یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

داستان دوچرخه

من تمام لحظه های خوش کودکی ام را که به یاد می آورم، وقت هایی است که دوچرخه سواری می کردم. از هر بازی دیگری بیشتر دوست داشتم.
یک بار اسبم بود، یک بار سگ بزرگم بود که می شد رویش نشست (مثل بل)، یک بار ماشینم بود، یک بار موتورم بود، یک بار تورنادو، یک بار دوچرخه مسابقه ایم بود و و و ... .

من و هم بازی بچگی ام، پسر خاله ای بود که 42 روز اختلاف سنی بیشتر نداشتیم و تمام روزها را با هم بودیم.
از اول دبستان، هر سال نزدیک امتحانهای آخر سال، بعد از کلی فکر کردن دوتایی با هم، اعلام می کردیم که آرزوی داشتن چی را داریم؛ آخر می دانستیم که آرزویهای آن روزها زود قابل دسترس بود، می شد بعد از یکی دو سال از شروع مدرسه حدس زد که آرزوی بزرگ به عنوان جایزه شاگرد اولی آن سال محقق می شود.

چهارده ساله بودم. عصر یک روز که شاید تعطیل بود و شاید هم نه، من و هم بازی تو کوچه با دوچرخه مان از بالا به پایین می رفتیم و از پایین به بالا. مثل آدمهای حرفه ای که راجع به جزئیات مکانیکی و دینامیکی ماشینشان با هم صحبت می کنیم، راجع به سرعتمان در فلان مدل دور زدن، نحوه ایستادن در فلان لحظه ترمز و و و صحبت می کردیم و چقدر برای من لذت آور بود.
طبیعی بود که در آن زمان من بلندتر از هم بازی پسر باشم، و البته درشت تر، و خوب نشانه هایی از آغاز زنانگی، مثل سینه ها، بینی و باسنی که فرم می گرفتند و گونه هایی که از لپهای کودکانه متفاوت می شدند. زیاد حس جالبی نبود، به خصوص که هم بازی همانقدری مانده بود و من هی هر روز قد و حجم و وزن اضافه می کردم. به همین خاطر شلوار لی سبز پوشیده بودم و یک تی شرت هم رنگ و روسری کوچک سبز و با گلهای ریز سفید که به زحمت کله گنده شده ام را می پوشاند.

پیرمردی که همیشه سفید می پوشید، یک ردای بلند و یکپارچه سفید، یک شلوار از همان جنس، نخی و خنک و سفید و عرقچین گرد کوچک سفید که باقی مانده موهای با تیغ زده اش را می پوشاند. معمم نبود چون بارهای قبل با لباس رسمی و معمولی دیده بودمش، اما در مواقع استراحت خانگی با آن هیبت بود.

از خانه اش با سرعت و عصبانیت فاصله گرفت، سر و ته کوچه را نگاه کرد آمد طرف ما که با دوچرخه هایمان از ته کوچه سربالایی را پا می زدیم. دستش را بلند کرد و با فریاد گفت خجالت نمی کشی بی ناموسی می کنی؟ برو خانه این طوری نگرد.
مبهوت با همان سرعت که می رفتیم، ادامه دادیم هر دو در سکوت. ته مسیر ایستادم و کند مردد دور زدن پرسیدم آن آقا با ما بود؟ تایید کرد. پرسیدم چی گفت؟ جواب نداد. تلخ و سر به زیر ایستاده بود. پرسیدم: "گفت بی ناموسی؟" سر تکان داد. معنی اش را پرسیدم. این خیلی رایج بود در آن سنین نوجوانی که من معنی واژه های در ظاهر پسرانه را از او بپرسم و او نیز برعکس و چه حس خوبی داشت یک لینک داشتن به دنیایی که درش راهت نمی دادند.
گفت ولش کن، می خواهی دیگر برویم؟ فهمیدم که حرف خیلی سنگینی بهم زده است، گرچه کله ام و گونه هایم داغ شده بود، اما هنوز درست نفهمیده بودم به چی متهم شده ام. تمام روز به آن واژه فکر کردم و لای کتابهای کتابخانه خواهر- برادر بزرگ دنبال معنی به همه چیز ناخنک زدم. و دیگر تا بیست و اند سالگی اصلن سوار دوچرخه نشدم.
آخر آن سال، هم بازی پیشنهادش برای آرزو یک دوچرخه دنده دار کورسی بود. نپذیرفتم و چیزی به عنوان جایگزین هم نداشتم. تعجب کرد چون این نقشه ای بود که از سال قبل بهش فکر می کردیم و راجع بهش حرف می زدیم. گفتم تو این را بگو ولی من نمی خواهم. فکر کرد دلخوری کودکانه آن روزها است، و هزار تا چیز دیگر که من قبل تر ها اشاره ای به هر کدام کرده بودم گفت و من باز نپذیرفتم و تاکید کردم که ولی تو حتمن همین را بخواه.
من آن سال چیزی نخواستم، دوچرخه دنده دار کورسی اش را که خرید آورد تو حیاط و گفت آوردم به تو نشان بدهم و بدهم که تو سوار بشوی. به زینش و به رکابش به فرمان خوش فرمش و به زنجیرهای چند لایه براقش دست کشیدم و گفتم خیلی خوشگل است ولی من سوارش نمی شوم. توضیح داد که زینش را به خاطر من بالا تنظیم کرده است که من بتوانم راحت سوار بشوم، در حالی که او باید حتمن از پله ای، سکویی چیزی کمک می گرفت ولی باز هم سوار نشدم. یادم است بغض کرده بودم.

امروز پشت فرمان ماشین که دنده عقب می آمدم، دخترهای سرحالی را دیدم که با مانتوها و روسری های رنگی سوار دوچرخه های کورسی از همان مسیر کوچه پایین می رفتند. یاد 13- 14 سال پیش افتادم و ماجرای دوچرخه ام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

چند تایی

یکی این که، یکی از روزهای این هفته تمام وبلاگهایblogspot فیلتر شده بودند. دلیلش را کسی می داند؟

دوم این که، چهارشنبه با محبوبه از زندان تلفنی صحبت کردم. بقیه موضوعش در خبرها هست، فقط اینکه نبودنش هر روز و هر روز و هر روز حس می شود. و امروز پانزدهمین روز است.

سوم این که، دارم بالا می روم با برنامه ریزی و از پیش فکر شده، با هیجان اما با هیجان فکر شده.به من فرصت داده شده که درگیر هیجان نشوم و با اختیار کامل پیش بروم. گرچه مسئولیتش را به شدت سنگین حس می کنم. به خودم حق می دهم که در این شرایط گاهی برنامه ریزی روزمره را گم کنم. مثل امروز که باز سر ساعت بیدار شدم و آماده برای روز کاری و ...

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

ماچیسمو


امروز دهمین روز است که محبوبه بازداشت است.
خبر رسید که انفرادی است. مادرش فردا برای عمل بستری می شود. و من نگرانی ام تمام نشده است.


همه اش فکر می کردم که چطور است که در کار محمد یعقوبی، از بین هفت شخصیت، دو شخصیت زن تئاتر این همه ضعیف و محقر و منفعل هستند. معنی ماچیسمو را جستجو کردم. واژگان زیادی آمد.
از جمله مرد برتر پنداری، مردانگی، غرور مردانگی، قدرت برتر مردانه در ساختار پدر سالارانه و...
این جاها را ببینید.
و این مصاحبه با محمد یعقوبی راجع به کار آخرش.

بعد از درآوردن معنی، از استفاده از آن در متن خوشم آمد. اضافه کنید خلاقیت های ریز و کوچک در اجرا و بومی کردن بعضی رویدادها.... .
فضای خوبی بود، گرچه فاصله داشت از دغدغه های اجتماعی امروز.
در کل خیلی جذب کننده نبود.

اما یک برش از گفتگو با یعقوبی راجع به ارتباطات زن و مردها در کارهایش:

-کارهاي شما را که مرور مي کنيم به نظر مي آيد در کارهاي اخيرتان نسبت به ارتباطات انساني به خصوص رابطه هاي زن و مردي خيلي تلخ انديش شده ايد.

خيلي ها اين را در مورد نمايشنامه «ماه در آب» مي گفتند.

-به نظرم در نمايشنامه «ماچيسمو» با شدت بيشتري وجود دارد. در نمايشنامه «ماه در آب» شخصيت ها غمخوار اين گونه ارتباطات انساني بودند. اما در «ماچيسمو» بحران زدگي ارتباطات انساني خيلي طبيعي نشان داده مي شود و اتفاقاً اين هولناک تر است.

در ميان تماشاگران «ماه در آب» کساني بودند که در صحبت هايي که با من داشتند، مي گفتند چرا ارتباط زوج ها را اين گونه نشان داده ام. و من در پاسخ مي گفتم؛ «براي اينکه زوج هاي خوشبخت به هيچ عنوان دراماتيک نيستند.» به همين سادگي. اين نکته مي تواند پاسخ همين سوال هم باشد. من با زوجي که هيچ مشکل و بحراني ندارند چگونه مي توانم متن دراماتيک بنويسم؟ اعتقاد ندارم نوع ارتباطاتي که در «ماه در آب» مي بينيد همان چيزي است که در روزمره ما در جريان است. بلکه اگر روزمره ما شکل بحراني به خود بگيرد آن وقت مي شود وضعيتي که در «ماه در آب» يا «ماچيسمو» مي بينيم. من فقط از بحران ها مي توانم متن دراماتيک بنويسم و اين به معني همه گير بودن اين بحران ها نيست.

و همچنان ده روز است که محبوبه بازداشت است.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خوابهای زنانه و مردانه

امروز هفت روز که محبوبه بازداشت است. بی دلیل، بی خبر، بی حکم.
نمی دانم چرا این بار آنقدر نگرانم و ناآرام.
نمی دانم این ترس مبهم چی است این بار؟

کلن ناآرام و پر استرس و بداخلاقم، نمی دانم چرا. شاید هم نمی خواهم زیاد به دلیلش فکر کنم.
خواب می بینم، یک بچه دارم. یک بچه کوچک. خوابی که با عشق من به بچه ها خیلی وقتها تکرار می شود، هر بار به یک شکل.
در گوگل محترم دنبال تعبیر خواب جستجو می کنم. یکی از سایتهایی که به قول خودش بر اساس اصول روانشناسی واژه های خواب را تعبیر کرده است در مورد نوزاد نوشته است:
اگر یک دختر خواب ببیند که بچه دار شده است، معنیش نگرانی از زیاده روی در روابط غیر اخلاقی است.
اما در کل بچه دار شدن، یعنی خوشحالی و موفقیت و رها شدن از نگرانی ذهنی.

معنی خوابهایمان هم تبعیض آمیز است.
حتی اگر واقعن روانشناسی هم چنین برداشتی داشته باشد، باید کل علوم را شستشو داد و خوانش های جدیدی ازشان بیرون کشید.
اگر یک پسر خواب ببیند بچه دار شده است، زیاده روی در روابط غیر اخلاقی نبوده است و به خاطر مرد بودن، حتی اگر به صورت غیر اخلاقی موجب شادی و ... اواست. اما اگر یک دختر خواب ببیند...

در خوابم هم نمی توانم رها باشم از خط کشی های مردسالارانه؟

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

dream & nightmare

چطور می شود گفت فرق بین رویا و کابوس چی است؟
وقتی صرف دیدن رویا باشد و اتفاق دیده شده کابوس؟

...

محبوبه هنوز بازداشت است.

نمی دانم هنوز اوین است یا نه؟

نگرانش ام.

نمی دانم پرونده اش به کجا رسیده است و تو ان شلوغیهای جمعه به چی گیر کرده است.

ناراحتم.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

محبوبه کرمی

تغيير براي برابري : محبوبه کرمی از اعضای کمپین 1میلیون امضا، بازداشت شد. مادر کرمی با تائید این خبر گفت:« ساعت 10 صبح محبوبه برای انجام کاری از خانه خارج شد. حین بازگشت از میدان تجریش با من تماس گرفت و گفت که در اتوبوس است. نرسیده به پارک ملت با منزل تماس گرفت و گفت او را بازداشت کرده اند.
رضوان مقدم دیگر عضو کمپین 1میلیون امضا نیز برای پیگیری وضعیت در محل بازداشت کرمی در میدان ونک حاضر می شود، اما پیگیری های او نیز بی نتیجه می ماند.

پیگیری نسرین فرهومند از اعضای کمیته مادران، از طریق مادر و برادر محبوبه مبنی بر این است که فعلن احتمال حضور محبوبه در اوین وجود دارد.

22 خرداد 87


خاطره زدایی از همبستگی بیست و دو خرداد/محبوبه عباسقلی زاده

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

ترس صعود

می ترسم، می ترسم، می ترسم.
بیش از کل عمرم از ابتدا تا به حال.
اگر پیش آمده یعنی تا آستانه پذیرش و ظرفیت داشتن آن رفتم.
اما ترس هم سر جایش است.
برای خودم نگرانم و برای دیگری و برای خودم و باز برای دیگری.
می ترسم. می ترسم. می ترسم.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

دوست داشتنی ها

از این آغوشهای بچه های کوچک که چند تا بند دارد و بچه را از شانه های آدم آویزان می کند جلوی شکم، انداخته بود و یک دستمال نم دار هم روی سرش و روی موجودی که آن زیر بود، انداخته بود.
یک گوشه در سایه ایستاده بودیم تا دوستهای دیگر هم برسند، مسیر برگشت شیب حدود 60- 70 درجه رو به بالا داشت و آفتاب هم تیز از بالای کوه، چیزی از انصاف کم نمی گذاشت.
پدر آرام گوشه ای از سایه رو زمین نشست و دستمال را از سرش برداشت، یک بچه کوچک سفید و دوست داشتنی در آغوشش بود. از هیجان نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. همراه با خنده من، بچه هم خندید، از خوش اخلاقی اش گفتم و پدر تایید کرد و علت همراه کردنش خواند. مادر هم به ما پیوست و در هیجان ما شادی کرد و کودکش را نوازش کرد و کرم مالی کرد و لوسش کرد و 6 ماهگی سنش را توضیح داد و آروزهای شادی و سلامتی ما و ابراز تعجب و شادیمان از بودن آنها در آن مسیر و ...

گاهی فکر می کنم این عطش تمامی برندارم که هر روز بیشتر اوج می گیرد، به کجا می رسد و چقدر می گذارد که عاقلانه تصمیم بگیرم و چقدر... . گاهی نگرانم می کند.

لرستان

سفر بودم.
روستای بیشه. آبشار بیشه. شهر دورود. دریاچه گهر. دریاچه کیو. خرم آباد و کلی چشمه و رود و آبشار دیگر.
حس خوبی است وقتی از وسط یک شهر رود بزرگی می گذرد و شمال به جنوب شهر را طی می کند.
حس خوبی است از کنار خیابان که رد می شود آبشارهای طبیعی از تپه ها و صخره های کنار خیابان جاری باشند.
همه چیز زیبا بود. به سادگی زیبا.
مردم مهربان بودند. اصراری بر چیزی ندیدم، نه مذهب، نه تعصب. گرچه تصویرهای ذهنی قبلیم چندان مناسب نبود و برای خیلی چیزها خودم را آماده کرده بودم.

اما در هر حال مردانگی مثل بیشتر جاهای دیگر، پررنگ بود.
مسیر دریاچه گهر، پیاده و اگر بارت را خودت به کول بکشی 5-6 ساعت راه است که شیب های نه چندان ملایم بالا و پایین دارد، خیلی از محلی ها و یا لرهای شهرهای دیگر در این تعطیلات سراغ دریاچه می آمدند، اما شاید کمتر از 10% زنی همراهشان بود (مردهای متاهل و مجرد و گاه همراه با پسربچه هایشان بودند).
آبشار بیشه با آن زیبایی محسور کننده اش تفریحگاه مردانی بود که لذت دیدن زیبایی را هم مردانه کرده بودند.

اما با همه اینها خوش گذشت. احساس آرامش عجیبی داشتم. وقتی از جلوی کافی نت های شهرهای بین راه رد می شدیم و می پرسید که کسی با اینترنت کاری ندارد؟ باورم نمی شد که چقدر آزار دیده ام، اما حس رهایی وصف ناپذیر بود.

شاید بعد بیشتر نوشتم.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

مجال نفس

در پارک قدم می زدیم. اطراف پارک زمین هایی با شیب ساختگی چمن کاری شده است که جا به جا یا گل کاشته شده است یا درختچه های کوتاه یا کاجهای کوتاه رونده (نمی دانم این اسمهایی که می نویسم درست است یا نه، فقط برگهای سوزنی شکل همیشه سبز آنها، ک نزدیکی به خانواده کاجها را می رساند، این اسم را در ذهنم آورد.)
شب بود، البته نه خیلی دیر، حدود 9- 10 شب.
صدای سوت نگهبان پارک آمد و بعد دو تا نگهبان دیگر که روی شیب ایستاده بودند و با لحن نه چندان بلند غر غر می کردند.
چند قدم جلوتر از ما در مسیر راه، دختری از شیب چمن کاری شده از پشت کاجها به طرف پایین دوید و بعد به دنبالش دو مرد که یکی به آن دیگری می گفت سریع دنبالش برو.
دختر جلوی ما راه می رفت و به نظرم می آمد دارد دکمه های بالای مانتویش را می بندد و بعد روسریش را مرتب می کرد و عصبی و تند راه می رفت.
یکی از مردها با فاصله عمدی از دختر حرکت می کرد بدون اینکه چیزی بگوید یا بدون اینکه اصرار داشته باشد، فاصله را کم کند.
به تدریج صدای نفس کشیدن و آبریزش بینی دختر جوری شد که شبیه گریه کردن بود.
نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. نمی دانستیم رابطه مرد با این دختر چقدر احساسی است و چقدر صرفن فیزیکی، فقط مشخص بود که اجبار مستقیمی در کار نبود. در هر حال مشخص بود که فشار زیادی به دختر وارد شده است. این که ما چه کردیم و بعد مرد چه کرد و دختر چه شد و ... بماند.

چند روز بعد، در همان پارک، در همان مسیر، بوته های خشک کپه شده، کنار مسیر پیاده روی ریخته شده بود. نگاه کردم، تمام کاجهای کوتاه رونده و درختچه های بوته مانند شیب را از ریشه کنده بودند و جای خالی آنها روی چمنها، خاکی بود.

اگر دستشان برسد، دیوارهای اتاق خواب مردم را هم می کنند، مبادا... .

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

فاصله پذیرفته شدن

در جامعه مردسالار، زن بودن به مراتب سخت تر از مهندس بودن است. و ترکیب این دو تا با هم یک چیزی است که گاهی صبر و تحمل زیادی می خواهد.

خیلی از کارفرماهای ما (شرکت ما) سوالهای فنی دارند که به مراتب یا پشت تلفن حل می شود یا حضور آنها در محل ما و در پیچیده ترین شرایط، حضور ما در آنجا لازم است که سطح هر کدام از اینها هم باز با صحبت تلفنی معمولن مشخص می شود.

بعد از هر مرحله فرآیند جواب دادن، به هر حال به بخش فنی وصل می شود. گوشی را که برمی دارم، یا یک آقای مهندسی پشت خط است یا خانم منشی آقای مهندس، حالت سوم نداشته است تا به حال، چون حیطه کاری صنعتی است.
آقای مهندس با بداخلاقی می گوید من با بخش فنی کار داشته ام ( یعنی چه معنی دارد خط را اشتباه وصل کرده اند؟). من معمولن می گویم بله بفرمایید. آقای مهندس ادامه می دهد سوال فنی دارم خانم (یعنی هیچ خوشم نمی آید به تو توضیح بدهم، زود گوشی را بده به یک آقای مهندس مسئول آن بخش که کار تو نیست، حتی گرچه در بخش فنی باشی.) من معمولن با یک مکث، (لحن حق به جانب می گیرم که یعنی خوب این را که خودم می دانستم) می گویم بله سوالتان را بفرمایید در خدمتم.
آقای مهندس با تردید و اکراه سوالش را جوری می پرسد که مطمئن است به جوابی از من نخواهد رسید.
سوالهای ابتدایی اولیه اش را جواب می دهم. لحن صدایش یک کم از آن حالت بالا به پایین و بی اعتماد خارج می شود و سوال دوم را که معمولن پیچیده تر است می پرسد. بیشتر مواقع اینجا من یک درکی از کاری که حدس می زنم او کرده است یا بلایی که سر سیستمش آورده است، یا جوابی که از سیستم می خواهد بگیرد، می گویم و از او تایید می خواهم.
اینجا آقای مهندس واداده، و کامل معتمد (در اکثر موارد) تایید می کند و تازه سر درد و دلش باز می شود که دقیق چطور این بلا را به وجود آورده است یا چقدر سعی کرده حل کند و هنوز به جواب نرسیده است. و در ضمن اسم من را هم با کلی ادب و احترام و تشریفات جنتلمن گونه مهندسی می پرسد.
خیلی سعی می کنم که لحن اولیه اش را اینجا فراموش کنم. با حس درک کننده، بهش امیدواری می دهم و شروع می کنم به گفتن راه حلهایی که وجود دارد و یا پیشنهاد ایده های جدیدی که می تواند امتحان کند تا شاید به جواب برسد.
خیلی جالب است که این مرحله، آقای مهندس با هر کلمه ای که می گوید یک خانم مهندس هم به سر یا ته کلمه اش اضافه می کند.
بعد من پیشنهاد می دهم که مثلن فلان موارد را چک کند و یا فلان کارها را انجام بدهد و بعد اگر باز مشکل سر جایش بود، باز با هم صحبت می کنیم. یا گاهی صادقانه می گویم، بگذار من یک بررسی کنم و باهات تماس بگیرم و یا کل طراحی مدار و برنامه نویسی اش را انجام بدهم یا اصلاح کنم. خلاصه این قسمت مبتنی بر انتهای کار و یا در دفعه های بعد که به جواب رسیده است یا من زنگ زده ام و راه حل قطعی را بهش گفته ام، دیگر لحن صدا کاملن ویژه می شود.
غلظت "خانم مهندس" هایی که می گوید به وضوح بیشتر شده است و با یک لحن مملو از تحسین و بهت تشکر ویژه ای می کند که دیگر گاهی ناچار می شوم برای خداحافظی سریعتر کلمه هایش را ببرم و تمام.
کل این پرسه خیلی خنده دار است. همین که پیش فرض طرف، با داوری که در انتهای کار می کند چه فاصله ی طولانی و در عین حال چه زمان کمی برای تغییر لازم دارد، شبیه یک طنز کودکانه است که هر بار من را به وضوح به خنده می اندازد، گرچه به طرز تلخی واقعی است.

و آخر این که کیفیت و زمان این تغییر بسته به این که آقای مهندس مذکور اهل کجا هستند و کارخانه اش کجا است، متغییر است و با یک نمودار خطی به فرهنگ های بومی جناب بستگی دارد.
مثلن آقای مهندس، ساکن تهران یا نزدیک به پایتخت خودش را از تک و تا نمی اندازد و وقتی مهندس بودن یک خانم بهش ثابت شد و حتی مشکل جناب آقا را هم حل کرد، جوری برخورد می کند که یعنی اول تو را با فلان خانم که منشی است یا بخش های دیگر (غیر فنی) اشتباه گرفته بوده است وگرنه که مگر چی است؟ کاری نداشت.
اما وقتی از مرکز دور می شویم ولی همچنان اهل مراکز استانهای بزرگ و یا شهرهای بزرگ هستند(مثل شهرهای شمالی ایرانی، اصفهان، مشهد، قم، کرج، تبریز) صداقت بیشتری در نشان دادن حیرتشان دارند (نسبت به آقایان مهندس پایتخت)، اما همچنان از چیزهایی ابا دارند مثل زنگ زدن به گوشی شخصی تو در مواقع اضطراری، یا میل فرستادن به آدرس ایمیل (gmail) تو، باز در مواقع استثنا. و همچنین خواهش از تو برای حضور در محل برای رفع اشکال و یا راه اندزی پروژه شان. موضوعی که مهندسان پایتخت نشین، از پسش خوب برمی آیند با این تفاوت که مثل یک آقای مهندس با تو برخورد نمی کنند، بلکه برایت تصمیم می گیرند که فلان موقع بروی کارخانه شان یا فلان موقع (حتی اگر خارج از ساعت کاری است، بیایند برای حل مشکلشان) و این را حق بدیهی و مسلم خودشان می دانند، در صورتی که در مورد مشابه، اگر به جای من یک آقای مهندس باشد، تعیین زمان و مکان را به عهده طرف متخصصی که کار را باید انجام بدهد می گذارند.)

اما از همه جالب تر آقایان مهندس نزدیک به لبه های مرزی و مراکز به نسبت محروم هستند، مثل اهواز و دزفول و در کل شهرهای حاشیه خلیج و شهرهای سیستان و بلوچستان و در نهایت همه آنها، مهندسان کردستان عراق و مهندسان عرب. آنها خیلی سخت با من حرف می زنند و لحنشان تا انتها ثابت و تحقیر کننده و بی اعتماد است و در نهایت هم حرفم را گوش می دهند ولی گند خودشان را می زنند و حاضر می شوند جریمه خرابکاریشان را بدهند، اما هیچ وقت نخواهند من را ببینند یا به حرفم گوش بدهند، حتی اگر خط تولید کارخانه شان با هزینه های گران یک هفته هم بخوابد. (البته این وابسته به اعتماد وافر رئسای محترمم به من و اصرار در ادامه داستان با من هم هست.)

توضیح: همه اینها چیزهایی است که تا به حال دیده ام که مطمئنن جامعه آماری محسوب نمی شود و فقط یک دید موردی محدود است و بی شک، آقایان مهندسی هم وجود دارند که درک جنسیتی-کاری متفاوتی داشته باشند که خوب تا به حال نصیب من نشده اند.

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(3)

پذیرش رهبری یک جمع، بر دیگران یا یک فرد بر دیگران مستلزم این است:
1- که بپذیریم در نظرخواهی ها، سهم نظر من با سهم نظر آن جمع یا آن فرد برابر نیست.
در عین حال مستلزم این است که بدانیم:
2- نیازی نیست به همه چیز فکر کنیم و خودمان را مسئول پیداکردن راه حل برای تمام مشکلات بدانیم.

کسی که فک اول را می پذیرد، خواه ناخواه فک دوم را هم طلب می کند. و نیز کسی که فک دوم را می طلبد، اجبارن باید فک اول را هم بپذیرد.

با توجه به تمام مباحث ذکر شده و اخیرن مطرح در بین فعالان، من کمپین یک میلیون امضا را کارازی ملی شناختم، تکرار می کنم ملی (فرای جنس، نژاد، قوم، زبان، سن، تحصیلات، شغل، عقیده و مسلک) که برای تغییر تعدادی قانون مشخص، به منظور ایجاد برابری جنسیتی و به روش جمع آوری یک میلیون امضا شکل گرفت.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که از این یک میلیون امضا، )چه از نظر زمانی، چه از نظر کیفی( کدام امضا بر کدام امضا ارجحیت خواهد داشت.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که تا رسیدن به یک میلیون، بعضی ها باید بعضی های دیگر را قبول داشته باشند و برعکس.
هیچ جای کمپین مطرح نشد که چه کسی 1 میلیون امضا را جمعآوری می کند و چه کسی این جمع آوری را از آن خود می کند.

کمپین یک میلیون امضا را پذیرفتم، امضا کردم و همراهی کردم چون جزء اولین فرصت هایی بوده است که وزن فکرهای من به اندازه وزن فکرهای هر آدم دیگر مطرح می شده است.
چون جزء تنها کنش های جمعی بوده است که فقط من مسئول امضای خودم بوده ام و نه هیچ کس دیگر. و در عین حال مسئولیت من به اندازه یکی از یک میلیون نفر بوده و کس دیگری اختیار یا قدرت یا مسئولیت امضای من را نداشته است.
یکی از یک میلیون بوده ام که مسئولیت خواسته اش را تا زمان مطرح شدن آن در مراجع تصمیم گیری و قانونگذاری پذیرفته، حتی اگر 70 میلیون نفر دیگر هم در آن خواسته شریک باشند ولی گرچه مشارکت نکرده باشند.
پذیرفته ام بر زندگی 70 میلیون آدم دیگر تاثیر بگذارم و در شرایطی قرار بگیرم که مستعد رهبری کردن خواسته های مشخص دیگران باشم.
کسی با یک امضای من قدرت و اختیاری از جانب من پیدا نمی کند.
کسی با یک امضای من برای هیچ مسئولیتی نماینده ی من نمی شود.
در مورد روش، چگونگی و چرایی پیش رویی آن، حرفم را بی واسطه و مستقیم می زنم.

ساختار گسترده و در عین حال مسطح کمپین را اینگونه شناختم که یکی از یک میلیون نفر بودنم تحت تاثیر چه کس یا کسانی بوده است، با خودم است.
این که ادامه روند همراهی کردن دیگران تا به یک میلیون رسیدن، تحت تاثیر چه افکار یا چه اندیشه هایی بوده است، با خودم است.
این که در این روندِ همراهی کردن چه می گویم، چه می کنم، چه می اندیشم، تمام مسئولیتش با خودم است حتی اگر به طور کامل تحت تاثیر دیگری یا دیگرانی باشم.

این که از چه روشی در همراه کردن دیگران استفاده کنم، با اختیار و توانایی خودم است و نیز با مسئولیت خودم.
بدون شک دیگران را تحت تاثیر قرار خواهم (تاثیر حداقلی برای گرفتن امضا). بدون شک تحت تاثیر دیگران قرار خواهم گرفت اما با پذیرش تمام مسئولیت ها.
بدون قالب ساختن از آدمها (به دلایل مفید یا غیر مفید) اما در هر حال، لازمه ادامه همراهی با کمپین.
بدون اخلاقی و یا غیر اخلاقی خواندن و قضاوت روشهای دیگران، چرا که تنها اشتراک جمع بزرگ کمپین، فقط و فقط خواسته های مشخص شده برای تغییر موراد قانونی نامبرده شده است.

من کمپین را اینگونه شناختم که از آدمها رهبر می سازد اما نه از افرادی محدود بلکه به تعداد هر امضا، توانایی و قابلیت رهبری را به امضا کنندگان می دهد. و با توجه به میزان فاصله گرفتن هر فرد از سازمانهای سلسله مراتبی، مناسبات غیر دموکراتیک، اصول و اخلاقیات مردسالارانه، توانایی رهبریِ پراکندن گفتمان برابری خواهی را به هر فرد می دهد.

آدمهای عضو کمپین قابل انتقاد هستند. همان طور که دیگران قابل انتقادند.
آدمهای عضو کمپین، امکان اشتباه دارند، همان طور که دیگران اشتباه ناگزیرند.
آدمهای عضو کمپین، می توانند احساساتی بشوند، همان طور که دیگران احساساتی عمل می کنند.
آدمهای عضو کمپین، ممکن است به سرعت تحت تاثیر قرار بگیرند و به همان سرعت هم انکار کنند، همان طور که دیگران بالا- پایین افکار دارند.
آدمهای عضو کمپین...

اما کمپین یک میلیون امضا تا رسیدن به هدف بیان شده، همان خواهد بود که هست و بوده با همان امکان توانمندسازی و ابراز قابلیت ها و گسترش درک جمعی و شناخت خواست کلی و تمرین فرهنگ دموکراسی و باز آفرینی منش و کنش و بینش زنانه ایرانی.


همیشه زمان ادامه دارد...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(2)

دو تا سوال و ارتباط آنها با کاریزما:

سوال اول:آیا الزامن آدمهایی که در بیشتر مواقع دیگران را تحت تاثیر قرار داده اند (یعنی همان مورد ب در پست قبل)، سخت تر از دیگران تحت تاثیر قرار می گیرند؟ و این علاوه بر عادت، به دلیل بارز بودن کارکرد توانایی کسی که در بیشتر موارد تحت تاثیر قرار می داده است، نمی باشد؟
اگر شما هم در طول زمان بازخورد مثبتی از افکار، رفتار و تواناییهای خودتان بگیرید، طبیعی است که اتکای بیشتری به فکر خودتان داشته باشید.
(به فرض مثبت بودن پاسخ بالا و یا منفی بودن آن در هر دو حالت) در عوض اگر بتوان بر افکار چنین فردی تاثیر گذاشت، بی گفتگو مسلم است که نتیجه موثرتر از حالت غیر آن است.

سوال دوم:کسانی که در چالش های فکری بین خودشان و جمع، هویت فردی خودشان را بر هویت جمع ترجیح می دهند و از جمع خارج می شوند یا کناره می گیرند، آیا به دلیل شفاف شدن استقلال فکری و استوار بودن بر چیزی(به درستی یا نادرستی) مستعد تاثیر گذارنده تر شدن نیستند؟ (ب)
کسانی که در اکثریت چنین چالشهایی، فردیتشان را بر جمع ترجیح می دهند چطور؟


حالا همین سوالها در این جا بماند به سوالهای مسئولیتی پست قبل برمی گردم:

در پذیرش مسئولیت های فردی و جمعی، در جمع و در مواجهه با جمع، ( با در نظر گرفتن اینکه مدلهای شخصتی آدمها بیش از دو نمونه 0 و 1 است؛ و نیز با توجه به پویا بودن و سیال بودن اختیار و حق، مسئولیت و وظیفه) اخلاق و صحبت از اخلاقیات این میان چه تعریفی پیدا می کند و کجای بحث می نشیند؟
آیا انتظار تاثیر گذارندگی، از شخصیتی کاریزماتیک، در چالشها و بحرانها انتظار به جایی است؟
آیا حواله دادن کل مسئولیت جمعی که تحت تاثیر یک فرد بوده است، به آن فرد مورد نظر، رفتار عادلانه ای است؟
آیا فراهم کردن فرصت های برابر برای دیگران، ساده تر از تحت تاثیر قراردادن آنها و پذیرش داستان مسئولیتشان نیست؟
آیا تحمل هویت جمعی، در عین مخالفت، بخشی از راه بازسازی هویت جمعی+اقلیت مخالف نیست؟

در مقابل:
اگر شخص کاریزما نخواهد در بحرانی، جواب مساله را بدهد، بی اخلاقی کرده است؟
اگر جمعی به دلایل ضعف توانمندی، تجربه و کارایی نتواند مسئولیت تصمیم گروهی را به عهده بگیرد، بی اخلاقی کرده است؟
اگر من نخواهم فرصت برابر برای دیگران بسازم و توانایی آنها را بازسازی کنم، بی اخلاقی کرده ام؟
اگر کسی نخواهد هویت جمعی را تحمل کند بی اخلاقی کرده است؟

فعالان زنان چقدر می توانند دور بمانند از خطر اخلاقی کردن تقسیم بندی های فکری که برای خیلی از گروهها و همفکران در ایران افتاده است، و به دنبال آن ارزش داوری اخلاقی و غیر اخلاقی، مناسباتی با اهداف واحد ولی روشهای متفاوت را پوسانده است؟
تعریف های اخلاقی معمول چقدر با خوانش زنانه از رفتارها و اندیشه ها منطبق است که حالا با ترازوی اخلاق روابط را وزن کنیم؟

ادامه دارد...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

رهبران کمپین بخوانند(1)

آ- اگر من رفتاری انجام بدهم که تحت تاثیر چیزی- کسی- جایی یا زمانی باشد، چقدر از مسئولیت رفتارم با خودم است؟
ب- اگر من رفتاری انجام بدهم یا چیزی بگویم و کس یا کسانی تحت تاثیر رفتار یا گفتار یا اندیشه من، قرار بگیرند؛ چقدر از مسئولیت واکنش آنها با من است؟

آدم ها همفکری می کنند تا تحت تاثیر قرار بدهند و تحت تاثیر قرار بگیرند، تا برآیند نظرات و تفکرات و رفتارها را انجام بدهند.
وقتی من تحت تاثیر قرار دادم یا تحت تاثیر قرار گرفتم، برآیند به نتیجه رسیده پخته تر و خردمندانه تر از نظر تکی و فردی ام است.
و به تبع وقتی من تحت تاثیر قرار دادم یا تحت تاثیر قرار گرفتم، مسئولیتم با همفکران و هم اندیشانم به اشتراک گذاشته می شود.

وقتی جمع همفکران و هم اندیشانم تصمیمی می گیرد که مخالف نظر من است، دو حالت وجود دارد:
ب- یا من می توانم جمع را قانع کنم و تحت تاثیر نظر فردی خودم قرار بدهم.
آ- یا نمی توانم جمع را تحت تاثیر قرار بدهم و تصمیم جمعی نظر مخالف من را تایید می کند. که در این صورت باز هم دو حالت وجود دارد:
1- در این صورت یا من هویت جمع را بر هویت خودم ترجیح می دهم، با وجود مخالفت در جمع می مانم و بخشی از مسئولیت تصمیم جمعی را که بر خلاف نظرم است می پذیرم.
2- یا هویت خودم را بر هویت جمع ترجیح می دهم. به وضوح از جمع خارج می شوم و مسئولیت نظر فردی خودم را کامل می پذیرم.

حالا حالت اول را در نظر بگیریم که من جمع را تحت تاثیر قرار دادم(ب)، در آن صورت مسئولیت نظر فردی من که جمع آن را پذیرفته بر جمع تقسیم می شود، چون جمع ما جمع همفکری و هم اندیشی بوده است و نه محفل استبدادی و تحت تاثیر قرار گرفتن جمع به اختیار فرد فرد آنها بوده است و نه الزام و فشار فردی من ِ دیکتاتور.

بعضی از آدمها به دلیل ویژگی های شخصیتی، توانمندی ها، استعدادها و مهارت ها، توانایی بیشتری دارند در تحت تاثیر قراردادن افراد و جمعها (حالت ب). فکر می کنم اصطلاح کاریزماتیک به اینجور آدمها گفته می شود.
افراد کاریزماتیک و توانمند به دلایل مختلف از جمله، دانش، تجربه، سن، ویژگی های شخصیتی و رفتاری، ساده تر از دیگران نظراتشان را جمعی و گروهی می کنند.
افراد کاریزماتیک مستعد رهبری کردن جمع همفکران و هم اندیشان خویش هستند.
کاریزماتیک بودن، از این منظر دو ویژگی مثبت و منفی دارد:
ویژگی مثبت:
بسیاری از نظرات شخصی افرادِ کایزماتیک جمعی شده است و مسئولیت آن بر جمع تقسیم می شود. (مربوط به مناسبات دموکراتیک)
ویژگی منفی:
بسیاری از مسئولیت های گروهی بر دوش افراد کاریزماتیکی می افتد که، کل گروه و جمع نظراتش را پذیرفته و عملی کرده است. (مربوط به مناسبات غیر دموکراتیک، بخوانید استبدادی{از نوع استبداد جمع بر فرد})

فعالان حوزه زنان، اکتیویست های پیشروی جنبش زنان، فعالان کمپین یک میلیون امضا، با کاریزمای خود چه می کنند؟ و با افراد کاریزماتیک این حوزه چگونه مراوده می کنند؟ چگونه مراوده می کنیم؟
مناسبات حوزه زنان، پیشروی در دموکراسی را تا کجا تاب می آورد؟

ادامه داد...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

نسیم های آدم گون

اوضاع خوب است.
حالم بهتر است، خیلی زیاد. بدون مسکن سردرد و بدون نگرانی عملهای بعدی و چه و چه.
احساس خوبی دارم، بدون اینکه درگیر چیزی باشم.

حسها قوی و پررنگ لمس می شوند، بدون اینکه چیز دیگر خواسته بشود. یا بدون تناقض ها و تضادها و تردیدها و خودخواهی ها و انکارهای تو در تو و پیچیده... و من از همه آنها خلاصم. حتی حافظه ام هم از شر کلی از آنها طوری رها شده است که جز کلیات مبهم هچ چیز یادم نمی آید و خوشحالم که به یاد نمی آورم.
و من آزادانه لمس می کنم. به معنای حسی و ذهنی و فکری و جسمی رها.

گاهی آدمهایی مثل نسیم می وزند که تو سرت را بلند کنی و ریه ات را از هوای خنک و تازه پرکنی و دشت روبرویت را ببینی.
نه مثل جرعه ای آب که تشنه تر بگذاردت. و نه مثل باد که موهایت را تو صورت و چشمهایت پرت کند و بگذارد برود.
فقط نسیم که یادت بماند طراوتش و فقط نسیم که بدانی آنی است و فقط نسیم که ...

آدمهای بیست سانت دوست داشتنی...

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

شلاق او از شلاق تو شلاق تر است.

کار ساده ای نیست که تکلیفمان را با همه چیز روشن کنیم.
اینکه من با اعدام مشکل دارم یا با اعدام زنان؟
اینکه من با تحت سلطه قرار گرفتن آدمها مشکل دارم یا با تحت سلطه قرار گرفتن عزیزانم؟
اینکه من با خشونت و مبارزه مصلحانه مشکل دارم یا با تجاوز به دوستان و آشنایانم؟
اینکه من با روشهایی مخالفت می ورزم، به دلیل اینکه روشهای غیر انسانی است یا به این دلیل که چون اعمال آن روشها بر آدمهای دوست داشتنی از نظر من، احساسات من را جریحه دار می کند، مخالفم؟ یا جریحه دارتر می کند؟


اگر در یک مسابقه دو، با سه شرکت کننده که دو نفر از آنها از دوستان من هستند، به عمد به هر سه شرکت کننده صده زده بشود، من به آسیب رساندن عمدی و غیر انسانی به آن سه اعتراض می کنم یا به آسیب رساندن عمدی به دوستانم؟

حالا اگر من یک کنشگر اجتماعی باشم که دغدغه ام فراتر از دوستان و نزدیکانم است، انتظار می رود که واکنشم چه تفاوتی داشته باشد با وقتی که هدفهایم در حد زندگی فردی- شخصی خودم کوچک هستند؟
گاهی مبارزه اجتماعی را می بازیم چون هنوز تکلیفمان با چیزهای جزئی اینچنینی روشن نیست.

مرضیه مرتاضی لنگرودی
ناهید جعفری
نسرین افضلی
رضوان مقدم
اخیرن حکمهای خشونت بار و تحقیرآمیز شلاق را هم در کنار حکمهای دیگرشان داشتند.
بلند بلند حرف زدن راجع به چنین حکم رسمی خشونت باری، در مورد تک تک آنها از طرف تمام فعالان حوزه زنان، صدای خشونت قضایی را به گوش مردم می رساند، وگرنه که حتمن هرکس خانواده و دوستان و آشنایانی دارد که معترض گونه راجع به آن در محفلهای شخصی و عمومی خودشان صحبت کنند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

سرانجام لباس دختران بدحجاب

روسای شرکت، هر دو رفته بودند ماموریت خارج از ایران.
کارهای دفتری همه به همکارمان سپرده شد و کارهای فنی هم به من.
رسیدم شرکت دیدم نیست. چیزی نپرسیدم، چون درگیر کارهای یکی از کارخانه ها بودم که باهاش قرداد technical maintenance & supportداریم که خبر داده بودند یکی از خط های تولید خوابیده و تکنسین نماینده ما در آنجا از صبح کله سحر تلفنی چک می کرد و کارهای مقدماتی را انجام می داد و خبر می داد.
کامپیوتر صنعتی که کنترلر خط بود، در اثر یک قطع و وصل بی خبر کارخانه بالا نمی آمد. سرم شلوغ بود و داشتم وسایل و برنامه و … برمی داشتم که اگر لازم شد بروم کارخانه. یکی از همکارها گفت خانم پ. هم نیامده است چون صبح گشت اخلاقی ارشاد گرفتندش.
می دانستم همسرش، برای مامموریت کاری خارج از ایران است و پدر- مادر و فامیلی هم تهران ندارد. زنگ زدم و قرار شد برایش مانتو و شلوار ببرم، چون خانه من از بقیه همکارها نزدیکتر بود و ماشین هم داشتم طبیعی بود که رفتن من منطقی تر از بقیه است. هزار بار کارها را سپردم و کلی پیغام و پسغام نوشتم و تاکید که از کارخانه هرکی زنگ زد بی معطلی به من خبر بدهید و راه افتادم.
اول از همه برایم عجیب بود که برده بودند کلانتری گیشا، همانجا که پلیس امنیت پایگاه دارد.
دم در سرباز وظیفه نگذاشت بروم داخل. اسم و فامیل همکارم را پرسید و گفت منتظر بایستم تو خیابان تا صدا کند. و در تمام این مراحل هم من با موبایل ماجرای خط و کنترلرش را چک می کردم. بعد از صدا کردن گفت موهایتان را درست کنید که تو برای خودتان مشکل پیش نیاید. (من با شلوار لی کاری همیشگی و یک مانتوی بالا زانو (ولی 90 سانتی) که یقه و رنگش جوری بود که برای کار کارخانه راحت باشم، اما با شال حریر آبی روشن که به اندازه کافی بلند بود) رفته بودم سر کار و همان طور هم رفته بودم کلانتری.
از لحن گفتنش خوشم نیآمد، موهایم را به طور غیر طبیعی زیر شال چپاندم و صورتم را گرفتم تو صورتش و گفتم این خوب است؟
عصبانی شد و شروع کرد که برای خودتان می گویم، می روی یکی را بیاری خودت را نگه می دارند. از صدای داد و بیدادش یک لباس شخصی سریع از آن پشت آمد بیرون و بهش گفت چیزی نگو، از من عذرخواهی کرد و گفت خوبه خانم شما بفرمایید بالا.
همکارم چشمهایش پف کرده بود از بس گریه کرده بود و حالش هم خوب نبود. لباس را عوض کرد و داشت وسایلش را جمع می کرد که زن مامور چادری گفت آن مانتو را تحویل بدهید. همکارم بی حرف مانتو را گرفت جلویش. گفت بگذار روی میز. (انگار چیز کثیفی باشد) دستش را کرد تو یک پلاستیک و مانتو را با پلاستیک بلند کرد و بعد پلاستیک را برعکس کرد و گره زد. (مثل وقتی که لباسهای آلوده عفونت یا خون ایذری یا هر چیز مسری دیگری را برمی داری) روی یک برگ کوچک کاغذ اسم همکارم را نوشت و روی پلاستیک چسباند و پرت کرد گوشه اتاق روی تلی از لباسهای به همان شکل داخل پلاستیک چپانده شده.
به ماموره گفتم، نگه می دارید؟
گفت دستورالعمل است.
گفتم پس می شود لطفن یک رسید هم بابتش بدهید؟
گفت به ما دستور دادند که لباسهای خلاف مقررات اعلام شده را ضبط کنیم. گفتم بحثی در مورد دستوری که به شما داده شده نمی کنم، فقط رسید خواستم که این پیش شما است.
یک دفعه یک مرد لباس شخصی از یک گوشه دیگر خارج از اتاق پرید تو و گفت ببینید خانم این دستورالعمل به ما صادر شده، ما هم انجام می دهیم. رسیدی نیاز ندارد.
گفتم من نپرسیدم که چرا نگه می دارید، فقط می گویم این لباس یک قسمتی از مال شخصی ما است، برای اینکه پیش شما بماند باید رسید بدهید.
مرد لباس شخصی آمدم جلویم ایستاد با هجوم، گفت شما خودتان مورد دارید. بروید به لباستان رسیدگی بشود. رسید هم نمی دهیم چون ما پلیسیم.
گفتم خوب همین. می خواستم بدانم بین کسی که تو خیابان آدم را لخت می کند با پلیس چه فرقی هست؟
باز نزدیکتر هجوم آورد طرفم و گفت مواظب حرف زدنتان باش خانم. اینجا پلیس امنیت است ما را با اراذل خیابان یکی می کنید؟
گفتم من چون شما را یکی نمی دانستم، به خاطر همین رسید مالم را خواستم که گویا باید فرقی بین شما و بیرونی ها نگذارم.
دختر مامور دخالت کرد، به من گفت شالتان را درست کنید، آرام می گفت که من بحث را ادامه ندهم. شلوارتان را بکشید پایین. و بعد آرام پرسید مگر تو خیابان ممکن است که یک دفعه آدم را لخت کنند و لباسش را ببرند؟
شلوارم را نگاه کردم. شال را باز کردم، جوری که گردنم هم معلوم شد. گفتم اگر پلیس نمی داند بیرون تو خیابان با مردم چه می کنند، دیگر من چیزی برای گفتن ندارم.
دختره دستپاچه شد گفت اینجا نه، اینجا نه، برو تو آن اتاق مرتب کن.
مرد همچنان با عصبانیت نگاهم می کرد و من خونسرد تکرار می کردم پس اینطوری است که پلیس برای گرفتن مال مردم به هر دلیلی نباید رسید بدهد یا توضیحی بدهد. باشد یادمان بماند.
همکارم عصبی تر از آن بود که بحث من را هم تحمل کنم. بازوی من را گرفته بود و می گفت ولشان کن. با اینها دهن به دهن نگذار. جز توهین چیزی نمی شنوی.
طفلک تا برسیم تو ماشین گریه می کرد و تعریف می کرد که چه چیزهایی بهش گفتند.

یک چیزی از ذهنم رد شد، لباس فروشهایی را که شبها از ساعت 12:30- 1 شب به بعد تو بعضی خیابانها، پشت ماشینهایشان، در صندوق عقب، لباس می فروشند و قیمتهایی خیلی کمتر از قیمت اصلی تو بازار می دهند دیدید؟
دوستی تعریف می کرد که با همه اصرارش بر خرید نکردن از دست فروش یک بار وسوسه می شود و یک چیزی از آنها می خرد. فردا صبح، متوجه می شود که لباس دست دوم بوده است. (نه از آن stoke های خارجی! یک لباس معمولی دوخت وطنی دست دوم که حتی شسته نشده و چروک هم بوده)
با این حساب لزومی ندارد پلیس رسید بدهد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

به جای خواب

خسته تر از آنم که خوابم ببرد، یا اینکه بتوانم چیز متمرکزی بنویسم.
به هر حال 2 ساعت این وسط برای استراحت وقت هست و بعد باز باید شروع کنم.
خلاصه اش این که خط تولید خوابیده بود.
از صبح کارخانه بودم و در تمام این یک روز فقط دو تا خانم دیدم. یکی کارمند اداری (تایپیست) و یکی کارمند مالی، و آن وقت من خانم مهندسی بودم که رفته بود خط را راه بیاندازد.
کارشناس ایتالیایی راه انداز خط هم حضور داشت، گفت باید بخوابد تا حدود 12 روز دیگر که یک پک دیگر از آنجا بفرستند.
کل واحد کامپیوتر کارخانه هم معتقد بودند، در این شرایط کاری نمی شود کرد.
سیستم دو ساعت پیش راه افتاد و صبح زود هم خط را راه می اندازیم.
صبح هم لباس بردم کلانتری برای یک دوستی که ساعت 8 پلیس امنیت اخلاقی دستگیرش کرده بود.