چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

سرانجام لباس دختران بدحجاب

روسای شرکت، هر دو رفته بودند ماموریت خارج از ایران.
کارهای دفتری همه به همکارمان سپرده شد و کارهای فنی هم به من.
رسیدم شرکت دیدم نیست. چیزی نپرسیدم، چون درگیر کارهای یکی از کارخانه ها بودم که باهاش قرداد technical maintenance & supportداریم که خبر داده بودند یکی از خط های تولید خوابیده و تکنسین نماینده ما در آنجا از صبح کله سحر تلفنی چک می کرد و کارهای مقدماتی را انجام می داد و خبر می داد.
کامپیوتر صنعتی که کنترلر خط بود، در اثر یک قطع و وصل بی خبر کارخانه بالا نمی آمد. سرم شلوغ بود و داشتم وسایل و برنامه و … برمی داشتم که اگر لازم شد بروم کارخانه. یکی از همکارها گفت خانم پ. هم نیامده است چون صبح گشت اخلاقی ارشاد گرفتندش.
می دانستم همسرش، برای مامموریت کاری خارج از ایران است و پدر- مادر و فامیلی هم تهران ندارد. زنگ زدم و قرار شد برایش مانتو و شلوار ببرم، چون خانه من از بقیه همکارها نزدیکتر بود و ماشین هم داشتم طبیعی بود که رفتن من منطقی تر از بقیه است. هزار بار کارها را سپردم و کلی پیغام و پسغام نوشتم و تاکید که از کارخانه هرکی زنگ زد بی معطلی به من خبر بدهید و راه افتادم.
اول از همه برایم عجیب بود که برده بودند کلانتری گیشا، همانجا که پلیس امنیت پایگاه دارد.
دم در سرباز وظیفه نگذاشت بروم داخل. اسم و فامیل همکارم را پرسید و گفت منتظر بایستم تو خیابان تا صدا کند. و در تمام این مراحل هم من با موبایل ماجرای خط و کنترلرش را چک می کردم. بعد از صدا کردن گفت موهایتان را درست کنید که تو برای خودتان مشکل پیش نیاید. (من با شلوار لی کاری همیشگی و یک مانتوی بالا زانو (ولی 90 سانتی) که یقه و رنگش جوری بود که برای کار کارخانه راحت باشم، اما با شال حریر آبی روشن که به اندازه کافی بلند بود) رفته بودم سر کار و همان طور هم رفته بودم کلانتری.
از لحن گفتنش خوشم نیآمد، موهایم را به طور غیر طبیعی زیر شال چپاندم و صورتم را گرفتم تو صورتش و گفتم این خوب است؟
عصبانی شد و شروع کرد که برای خودتان می گویم، می روی یکی را بیاری خودت را نگه می دارند. از صدای داد و بیدادش یک لباس شخصی سریع از آن پشت آمد بیرون و بهش گفت چیزی نگو، از من عذرخواهی کرد و گفت خوبه خانم شما بفرمایید بالا.
همکارم چشمهایش پف کرده بود از بس گریه کرده بود و حالش هم خوب نبود. لباس را عوض کرد و داشت وسایلش را جمع می کرد که زن مامور چادری گفت آن مانتو را تحویل بدهید. همکارم بی حرف مانتو را گرفت جلویش. گفت بگذار روی میز. (انگار چیز کثیفی باشد) دستش را کرد تو یک پلاستیک و مانتو را با پلاستیک بلند کرد و بعد پلاستیک را برعکس کرد و گره زد. (مثل وقتی که لباسهای آلوده عفونت یا خون ایذری یا هر چیز مسری دیگری را برمی داری) روی یک برگ کوچک کاغذ اسم همکارم را نوشت و روی پلاستیک چسباند و پرت کرد گوشه اتاق روی تلی از لباسهای به همان شکل داخل پلاستیک چپانده شده.
به ماموره گفتم، نگه می دارید؟
گفت دستورالعمل است.
گفتم پس می شود لطفن یک رسید هم بابتش بدهید؟
گفت به ما دستور دادند که لباسهای خلاف مقررات اعلام شده را ضبط کنیم. گفتم بحثی در مورد دستوری که به شما داده شده نمی کنم، فقط رسید خواستم که این پیش شما است.
یک دفعه یک مرد لباس شخصی از یک گوشه دیگر خارج از اتاق پرید تو و گفت ببینید خانم این دستورالعمل به ما صادر شده، ما هم انجام می دهیم. رسیدی نیاز ندارد.
گفتم من نپرسیدم که چرا نگه می دارید، فقط می گویم این لباس یک قسمتی از مال شخصی ما است، برای اینکه پیش شما بماند باید رسید بدهید.
مرد لباس شخصی آمدم جلویم ایستاد با هجوم، گفت شما خودتان مورد دارید. بروید به لباستان رسیدگی بشود. رسید هم نمی دهیم چون ما پلیسیم.
گفتم خوب همین. می خواستم بدانم بین کسی که تو خیابان آدم را لخت می کند با پلیس چه فرقی هست؟
باز نزدیکتر هجوم آورد طرفم و گفت مواظب حرف زدنتان باش خانم. اینجا پلیس امنیت است ما را با اراذل خیابان یکی می کنید؟
گفتم من چون شما را یکی نمی دانستم، به خاطر همین رسید مالم را خواستم که گویا باید فرقی بین شما و بیرونی ها نگذارم.
دختر مامور دخالت کرد، به من گفت شالتان را درست کنید، آرام می گفت که من بحث را ادامه ندهم. شلوارتان را بکشید پایین. و بعد آرام پرسید مگر تو خیابان ممکن است که یک دفعه آدم را لخت کنند و لباسش را ببرند؟
شلوارم را نگاه کردم. شال را باز کردم، جوری که گردنم هم معلوم شد. گفتم اگر پلیس نمی داند بیرون تو خیابان با مردم چه می کنند، دیگر من چیزی برای گفتن ندارم.
دختره دستپاچه شد گفت اینجا نه، اینجا نه، برو تو آن اتاق مرتب کن.
مرد همچنان با عصبانیت نگاهم می کرد و من خونسرد تکرار می کردم پس اینطوری است که پلیس برای گرفتن مال مردم به هر دلیلی نباید رسید بدهد یا توضیحی بدهد. باشد یادمان بماند.
همکارم عصبی تر از آن بود که بحث من را هم تحمل کنم. بازوی من را گرفته بود و می گفت ولشان کن. با اینها دهن به دهن نگذار. جز توهین چیزی نمی شنوی.
طفلک تا برسیم تو ماشین گریه می کرد و تعریف می کرد که چه چیزهایی بهش گفتند.

یک چیزی از ذهنم رد شد، لباس فروشهایی را که شبها از ساعت 12:30- 1 شب به بعد تو بعضی خیابانها، پشت ماشینهایشان، در صندوق عقب، لباس می فروشند و قیمتهایی خیلی کمتر از قیمت اصلی تو بازار می دهند دیدید؟
دوستی تعریف می کرد که با همه اصرارش بر خرید نکردن از دست فروش یک بار وسوسه می شود و یک چیزی از آنها می خرد. فردا صبح، متوجه می شود که لباس دست دوم بوده است. (نه از آن stoke های خارجی! یک لباس معمولی دوخت وطنی دست دوم که حتی شسته نشده و چروک هم بوده)
با این حساب لزومی ندارد پلیس رسید بدهد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

به جای خواب

خسته تر از آنم که خوابم ببرد، یا اینکه بتوانم چیز متمرکزی بنویسم.
به هر حال 2 ساعت این وسط برای استراحت وقت هست و بعد باز باید شروع کنم.
خلاصه اش این که خط تولید خوابیده بود.
از صبح کارخانه بودم و در تمام این یک روز فقط دو تا خانم دیدم. یکی کارمند اداری (تایپیست) و یکی کارمند مالی، و آن وقت من خانم مهندسی بودم که رفته بود خط را راه بیاندازد.
کارشناس ایتالیایی راه انداز خط هم حضور داشت، گفت باید بخوابد تا حدود 12 روز دیگر که یک پک دیگر از آنجا بفرستند.
کل واحد کامپیوتر کارخانه هم معتقد بودند، در این شرایط کاری نمی شود کرد.
سیستم دو ساعت پیش راه افتاد و صبح زود هم خط را راه می اندازیم.
صبح هم لباس بردم کلانتری برای یک دوستی که ساعت 8 پلیس امنیت اخلاقی دستگیرش کرده بود.

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷

تئاتر، سینما



نمایش "تئاتر بی حیوان" کار خوبی بود به نظر من.
بازی خوب. متن خوب و اثر خوب. فکر کنم اموز روز آخر اجرایش است.
این هم نوشته ها راجع بهش.



فیلم "دایره زنگی" پریسا بخت آور، مثل یک دایره زنگی که دم گوشت زده می شود و موزیکش را فقط چند لحظه اول می توانی تحمل کنی و بعد صدایش ناهنجار گوشت را اذیت می کند، شلوغ و پر سر و صدا بود.
ذهن را آنقدر شلوغ و درهم می کرد که بعد از فیلم یک خستگی از این همه شلوغی به جا می ماند و کلی موضوع ها و سوالهای مهم که نمی دانستی حالا به کدامش فکر کنی.
آن همه شخصیت و آن همه داستان و آن همه بازیگر های "فیلم فروش" و آن همه صحنه عوض کردنهای سطحی که دوربین بی هدف از آدمها به آدمها، از جایی به جای دیگر بدون ربط مفهومی و منطقی عوض می کرد، چشم و ذهن را خسته می کرد.

ولی خوب، بی اعتمادی، و باز تولید بی اعتمادی، مذهب ریشه دوانده سنت شده، مردهای هوس باز و زنهای گیر عرف و عادت، معرفت و جوانمردی و غیرت بچه های پایین شهر، ته ذره انسانیت و درنهایت آدمهایی آشنا، خیلی آشنا و ملموس ولی در عین حال دزد و روسپی و آدم-بد و برعکس، پیش فرضها و پیش داوریهای کلی آدم را کم رنگ می کرد.
فیلم شلوغی بود. گرچه اگر می خواست تو با یک دزد، با یک روسپی و با یک دختر فراری هم ذات پنداری کنی، خوب همراهت می کرد، اما زیاد جلوتر نمی رفت تا بخوای درکش کنی و بفهمیش و رفتارت را با او تغییر بدهی.

بیرون از خط: چرا باران کوثری با آن چره دلنشین قبلیش، بینیش را عمل کرده؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

شبانه آرام


یک پیراهن نخنی سفید با گلهای داوودی ریز به رنگ آبی آسمانی که انگار از دست یک نفر ریخته شده است روی زمینه پارچه، آنقدر رنگ ها ملایمند و پارچه نرم که تا حواست خیره گلها بشود تو پس زمینه ذهنت فراموش شده رفته است. مثل مزه آب که تا می آیی بچشی رفته پایین و خنکیش جا مانده است فقط.

دوتا بند نازک که یک گوشه ای به هم دوخته شده اند که تو نمی بینی، دو طرف بالا روی شانه هایت بفهمی نفهمی می نشیند و کل پیراهن را برایت نگه می دارد.

پیراهن از سر سینه، یعنی جایی که از شیب تخت تنت کم می کند و شکل می گیرد شروع می شود، اما جوری که حسرت دیدن آن را می گذارد. از همان بالا که از روی سینه رد می شود و نزدیک انحنای کمر برش می گیرد و بعد گشاد می ریزد پایین درست تا سر زانو. یک طوری تنگ و گشاد می شود که با آهنگ راه رفتن، هم تراش خوردگی های منعطف و نرم را حدس بزنی و هم هیچ تصویر کاملی از هیچ جای آن نشانت ندهد.
بالا، سر سینه، از جنس خود پارچه، چین چین خورده و با دوخت آبی دور دوزی شده، مثل فلش انگار انحنای گردن و گلو و بالای قفسه سینه، سفیدی پشت گردن و دور شانه ها را بخواهد پررنگ کند و بازو ها را کشیده تر نشان بدهد، رویش نشسته است دور تا دور. و درست کنار تنها اتصال پیراهن به تن، همان دو تا بند باریک دو طرف، با دو تا نوار آبی رنگ دار پاپیون خورده، آن بالا نشسته اند، انگار می کنی محافظِ قلعه زنانگی تن.
و باز پایین هم سر زانو، دور تا دور دامن پیراهن همین چین چین خوردگی تکرار شده است.

موهای باز کوتاه و بلند وحشی نم دار که هر جای شانه که بخواهند می ایستند و نظم بردار نیستند و بازوهایی که از سرشانه نرم شروع می شوند و در عین امتداد نرمی، یک چیزی از شق و رق بودن جوانی و سلطه ناپذیری روحت را نشان می دهند.

آخر شبها، بعد از خستگی زندگی، گرچه زندگی که چه عرض کنم مبارزه همیشگی برای اثبات توانایی، برای اثبات استقلال، برای اثبات قدرت، برای اثبات احساس، برای اثبات انسانیت، برای اثبات اخلاقیات، برای اثبات خودت، برای خود نگه داشتن خودت، وقتی همه آرام گرفته اند و دست کم تا صبح نیازی به اثبات نیست، دوش گرفته و پیراهن سفید و آبی به تن، زیر نور کوچک گوشه اتاق، از جلوی آیینه که رد می شوم، احساس خوبی پیدا می کنم، تا صبح وقت هست برای انرژی دوباره گرفتن.

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

ازدواج 2

همیشه برای من عجیب بوده است که در ایران، در جامعه حال حاضر، مردها ( به ویژه آنهایی که در صحبت، افکار باز و آزاده ای دارند) به چه دلیلی ازدواج می کنند؟
نه که دلیل آن را نفهمم یا ندانم، اما فکر می کنم یک فاصله بزرگ هست بین دلایل واقعی ازدواج چنین مردهایی با زنان (حتی زنانی در سطحی مشابه از نظر فکری- فرهنگی) هستند. و نیز فاصله بزرگی هست بین آنچه که تصور عموم است و گاه خودشان بیان م کنند و انچه که در تحلیل عمقی موضوع به بار می آید.
زنان مجرد، مطلقه یا بیوه که از سن عرفی ازدواج بالاتر هستند یا در همان حدود، به وضوح بیش از زنان دیگر ( تاکید می کنم بیش از زنان دیگر، یعنی این شرایط برای زنان دیگر هم وجود دارد اما برای این گروه خاص بیشتر است)، زیر ذره بین جامعه هستند.

از پله اول یعنی خانواده ها شروع می کنم که یا با توجیه نگرانی و سایه حمایتی و یا رسمن به دلیل ترس از خطا و گناه (رابطه جنسی خارج از ازدواج)، این گروه از زنان را زیر فشار کنترل و یا تفتیش و یا اجبار و ... در بهترین حالت، نگاه همیشگی نامحسوس ( همان کنترل نامحسوس پلیسی خودمان) قرار می دهند.
با یک پله فاصله، آشنایان، دوستان و نزدیکان با نگاه متهم جنسی، یا اغواگر جنسی به این گروه نگاه می کنند، مگر اینکه عکسش ثابت بشود.
بعد از این دو گام (step) تازه اصل ماجرا شروع می شود، افراد در ارتباط با این گروه در جامعه دو دید متفاوت ولی تحقیرآمیز دارند:
یکی این دید که این گروه به خاطر نداشتن رابطه جنسی (ازدواج) دارای عقده های جنسی فروخفته و یا سرکوب شده و یا عصیان گر هستند و تمام رفتارها و صحبت ها و کنش های آنان را با همین پیش فرض تحلیل می کنند و واکنش نشان می دهند. (جمله معروف را شنیدید که می گویند: "بابا فلانی پیر دختره یا ترشیده است، بی خود سر به سرش نگذار، همین است دیگر!")
اما دید دوم این است که این گروه باز به خاطر نداشتن رابطه جنسی رسمی(ازدواج)، هر رابطه جنسی غیر رسمی خواهند داشت و گاهی این دید آنقدر وقیحانه و متوقعانه و ابزاری است که رسمن با آن گروه از زنان به عنوان کارگران جنسی برخورد می کنند؛ (به ویژه ظاهر حرفهای روشنفکر مآبانه را اگر حذف کنید، گاهی این دید چنان بین مردان گسترده است که حتی به عنوان پارتنر هم توقع و برخورد همان است که گفتم.)

در مقابل مردان در این جامعه چگونه می گذرانند؟ مردانی در سن ازدواج یا بالاتر یا مطلقه یا ... (قبلش توضیح بدهم که مواردی که می گویم از نظر من هرگز ضد ارزش یا مورد مناقشه لااقل از این منظر نیستند،گرچه باز در این بحث هم هیچ کدامشان را تایید نمی کنم. فقط بحث من مقایسه نوع نگاه جنسیتی است.)
تجربه های جنسی فراوان داشتن، ( با تاکید قبل از ازدواج) به طور رسمی جزء توانمندیهای مردانه به حساب می آید. و با در نظر گرفتن گستردگی فرهنگی و با در نظر گرفتن تخمین و نسبی دانستن کل قضیه، گاهی قدرتمندی مردانه نیز سهمی بزرگی از این تجربه ها می گیرد ( یک دلیل دم دستی و در عین حال ریشه ای، دشنامهایی است که بین مردم رد و بدل می شود و ریشه تاریخی کت و کلفتی هم دارد).
دیگر اینکه استقلال مردانه پیش از ازدواج، نشاندهنده باز هم توانمندی، قدرت مالی و توانایی مدیریت زندگی شخصی محسوب می شود و دارای ارزش مثبت است.
مردها قبل از ازدواج تقربین بدون کنترل، فشار و تفتیش روابط آزادی دارند، با افراد هم جنس یا غیر هم جنس. روابط جنسی و یا غیر. روابطی با حداقل مسئولیت و تعهد. تعهد و مسئولیت قانونی و رسمی در حد هیچ، چون به لطف قانون مردانه، همیشه در چنین شرایطی جرم زنان از نظر قانونی و یا فشار عرفی چندین ده برابر مردان است که آنها را از قانونی کردن چنین موضوعی منصرف می کند.
تعهد و مسئولیت انسانی- عاطفی هم باز در حداقل خودش، چون نگاه تاریخی- عرفی که در مورد زنان در بالا گفتم تا اینجای کار هم امتداد پیدا می کند و طبیعی است که ... .

با این مقایسه کلی و حداقلی، مردی که روابط آزاد جنسی و بعضن احساسی متنوعی داشته و دارد، کمترین مسئولیت و تعهد رسمی و غیر رسمی را عهده دار بوده است، ( به ویژه که باز به لطف قوانین و عرف، به عهده گرفتن بار تعهد مالی خانواده بیشتر از مرد انتظار می رود.) و این مسئولیت بعد از ازدواج سنگین و قانونی می شود و آزادی ظاهری قضیه را محدود می کند و تنوع طلبی را نیز با شرایط احتیاط ملزم می کند؛ دلایل یک مرد برای ازدواج چه چیز دیگری می تواند باشد؟

من چند تا مورد کوچک که به ذهنم می رسد را به عنوان دلیل پیشنهاد می دهم که می تواند در مورد بعضی افراد درست باشد یا نه:
روابط قبل از ازدواج هرچقدر هم آزاد و متنوع، فاکتوری به عنوان پایداری کم دارند؛ پایداری که در هر رابطه ای میزان به نسبه بزرگی امنیت و اعتماد به نفس فردی ایجاد می کند. چون هر چقدر هم عمق رابطه را زیاد متصور بشویم، اما هیچ چیزی مثل یک قرارداد رسمی نمی تواند فرد را ملزم به ماندن در یک رابطه کند. کاری که قانون ازدواج در ایران برای مردها پایداری دائمی را تضمین می کند ( دست کم در ظاهر). که عکسش در مورد ازدواج برای زنان به هیچ وجه این گونه نیست. (نه در ظاهر و ه به واقع).
یک مورد دیگر که (کمی غیر منصفانه اما متاسفانه و به تلخی واقعی است): وقتی مسئول یک سازمان هستی، از یک زمانی که سازمان گسترده میشود نیاز به معاون کاری پیدا می کنی که کارهایی را بهش تفویض کنی و بار کار را سبک کنی... همین مثال کافی است به نظرم.

همین مقایسه ها باشد تا به جمع بندی کل داستان ازدواج برسم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

15 ام

You cannot find peace by avoiding life….
You can do as you like, but I still have to face the hours, don’t I?

چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، از تو چیزی بخواهند که رضایت نداری.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، به خاطر چیزی که از تو خواسته اند و تو رضایت نداشتی، و بهت هزینه 14* 24 به نسبت 3 یعنی 72 برابر ( تا اینجا تازه) وارده شده، تو را بایکوت کنند که چی؟ که چاره ای نیست!
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، خودشان را ذره ای مسئول هزینه ای که تو تنها می دهی احساس نکنند، یا احساسشان بی فایده باشد.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با گفتن اشتباه بود، همه مسئولیتهای خودشان را رد کنند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، با چنین شرایطی تازه نگران تحمل ناپذیر بودن خودشان هم باشند.
چقدر غریب و دور از ذهن است که آدمها به راحتی نفس کشیدن، هیچ تعهدی به انسانیت، دوستی، اخلاقیات، شعارهای پر رنگ و لعاب بشردوستانه که می دادند احساس نکنند و این را حق بدیهی خودشان بدانند.

ذهنم باید از این پس برای غریب ترینها و دور از دسترس ترین ها آماده باشد که هزینه رو هزینه نشود دست کم!

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

وزیر دفاع یک کابینه فمینیست



وزیر دفاع جدید اسپانیا که هفت‌ماهه باردار است، سان می‌بیند
کارمه خاسون (Carme Chacon) وزیر دفاع جدید اسپانیا، نخستین زنی است که بر این مسند تکیه می‌زند. خاسون ۳۷ ساله، روز دوشنبه در کنار خوسه لوئیس ساپاته‌رو نخست‌وزیر اسپانیا از یگان‌هایی از ارتش این کشور سان دید. خانم وزیر دفاع که پیش از این وزارت مسکن را اداره می‌کرده، هفت‌ماهه حامله است.

از ۱۷ وزیر کابینه جدید اسپانیا، ۸ تن مرد و ۹ تن زن هستند تا با حساب خود ساپاته‌رو، تساوی جنسیتی در کابینه جدید رعایت شده باشد. نخست‌وزیر سوسیالیست اسپانیا پیش‌تر صریحاً اعلام کرده بود: «من فمینیست هستم»


فقط تصور کنید اگر در ایران خانمی در چنین جایگاهی که نه، کارمند ساده یک شرکت، اداره یا سازمان باشد، چه حرف و حدیث هایی که به شوخی و جدی بهش اصابت نمی کند. راه بسیار بسیار طولانی است.

خبر آزادی

خانم مقدم آزاد شد.
بعضی هیجانها و خوشحالیها را نمی شود نگاه داشت تا کلمات قلمبه سلمبه بیآیند و بعد لقمه لقمه مزه شان کنی. باید یک دفعه گفت.

حالا که خیالمان راحت تر است می نویسم، دستگیری خانم مقدم شبیه تیر خلاص دستگاه به خودش بود در مورد برخورد با فعالین زنان و به ویژه کمپین.
خدیجه مقدم پررنگ تر و پر قدرت تر و پر سابقه تر از آن است که سیستم در ازای این نه روز آب خوش از گلویش پایین برود. ژست حمایتی رپیس جمهور مردمی از شیرین عبادی هم بی ربط به این خودکشی های سیاسی- اجتماعی سیستم نیست.
نه روز تمام، بی خبر، زندان عمومی نه، وزرا شاید و به هر حال هر جا که ما ندانیم کجاست.

کوچه-خیابان شهرمان را خواستند ازمان بگیرند، ما رفتیم در خانه ها و کوچه های فرعی که خودخواهی مردانه تویش جا نمی شود. خانه هایمان را خواستند ازمان بگیرند، نگذاشتیم. هفته ها بین زندانیان زندگی کردند عزیزانمان، حتی زندان عمومی را هم ازمان گرفتند.
اما مگر می شود زن را حذف کرد؟
قبل از هر چیز حذف زن، انکار زن، نفی زن ( چه مامور اطلاعات باشی، چه مرد روشنفکر فمینیست) مثل نگه داشتن جریان رود است. مثل ایستاندن جریان خون در رگهایت می ماند.
می توانی نفست را برای چند ثانیه حبس کنی، اما نمی توانی گردش خون را متوقف کنی.
زنان چیزی از احساس و زندگی و حیات ریشه دار در همه جا دارند که حذفشان ناشدنی است.
هر چه می توانی تلخی کن! هر چه می توانی سردی کن! هر چه در توان داری ترجیحات عقلی حداقلی را به رخ بکش و بالا پایین کن! هر چه می خواهی بی مسئولیتی و بی قانونی کن!
زنان اما توقف ناپذیرند.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

فیلمی زنانه


وقتی کنش اجتماعی بتواند بین قشرهای مختلف راه پیدا کند، به نظرم من به موفقیت نزدیک شده است.
فیلم " به همین سادگی" رضا میر کریمی حس خوبی به من داد. نه به خاطر کیفیت بالای فیلم، و نه به خاطر جزء بهترین ها بودنش، که اشکالاتی هم داشت حتمن؛ اما به این خاطر که حس کردم ادبیات زنانه، نگاه زنانه، و در کل دیدن زن به عنوان یک جنس برابر دارد اتفاق می افتد.

حالا چند تا موضوع که فیلم بهشان اشاره کرده بود و به نسبت خوب از پسشان برآمده بود:
- تربیت بر اساس تبعیض جنسیتی، حتی در شرایطی که مادر تربیت کننده خود در دور باطل جنسیت ساختگی مانده است و در عذاب آن به سر می برد.
- اشاره کوچکی به طلاق به عنوان راه حل خارج شدن از دور باطل روزمرگی زن خانه دار
- اشاره حاشیه ای به کنجکاوی زن تنها به مردی جدید
- تردید، اضطراب، تعلیق، افسردگی، انتظار در عین خلاقیت، هوش و مدیریت و روابط عمومی بالا
- آموزش مدیریت کردن زنان، امر کردن و نفی کردنشان به پسرها، حتی امر و نهی به مادر (چگونه شکل گرفتن بخشی از به اصطلاح غیرت مردانه)
- اشاره به چگونگی آغاز حسادت زنانه (خیلی کیف کردم که صدای منشی جناب آقای مهندس که ما فقط صدایش را از پشت تلفن می شنیدیم، هدیه تهرانی بود، یک جوری دقت کارگردانی به نظر می رسید)
- بازی خوب هنگامه قاضیانی، که کار قبلی که ازش دیدم تئاتر "مثل خون برای استیک" حدود 5 سال قبل بود. هم در ان تئاتر بازی عالی داشت، هم اینجا میمیک صورتش و حسهایش بسیار واقعی هستند.
به اضافه چیزهای خوب دیگر که حالا خودتان بعد از دیدن فیلم بقیه اش را دربیآورید.
اما یک نکته: روند کند و گاه خسته کننده فیلم، چیزی ورای زندگی روزمره یک زن خانه دار نیست، انتظار هیجان نداشته باشید.
اینها تعریف ها و تمجیدها و انتقادها و مصاحبه ها راجع به فیلم.
اینجا هم بعضی از عکسهای فیلم/ یک چیز جالب این عکسی که اینجا گذاشتم، صحنه ای است که از اکران عمومی سانسور شده است.
بی ربط: کامنتهای پست قبل همچنان ادامه دارند، من هم همچنان منتظرم تا به یک جایی برسانمش.

پی نوشت: خانم مقدم همچنان در بازداشت هستند

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

ازدواج

این روزها خیلی به ازدواج فکر می کنم. شاید کمی طبیعی باشد، کمی هم فشار و کمی هم نیاز به همرنگ جماعت شدن و خارج شدن از فوکوس متفاوت بودن از دیگرانِ اکثریت.
هر چی فکر می کنم، می بینم در بهترین شرایط و با گرفتن تمام حق و حقوق برابر، باز هم ازدواج یک جاهایی بدجوری می لنگد.
دوستی بعد از بحث های معمول این طوری، خیلی جدی به من گفت که تو افراطی هستی و از نمودهایش هم این که اصل ازدواج را قبول نداری.
بهش گفتم، من که از همین اول صادقانه می گویم نمی توانم و نمی خواهم با یک قرارداد رسمی تا آخر عمر با یک آدم زندگی کنم، افراطی هستم یا کسی که به طور رسمی و قراردادی امضا می دهد و صد جا ثبت می کند، چیزی را که هیچ خبری از آینده و شرایط اجتناب ناپذیرش ندارد؟
گفت خوب این قرارداد یک مگری هم به اسم طلاق دارد، گفتم درست اما مگرش دست کم از نظر احساسی برای مخاطب (همسر) مثل مرگ است برای زندگی. چند نفر از ما در مورد مرگ خودمان ممکن و بدیهی و هر لحظه حاضر فکر کردیم؟ هزارتا هم مثل و متل قدیمی و نمونه جدید می شود آورد از دائم العمر تصور کردن ازدواج.

دوست دیگری که چندین سال از ازدواجش می گذشت، به شوخی- جدی در یک بحث دیگر پیشنهاد می داد که قرارداد ازدواج باید از اول 5 ساله در نظر گرفته بشود، بعد اگر طرفین خواستند بعد از آن با فاصله زمانی های مشخص تمدیدش کنند. مثل هر قرارداد رسمی دیگری که زمان دارد، مگر مالکیت. پس اگر ازدواج مالک دیگری شدن نیست، آن هم باید زمان محدود داشته باشد.
این پیشنهاد خیلی به نظرم معقول آمد حتی تا آنجا که به عنوان یک شرط ضمن عقد اضافه بشود، دوستان متاهل نظر بدهند که چقدر عملی است و چقدر مفید می تواند باشد؟

اگر بدانی قرار است با کسی از حالا تا فلان سال رابطه داشته باشی، در انتهای آن سال، همه چیز انسانی تر پیش می رود و طرفین کمتر آسیب می بینند، از تمام جنبه ها. نسبت به وقتی که از حالا تا ... قرار می گذاری و یکدفعه، سر یک زمان نامعلوم طرف بخواهد قرارداد را از بین ببرد.

اما یک سوال نسبتن مرتبط: (فقط مخصوص مردها)
آیا کسی حاضر است، قرارداد ازدواج را با حذف بخش احساسی- جنسی آن برای طرفین و با موکول کردن آنها به حوزه خصوصی فردی بپذیرد؟
نوشتم مخصوص مردها، چون جامعه مردسالار، ناخواسته چنین ازدواجی را به خیلی از زنها تحمیل کرده و می کند و آنها هم حتی گاهی با آگاهی به چنین وضعی( گرچه یک طرفه) به ناچار می پذیرند.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

سپاه و داستان بردگی

هر سازمان و تشکیلات و اداره ای (به خصوص دولتی) تسهیلاتی برای کارمندان و کارگران و کارکنانش به طور کل دارد که طبق شرایط و ضوابط مربوط به هر جا متفاوت است.
مثل بانک های مختلف، آموزش پرورش (در حد بسیار نا چیز)، نظام مهندسی، کانون وکلا، کانون پزشکان، کارخانه های بزرگ صنعتی( آنهایی از شاخ و برگ های دولت هستند، بیشتر شامل این تسهیلات می شوند) و و و ... .
اما سپاه با بدنه ی عظیمش که خیلی از واحدهای تولیدی- صنعتی، آموزشی-درمانی و کلن نقاط کلیدی را در دست دارد هم تسهیلاتی را برای کارکنانش در نظر گرفته است، که شامل سالن های مختلف ورزشی، رستورانها، فروشگاههای مخصوص، مکان های گردشی- سیاحتی می شود به جز امکانات ویژه و مختلف دیگر.
طی فرصتی کوچک در تعطیلات با خانواده ای آشنا شدم که مرد خانواده یکی از کارکنان بخش اداری یکی از بخش های عریض و طویل سپاه بود.
موضوعی که نظر من را در تسهیلات سپاه دهنده جلب کرد شامل موارد زیر بوده:
1- هزینه تسهیلات ارائه شده به خانواده های سپاهی، تا حدود 80 تا 95 درصد، کمتر از مقدار واقعی آن تسهیلات به مردم عادی است.
2- کیفیت خدمات و امکانات به راحتی دو-سه برابر خدمات و امکانات برای عموم مردم استفاده کننده از همان خدمات است.
3- یارانه ارائه شده، همه جانبه بوده است و تحت شرایط خاص هم یارانه مستمر است (به عنوان مثال در زمستان و بحبهء(نمی دانم درست نوشتم یا نه) کمبود گاز که اکثر استخرهای تهران در زمستان به دلیل قعطی گاز تعطیل بودند، استخرهای ویژه سپاه، مانند روال معمول باز و گرمایش لازم برای تمام قسمتها پا برجا بود. و شرایط مسکن هم که تقریبن در مقایسه با قیمت مسکن عادی در بیرون (اجاره یا خرید) هیچ محسوب می شود.)
4- حساسیتهای ایدئولوژیک، به عنوان مهمترین و تنها قانون استفاده کنندگان وابسته به سپاه در مورد تمام امکانات و شرایط صادق است. ( باز به عنوان نمونه، همراه داشتن مهمان تا 4-5 برابر ظرفیت معقول تعیین شده برای طرف بلامانع است، در تمام جاها و شرایط، اما در عوض حضور خانمها در تمام مکانهای اینچنینی با چادر الزامی است (چه خود خانم کارکن سپاه باشند، چه نباشد، حتی در فروشگاهی که بین بقیه فروشگاهها و وسط شهر است.)
اینها فقط نمونه ای از چیزهایی بود که به نظر من تفاوت بسیار بزرگی بین شرایط کاری عمومی و شرایط کاری برای سپاه به وجود می آورد.
اما از اینها چه چیز برایم عجیب بود؟ اینکه مملکتی که بخش وسیعی از تولید و صنعت و خلاصه اصل بازارش دست سپاه باشد، طبیعی است که پول خرج کردن برای کارکنانش باید تفاوت عمده ای با بخش خصوصی بیچاره و یا حتی مراکز غیر سپاه داشته باشد، اما چنین آشکارا قدرت نمایی، و نیز چنین آشکار دخالت مستقیم و آشکار در زندگی خصوصی کارکنان (مثل اینکه خانواده و مهمان و آشنا و فامیل طرف هم باید حتی زمان رفت و آمد به منزل شخصی فرد، محجبه باشند و یا مواردی شبیه این) بوی استثمار تلخ و تندی را می دهد که در این وضع اقتصادی نابسامان و درهای بسته بازار داخلی و خارجی، و بلاکه شدن آنها توسط سپاه و امثال آن در ازای حوزه خصوصی، ایدئولوژی و نحوه زندگی مردم، آنها را برده امکانات و شرایطی می کند که بدون شک کمتر جایگاهی در بازار ایران چنین ویژگی را به آنها می دهد.

و علاوه بر همه آنها که گفتم مردسالاری، سر به فلک کشیده است در چنین سیستمی. که شدت آن من را به فکر اینها انداخت و دیدم به بردگی کشاندن عمومیت دارد، گرچه مثل همیشه زنان طبقه ضعیف واقع شده ای هستند که بیشترین فشار بر آنها وارد می شود.

افتخار امضا نکردن

یک وقتهایی، یک چیزهایی تبدیل به ارزش می شود که خیلی تحلیل خاصی هم پشت آن نیست. اما به صرف اینکه مخالف خوانی به نظر کار بزرگی می آید، دیگر مخالفت با هر چیزی ارزش می شود. و گاهی تصور آدمها پر رنگ می شود و فکر می کنند بر خلاف هر جریانی شنا کردن الزامن ارزش بزرگی است.

همه جورش را دیده بودم، جز اینکه بالاخره امضا نکردن کمپین بعد از چندین ده بار دیدن دوست و آشنای فعال کمپین و n بار بحث شدن راجع بهش در جمع های مختلف، بدون هیچ دلیل خاصی، فقط با این عبارت که از هر کی امضا گرفته باشی، از من نتوانستی بگیری، جزء غیر هضم شدنی های ذهن من شده است.

من با آدمهایی که کمپین یک میلیون امضا را به دلایل مختلف امضا نکردند، چه آشنا و چه غیر آشنا هیچ مشکلی ندارم و حتی گاهی با خیلی از نظرات آنها هم عقیده ام و چندین مورد هم پیش آمده است که همین امضا نکردن سرآغاز یک رابطه جدید و یک دوستی جدید برای من شده است، بدون اینکه حتی یک بار دیگر حرفی از امضا زده باشم. ولی کسانی که در جو و شرایط مختلف (حالا هر جوی) فقط می خواهند متفاوت عمل کنند و دلیل دیگری ندارند یا دست کم نمی توانند بیان کنند، برایم درک نشده هستند.

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

...

تلفنی صحبت می کردیم.
به من با اصرار و صمیمی می گفت بروم خانه شان. صدا می آمد. صدای همسرش و دوست های دیگر. می گفت تو هم بیا با هم باشیم.
من بهانه می آوردم. یادم نیست چه بهانه ای، اما بهانه بود.
از حال و روز من پرسید و عملهای قبلی و بعدی احتمالی. سرسری برای اینکه از موضوع رد بشویم جواب می دادم.
گفت او هم اوضاع خوبی ندارد. وقتی پیگیر پرسیدم، با ناراحتی گفت که باردار است. زمان طولانی شاید شش ماه یا چیزی شبیه آن یا کمتر شاید چون بعدن فکر کردم سقط نباید کار زیاد سختی باشد. حسابی ذوق زده شده بودم و در عین حال متاثر.
سعی می کردم آرام دهنده و تسکین بخش حرف بزنم. می گفتم نگران چیزی نباش. بچه تو و او باید خیلی دوست داشتنی باشد، نگران زندگیت هم نباش، من هر کمکی که لازم باشد برای نگهداری و بزرگ کردن بچه می کنم.
پرسیدم می خواهد با هم دکتر برویم و چیزهایی شبیه این. اما دلم نمی خواست بروم آنجا. می خواستم خودش را ببینم. تنها.
بعد از خواب، نمی دانم شاید تو فاصله خواب و بیداری، شاید یک خواب دوباره، شاید بیداری بعد از خواب فکر می کردم چرا ازش نپرسیدم که اصلن می خواهد بچه را نگه دارد یا نه؟ از اینکه این را نپرسیده بودم احساس خوبی نداشتم.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

در مزایای شلوار

من می خواهم از شلوار تجلیل کنم که به نظرم در توانمندسازی زنها نقش بسیار مهمی داشته است.

طبق معمول بقیه عیدها، هر چه سعی می کنی از قبل برنامه ریزی دید و بازدید را مرتب کنی باز همیشه یک جای کار غیر قابل پیش بینی از آب در می آید و ...
بنزین ماشین به اندازه دو مسیر بود و بعد رساندن بقیه و رفتن خودم به ادامه عیددیدنی تک نفره. داستان با یک مثبت- منفی جابه جا شد و یکی از مسیرها، به اندازه یک قطر تهران گسترده شد. من با یک دامن پرچین سفید که قسمت بیشترش از زیر مانتوی رنگی رنگی بیرون بود و یک صندل پاشنه بلند (باز هم سفید) بودم که می شود تصور کرد با این وضع از ماشین پیاده شدن در پمپ بنزین، چه وضعی را راه می اندازد.
هیچ جور هم نمی رسیدم که این وسط لباس عوض کنم و ...
از طرف دیگر کلی با خودم کلنجار رفتم که حالا این یک بار را نقش ضعیفه را بپذیر و بشین تو ماشین که مامور برایت بنزین بزند و ...
با همه اینها از بدشانسی من، کارت گیر کرد و مامور سرش شلوغ شد و ماشین های پشتی هم که ماشاءالله نمونه کامل صبر و حوصله بودند. کفر کافر مجبور شدم پیاده بشوم و کارت سوختم را خودم دوباره بگذارم و ... که همه آن اتفاقهایی که تصور می کردم افتاد و علاوه بر آن از شانس بد من آن پمپ هم اشکال داشت.
یکدفعه دیدم یک آقای نسبتن جوان خوش تیپ، کت و شلوار پوشیده و کفش واکس زده، موها مرتب و خط ریش پایین، پرید و فردین بازی که بگذارید من کمکتان کنم. با اینکه انصافن خیلی خوش تیپ بود اما از آنجایی که نگاهش مثل بقیه بود و آب دهنش... با بداخلاقی گفتم نه! متشکرم!
و هی با صدای بلند سعی می کردم آن یکی مامور را صدا بزنم که به فریادم برسد. آن وسط همان آقا خوش تیپه با اصرار پمپ را از من گرفت و تاکید کرد که الآن درستش می کند بگذریم که چند ده بار همه جای من را دل سیر مرور کرد. گرچه تیپ جناب کلی تقویت روحیه بود، اما اصرارش و برانداز کردنش من را عصبی تر می کرد و بلندتر سعی می کردم مامور را به فریاد خبر کنم.
حدس بزنید چی شد؟ معلوم شد این جناب خوش تیپ مسئول جایگاه است و تا من پیاده شدم از تو آکواریومش دیده است و پریده کمک آن وقت من بداخلاقی که می کردم هیچ، تازه دوزار هم قبولش نداشتم و کفری شده بودم، از بس که نگاهش مرحمت می فرمود ما را.
خلاصه همین که فهمیدم لپهایم گر گرفت و مطمئن بودم سرخ شدم، و بدون هیچ کلمه ی اضافی رفتم مثل بچه آدم تو ماشین نشستم تا جناب بنزین بزنند و نگاهشان هم تمام بشود.

نتیجه گیری اخلاقی، به برنامه ریزی عید و میزان بنزین اعتماد نکنید.
تا شلوار پایتان است، تا می توانید بنزین بزنید.
مسئولین جایگاه بنزین گاهی بسیار خوش تیپ تشریف دارند، به خصوص اگر با لباس عید دیدنی آنجا باشند.
هر آدمی که در حین حیضی کردن بلوف فردین بازی می زند، الزامن دروغ نمی گوید.
وقتی قرار است مورد حیضی دیده شدن کل افراد یک پمپ بنزین قرار بگیرید، اگر مسئول جایگاه این کنسرت را رهبری کند و خودش هم خوش تیپ باشد، بداخلاقی چندان کاربردی ندارد و البته خوب به نفع هم نیست.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

پیش فکری

همان طوری که قبل از گذشت زمان لازم، شروع یک فرآیند می تواند غیر عقلانی و عجولانه باشد، که به تدریج تبعاتش بروز می کند؛ اتمام یک فرآیند هم نیاز به زمان و اندیشه لازم دارد، وگرنه مثل فنر باز شده ای که یکدفعه بخواهی ببندی درحالی که انرژی کافی و لازم را برای آن کار نداری، باز یک جای کار، دیر یا زود از دستت در می رود.
یک مثال قابل لمس و دم دستی این که همان قدر که تصمیم سریع برای ازدواج غیر عاقلانه است، تصمیم دفعتی برای طلاق هم بدون این که خودت را آماده خیلی چیزها کرده باشی، غیر هوشمندانه است.

ما مجبوریم به قدر کافی و شاید گاهی به وسواس (البته نه آنقدر که دچار اختلال تصمیم گیری بشویم) به جزئیات و مراتب هر چیز فکر کنیم و گرنه همه زندگی را باید صرف این کنیم که کارهای کم خردی آغاز کرده را ببندیم یا کارهای کم خردی بسته را سر و سامان بدهیم.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

مردان نظامی

آیا این درست است که میزان دیکتاتوری و نیز مردسالاری در خانواده هایی که شغل یکی از اعضا ( به طور آماری به نسبت کم بودن زنان در این شغل در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب هم که به کل تعداد زنان هیچ شد. بیشتر مرد- شوهر خانواده) ارتشی- نظامی- و شاید سپاهی است، بیش از بقیه خانواده هاست؟

اگر هست چه علتی بهش وابسته است؟ اشکال از فرهنگ جنسیتی است یا از سلسله مراتب قدرت و علاوه بر آن از سلسله مراتب مردسالاری؟
اگر چنین چیزی واقعی نیست پس تلویزیون جمهوری اسلامی با پررنگ نشان دادن این موضوع، چه چیزی را می خواهد سبب بشود و یا به چه چیزی تشویق می کند یا...؟

صبح زود زنان خانه (مادر و دختر) دست به سینه کنار میز صبحانه، آماده به خدمت می ایستند تا مردان خانه (پدر و داماد آینده و مهمان احتمالی) صحبانه میل کنند، درحالی که خودشان قبل از مردان خانه، صبحانه خوردند.
یاد مستخدمین سیاه پوست دهه 50- 60 در آمریکا می افتم و سرویس دادنشان به نجیب زادگان سفیدپوست.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

پست های بی سر و ته

هر چی پست های آخر را مرور می کنم، می بینم آن چیزی را که می خواستم بگویم ننوشتم.
و هر چی سعی می کنم آنچه می خواهم را بنویسم، باز نمی شود.
امروز یک کم سعی کردم با خودم مهربان باشم و به جای توبیخ و تنبیه، دلیل این مبهم نوشتن و بی در پیکر حرف زدن را پیدا کنم، دیدم بیچاره من (جسمم)، این اواخر یا با سردرد پای کامپیوتر نشسته ام، یا اگر سردرد نبوده، چشم درد بوده است و حالا هم که تاری چشم و اذیتِ بد از عمل، تمرکز نوشتن را ازم گرفته، بیش از چه نوشتن به سریع چیزی نوشتن می پردازم و همین آش آب یک ور و دون یک ور می شود.

الآن-نوشت: همین را هم دیروز نوشتم.

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

و دیگران

باز و بسته کردن درها نباید صدا بدهد. نور نباید زیاد باشد، پرده ها؟ "پرده رو کنار نزن، اون روبه رو نیا، ممکنه ببینن!" "بلند نخند، یواش." و تو، در این شب بیمار می آموزی پاورچین راه بروی، آهسته سخن بگویی، به نجوا و درها را نرم و بی صدا باز کنی، ببندی و آواز میان گلویت را فرودهی و به سینه ات بسپاری تا که چه وقت، چه وقت فرصت پیش آید و تو، آوازت را سر دهی و ....
... عادت کرده بودم به زمزمه، به واگویه. خنده ات می گیرد اگر بگویم در آن سکوت، توی ماشینی که لو بود و من، تنهای تنها باز هم نمی توانستم بلند حرف بزنم، او هم. ما سالهای سال به نجوا حرف زدیم، آرام، آهسته، جوری که هیچ کس نشنود. حتی پچ پچه هایمان را!

رمان " و دیگران" نوشته محبوبه میر قدیری
رمان برگزیده سال 85 و برنده جایزه مهرگان ادب

به طرز ترسناکی نزدیک و عجیب است زبان داستان. گاهی خیال می کنی واگویه های من را دست نوشته های من را، خوابهای من را، خیالهای من را این زن نوشته است.
آنقدر لمس کردنی که تصور می کنی ذهنم، خیالم عریان مانده و این زن از روی آن نوشته است. گرچه شاید خیلی های خوانده باشند اما حتی دیرهنگام پیشنهاد می کنمش.
پی نوشت: یک گشت کوچک در اینترنت عزیز زدم، همه فعلهای تعریف و تمجیدی از نوع نوشتار را اول شخص مفرد می کنم. یعنی برای من اینطور بوده است. شاید چون فضای ذهنی من نزدیک به این نوع نوشتار است. اما در کل اینجاها هم راجع بهش یک چیزهایی بود.
اینجا
اینجا
اینجا
این هم آخریش. دیگر حوصله ندارم
پی نوشت 2: به دلایل فنی هنوز تمامش نکردم.

بعد از چند روز-نوشت:
چندین جا از زبان راوی که همان شخصیت اصلی داستان هم هست، می گوید که دلش می خواهد موضوع را برای جمعی از آدمها تعریف کند.
"می دانی دلم می خواهد وسط سالن بایستم و کف بزنم و بگویم بیایید، بیایید و بشنوید حکایت دختری مکار و پسری مهربان را. بیایید و بشنوید.
نترس. این کار را نمی کنم. حواسم هست. اینجا بیمارستان است نه تیمارستان و من بیماری زنانگی دارم. بیمار روانی نیستم."

شخصیت اصلی داستان، تا انتها بدون اسم می ماند، ما نامش را نمی شناسیم، گرچه نامش روی یک نوزاد تازه متولد شده گذاشته می شود اما ... چون این زن هویت پنهانی داشت در تمام یک رابطه. در واقع عدم هویت. همیشه سایه دیگری بودن، یا جبران کننده نداشته ها برای حفظ قهرمان.
" روی اسم من خط کشید. من عاشق شنیدن نامم بودم از زبان او. ...
نمی توانم اسم خودم را به زبان بیاورم. حالا که دارم گذشته را در ذهنم مرور می کنم نمی توانم اسمم را حتی در ذهن خودم، در فکر خودم بیان کنم. نه، هیچکس نباید بداند. بگذار یاد همه آن سالها در سینه ی منمخفی باشد. همه ی سالهایی که در سکوت گذشته است و در پس پرده ای تاریک. ...
نشد. نمی شد و هنوز هم نمی شود! می دانی، این همه فقط باید در ذهن من زنده باشد. در خیالم، در یادم. من ساکت بوده ام و ساکت می مانم. حالا هم. ..."


چند تا چیز دیگر هم می خواستم بنویسم که باز تاری دید نمی گذارد... باز اگر اوضاع خوب شد اضافه می کنم.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

1387



هر آدمی ته دلش چیزی هست که با تصور آن سال جدید را آغاز می کند.


من امسال را با یاد پروین عزیزمان آغاز می کنم.

سال نو مبارک