي‌پرسد. با تعجب مي‌گويم با من بودي؟ مي‌گويد آره. مي‌گويم چي‌گفتي؟ با همان قاطعيت واژه را تكرار مي‌كند. مي‌گويم متشكرم از لطفت اما من كار دارم.

روز بعد دليل سرد بودنم را مي‌پرسد و مي‌گويم چون يادم نمي‌آيد از اين لحن استفاده كرده باشم،‌ برايم خوشايند نيست كه از كسي هم در مورد خودم بشنوم.

موقع رفتن به شوخي رسمي و پرعنوان خداحافظي مي‌كند و وقتي دليلش را مي‌پرسم مي‌گويد مي‌خواهم كاري كنم كه از آن طرف حالت به هم بخورد. مي‌گويم يعني فحش را ترجيح بدهم؟؟؟!!!

به نظرم بين صميميت و راحتي و دشنام دادن و استفاده از هر واژه‌اي حتي به شوخي، تفاوت بسياري وجود دارد.

پي‌نوشت: هشدار نسبت به عواقب ادبيات خشونت/ مقاله سياسي نه چندان بي‌ربط

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

بازي با زخم/ كارگردان: تحميل شده‌ها

وقتي مي‌خوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي مي‌كند، تا ته روحم و احساسم مي‌سوزد و تير مي‌كشد.‌ تايپ مي‌كنم تند و صريح و قاطع.

دوباره مي‌خوانم.

- پس فكر مي‌كنيد من مغرورم؟ ها؟

- البته شايد اينطور به نظر برسد ولي براي اين است كه زياد فكر مي‌كني و قاطع نظر مي‌دهي.

- پس اين تفكر بين شماها هست!!!

***

مي‌گفت: آدم بايد غرور داشته باشد اما مغرور نباشد، مي‌گفتم: اين كه از اولين صحبتهايي بود كه با هم كرده بوديم. من همين جوريش هم متهم به مغرور بودنم، حالا تو مي‌گويي بايد غرور داشته باشم؟

مي‌گفت: ... كه مي‌گويند مغروري. آنها صلاحيت ندارند كه در مورد تو نظر بدهند.

مي‌گفتم: اما حالا كه نظر مي‌دهند و زياد هم مي‌دهند و اين آزارم مي دهد.

يادم مي‌افتد، حوصلهء كشمكش دوباره را ندارم. باز تايپ كرده‌ها را مي‌خوانم و صفحه را ذخيره نكرده،‌مي بندم.

غمگينترم تا شاكي.

من اشك مي ريختم. از تماسمان فرار مي‌كردم و او دستپاچه و آرامش دهنده توضيح مي داد:

به خدا همهء اينها را به حساب حماقتش بگذار.

مي‌گفتم تو مي‌داني صميمي‌ترين دوستهايم،‌ هم هيچ وقت فكر نكردند اجازه دارند هر حرفي بزنند، حتي بعد از اين همه سال دوستي، آن وقت اين همه توهين فقط براي اينكه من تصور آدمهايي را داشتم كه ارزشي دارند كه عزيز كرده شده‌‌اند؟!!! مي‌گفت مي‌فهمم. ما بر خلاف آبيم. ما هزينه مي‌دهيم. هزينهء سنگيني به خاطر دوست‌ترينها. توضيح مي‌داد و آرام مي‌كرد و ....

اين دور باطل است. من هم آستانهء تحمل دارم. مي‌گفتم هيچ تمايلي ندارم براي تحملشان. اما تحميل شده‌ها را تا كجا بايد بپذيرم؟؟؟

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۵

....درآمد

پيش درآمد: بهش گفتم: رفته بوديم تئاتر، فكر كردم اگر به تو بگويم به خاطر راه نمي‌آيي.
مي‌گويد آره فلاني هم با بهماني ديده بودت. ( اما چرا جلو نيامده و همان موقع به خودم نگفته‌است كه دارم مي‌بينمت، سوال مي‌شود. نه؟)
مي‌گويم آره بهماني يكي از جمع 7-8 نفري همراهم بود. (و حالم از قضاوتش به هم مي‌خورد.)
ديگر كمتر گروهي جايي مي‌روم. حوصلهء حرف و حديثها و سوء تفاهمها را ندارم. حوصلهء حساب پس دادنهاي اينكه چرا الف هست؟ ب نيست؟ به پ نگفتي؟ يا چرا به ت دير گفتي؟ را ندارم. حالا هر كي دوست دارد ببيندم، تنها ببيند كه بيشتر خوشحال بشود كه ديگر تنها ماندم و خلاص. و به خودش ببالد كه او هنوز عشقش را دارد و ديگر به هيچ دوست و هيچ آدم ديگري نياز ندارد، و من با آن همه شعارهايم و آن همه شاديم، مضطربم و تنها و مشوش.
پس از پيش درآمد: بعد از كار مي‌روم آرايشگاه، بعد از هفته‌ها. دارند تعطيل مي‌كنند، خواهش مي‌كنم و مي‌گويم كه سر كار بودم و زودتر از اين نمي‌رسم. اولين بار است كه به ناچار آنجا مي روم.
غر مي‌زند. كه چرا دير آمدي؟ چرا اينطوري است و چرا به خودت نمي‌رسي و چه و چه... .
روي صندلي راحت و خوابيده‌اش دراز شده‌ام و دارد موهاي صورتم را كه به اندازهء چمن رشد كرده است، دانه دانه مي كند و هي مي‌گويد واي چقدر خوشگلي چرا پس دير آمدي؟ يكي ديگر مي‌آيد دستهايم را نگاه مي‌كند و مي گويد بايد ناخن بگذاري! با تعجب نگاهش مي‌كنم و مي گويم اما من ناخن دارم.
مي‌گويد ناخن بكاري، برايت خيلي لازم است. به دستهايم نگاه مي‌كنم و مي‌گويم اما فكر نكنم كه دستهايم زشت باشد. مي‌گويد نه ولي اينطوري خوب مي‌شود مثل همه.
هنوز سر انگشتهايم كه صبح با هويه سوزوندمش، درد مي‌كند. مي‌گويم اما من كارم طوري است كه با ناخن بلند و كاشته شده، نمي توانم. انگار دارد به يك عقب افتاده نگاه مي‌كند مي‌گويد ازدواج كردي؟ مي‌گويم نه! بيشتر عجيب نگاهم مي‌كند و مي رود.
بعدش مي‌روم تئاتر. تنها. بهم خوش مي‌گذرد. بعد بكوب مي‌گازم تا يك جاي امن و يك ساعتي پياده روي مي كنم. حالم جا مي ‌آيد. خانه كه مي‌رسم باز زندگي دستش را رو گلويم فشار مي‌دهد.
فرض كن يك آدمي را از چهار طرف بدنش بكشند تا مرز از هم پاشيدن، بعد از آن دردناكتر اينكه تو گوشه ايستاده باشي و هي داد بزني، تو ضعيفي، تو ناتواني و گاهي هم به آن آدم بخندي و بگويي شلوغش نكن بي‌خود
.

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

بي‌ربط

مي‌گويد اگر همه پسر بودن بهتر بود. (با لحن پدرانه‌اي كه مي‌خواهد خيرم را پيش بيني كند مي‌گويد.)

مي‌گويم مي‌خواهي من نروم؟

***

مي‌گويد تو رفتار پسرانه داري. (با لحن انگ زدن و خرده گرفتن مي‌گويد.)

***

مي‌گويد اين اسقلالي كه تو داري موجب حسودي پسرها مي‌شود و اين برايت خطرناك است.

مي‌گويم حسادت پسرها؟ تا حالا بهش فكر نكرده بودم.

***

بي‌ربط: شده است آنقدر حرف نزني كه حرف زدن از يادت برود؟

انگشت شست، يا شايد هم، شصت پايم تير مي‌كشد.

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

بچه آزاري

پسر. از موهاي نرم روي صورتش كه كمي بلندتر و پررنگ تر از حالت معمولند، حدس مي‌زنم كه در اوايل سن بلوغ است.

پزشكش مي‌گويد من هم بايد همراهش باشم. يك حالت پارانوئيدي دارد نسبت به زنها و دخترها. شما كارتان را بكنيد و نگران نباشيد. من كنترلش مي‌كنم.

ترجيح مي‌دهم پشت سيستم بمانم و بگذارم خود پرستار باهاش كنار بيآيد.

جواب پرستار را نمي‌دهد و من هم كه اسمش را مي‌پرسم براي ثبت نوار مغزش، شاكي مي‌شود و به دكترش پرخاش مي‌كند.

بايد چشمهايش بسته باشد و بي‌حركت روي تخت دراز بكشد تا بشود سيگنالهاي مغزش را ثبت كرد. اما چنان سوء ظني دارد كه نمي‌تواند چشمها را براي بيش از چند ثانيه بسته نگه دارد و بي‌حركت بماند. بي‌قراري مي‌كند. و بسيار باهوش به نظر مي آيد.

پرستار سنسورها را روي سرش وصل مي‌كند و سيمهايش را مي‌بندد. دارد حسابي شاكيش مي‌كند كه من مي‌روم شايد بتوانم وضع را كمي بهتر كنم.

محكم اما نه دستوري، حرف مي‌زنم. برايش توضيح مي دهم كه دستگاه چي است و چه كار مي‌كند. هر سيمي را كه وصل مي‌كنم بهش توضيح مي‌دهم كه مي‌خواهم كجاي سرش بگذارم و ازش خواهش مي‌كنم كه اجازه بدهد. تو چشمهايم نگاه مي‌كند. حرفهايم را گوش مي‌كند و كمي آرام مي‌شود.

كار را شروع مي‌كنيم. من براي راه‌اندازي دستگاه آنجا هستم. نگاهش مي‌كنم كه چشمهايش بسته بماند تا سيگنالها درست و قابل تشخيص باشد. هر از گاهي لاي چشمهايش را باز مي‌كند و خنده‌اش مي‌گيرد. و مي‌گويد خجالت مي‌كشم. و در نهايت هم همه چيز را در مي‌آورد و از اتاق مي رود.

دكتر مي‌گويد، 16 سالش است. بچگي بيجه چطور بوده است؟ اين هم همينطور، اما يك زن آن كار را باهاش كرده است. مي‌گويد حدس ما شروع اسكيزوفرني است. مي‌گويد خانواده‌اش منكر همه چيزند. خيلي هم مذهبيند و محدود و اين شرح حال گرفتن از بيمارشان را سختتر كرده است. مي‌گويد به علت بيماريش يا زود اعتماد مي‌كند و يا زود مشكوك مي‌شود.

مي‌فهمم كه از من خوشش آمده است، براي همين خنده‌اش گرفت و رفت.

ياد حرمسراهاي قاجار مي‌افتم و بلاهايي كه سر شاهزاده‌هاي كوچولو آورده مي‌شد. خانواده تو حرمساراي مذهب گير افتاده اند و ناچار كوچكترين و ضعيفترين قرباني مي‌شود. وحشتناكه.

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

بادا مبادا!

فلان رفتار را كردي كه مبادا.... و مبادا.... .

اما درست همان مبادا رخ مي‌دهد غافل از اينكه رفتار تو طبق تصورت نبوده است.

حالا با توجه به اتفاقي كه ازش مي‌ترسيدي و رخ داده است، ديگر چه دليلي مي‌تواني براي گذشته‌ات جور كني؟

به اين فكر مي‌كنند كه در بيست و پنج سالگي، با اين چهره و اين رفتار و اين تفكر و اين سواد، پس كجاي كار مي‌لنگيده كه باعث انكارم شده است اين همه سال؟

هم فكرترينها، دوست ترينها و بيشترينها جور ديگري رفتار مي‌كنند...

و من هنوز خواب مي‌بينم. وضوح رفتارها و اتفاقها را در خوابهايم زندگي مي كنم.

تو بگو! به راستي كجاي كار مي‌لنگيده؟ و يا ما اشتباه نكرده‌ايم؟ تو در رفتارت و من در پذيرش آن؟

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

جنگ... تنفر....من

  • از جنگ متنفرم. هر شب قسمتي از خوابهايم جسدهايي بود كه از جنگ مي‌ديدم و انسانهايي كه مي‌شناختم و در جنگ از دست دادمشان. آتش بس. همين. نود دقيقه وحشي گري مثل يك مسابقه بي‌سرانجام به پايان رسيد.
  • بيزارم. اگر كساني باشند كه تو ذهنم ازشان متنفر بمانم، كساني‌اند كه جنگها را راه مي‌اندازند، تند مي‌كنند و ادامه مي‌دهند...

  • نمايش پرتره: آنقدر حوصله‌ام را سر برد كه نخواهم چيزي راجع بهش بنويسم. فقط چيزي كه هنوز تو ذهنم مانده و پررنگ مي شود...
  • آدم آرمانگرايي كه بعد از 15 سال زنداني سياسي بودن در زمان استالين، با تغييرات عفو مي‌خورد و آزاد مي‌شود/ تنها آدمي كه براي ديدار شخصي و دوستانه به سراغش مي آيد،‌ دوستي است كه 15 سال قبل لويش داده‌است و فقط آمده است كه از عذاب وجدان خلاص بشود.

به نظرم به طرز وحشتناكي واقعي و تكان دهنده است. بدجوري دارم تنهايي آرمانگرا بودن و منفعت نرساندن به هر قيمتي را، حس مي‌كنم. همين.

  • امروز براي چند ساعت چنان اضطراب و دلشوره‌اي گرفتم كه قلبم داشت از جا كنده مي‌شد و بغضم چيزي نمانده بود كه بتركد. هنوز هم نفهميدم چي شد و چرا؟

شبها خواب مي‌بينم. هر شب. زياد و هراس آور و مغشوش. پيچيده و آزارنده و گاه مبهم.

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

هذيان

خواب ديدم.

يك درياچه عميق و سبز. اما سبز لجن. دستش را گرفتم و مي‌كشم. يك دوست است اما يادم نمي‌آيد و شايد هم چندان مهم نيست كه كدامشان. فقط اينكه دختر است.

از لب آب مي‌گذريم. شلوغ است. گويا دو تا جسد از آب گرفته‌اند. جسدها را هم در خواب مي‌بينم. شرح كامل گرفتنشان از آب را برايمان مي‌گويند. هر دو در خواب از آشناهايند.

جلوتر مي‌رويم. حالا يك رودخانه شده است كه رويش سد زدند و همهء آدمها كنار سد ايستادند و پايين را نگاه مي‌كنند.

يك رديف دختر كه شايد همه با هم مثل بازديدهاي مدرسه و يا چيزي شبيه به آن آمده ايم. اما مي‌فهمم كه همه كساني‌اند كه من در فلان موضوع خبرشان كرده‌ام در عالم بيداري.

سد يك دفعه تبديل به گودالهاي آبي مي‌شود و باز تبديل به باتلاق كه آدمها را مي‌كشد تويش و جلوي چشمم يك به يك جان مي‌دهند در خواب. وحشت زده‌ام. وسط صف فلاني را مي‌بينم با چهره‌اي شبيه بهماني...

اول صف گنجي ايستاده است( مثل تمام خوابهاي اين روزها كه او هم در گوشه‌ايش هست) موها و ريشهاي بلند كمي بلندتر از، زمان بعد از آزاديش و مشكي و قهوه اي و لخت( هم رنگ موهاي الآنم). مستاصل جسدهاي روي آب را نگاه مي‌كند و اشك مي ريزد. اشك روي ريشهايش پايين مي‌چكد. ( تمام جزئيات را مي‌بينم)

از خواب مي پرم. يادم مي‌افتد تنهايم، كسي خانه نيست. حتي كاسهء چشمهايم هم از تب داغ داغند. بين خواب و بيداري مي‌گويم : " كاش ترس‌ها همه به اندازه‌ي همين ترس‌ها بود....باران و باغ و تنهايي... " و باز خوابم مي‌برد.

باز خواب مي‌بينم. او و آن يار گرمابه و گلستان كنار هم خوابيده‌اند. من از سرما مي‌لرزم. بيرون باران مي‌آيد. دستش را دراز مي‌كند و مي‌گويد تو هم بيا اينجا گرم بشوي. من مي‌روم پنجره را ببندم، نه پنجره‌اي هست و نه ميله‌اي جلوي بهار خواب. ديوار يك طرف خانه نيست و در خواب گويا انگار نه انگار كه چيزي كم است.

باز بيدار مي‌شوم. دوباره بين خواب و بيداري مي‌گويم:" آن وقت كار ما مردها آسان بود. آغوش مي‌گشوديم و ترس‌ها همه مي‌رفتند."

غلت مي‌خورم. تمام لباسم خيس از عرق شده‌است. يادم مي‌افتد كه تب طولاني شده است. به ذهنم مي‌رسد چيزي گفتم يا نه؟ آن لحظه يادم نميآيد. مي‌دانم كه هذيان تب بوده است. يادم مي‌افتد كه تنهايم، كسي خانه نيست. چشمهايم باز نمي‌ماند. يادم مي‌افتد كه نبايد كار به تشنج برسد. اين بار ديگر نبايد به آنجا برسد. به هزار زحمت خودم را به حمام مي‌رسانم. دستها، پاها، گردن، صورت و دور گوشها را آب مي‌زنم. دندانهايم به هم مي خورد. از ذهنم رد مي‌شود:

" عاقبت ردي گذاشته بر اين جهان. و نامي كه باقي مي‌ماند،‌ بي‌گزند و بي‌هراس. كودكش، چشمهايي خواهد داشت همچون چشم‌هاي فروغ حشام. و لب‌هايي كه همچون لب‌هاي من نخواهند بود..." مي‌گويم كاش مي‌شد داستان "نگارين"م را جايي درستش كنم.

و صبح كه از تشنج به تنهايي رسته‌ام مي‌دانم كه اين هم از آن تبهايي بود كه اگر نمي آمد، عفونت به روحم مي‌رسيد. پس هنوز هم خوش بياري ممكن است.

*** جملات داخل گيومه از: نمايشنامهء كبوتري ناگهان/ محمد چرمشير/1384

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

باز هم سفر...

تغيير هميشه جذاب و كنجكاوي برانگيز است.
اما وقتي تغيير بين آنچه هست و آنچه در خاطره‌ات بوده است، فاصله ايجاد مي‌كند، بنا به زياد شدن تغيير نسبت پذيرفتنش هم كمتر مي‌شود.
تصور اينكه من امروزم با منِ دو سال پيش خيلي متفاوت است، يا توي امروز، با توي دو سال پيش خيلي فرق مي‌كند، هراسي از مواجهه با تازه‌ها ايجاد مي‌كند، كه اين هراس قسمتي از رنج دوري و فاصله و جدايي است.
تمام خاطر‌ات كودكي، نوجواني، و قسمت بزرگي از جواني هم دارد پيش به تغيير مي‌تازد و سهم من از آن خاطرات به كوچكي يك فاصلهء 4 روزه است.
دارم پوست كلفت مي‌شوم در دل كندن از نزديكترينها.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

...

تو ذهنم فرو ريخته است. خودش هم خوب مي دانست.
از صبح تلخ بودم. حس كرد. مطمئنم. مي‌دانست كه توقع نداشتم.
خودش صحبت را به آن موضوع مي‌كشد. مي‌گويم سر آن موضوع كه من باهاتون حرف دارم. مي‌گويد من خيلي ناراحت شدم كه آنطوري امتحان داده بودي. چرا؟
مي‌گويم من كه بلافاصله بعدش آمدم پيشتان و بهتان گفتم و من را ديدين.
شرايطم را توضيح مي دهم. دلم نمي خواست كسي آنجا باشد. از دوستهايم خواستم بيرون منتظر باشند، چون مي‌خواستم بهش بگويم كه برايم فرو ريخته است. نمي‌خواستم حضور هيچ كس ديگري بيشتر آزارش بدهد.
همه چيز را بهش گفتم. ايستاده بودم، صاف تو چشمهايش نگاه مي كردم و هر چيزي را كه مي‌خواستم بهش گفتم. دستپاچه شده بود. مثل آدمي كه موقع افتادن به هر چيزي چنگ مي‌زند، از همه چيز حرف مي زد. مي‌گفت نمي‌دانستم. چرا الآن مي‌گويي؟
گفتم الآن مي گويم چون مي دانم بي‌تاثير است. دليلي نداشت قبلش بگويم، وقتي به اندازهء كافي اعتبار علمي داشتم، مشكل شخصيم را به همه بگويم. اما الآن مي‌گويم چون بدانيد در چه شرايطي اين كار را كرديد.
اما گريه ام گرفت. اين خيلي اذيتم مي‌كند. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. خودش هم مي‌دانست. گريه كه مي‌كردم سرش را پايين انداخته بود. نگاهم نمي‌كرد.
گفت من نمي‌خواستم با اين وضعيت... . من تا حالا روحم هم خبر نداشت كه شما با اين وضعيت.... . مي‌گويم اما من را مي‌شناختيد،‌ سه تا ترم، و پروژه و ديدي كه خودتان مي‌گوييد از من تو ذهنتان بود، به اندازه ... اعتبار نداشت؟ حالا هم اگر مي‌گويم چون هيچ انتظاري ندارم، اما فقط مي‌خواهم بدانيد.
دلم نمي‌خواست گريه كنم. دلم نمي‌خواست گريه‌ام را ببيند. از ضعف خودم بيزارم
.

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

همه با هم اكبر را كشتيم

نمي‌دانم چي دارد مي‌گذرد. روز به روز تحملم در مقابل رفتار ديگران كمتر مي‌شود و سختگيرتر مي‌شوم و كوچكترين جزئيات رفتاري هم آزارم مي‌دهد.

اكبر محمدي مرد. به همين سادگي. من لحظه لحظهء 18 تير را يادم است. آن روزها كنكور داشتم. هراس از عقب افتادنش بود. اما من روزهاي آخر و نزديك به كنكور وسط آن درگيريها بودم و حالا يكي از آن بچه‌ها كه از آن روز تو زندان است مرد. هر چند بار ديگر هم تكرار كنم تو ذهنم هضم نمي‌شود.
وقتي خبر را از دوستي مي‌شنوم تو ميدان اعدامم. هيچ چيز فرقي نكرده است بعد از صد سال هنوز هم اينجا ميدان اعدام است. مي‌پرسد بهم ريخته‌اي؟

خواب مي‌بينم استاد پشت ميله‌هاست و مي‌گويد همراه با گنجي اعتصاب كرده است. مي‌روم دانشگاه. حتي وجود داشتنمان هم اهميت ندارد.

شايد همسنيم و يا شايد كمي او كوچكتر است. مدار جواب نمي‌دهد. كاسه كوزه‌مان را برمي‌داريم كه برويم تا تحقيق و آمادگي دوباره. لبخند مي‌زند. فكر مي‌كنم مي خواهد چيزي بگويد. مي‌پرسم به چي مي‌خنديد آقاي مهندس؟
يخ بهم مي‌گويد به چيزي نخنديدم و جوري مي‌گويد كه انگار حرف خيلي بدي زدم.

خواب مي‌بينم به اجبار اصرار مي‌كند و بعد از شاكي شدن من، تهديد به آبرو ريزي مي‌كند.
بعد از آن همه اصرار.... حالا يك دفعه.... . زمان همه چيز را تعريف مي‌كند
.

از هر كدام از استادها انتظار داشتم جز.... .

آدمهايي كه ظلم را تحمل مي‌كنيم. آدمهايي كه زور را تحمل مي كنيم. آدمهاي كه بي احترامي و توهين و كنايه را تحمل مي كنيم. ديگر حماقت را نمي‌خواهم تحمل كنم.
گاهي دلم براي احمقها مي‌سوخت. اما وقتي يك عمر براي احمقها دلسوزي كردم، فرقي بين خودم و آنها نمي‌ماند.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم. ذهنم آشفته است.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

آغوش

يك جايي تو نوشته‌هاي كيوان سي و پنج درجه، خواندم كه هر وقت به مشكل مي‌خورد خودش را به آغوش كار مي‌انداخت تا راحت تر فراموش كند، فكر كردم هم روش جالبي است، براي فراموش كردن، همين كه ديگر پارازيت مشكلات زندگي رو كار خيلي خيلي كم تاثير مي‌شود.

دو هفته است كه روزي نه تا ده ساعت، بكوب دارم كار مي‌كنم. آنقدر خسته مي‌آيم خانه كه حتي توان خوابيدن هم ندارم.

بين كار شوك وارد مي‌شود مثل هميشه، اما انگار گوشهايم را با دو تا دستهايم گرفته‌ام نمي‌شنوم.

تو تاكسي از خستگي وار رفته، به در ماشين تكيه داده‌ام و فكر مي‌كنم چقدر دلم مي‌خواهد، يكي بغلم مي‌كرد. بعد بالافاصله به خودم مي‌گويم چرند نگو، يكي نه! يا هر كي نه!

خانه كه مي‌رسم، آنقدر دير است و آنقدر خسته‌ام كه نمي‌توانم بهانه‌اي براي بغل كردن مامان پيدا كنم. كاش كوچك بودم.

با دستگاه كلنجار مي‌روم، يك ساعت كامل، مطب دكتر كوچك است، آن بين مريض مي‌آيد و مي‌رود و سيستم قسمت عمده‌اش زير ميز است و من تقريبن رو كف زمين زانو زده‌ام و دستهايم كف زمين است و سرم زير ميز، و دارم سيستم را راه مي‌اندازم. دستگاه راه مي‌افتد،دكتر دارد تست مي‌گيرد و از دستگاه تعريف مي‌كند و با كلي شرمندگي به خاطر جايش تشكر. شربت را مي‌بلعم كه قبل از اين كه از سرگيجه بيافتم و چشمهايم به سياهي كامل برسد به شركت برسم. پشت فرمان كه مي‌شينم كار تمام است، فكر مي كنم كاش يكي، نه هركي، بغلم مي‌كرد.

مي‌گويم من هفته ديگر مي‌روم مرخصي، مي‌دانم و مي‌فهمد كه پروژه بهانه است. و فكر مي‌كنم كاش كوچك بودم و مامان بغلم مي‌كرد.

خانه كه مي‌رسم، مانتويم را كه در مي‌آورم، درست اتصال بازو به شانه، جايي كه آدمها تو بغل هم گم مي‌شوند، دوتا كبودي بزرگ است، تو آينه خيره مي‌مانم.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

بي‌تفاوتي

يك بار رو زانويم زمين خوردم. درد داشت خيلي زياد. دوباره و سه باره و چند باره روي همان زانو زمين خوردم هر بار درد داشت خيلي زياد.

حالا زانو قسمتي از عصبش را، حسش را، از دست داده است. ديگر زمين كه مي‌خورم دردش كم است. اما نسبت به زانو بي‌تفاوت شدم. ديگر نمي شود براي كوه و دوندگي و پياده روي طولاني رويش حساب كرد. ديگر زانو برايم اهميت ندارد. هيچ اهميتي.

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

كافه ستاره




فيلم كافه ستارهء "سامان مقدم" همين روزها بايد اكران بشود. يك اكران خصوصي از فيلم بود به مناسبت هفتهء زن با حضور خود مقدم، تهيه كننده و سه بازيگر زن فيلم.
جايزه بهترين فيلم نامه جشنوارهء امسال را گرفته است و چند تا سيمرغ هم براي بازگيران نقش مكملش از جمله رويا تيموريان.
اگر از كساني هستيد كه هر فيلمي را نمي‌بينيد و براي وقت گذراني سينما نمي رويد، ديدنش را پيشنهاد مي‌كنم.

اما بيش از خود فيلم، آشنايي مستقيم با سامان مقدم و رويا تيموريان ( باسواد، ‌با اطلاعات به روز است و روشن فكر مي‌كند و منسجم صحبت مي‌كند و برخلاف اكثر بازيگران زن، شخصيت پر و فكوري دارد) برايم جذابيت داشت.
سامان مقدم جوان است، شايد كمتر از يك دهه بزرگتر از من. و با تمام ويژگيهاي مثبت جواني. خوش فكر. جسور. پر غرور و البته نه چندان محافظه كار( تهيه‌كننده مجبور بود گاهي بهش در مورد بعضي صحبتها تذكر بدهد)
پرسشها كتبي انجام شد، طبق فرمان اداره كنندگان جلسه. پس سوالها انتخابي پاسخ داده شد.

برايم خيلي جالب بود كه خيلي رك ابتداي صحبتش گفت كه چون اولين اكران كارش بود،‌ ترجيح مي دهد نامه‌هاي تعريف و تشكر را بيشتر بخواند (اين كه بي‌خود اظهار فروتني نكرد برايم قابل تحسين بود) اما با اين وجود برگهء سوالهاي من را هم كه 5-6 سوال تند و تيز داشت، انتخاب كرد و دو تا از مهمترين سوالهايش را جواب داد، راجع به نقش مذهب و نقش سنت و لمپنيسم.
در مورد نقش مذهب، گفت كه اين را يك نوع نگاه شاعرانه درآورده است و خودش شخصن اين نگاه را دوست دارد. برايم قانع كننده نبود باز آخر جلسه شخصن رفتم پيشش. (كلي آماده كردم خودم را كه اول تعريف كنم و بعد سوال كه خستگيش به قول خودش دربيآيد.) گفتم تبريك مي‌گويم به خاطر نوع نگاهتون و جدن خسته نباشيد، به خصوص روند رو به جلوي آن نسبت به فيلمهاي قبل به نظرم كار قويي را ساخته، و همين باعث مي‌شود من اين جسارت را پيدا كنم كه در مورد جزئيات هم انتقاد كنم ( ديگر حس كردم به قول دوستي،‌ هر انتقادي را الآن مي‌پذيرد ).
گفتم اين كه شما نقش مذهب را به عنوان يك ديد شاعرانه مي‌دانيد، و اين سليقهء‌شخصيتان باشد، قابل قبول! اما وقتي همين مذهب و سنت درست با هم كلاف پيچيده‌اي ساخته‌اند كه زنان درش گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا بزنند، رهايي از اين كلاف كار ساده‌اي نباشد، برايم چندان قابل درك نيست كه فقط به خاطر سليقهء شخصي، بخواهيد موضوع به اين مهمي را در فيلمي كه حرفهايي فراتر از سليقهء شخصي دارد، اينطور بگنجانيد.

كامل تاييد كرد و توضيح داد كه منظورش بردن مذهب از وسط يك محله، به جزيرهء دورافتاده‌اي كه به عنوان يك بخش از زندگي شاعرانه و شخصي هر فرد باشد. از سانسور شاكي بود و از ناچار بودن در محافظه كاري در اينگونه جلسات و سوالهاي ديگر من را هم كامل و سر صبر پاسخ داد.( بيشتر توضيح نمي دهم كه ديدن فيلم برايتان جذابيت داشته باشد)

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خشونت روشنفكرانه

نزديك به چهار ماه طول كشيد كه درد زخمي كه زده شده بود از بين برود اما خوب نشد. هر روز يك جايش سر باز مي كرد و باز خون و خون و خون.... نه! نه! زيادتر نگران باشيد، زخم زبان را مي گويم نه زخم جسمي!
فقط وقتي توانستم ديگر بهش فكر نكنم كه آن را ناخواسته، بر حسب اشتباه، عصبانيت و با عذر فراوان مخلوط شده تحويل گرفتم.
يك بار هم تو كار فقط كمي با لحن تند و شخصن بهم تذكر داده شد، (جداي از اتفاق كه چقدر من اشتباه كرده بودم و چقدر او ) تا چندين روز بعد نمي توانستم بهش نگاه كنم و باهاش حرف بزنم، شيريني خريد. عذر خواهي كرد. جلوي همه. توجه خاص كرد. قهر نبودم اما من چيزي در ذهنم شكسته شده بود.

فكر مي كني خيلي لوسم! خيلي حساسم! خيلي احساساتيم! اما من هم ديگران را نازپرورده رعايت مي‌كنم. تا شديدترين انتقادات را مي‌پذيرم اما لحن كمي خشن و متحكم و دستوري را .... !

براي بار سوم تكرار مي‌شود. ديگر ذره‌اي تحمل ندارم. بدترين صحنه نمي‌دانم از كي و كجا تو ذهنم است، زني كه از همسرش كتك مي خورد و فردايش طلا هديه مي‌گرفت به عنوان عذر خواهي( شايد دارم بزرگش مي‌كنم. شايد دارم اغراق مي‌كنم اما تو ذهنم همين قدري شده مسئله)
تازه به اين فكر مي كنم كه اينها تازه از كسي بود كه خشونت را ذره‌اي قبول نداشت حتي به عنوان وسيله براي اهداف انساني. اما كسي كه خشونت را در حد وسيله براي دفع شر موجه مي‌داند؟؟؟!!!!
گفتم تو هم كه خشونت را در جاهايي موجه مي‌داني...(به شوخي مي‌گفتم، اما از آن نوعش كه غليظ شدهء واقعيت است، نه بر خلاف آن )
گفت ازم مي‌ترسي؟ گفتم بله بايد ترسيد. خنديديم.
اما من مي‌ترسم!!! از دست نوازشي كه بعد از كتك دراز مي شود و بعد از پس زدنش، ديگر نمي بينيش، مي‌ترسم. از آدمها! از دوست داشتني‌ترينشان، از نخبه ترينشان، از محترم‌ترينشان، از دوست ترينشان مي ترسم!

هميشه استبداد در چيزي نيست كه ديگران گفته‌اند و ديده‌اند.... من از پنهان ترينش بين افكار روشن و متمدن و به ظاهر دموكرات مي‌ترسم چون عيان نشدنش، چنان قدرتي بهش مي‌دهد كه .....

صبح خواب بدي ديدم! خيلي بد! اذيتم كرد!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

همپوشاني زندگي‌هاي خصوصي

ازش مي‌پرسم. دقيق گوش مي‌دهد. مي گويد سوال جالبي است. مي‌گويد تا حالا بهش فكر نكرده بودم. مي‌گويد فكر مي‌كنم.


مي‌گويد فكر كردم. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست. مي‌گويد اخلاقي نيست.....

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۵

نسبيت تا كجا است؟

به نظرم بيشتر از اينكه خودخواهانه باشد، خيلي ساده‌لوحانه است، كه تصور كنيم اگر بسيار مورد توجه هستيم يعني از آخرين اميدهاي كساني هستيم و يا ديگراني به ما نياز دارند.

گرچه توجه بسيار به شخص يا يك مورد خاص هم، فقط شايد در شرايط ويژه معني و توجيه منطقي پيدا كند.

و شايد تفاوت، اصلن در ويژه‌ دانستن شرايط به وجود بيآيد.

مثلن چطور تنها فرزند خانواده‌اي لوس و غير مسوول تربيت مي‌شود. در عوض تنها فرزند يك خانوادهء ديگر مهربان، قابل اطمينان و مسوول و موجه رشد مي‌كند؟ تك فرزند بودن يك شرط ويژه است؟ و اگر ويژه است، چطور بايد با آن وضعيت مواجه شد؟ با توجه بيشتر؟

يا چطور همسر يك زنداني( فرض كنيم زنداني سياسي كه دليل جرم، باري را بر مسئله ايجاد نكند. و نيز فرض كنيم هر دو تا حدودي همفكر ) بعد از برزخ زندان همسرش، صبور و پي‌گير و مقاوم شناخته مي‌شود و همسر يك زنداني ديگر، پس از ترك همسرش، آزاد، مستقل و محق شناخته مي‌شود؟ و اصلن كداميك از اين ويژگيها در اين وضعيت يكسان ارزشمندتر است؟

زنداني بودن يك شرط ويژه است كه بايد به خاطرش به ديگري ِ زنداني توجه خاص كرد؟ يا شرط ويژه‌اي نيست و بايد اصل را بر خود محوري قرار داد و بيشتر به زندگي هر كس به طور مستقل ارزش گذاشت؟

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

3 2 1...

هفت سال:

در بهترين حالت: ليسانس 4 ساله تمام مي شد. بلافاصله ارشد. بعد از دو سال باز بلافاصله دكتري. حالا بايد يك سال از كار روي تزم مي‌گذشت. يك چيزي تو مايه‌هاي بيوتكنولوژي. مثل شبيه سازي از مغز و تفكر و روح انسان. شبيه سازي يك ماشين كه بتواند عاشق بشود.

به اضافه سه سال سابقهء كار فني. يعني حالا مي توانستم بگويم كجا مي خواهم كار كنم. با تصور يك ديد قطعي و يك پروژه جدي اجتماعي روي كودكان يا زنان. با سه سال حقوق كامل، احتمالن دو سه تا سفر حسابي رفته بودم تا حالا و حتمن دست كم پول پيشي براي اجارهء‌ يك خانهء كوچك يك جايي نه خيلي پايين شهر داشتم.

در بدترين حالت: به جاي يك سال زودتر مدرسه رفتن، با بقيه مدرسه مي رفتم. يك سال هم به طور معمول پشت كنكور مي ماندم و چهار و نيم ساله هم ليسانس تمام مي‌شد. تا اينجا مي‌شد شش سال و يك ترم.

حالا يك ترم بود بايد خالي مي بودم و براي ارشد مي خواندم. در ضمن دنبال كار هم مي گشتم. هيچ وقت هم مقاله‌اي از من چاپ نمي‌شد. داستاني نوشته نمي‌شد. هيچ كار اجتماعي نمي كردم از سياست مثل مادرهايمان مي‌ترسيدم در عوض دست كم هر دو سه هفته يك بار با دوستهاي قديم كوه مي‌رفتيم و از شروع رابطه‌هاي جديد كمي هراس داشتم. و اين روزها حتمن داشتم فكر مي‌كردم چرا خواستگار آخريي ديگر خبري ازش نشد؟

حالا.... از بدترين حالت بيزارم. من بهترين را مي خواستم.

احساس عجيبي دارم. هم خيلي خوب. هم خيلي بد. خيلي خسته‌ام. اما خيلي انرژي دارم. بايد فكر كنم. بايد بخوانم. بايد ببينم. بايد انجام بدهم. بايد بدوم. بايد رها كنم. بايد رها بشوم. بايد اين بار ... اين بار بشوم.

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

...

كلمه‌ها، اين صراحت وحشيانه كه با پيچيدگي‌هاي ما بدرفتاري مي‌كند به چه كار مي‌آيد؟ "بارس"

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

بازي جمعي

اولي _ يك سنگ كوچك كه هم كمي گرد باشد و هم سبك. جوري نشانه مي‌گيري كه روي سطح آب حركت كند. مثلن يك حركت، دو حركت،‌سه حركت روي آب بخورد و بلند بشود و دوباره روي آب بخورد.
دومي _ عجب دايره‌هاي كوچك قشنگي روي آب مي‌سازد!
سومي _ يكي ديگر!
اولي _ ( به چهارمي) يكي هم تو امتحان كن.
پنجمي _ عجب لذتي دارد سنگ پرت كردن تو آب! همين شالاپي كه صدا مي‌دهد و موجي كه ايجاد مي‌كند و گاه آبي كه مي‌پاشد، احساس هيجان انگيزي دارد.
دومي _ ا.... سنگت به من خورد!!!
چهارمي _ چه جالب! تو هم مثل آب يكدفعه آشفته مي‌شوي و صدا مي‌دهي. منتهي به جاي شالاپ، مي‌گويي ا.... .
ششمي _ چي؟ چه صدايي مي‌دهد؟ بگذار من هم امتحان كنم!
هفتمي _ حالا من!
هشتمي _ بگذار ببينم اگر كمي بزرگتر باشد، صدايت چه فرقي مي‌كند؟!
همه مي‌خندند.
اولي _ ببين! اين تيزترهايش يك صداي جيغ مانند ِ نازي هم اضافه مي‌كند، امتحان كن!
سومي _ حالا تكان هم مي‌خورد!
ششمي _ خم مي‌شود!
هشتمي_ مي‌پيچد!
پنجمي _ چه جالب!
هفتمي _ اين يكي حالش را جا آورد!
ششمي _ افتاد!
هشتمي _ از صورتش هم خون مي‌آيد.
اولي _ چه خوشگل مي‌شود اينطوري!
پنجمي _ الآن به جلو خم شده است. يكي بزني كمرش صاف مي‌شود.
سومي _ مثل كنترل از راه دور؟؟!
پنجمي _ آها ديدي گفتم صاف مي‌شود؟!
ششمي _ ا... اين وري خم شد حالا كه ...
چهارمي _ اين يكي ديگر كلن خاموشش مي‌كند چند دقيقه....
همه با هم مي‌خندند.
نهمي _ (صدا از دور) بيآييد ببينيد چي پيدا كردم اينجا!!!
سومي _ اصلن پيشنهاد كي بود بيآييم اينجا بازي؟
جمع پراكنده مي‌شوند.
اين طرح كلي يك داستان يا شايد يك نمايشنامه است. اگر نظرتان را بنويسيد،‌مي‌فهمم كجاهايش ابهام دارد. متشكرم.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

بيچاره پسرم !

تصادف كردم. ماشين داغون شده است. دلم برايش مي‌سوزد.( از بچگي يك حس زنده اي به اجسام داشتم. )
همين يكي را كم داشتم.
ميآيد پايين كه منتظرم باشد و با هم برويم پيش بقيه.(من فكر كردم اتفاقي بود حضورش، خودش هم نمي دانم خجالت كشيد يا چي كه توضيح نداد) مي بيند وسط خيابان مستاصل و منتظر ايستادم. تصادف را مي بيند. هر چي اصرار مي كنم كه من تنهايي از پسش برمي‌آيم و مشكلي نيست، قبول نمي كند. مي گويد فقط مي خواهم همراهت باشم. بقيه هم به طور بديهي مي گويند، خوب! فلاني باهات مي‌آيد ديگر. در صورتي كه دوستهاي نزديك تر از او هم بودند.
همان وسط تو گرما و بغل ماشين ِداغون بيچاره‌ام، بابت فلان بدقوليِ چندين هفته پيش عذرخواهي مي‌كند و توضيح مي دهد.
بعد از همهء ماجراها پيش بقيه بر مي گرديم. تازه مي فهمم كه آمده بوه است دنبالم.....
گيج ِ‌گيجم. رفتارش را نمي فهمم. پر از تناقض و در عين حال پر از .... .منتظر سورپرايزهاي ديگر هم هستم. هنوز يك هفته نشده است. بدون تصادف و خرابي قبل از تصادف ماشين، مي‌شود سه تا.
اميدوارم امتحانهاي هفته بعد سورپرايزم نكند فقط!!!

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

محرم مدير عامل

از ماشين پياده مي‌شود. با آن كت شلوار و آن مدل ته ريش، و آن پيكان سفيد و چند تا آدم كه دور و برش هستند،‌ مي‌شود فهميد كه اگر حالا نه، دست كم يك روزي يك پست دولتي داشته است.
ما سه نفر قرار است از طرف فلان جا با هم در جلسه باشيم. منتظر آن دو دوست هستم،‌ تا با هم وارد بشويم.
چنان نگاهم مي‌كند مردك كه يك لحظه احساس مي‌كنم چيزي تنم نيست. خيره نگاهش مي‌كنم كه يادم بماند اگر تو همين ساختمان رفت، چهره‌اش يادم بماند.
با بچه‌ها مي رويم تو. حضرت! مدير عامل ِ اينجا تشريف داشتند. نزديك ترين جا به خودش دور يك ميز گرد را برايمان خالي مي‌كند. من روي صندليي بين دو دوستمان كه هر دو پسرند مي‌نشينم. ضمن جلسه با دوستان صحبت مي‌كنيم و گاهي مي‌خنديم اما هر بار مدير عامل نگاهم مي‌كنند، حواسم هست كه با جدي‌ترين حالتي كه بلدم نگاهش كنم.
آخر جلسه يك سوال كاري مي‌پرسم كه مسوول دفتر مي‌گويد حضرت مدير عامل بايد پاسخ بدهند.
از بين جمع كناري مي‌كشدم و مي‌گويد مشكلت چي است؟( ضماير و فعلهايش مفرد مي‌شود!)
مي‌گويم براي فلان كار براي نمونه به مشكل خورديم. مي‌گويد هر چيزي بود موردي به من بگو حل مي كنم، به شرط حفظ موارد، آن هم نه كه فكر كني من املم، براي اينكه مشكل اداري پيش نيايد.
مي‌گويم اول اينكه ما براي حفظ سازمان خودمان قوانين را رعايت مي‌كنيم بعد هم من نپرسيدم فقط براي كار خودمان. مي‌خواهم ببينم تكليف اين موضوع چي مي‌شود؟ تناقض بين فلان حرف و بهمان رفتار چي مي‌شود؟( دستپاچه مي‌شود )
يك شماره موبايل مي‌دهد. يك راز مي‌گويد كه فقط من بدانم. مي‌گويد براي مشورت فردا صبح زنگ بزن نظرت را بگو. موقع خداحافظي،‌ دوستان هم به من مي‌پيوندند، بي مقدمه مي گويد شما پيوند نسبي داريد؟ وقتي نه مي‌شنود،‌خوشحال با تاكيد مي‌گويد پس مطمئن باشم؟ من شما را محرم دانستم! (باز تو جمع دوستان فعلها و ضماير را جمع به كار مي‌برد.)
لبخند تحويلش مي‌دهم و آرام به دوستان مي‌گويم دو ساعته محرم هم شديم. چطور با اين آدم مي‌شود كار كرد؟

*** پي‌نوشت: مي‌گفت وقتي بخواهي چيزي را نگويي، آنقدر چيزها براي تعريف و صحبت پيدا مي كني كه آدم به ذهنش هم نرسد كه يك چيزي هست كه نمي‌خواهي بگويي!!! ( حالا اين پست را نوشتم كه چيز ديگري ننويسم.)

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

تا كجا مي‌شود خودخواه بود؟

گفت اما اگر او برداشت ديگري بكند و عاشق بشود باز تو مسئولي... گفتم نيستم. چون رفتار من شفاف بوده است اين گردن بي‌تجربگي خودش مي‌افتد.
اما روياها.... . اين كه در رويايي معشوقه باشي.... حالا احساس مسئوليت مي كنم.
وقتي بهم زل مي زند، آرزو مي‌كردم كاش آنقدر توانا مي بودم كه مي‌توانستم نيازش را برآورده كنم بدون اينكه خودم آسيب ببينم.
همان طور كه در مورد آن استادي كه يك نقص عضو مادر زادي داشت احساس مسئوليت مي‌كنم و هنوز هم از اينكه باهاش مواجه بشوم خجالت مي‌كشم، چرا؟ چون فقط سالم بودن من را، بر خلاف خودش، محدوديتي براي بيان احساسش تصور كرد. خجالت مي كشم كه چرا سالمم!
يا آن عقب افتادهء ذهني را كه حسرت با هم بودنمان را مي‌كشيد. باز چون من سالم بودم. حالا هم.....
نسبت به آدمهاي كه خواسته‌شان را به دلايل منطقي نمي‌پذيرم احساس دين مي كنم، شايد به خاطر غروري كه يك بار ازش چشم پوشيده‌اند. چقدر اين حس به جاست؟ و چرا اين همه اذيتم مي‌كند؟

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

روز شمار تا من !

به جايي مي‌رسيم. مكث مي‌كنند. مي‌گويند بايد به فلاني بگوييم بيآيد توضيح بدهد.

مي گويم فكر مي‌كنم چنين است و چنان و تحليل مي‌كنم.

مي‌گويد: تو چند روز سر كلاس بودي؟ مي‌گويم: دو- سه بار. مي‌گويد: اينجا را هم بودي؟ مي‌گويم: نه! اما تو، الآن از روي متن خواندي به نظرم بايد چنين باشد. دو سه ساعت گذشته است. سرم درد مي‌كند. حوصلهء ادامه ندارم. از جمع جدا مي‌شوم.

شايد يك سال پيش بود،‌ شايد هم كمي ديرتر... گفت تو روابطت كمي مشكل داري؟

گفتم: بله خانم دكتر! زود از آدمها خسته مي‌شوم. از اينكه كار جمعي انجام بدهيم بعد از مدتي احساس كسالت و خستگي مي‌كنم. مثلن هيچ وقت نمي‌توانم با آدمها درس بخوانم يا پا به پا ورزش كنم يا كار مشترك گروهي طولاني انجام بدهم.

تستها را ورق مي‌زند. مي گويد با همهء همه؟ مي‌گويم نه! اما اگر كسي پيدا بشود خيلي كم و به ندرت ممكن است.

مي‌گويد طبيعي است. اشكالي در تو نيست،‌ جز اينكه خيلي باهوشي. خيلي. به نظر مي‌آيد اين را مي‌داني و توقع خودت از خودت هم زياد است. نه؟

مي‌گويم كم پيش مي‌آيد كه كاملن راضي باشم،‌ هميشه فكر مي‌كنم كه بيشتر مي‌توانستم.

مي‌گويد براي اينكه بيشتر مي‌تواني.

روز شمار معكوس شروع شده است. باورم نمي شود اين آخرين امتحانهاي اين دورهء لعنتي و طولاني باشد. شايد بيشترين هزينه‌اي كه اين دوران 6-7 سال از من گرفت، حس عقب ماندنم از خودم و از انتظارات و توقعات خودم بود. روز به روز كه مي‌توانستم ولي اجازه درس و امتحان نداشتم، ذره ذره احساس تمام شدن مي‌كردم. آنقدر از خودم خجالت مي‌كشيدم كه هيچ چيز ديگري برايم آن همه سخت نبود. حالا اين دو هفته...

من از من عقب مانده است. من از من ناراضي است. من از من شاكي است. من از من انتظار برآورده نشده دارد.... من منتظرم باش! شايد فاصله كم باشد.

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

آرمان پوسيده !

با برادرش سه سال اختلاف سن دارد.

هم عقيده بودند و هم رزم و آرمانگرا. از رشته پزشكي كه قبول شده بود به خاطر عقايد سياسي محروم شد. برادر كه حتي از كنكور هم محروم شد.

تو گير و دار سنت خانواده براي اينكه بتواند راحت به كاريهايش و آرمانهايش برسد، بايد با يكي ازدواج مي‌كرد. از پسرك بدش نمي‌آمد، اما تو مبارزه تير خورده بود و براي هميشه از يك پا محروم بود. بهش پيشنهاد ازدواج داده بود با تاكيد بر آرمانهايش. پسر نياز به دوست داشته شدن داشت،‌ اما غرور دخترانه و خفقان سنت آن سالها بهش اجازه ابراز عشق نمي‌داد. حالا اگر بپرسي مي‌گويد صلاح نبود به خاطر پايش بود كه پيشنهاد دادم. غرور جواني پسر نگذاشت. خواستگاري دختر را رد كرد. به خاطر فشارها با يكي از رفقاي برادرش حاضر به ازدواج شد.

پسر شهرستاني، با فرهنگ بسيار متفاوت،‌ داغ و جوان و فرصت طلب و خوش زبان بود.

روز عروسي خبر اعدام يكي از همرزمها آمد. لباس عروس نخريد. آرايشگاه نرفت سوار ماشين عروسي نشد و خودش را عروسانه نياراييد.

خطبه عقد: يك بار.... دو بار.... سه بار..... نه! نه! عروس حاضر نيست. خطبه باطل.

همه بهم مي‌ريزند. تنها دوست مشترك، برادر،‌ بنا به مصلحت راضيش مي‌كند. حالا اگر تعريف كند،‌ مي‌گويد اما گفتم حق كار و مسكن مي‌خواهم. نوشتند تا بله گفتم!

چند وقت بعد برادر جز اعداميها رد مي‌شد. زندان. شكنجه. زندان. شكنجه. تازه داماد پا مي‌گيرد. آرمان و هم رزمان و انسانيت يادش مي رود.

زياد نگذشت كه شهوت طلبي و لاابالي گري با دختران تهران را شروع كرد.

بهش مي‌گويم چرا به برادرت نمي‌گفتي؟ مگر اون ضمانت نكرده بود؟

مي‌گويد تازه از زندان آمده بود. آثار شكنجه هاي رواني و تا دم اعدام رفتن ذهنش را بهم ريخته بود.

بعد از چند سال مردك معتاد هم شد. حالا تنها. دو تا بچه.جوان. خوش بر و رو. آرمانگرا و اخلاقي... صبح تا شب كار مي‌كرد. چندين بار سعي كرد مردك را ترك بدهد. اوايل به خاطر به قول خودش مصلحت و حفظ آبرو به كسي نمي‌گفت. بعد مردك با داروهاي اعصابي كه براي ترك بهش داده بودند،‌ خودش را درگير كرد. از كار افتاده حسابش كردند. شانس آورد. و كم كم روان پريش شد. همان ديوانهء خودماني.

حالا بعد از اين همه مصلحت طلبي ،‌ در جواب اينكه چرا طلاق نمي‌گيري؟ مي‌گويد:اون(همسرش) بيمار است. نياز به مراقبت دارد. پدر و مادر پيرش از پسش بر نمي‌آيند، تو تيمارستان هم كه هم خرجش زياد است و هم تنهايي حالش را بدتر مي‌كند.

سالهاست كه تنها مي‌خوابد. تنها و فقط با بچه هايش سفر مي رود. تنها كار مي‌كند. تنها درآمد دارد. تنها....تنها....تنها.................

چه ‌مي‌شد كمي خودخواه مي‌بود؟ چرا آن آرمانهاي لعنتي هيچ كاركردي براي خودش نداشت؟ هوش و استعدادش،‌جواني و شادابيش،‌ خوش فكري و جسارتش،‌ اعتقادات و دوستان همفكرش.... هيچ كدام ذره‌اي به خوشبختي و آرامش نزديكش نكرد.

حالم از آرمانهايش به هم مي خورد وقتي روزگار خودش را مي بينم. حالم از مردك به هم مي‌خورد وقتي نشخوار واژه‌هاي بلند را از ذهنش تصور مي‌كنم. حالم از ضمانت به هم مي‌خورد وقتي مي‌بينم برادرش هيچ كمكي نمي‌تواند بكند.