جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

نسل نیمه دوم جنگ

چیزی در تغییر شرایط زندگی همه طی این سالها که سرمان به کار و زندگی گرم بود اتفاق افتاده است که کمتر شاید ببنیم. و در واقع تغییرات همان چیزهایی هستند که موجب تغییر فرهنگ می شوند. حالا تغییر مثبت یا منفی و یا اوج انسانی پیشرفت فرهنگ یا تنزل آن بماند.

طبیعی است که من مشاهدات عینی خودم را از آنچه در اطرافم و در محدوده رابطه های خودم می بینم ذکر می کنم و نمی تواند قابل تعمیم دادن به کل باشد.
تجمل زندگی در زوجهای جوان که در محدوده سنی 22 تا 26 سال (یعنی متولدین 62 تا 66) هستند و در طبقه اقتصادی متوسط به بالا تربیت و رشد کرده اند به طور محسوسی پایین آمده. شبیه سالهای اولیه جنگ، گرچه با تغییر پارامترهایی نوع زندگی و نیازها به طور کلی متحول شده است.
سن ازدواج دست کم در این گروه سنی پایین تر آمده است نسبت به همین دوره سنی در 5 سال ماقبل این (یعنی متولدین 57 تا 61).
با رشد فرصتهای تحصیلی و کاری برای زنان، خیلی از رفتارهای جنسیتی کمتر شده است. هم در کار و هم زندگی مشترک.
تفکیک های ایدئولوژیک بین آرمانها و اعتقادها و نیز روش زندگی خیلی کمتر شده است. به طور خلاصه، زندگی آدمها کمتر بر اساس ایدئولوژی است که تا حدی به آن باور دارند و بیشتر بر اساس باور اصل زندگی کردن است.
در کل رویکرد این نسل جوان بر رفتارهای واقعی و غیر ساختگی و غیر مزورانه بیشتر است از نمونهای قبلی خودشان.

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۸

صداي خون

!چه تب و تابي ايجاد مي‌كند اين نوا

شمارنده وضعيت جيميلم دارد سر ريز مي‌شود.
از روز شروع شد.
به دهه رسيد.

و حالا ...
مي‌بينم كه بيش از 180 روز شد از زماني كه تعداد بيشماري به جرم زنداني سياسي بودن در دخمه هاي ذهن آقايان مبحوس شده است و باز روزها دارد مي‌گذرد.
 و درست نمي‌دانم هنوز چند نفر ديگر در زندان هستند و چند نفر ديگر باز دوباره دستگير مي‌شوند.

و همچنان آدمها كشته مي‌شوند گرچه نه به آن وضوحي كه تير و لگد و باتوم بخورند تا در زندان زير ضرب شكنجه باشند، بلكه يكي سرش بريده مي‌شود، يكي با گاز خفه مي‌شود، يكي خودكشي مي‌كند و...
همچنان پيراهن عثمان يك عكس است كه بر سر كوي و برزن علم شده است.

حالا من هر وقت اين آهنگ "دلا ديدي كه خورشيد از شب سرد....

اجراي جديد نامجو با گليشفته فراهاني را گوش مي‌دهم بي‌اختيار اشكم سرازير مي‌شود.

يك جاهايي هست كه انگار خراش مي‌دهم به روح:
"جهان دشت شقايق گشت از اين خون"

"ز هر خون دلي سروي قد افراشت"

"نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجرها كه از دلها گذر كرد"


و آنجايي كه گلشيفته با صداي بغض آلود، گريان تكرار مي‌كند:
"دلا اين يادگار خون سرو است"
ندا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
سهراب
"دلا اين يادگار خون سرو است"
يعقوب براويه
"دلا اين يادگار خون سرو است"
كيانوش آسا
"دلا اين يادگار خون سرو است"
و تا چند خط ديگر مي‌توانم بنويسم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم را شنيديم؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"
چند اسم ديگر مانده كه هنوز كسي نشنيده است؟
"دلا اين يادگار خون سرو است"

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

فيروزه دنبالشو نگير!

"فيروزه" نوشته و  كارگرداني بهزاد فراهاني

5 تكه نمايش بدون هيچ ارتباطي به هم از ذهن يك نويسنده نمايش مي‌آيند كه در حال بازجويي شدن توسط يكي مثل عزائيل است.
خيلي سعي شده كه در كل كار و بين تمام نمايش ها اشاره به موضوعات مختلف مثل فشار بر هنرمندان، سانسور، فقر اقتصادي مردم، فساد و... به صورت تلويحي نمايش داده بشود. در كل طولاني بودن اثر و يكپارچه نبودن تمام قضيه نمايشنامه آن را مثل يك مقاله سياسي پرداخت نشده وشتاب زده درآورده.

خود بهزاد فراهاني در يك نقش هم در كار دارد و در حين بازي يك جا اشاره به خودش مي‌كند كه با وجود اشتباهي كه بايد مردانگيش را كه نه زنانگيش را بر سرش بگيرد يا بكوبد يا چيزي شبيه اين...


اطرافيان محترم آقاي فراهاني لطفن عكس هاي حمايت مردها از مجيد توكلي با حجاب زنانه را نشانشان بدهند، تا در نوشتن مقالات سياسي- هنري از اين دست، حقوق بديهي را ناديده نگيرند. مسائل را جنسيتي نكنند.

***


بازبيني در داستان ترجمه شده است به كارگرداني آشا محرابي.

از بين رفتن دو زندگي مشترك را نشان مي دهد با اشارات خوبي به دلايل و نحوه به وجود آمدن اشكالات.
در يكي از قسمتها پدر مردي كه همسرش او را ترك كرده، به او مي‌گويد اگر همسرش مي‌توانست بگويد " خفه شو" مشكلش با او  خيلي وقت پيش حل مي‌شد.


بازيها خوبي دارد و نيز صحنه خوب هم.



پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

از كتابهاي گلاسه گرفته تا تفسير كارتون فرار مرغي

پرونده سازي عليه فعالان حقوق زنان همچنان در دستور كار

ببنيد چرا گردش ذخيره ارزي ممكلت از اول سال 0 صفر است به هر حال هزار خرج دارد به تباه كشاندن كشور:

در دانشگاه شهید رجایی تهران، دم در ورودی کتابخانه ای برپا کرده اند با کلی کتاب. عناوین یکی از کتاب ها جالب هست. مانند " بازخوانی نقش دولتها و رسانه های غربی در آشوبهای پس از انتخابات خرداد 1388"، " براندازی 1". هر دو کتاب انتشار " معاونت سیاسی نهاد نمایندگی مفام معظم رهبری در دانشگاهها" است، با چاپ عالی. کتاب دوم نیز تمام گلاسه ورنگی در 116 صفحه هست.


هر دو کتاب ها به صورت رایگان در اختیار دانشجویان قرار می گیرند. البته چاپ مرداد 88 هم هستند. در کتاب ها همه ی ترفندها ی "دشمن" برای براندازی نرم مطرح شده است و از مرکز فرهنگی زنان، کانون زنان ایرانی، راهی و دیگر گروه هاای زنان نام برده شده است. در یک بخش مجزا با نام جنبش های فمینیستی چنین آمده است: «جنبشهای فمینیستی بخشی دیگر از سرمایه گذاری چند وجهی دنیای غرب بویژه ایالات متحده ی آمریکا برای پیشیرد سناریوی جنگ نرم، معطوف به زنان و راه اندازی جنبش فمینیستی و شبه آن است. در اوایل سال 85 برخی موسسات و سازمانهای غیر دولتی داخل، اقدام به طراحی و اجرای پروژه ای تحت عنوان " کمپین یک میلیون امضا" نمودند تا بر اساس آن به جنگ قوانین جزایی و مدنی اسلام بروند. هنوز چند هفته از جنبش به اصطلاح کمپین نگذشته بود که اسناد کمک های مالی آن که توسط سرویس های اطلاعاتی و آمریکا و هلند تغذیه می شدند، بر صفحه مطبوعات و سایت های اینترنتی نشست. روزنامه نیویورک تایمز پس از آشکار شدن این اسناد مالی نوشت:" پس از به بن بست رسیدن پروژه ی براندازی سخت، ما خود را ناچار به اتخاذ شیوه ای می دانیم که براساس آن انقلاب باید از درون توده ها مردم ایران شکوفا شود. »

علاوه بر آن ببنيد تناقض در سيستم قاضي- امنيتي تا چه حد است:


حتی در حکم تبرئه ناهید کشاورز و سارا ایمانی که اخیرا تبرئه شده اند قاضی دادگاه به این نکته تاکید داشته است که برخورد اینچنینی با کسانی که در داخل فعالیت میکنند به نقع کشور نیست.

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

رويا يا كابوس

عيد همين امسال بود.

پدر دخترك فوت كرده بود. بعد از سفر ايميلها را مي ديدم.
گفته بود مي‌آيد. نفهميدم اين همه زمان براي چه گذاشته بود!!!

تو مراسم ختم ديدمش.
گفت نشناختم چقدر خوشگل شدي.

و من به ترديدش در نگاه اولي كه به من انداخت فكر مي كردم.

بيرون تا خداحافظي كنيم و راه بيفتيم طول كشيد.
دوباره گفت ولي خيلي جيگر شدي اااا.

بعد ملاقات مادر دختر ديگري... عيد خوبي نبود امسال.
با من آمد. از سفرم مي‌پرسيد. و من از همسرش و شلغش.
هيچ كداممان جواب درستي به هم نداديم.

يادم نمي آيد بعد از آن جايي ديگرغير اتفاقي ديده باشمش.

جز يكي از روزهاي راهپيمايي كه اتفاقي ديدم در وليعصر نه د ردل جمعيت بلكه كنار خيابان ايستاده بود.
نگاهش را از من دزديد.
سلام و احوال پرسي كوچك و گذري. هم او بريد و هم من.

هر چه مي‌كنم پارك لاله را فراموش نمي‌كنم. بروشور نه به لايحه حمايت از خانواده.
نيلوفر هم بود. بدون چادر آمده بود. در برگشت راجع به NGO كه عضوش بود، حرف زديم.
باز يك سوال شخصي از من پرسيد كه جواب واضحي ندادم.

و آن جمعه صبح كه آمد خانه...
و ...
و....
دو شب است تا صبح آن روزها را مرور مي كنم در خواب و...

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

شمارنده

چند شمارنده زمان:

چهار هفته گذشت و همچنان شعار پر طمطراق ما جذب داوطلب داريم به پا است... خنده دار است.

دو هفته گذشت و همچنان مهرنوش اعتمادي در اصفهان بازداشت است... بي قانوني است.

دو روز گذشت و بازداشت هايده تابش هم در اصفهان اضافه شد... سرد است.

پنج روز گذشت و همچنان غرور محكم سر جايش است... تحمل نمي كنم.

دوباره بخوانیم این بار برای تفریح:
تبریک سه سالگی کمپین به مامور امنیتی

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

الف باي رابطه

همه چيز از بي‌اعتمادي شروع مي‌شود.

قبل از هر چيز بي‌اعتمادي به خودم.

اعتمادي نيست در رها كردنم. مي‌دانم كه تا مرز فرساينده اي تحمل مي‌كنم، همين باعث مي‌شود كه خيلي سخت و دير و كند در شرايط اعتماد قرار بگيرم.
در واقع ترجيح مي‌دهم دير اعتماد كنم تا اينكه هر بار خراب كنم و باز بسازم.

مرحله بعد اعتماد به او است.
نمي‌دانم درست از كجاي ساختار پوسيده سنت و فرهنگ آمده، استفاده از نقاط كوچك اطلاعات از افراد در جهت تخريب، سركوب مداوم و در نهايت كنترل و سلطه.
همين است كه ترجيح مي‌دهم از هيچ چيزي اطلاعاتي ندهم. راجع به هيچ چيزي صحبت نكنم. و بخش بزرگي به نام حوزه خصوصي نا آشكار داشته باشم.

و آخريش اعتماد به تو.
چطور مي‌خواهي بسازي وقتي تلاش موثري نيست؟
مي‌داني بازي با زمان عمدي يا سهوي چيزهايي را متزلزل مي‌كند؟
مي‌داني ارجاع دادن به زمان بي‌نهايت، به علت دو بي‌اعتمادي بالا فشار را بر من مضاعف پهن مي‌كند؟

تاب بي‌اعتمادي محض را ندارم.

از درون متلاشيم مي‌كند.

چطور مي‌شود به فضايي رفت يا به مكاني كه اعتماد در دسترس همه باشد؟

وقتي بلند بلند مي‌گفت به فلاني (با نام) اعتماد ندارم، مطمئن بودم كه حسمان مشترك است در اعتماد نداشتن به هم. شايد تنها مورد مشترك.
اما حالا تو بر سر ديوار فرياد مي‌كني و من لزومي به انعكاس فضاي سرد بي‌اعتمادي نديده ام در تمام اين سه سال گذشته وگرنه حس من در تمام طول اين مدت همين بوده كه هست.


بي ربط: بعد از دو روز در طولاني ترين حالت جواب مي‌دهند.
 در مورد گفته هاي تو شك نمي‌كنند.
 از ابهامات توضيحات تو متوهم نمي‌شوند.
و حتي اگر كمكي نتوانند، اميد را به تو تزريق مي‌كنند.
غير ايراني ها يي را مي‌گويم كه در گير كار مي‌شوم با ايشان.

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

جنس شوخي

اول شوخي شوخي يك تشر مي زني.
سوال و صحبت كه جداي از شوخي اگر چيزي هست واقعيش كنيم و اگر موضوعي هست راجع بهش صحبت كنيم.
بي پاسخ به گفتگو منكر مي‌شوي...

دوم در لفافه شوخي مي‌كني و اين بين تشر مي‌زني.
اين بار من سكوت مي‌كنم...

سوم ادامه مي‌دهي...

چهارم ادامه مي‌دهي...

پنجم ادامه مي‌دهي...

ششم ترجيح مي‌دهم ديگر رابطه اي با تو نداشته باشم.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

تمام

چيزي ترك خورده بالاخره در من شكسته است.



تمام اين روزها ياد نيلوفر هزاران بار زنده مي‌گذرد..

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

من عاطفه ام...

همه آنهايي كه در تجمع هاي اين چند ماه بوديم و الآن آزاديم،

يكي از ما فقط به جرم شركت در تجمع 25 خرداد حكم حبس 4 ساله گرفته.
عاطفه نبوي

فرق ما با عاطفه چيست؟
بنويسيم كه ما هم بوديم. ما هم  عاطفه ايم... پس يا اين جرم بايد به همه 3-4 ميليون نفر تعميم پيدا كند و يا عاطفه بعد از اين 160 روز بازداشت بالاخره آزاد بشود.

لينك وبلاگي كه نوشته هاي ما تويش منتشر مي‌شود.
تو فيس بوك هم كه صفحه اي باز شده
اين هم كد لوگوي كمپين آزادي عاطفه
اين هم خبر

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

عاطفه نبوي




چكار مي‌كند حكومت كه باعث مي‌شود تو خودت را سانسور كني؟
چكار مي‌كند حكومت كه باعث مي‌شود ديگران هم به تبع از تو، تو را سانسور كنند؟
چه برنامه اي را پيش مي‌برد حكومت كه در نهايت سانسور و بي‌خبري از تو يك باره تو را براي خودش پررنگ مي‌كند و يادش مي‌افتد كه حتمن خيلي خطرناكي يا نه خيلي محاربي يا ...؟

هنوز يادم نرفته، از يك پسر ساده و نسبتن شوخ جلوي تئاتر شهر به چيزي تبديل شده بود در اين 4-5 سال كه سخت مي‌شد شناختش:

وكيل كاري را پيش نمي‌برد.

ماشين گران تر از 4-5 سال كار و تلفن مبلغهاي هنگفت چك فلان و بهمان پشت تلفن:

بهش بگوييد به مادر من نگويد اين حرفها را.

يادم نيست چي صدايم كرد اما:

اين بچه ها نمي‌خواهند معروف بشوند كه فشار بيشتري بهشان بيايد.
شما دايه مهربان تر از مادر نيستيد!

دو تا وثيقه سنگين و نمي‌دانم سه تا چند روز بازداشت.

حالا كه نوشته شيوا را مي‌خوانم بغضم مي‌گيرد.
گروه بازجويي نفاق مگر چه بلايي بر سر تو آورده بودند كه شيوا مي‌توانست بگويد ولي تو نه؟

توهم نفاق مگر چه بلايي بر سر دوستان ايران نشين و خارج نشين تو مي‌آورد كه بردن اسمت چه اين بار و چه بار قبل كه دو ماه بيشتر نبود، فقط ته دل ممكن مي‌شود؟

تو را به عمو چكار؟
اين همه فعالين سياسي-اجتماعي كه پرند از ته مانده همه خانواده ها يك روزي در يك گروهي- دسته اي فعاليت مي‌كردند و حالا حتي خود آدمها كه روزي... و بعد تواب شدند. يا كساني كه كسانشان اعدام شدند، يا يكي مثل تو كه كسانشان اعدام نشدند چون لابد دست حكومت بهشان نرسيد.

چه پدر كشتگي با كسان آدمها، كسان كسان آدمها، آشناي آدمها، دوست آدمها و يا ... دارند كه حتمن بخواهند با يك اتهام سنگين و و بعد هم لابد حكم سنگين به خيالشان سركوب كنندشان.

عاطفه مگر روزهاي سال شصت تو چند ماهه بودي كه تا اين روزها چيزي از محاربه درت مانده باشد، آن هم فقط به واسطه خون لابد.

كاش چيزي بگويي.
كاش صدايي از تو برسد، صدايي كه منهاي احتياطها و نگراني ها خبري از تو همراه داشته باشد.

كاش نوشته اي از تو برسد.
كاش نامي از تو تكرار بشود بعد از اين 160 روز زندان.

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

شيريني سنندج يا ؟

من آرزوهايم را خواب مي‌بينم.


خواب ديدم در جمع شلوغ غير مجازي بودم.
بحث و صحبت و و پيشنهاد و خنده...

يك جعبه شيريني دو بار بهم تعارف شد واصرار.
هر دو بار برداشتم.

و يك جعبه شيريني ديگر و باز...

بار سوم آمد با همان جعبه اول بعد از توضيح من كه خوردم و مثل همديگرند و ...
(يادم باشد حتي در تعريف اين خواب هم نبايد از سه نقطه استفاده كنم، برخورنده است) اما اصرار او كه من آورده ام از سنندج و تعارف او را نبايد رد كنم.
صدايش گرم بود.
لحنش هم.
حسش هم.

برخلاف بيداري مجازي

اين طوري است. من آرزوهايم را خواب مي‌بينم.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

واقعی فکر کن

وقتی به جمله ها فکر می کردم سرم درد می گرفت. تضاد در تضاد.
به اضافه چهار تا کلمه تزیینی که حالا شاید یک روزی وقتی به کلمه ها مجرد نگاه می کردی یا بهتر بگویم وقتی کلمه ها در فضای مجرد فقط حرکت می کردند، یک جایی از حست را هم تکان می دادند.



حالا چی؟
هر اسمی می خواهی بگذار، پایبندی به اخلاق یا وابستگی به فلان و بهمان یا هر چیزی دیگری که تو می گویی. اما در این آشی که پختی، از من صرفن دسته ملاقه ای نساز که فقط هر از گاهی که آشت داشت ته می گرفت، با حضور من همش بزنی و بعد خیلی راحت بگذاریمم کنار.
تلخم می کند. تلخ و سرد.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

جدا جدا، درد جدا

همه آن همه خشونتی که این بار تو ذوق می زد و چقدر وحشیانه تر از قبل بود به کنار و دردش جدا...

همه آن خشونت کلامی که مردمت این بار پررنگ تر و عصبانی تر فریاد می زدند دردش جدا...

همه آن آدمهایی که 5 ماهی شد که تو آن سلولهای به تمسخر نشسته یک ملت گروگان گرفته شده اند و بعد از این همه جز اخلال در ترافیک شهر هیچ چیز دیگری از مقاومتشان درنیامده که به مذاق کورچشمان خوش بیاید و باب طبع باشد دردش جدا...

همه آن پیام و صدا که پشت هم رفت و آمد تا نگرانیت را تو جیبت بگذاری و بروی طالقانی، نه پشت یک صدا که نمی دانی تا کی ممکن است باز بشنوی یا نه که باز جیبت خالی بود وقتی می رفتی دردش جدا...

همه آن نگرانی صدایی که پشت همه غم سنگینی که بود همراهت می آمد و می دانستی بار اضافه کردی به اضافه هر چه غم که بوده دردش جدا...

بعد از ماهها با شال سیاه و عینک سیاه و دستبند سبز می شناسدم و به نام از بین مردشکلان سیاه صدایم می کند و تو هم می روی درست بین آن سیاه پوشان گرم در آغوش می گیریش و یادت می آید روزی که با همه تب آمد و گرم نشستیم و ساختیم و ... باز هم نگاهش می کنم. سفارت یونان. کاش در کوله ام جا می شد که تو هم می آمدی و تمام مدت دستت را سفت می گرفتم و می دویدیم و فریاد می زدیم و چندین نفر دیگر را هم از دستگیری رها می دادیم و چندین سیاه دیگر را از کتک خوردن می رهاندیم و هر بار سبز می کردیم تمام هوای شهر را که حالا دنبالت نگردم در نمی دانم کجا؟ در نمی دانم کی؟
کدام یک از سیاهی ها تو را برد؟ چطور بردت؟ چقدر سرفه کردی و جایی را ندیدی تا بردنت؟ کجا؟ کی؟ تا کی؟ دردش جدا...

و تمام نگرانی تمام نشدنی، تمام خطی که باز نمی شود چه دور بشوی چه نزدیک، تمام روز، تمام روز، بعد از دو روز زود و بریده بریده جواب می داد یعنی مشتاق و پیگیر که جواب داده باشد، اما حالا تمام روز، تمام روز، هیچ جا نیست، هیچ جا، یک بطری آبی که خانه جا گذاشت نگرانی را خیس نگه می دارد. هر بار می گویم یک سهل انگاری نا آشنا است، یک صدای نگران می گوید که بعد از 12 ساعت و 3-4 بار تماس من بالاخره نگران شده و مطمئن می شوم که برنگشته، دوباره شیطنت من در مورد ترجمه به انگلیسی و آبشار خدافظ عین من. نه انگیلیش حتی، فارسی.
نگرانی... دیگر چه چیزی دیگری باید می گفتم که نگفتم؟
نگرانی... دیگر از چه اتفاق ایرانی این 5 ماه باید تعریف می کردم که نیاید قدم زدن در خیابانهای تهران؟
نگرانی... شیطنت چند باره من که آمادگیش را برای هر بازحویی بسنجم و شاید احساس ترس واقعی را درش به وجود بیاورم و آبشار با آن لبخند شیطنت آمیز عکاسی با وجود همه توضیحاتم در مورد ممنوع بودن در فلان جا و بهمان، چه راز محافظت آمیزی باید اضافه می کردم که نکردم؟
نگرانی... در نا کجا. در نازمان. در گم شده ها.در... نگرانی دردش جدا...

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

امضا گيري در سوله

احساس خيلي بدي داشتم.
صبح كله سحر تا شب تاريك كه اين روزها هم زود تاريك است سر كارم و بعدش هم ديگر هيچ...

اين همه زحمت اين سه سال و حالا هنوز اين همه حكم هاي اعدام. اين همه آمار طلاق. اين همه كش و قوس زندگي. و آخر اين كه اين همه احساس ناراحتي و ياسي كه هر روز دارد بر سرمان خراب مي‌شود. عجيب تر اينكه اين مدت وقت نشد يا شايد هم حسي نبود كه با مردم صحبت كني. و ببيني از حقوق زنان و البته خودشان، از انسانيت هنوز چيزي مي خواهند يا نه.

***

كارخانه اما فضايش فرق مي كرد. جزء معدود كارخانه‌هايي بوده كه من در آن احساس امنيت مي‌كردم. در يك جاده دور از اتوبان اصلي، در يك بيابان كه تا 2 كيلومتر فاصله از آن فقط باغ است و البته تك و توك كارخانه اي ديگري كه نورش از دور پيدا مي‌شود.

بيشتر از 8 تا سگ ولگرد كه به همه چيز و همه كس پارس مي‌كنند مگر اينكه چندين بار آنجا آمد و رفت كرده باشي.

حدودن 80 كيلومتري تهران، در يك جاده فرعي.
با اين اوصاف شبهاي زيادي را حتي تا 11 شب آنجا بوده‌ام، كه تمام شيفتها تعطيل شده اند و فقط يك نفر كارگر شيفت شب مانده بود. با اين اوصاف هيچ احساس بدي نداشتم و يا هيچ عجله‌اي براي برگشتن.

در حالي كه همان روزها كارخانه‌هاي ديگري رفتم كه فضا فقط مردانه نبود و كلي هم كارگر زن داشتند، اما با اين حال بيشتر از ساعت 3-4 نماندم و دوست داشتم زودتر برگردم. همين كه از در سالن وارد مي‌شدم خنده هاي زير زيركي كارگرها و سركارگرها و خلاصه... تا وقتي در ته ديدشان نباشم. هرزگي نگاهها و پچ پچ ها و نا امني و بي‌اعتمادي كاري و ...

خلاصه كارخانه امن، روزهاي قبل از انتخابات هم شور و حال عجيبي داشت.
اول اينكه تعديل نيرو داشت بيش از 50 % از كارگران اتمام حساب شده بودند و بيكار. هم به خاطر شرايط اقتصادي و كار و هم به خاطر سيستم اتوماتيكي كه من برنامه اش را مي‌نوشتم و ديگر كارگر اضافه لازم نداشت.
با اين حال بيشتر كارگران از ا.ن حمايت مي‌كردند اما نه آنطور كه بحث سياسي بكنند و جدي. فقط در اين حد كه نوار سبز ديگري را از روي دستگاهش باز كنند و باز فردا صبح يك نوار جديد و يك شعار جديد...
خلاصه اينكه من با آن فاصله خانم مهندس و كارگر نمي‌توانستم بفهمم چرا با اين همه فشار اين چهار سال هنوز احمدي نژاد را انتخاب مي‌كنند؟

***

هفته پيش تقريبن بيشتر قسمتهاي سيستم كار مي‌كرد. اتوماتيك و بي‌ نقص.
جعبه ابزار را پر از وسايل و ابزار اضافه و كمكي و چه و چه كردم. لب تاپ را خاموش كردم و بستم. كاغذهاي نقشه و برنامه ها را تو فايل گذاشتم و خسته كه حالا 80 كيلومتر هم رانندگي مانده آن هم زير اين باران، ياد دفترچه هاي كمپين افتادم.
يكي از كاغذها را درآورم و به صاحب كارخانه كه ايستاده بود و آخرين تستهاي دستگاه را مي‌ديد گفتم خوب حالا آقاي فلاني مي‌خواهم ازتان امضا بگيرم.

گفت امضاي تحويل دستگاه؟
خنديدم و گفتم نه گرفتن امضاي آن با رئيس. يك امضاي ديگر و برگه كمپين را دادم دستش و گفتم اين را بخوانيد لطفن و امضا كنيد.
هر سطري را كه مي‌خواند چهره اش عوض مي‌شد. اوايل مي خنديد، بعد دقيق شد، بعد متاثر و گاهي فكري...

آخر گفت، خوب البته مي دانيد كه اينها كه اينجا هست جاي بحث دارد. بعد با تعجب فراوان ادامه داد شما كه تمام مواردي كه در اين هست را قبول نداريد؟

آنقدر سر اين پروژه باهاش سر همه چيز بحث كرده بودم و خسته ام كرده بود و باز يكدفعه به تمجيد برخواسته بود كه واقعن آماده هر بحث ديگري شده بودم.
گفتم چرا قبول دارم، بحث كنيم. مثلن چه موردي؟

صاف رفت سراغ شهادت.
خوشحال شدم كه با اين خستگي من سراغ سرراست ترين قانوني كه مي شود يك مثال موردي ازش پيدا كرد رفته
گفتم الان كه من دارم برمي‌گردم تو اين تاريكي و خلوتي جاده هر بلايي سرم بيايد نمي‌توانم به تنهايي شهادت بدهم كه چي شده است و ...

و كلي صحبت ديگر راجع به قرآن، قانون، چند همسري، طلاق و و ...

با كله چندين بار تاييد كرد و خواست برگه پيشش باشد و دفترچه را هم خواست براي توضيحات اضافه بگيرد. همان لحظه مدير فني كارخانه هم رسيد آن هم يك برگه گرفت و پرسيد اگر از بقيه بخواهند مي توانند امضا بگيرند يا نه و قرار شد دفعه بعد كه مي روم ازشان بگيرم.
خيلي دلم مي‌خواست با كارگرهايي كه مي‌آمدند هنگام صحبت ما ايستادند و گوش مي‌دادند و با تعجب نگاه مي‌كردند و مي‌رفتند هم صحبت كنم، اما هنوز ممكن نشده است. ترجيح مي‌دهم رئيسشان ازشان امضا بگيرد يا دست كم اول او امضا كند و بعد سراغ بقيه بروم.

خلاصه اينكه كمپين هنوز روان است حتي در سوله ها...

باز هم ...

لعنت به اين خوابها كه يادم نمي‌ماند اما تا پلك باز مي‌كنم با خودم تكرار مي كنم كه امروز زنگ نمي‌زند.


8 و 4 دقيقه صبح ساعت را دوباره نگاه مي‌كنم، با خودم ميگويم هنوز مانده تا 8 و نيم كاش زنگ بزند.


8 و 23 دقيقه هنوز زود است كه خبر بد را مطمئن بشوم.

8 و 32 دقيقه زنگ نزد. ديدي زنگ نزد. اتفاق خوبي در راه نيست.

8 و 45 دقيقه نفس عميق بكش. شايد بيرون ترافيك است.

9 و 5 دقيقه ديگر قلبم تند ميزند. جرات ندارم كه بخواهم صدايش را بشنوم و يا نشنوم.

9 و 15 دقيقه چند بار صفحه تايپ sm را باز مي‌كنم و مي‌بندم.

9 و 25 دقيقه پيام را مي‌زنم و مي‌گويم جواب خوبي نخواهد رسيد.

بوق sm مي‌آيد. مي‌گويم اميدوارم بدترين خبر نباشد.

باز مي‌كنم، درست بدترين چيزي كه نگرانش بودم...

تا 2-3 ساعت بعد حتي نمي‌دانم چه كار بايد كرد؟ چه بايد گفت؟

لعنت به اين خوابهاي واقعي