پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

فقط آفتاب‌گردان

قبلش اضطراب دارم. نگرانم. نمي‌دانم چقدر كاري كه مي‌كنم درست است؟ اما اصرار مي‌كند و من مي‌روم. با دو تا گل آفتابگردان. نشانهء دوستي و مهرباني. همين.
عينك زده‌ام و جوري مي‌روم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصوير‌ها و جفنگ‌ترين شخصيت‌ها را تو ذهنم مي‌آورم تا هر چي ‌بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ‌مي‌كردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم مي‌ايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم مي‌دادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخص‌تر از آن كه فكر مي‌كردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جدي‌تر است هم سردتر.

موهايش خيلي كوتاه است. آن‌قدر كه هيچ مدل خاصي نمي‌شود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم مي‌كند تا دو ساعت اول سرخ مي‌شود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پي‌مي‌برد. اما از چهرهء من خوشش مي‌آيد. از رفتارش و از خجالتش مي‌فهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت مي‌كند هم كمي سرد به نظر مي‌آيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه مي‌گفت، دوست 52 ساله‌اش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كرده‌است. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقه‌ام تعريف مي كند و مي‌گويد نمي‌شد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري مي‌گويد كه او سرخ مي‌شود و من كمي آرام مي‌شوم و لبخند مي‌زنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها مي‌گذارد و مي‌رود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه مي‌دارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مي‌اندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيب‌زميني سرخ‌شده را از تابه روي اجاق برمي‌دارد، نمك را مي‌دهد دست من، مي‌گويد نمك بزن. مي‌زنم و به او مي‌گويد حالا بخورش. او داغ داغ سيب‌زميني را مي‌خورد و من از نكته بيني دوست- پدر مي‌خندم. يكي ديگر بر‌مي‌دارد دستور نمك مي‌دهد و مي‌گويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد مي‌كند و تاكيد مي‌كند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم مي‌آيد. بر‌مي‌دارم. ما را تنها مي‌گذارد. مي‌گويد مراقب سيب‌زميني‌ها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد مي‌دهد، مي‌گويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من مي‌خورمش. با دست مي‌كنمش مي‌گويم دهني نه! مي‌گويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار مي‌خندد. و من مي‌بينم.
موقع رفتن بهش مي‌گويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند. به نظر راحتتر است و كمي صميمي‌تر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي مي‌كند. و كمي‌از آن را هم به زبان مي‌آورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نمي‌شوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.

ماه در آب

فرهنگ كار

واژه date و معادل نداشتن آن

ويژگي‌هاي مثبت يك دوست

امنيت عاطفي

نگران‌كردن ديگران براي جلب توجه

عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي

پدر، اعدام!

كودكان افغان

يادم بماند راجع به كليد‌ واژه‌هاي بالا بنويسم.

امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونه‌هايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان مي‌دهد كه تو دريا، تا نيم‌تنه در آب روبروي هم ايستاده‌اند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه مي‌كند و مرد به تصوير ماه توي آب.

به نظرم متنش عالي از آب در‌آمده بود.

خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سخت‌ترين دوست داشتن،‌ دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربه‌اي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.

گاهي فكر مي‌كنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نمي‌كشند؛‌ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.

چيزي ته قلبم مي‌سوزد.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

ترس

من از چيزهايي مي‌ترسم:
من از شفاف نبودن مي‌ترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي مي‌لنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را مي‌ترساند.
من از عادتها مي‌ترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي،‌ نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني مي‌ترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم مي‌پراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش مي‌آيد و بر مي‌گردد. مي‌دانم چي مانعش مي‌شود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش مي‌بيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي ‌تر به نظر مي‌آيد. و شايد از همين مي‌ترسد.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

اتوود


ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناخته‌ها و تازه‌ها بودم و هستم. از بي‌حوصلگي و كلافگي خودم رنج مي‌بردم اما نمي‌يافتم راه‌حل را! نمي‌فهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نمي‌رسيدم يا مي‌ترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نمي‌كردم. سياه و سفيد، صفر و يك مي‌ديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:

"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشق‌هاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام مي‌آورد. اين تفاهم نمي‌توانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه مي‌توانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرت‌ها، حسرت‌ها، دلتنگي‌ها، لذت‌هايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بي‌خبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نمي‌شديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نمي‌داد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نمي‌كرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نمي‌بايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ مي‌كرديم
.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
1- ژان پل سارتر

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خبرگزاري

چند تا جملهء‌خبري كوچك راجع به خودم:


  1. .از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذر‌خواهي و شايد ... دوباره)

  2. .دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينه‌اي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.

  3. اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجه‌ام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.

  4. شكسته شد آن روزهء‌ پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه‌ درمي‌آيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. مي‌دادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.


***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش مي‌آموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش مي‌آموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.


حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر مي‌كردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد مي‌روم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز مي‌شود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....

5 بعد از ظهر

گرچه بايد بخشيد، گرچه ناچار بخشش آخرين گريزگاه است، گرچه بخشش، فقط شايد كوچه‌باغهاي قديم را در خاطر دست كم نگه دارد، اما نبايد فراموش كرد. وبلاگ عزيز چندان محرم نيستي. چون قضاوتمان مي‌كنند. دست نوشته‌هايم كجاست؟
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ مي‌زند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نمي‌دهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي مي‌گذارد كه دوست داشتني‌هاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجن‌گونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو مي‌برد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نمي‌گذارد.
عشق جواني را به مسخره‌ترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نمي‌شود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم مي‌سازيم كه دغدغهء ذهني‌ بخشي از جامعه‌مان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم مي‌سازيم كه بيانيه‌ داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي‌ داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بي‌حاصل تصوير كند كه مي‌شد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بي‌دليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خنده‌دار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

افزايش حقوق

يك چيز عجيبي در مورد كار ذهنم را حسابي مشغول كرده است و آن تفاوت جنسيتي است.
به عنوان نمونه تفاوت دستمزد مردان و زنان:
نمي‌خواهم بگويم در شرايط كاملن برابر با تجربه كاري و توانايي و دانش برابر حقوق يك زن از همان ابتدا كمتر از حقوق يك مرد تعيين مي‌شود، اما اين را مطمئنم كه اگر قرار بر افزايش باشد، هم خواستهء يك زن كمتر است و هم برآوردن آن از طرف كارفرما كمتر صورت مي‌گيرد.
دليلش هم خيلي ساده به نظر مي‌رسد. منطق اكثر جامعه كه كارفرما نيز از آن اكثريت جدا نيست، اين است كه اگر زن كار مي‌كند، صرفن براي سرگرمي و يا در نهايت كمك خرج بودن است و نه عهده دار بودن خرج مستقل. و نه اصلن به عنوان يك انسان مستقل كه كار و درآمد همسان با كار برايش يكي از نيازهاي اصلي زندگي است. اين يك!
دوم اين كه: ما چقدر به اين طرز ديد وزنه مي دهيم هم موضوع مهمي است.
اگر يك مرد به دليل حقوق كم،‌ كاري را ترك كند، بي‌شك با حقوق كمتر از آن، كار نمي‌گيرد. و چون كارفرما اين را مي‌داند، درخواست افزايش حقوق او را تا حد بالايي مي‌پذيرد.
اما چند درصد از زنان را مي‌شود پيدا كرد كه به خاطر كم بودن حقوق،‌ حاضر به ترك كار باشند؟
من با يك ديد بسيار محدود در اطرافيانم مي‌توانم حدس بزنم كه درصد بسيار كمي از زنان، به ميزان حقوق بيش از وجود كار اهميت مي‌دهند. پس بديهي كه درخواست افزايش حقوق از طرف زنان، در اكثر موارد از طرف كارفرما كم اهميت در نظر گرفته مي‌شود و خيلي كم ترتيب اثر داده مي‌شود.

***پي نوشت: پراكنده نوشتم چون هنوز ديد قطعي پيدا نكردم.

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

باز هم كار!

به نظر مي‌آيد شغل عوض كردن يا رها كردن كار، مثل پارتنر عوض كردن است.
مي‌شود وقتي خيلي از رابطه راضي نيستي، گژدار و مريض پيش ببريش تا كسي را پيدا كني كه فكر مي‌كني مي‌تواني رابطهء‌خوبي باهايش داشته باشي و بعد قبلي را كه در واقع مدتي نقش كاچي بعض هيچي بازي مي كرد، رها كني.
كار هم همين طور. مي‌شود تا وقتي شغل جديد پيدا كني، سر كني و از كار بزني و يا ناراضي پيش بري تا شغل بهتر پيدا كني و بعد بيآيي بيرون.
مشكل اين است كه من نمي‌توانم ناراضي باشم و خودم را راضي نشان بدهم. يا نمي‌توانم چيزي را تحمل كنم فقط به خاطر اينكه بهتر از هيچ است.

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

تكليف درد روشن شد

***توضيح: اين روزها كلي نوشته‌ خواهيد خواند در تجليل از، و كمك به، خودم و اعتماد به نفسم. من دارم شغل عوض مي‌كنم. به اين روحيه نياز دارم. حتي اگر مغرورانه به نظر مي‌آيد، حالا به اين غرور نياز دارم.

من پيش آمدم. اين را فقط از مقايسه رفتار خودم در شرايط مشابه مي‌گويم.
دستهايم يخ نكرد. صدايم نلرزيد. از نگاهها هراس نداشتم. ازش نخواستم چيزي را مخفي نگه دارد. قضاوتش برايم مهم نبود.
خانم دكتر را مي‌گويم. حتي وقتي لحن صدايش تغيير كرد. حتي وقتي كمي با موضع باهام ادامه‌ي صحبت داد. من همچنان با لبخند بيماري را برايش توضيح دادم. كامل گفتم و با اعتماد و محكم به حرفهايش گوش دادم. چون واقعن فكر مي كردم از اين جا به بعدش ربطي به او ندارد. و من هم به كارم و به زندگيم ايمان دارم و مطمئنم.

محض آموزش و اعتماد به نفس كاري براي خودم


مرسي از مريم عزيزم براي اين عكس

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

تعليق

كار : همه چيز را رها كردم. تمام. آستانهء تحملم تمام شد.

دانشگاه: مي گويد بهتر نبود به جاي تلفن از اول مي‌آمدي؟

مي‌گويم من از بس هر روز دو بار آمدم بهم گفتن ديگر نيايم و زنگ بزنم. دو بار هم پيش خودتان آمدم.

انگار نشنيده. مي‌گويد كي گفته اين همه واحد بگذراني؟ مي‌گويم يعني چي؟

مي‌گويد ما نمراتت را هم نمي‌دهيم. نبايد پاس مي‌كردي.

زندگي: دلم مي‌خواهد حرفهايم را بشنود. شايد تا اين حد پيش بروم.

حالا روزها بايد دنبال كار باشم و دانشگاه و شايد يك فكري هم براي اين درد كردم.

من و كودكيم يا من و كودكم؟

با وجود اينكه سرم شلوغه و حسابي بي‌حوصله‌ام و دمغ، اما محمد مهربان اينجا را هي خوشگلتر مي‌كند و همين انگيزه مي‌دهد كه باز اينجا بنويسم.
تمام روز در حال دويدنم و شبها تا صبح يا از درد خوابم نمي‌برد يا فاصله‌هاي خواب، مرتب خواب مي‌بينم.
دو بار نامه‌ام گم مي‌شود يك بار در دانشكده و يك بار در دانشگاه. سه روز دنبالش دويدم، آخر خانم كارمند بهم مي‌گويد، اين مشكلي كه تو دنبالش آمدي، اصلن از نظر قانوني، نبايد در مورد تو پيش آمده باشد. مبهوت، حس مي‌كنم باز دارم پيچانده مي‌شوم.
جناب آقاي منشي مدير كل، با كلي و قر و غمزه بهم شماره مستقيم مي دهد و مي‌گويد فردا تماس بگير تا جواب نامه‌ات را بگويم.
وسط كار خودم، بعد از اينكه كلي زمان مي برد تا خودم را براي دختر خانمهاي هم سن و سالم ثابت كنم و تازه بهم اعتماد مي‌كنند و مي روند هر چي تو جزوه‌هايشان نوشته بودند، بيآورند بپرسند،‌ زنگ مي زنم به جناب آقاي منشي مدير كل.
اول اينكه بلافاصله با شنيدن صدايم مي‌شناسدم و مشخصات ظاهري كاملم را مي‌گويد، 10 دقيقه پشت موبايل نگهم مي دارد و بعد باز صداي همان خانم كارمند را مي شنوم، حرفهاي ديروز را تكرار مي‌كند، از آقاي مسئول كارم جريان را مي پرسد، جلوي دهنه را نگه مي دارد و بعد لحنش عوض مي شود، مي‌گويد نامه‌ات در روند امضا گرفتن است.
مي گويم يعني كجا؟ پيش كي است الآن؟ توضيح خاصي نمي‌دهد. بعد با صداي زمزمه ‌وار مي‌پرسد مگر وضعيتت چي است؟ قسمتهاي آموزشيش را مي گويم فقط. مي گويد خوب! اين كه هيچي. وضعيتت چي بوده است مگر؟ لپهايم داغ مي شود، دستهايم يخ. باز رسيدم سر خانهء اول.
شب خانه‌ام. نسبت به تفاوت، بي‌تفاوت شده ام. نسبت به هيچي، بي‌تفاوت شده‌ام. از درد از خواب مي پرم. انگار كسي دارد چنگ مي‌زند به اين رحم. مي‌روم و مي‌آيم. يك ماه. بعد چهار ماه. و حالا باز تا مغز استخوانهايم مي رسد درد. تو خودم مچاله مي‌شوم. از نگراني است نمي دانم يا درد كه خيس عرق مي‌شوم. فكر مي كنم كاش وقت داشتم دكتر مي‌رفتم. انگار همهء شعارهايم يك دفعه تو ذهنم بريزد پايين. نمي‌خواهم. نبايد. اصلن. نه.
انگار غده، سنگ، حتي يك موجود، رحم را عقب و جلو مي‌كشاند با خودش و درد و هر لحظه ترد و تازه نگه مي دارد. دندانهايم را به لحاف فشار مي‌دهم. از اضطراب گريه‌ام مي‌گيرد. ساعت هر چند هم باشد،‌ مهم نيست دنبال گوشيم مي گردم... نه. اين وقت شب، بچه نشو!
دلم مي‌خواهد چيزي بنويسم تا آرام بشوم تا درد برود، اما امان تكان خوردن نمي دهد. همه حرفها تو ذهنم تكرار مي شود، من خواستم، تحت هر شرايطي هم مسئوليتش را خودم مي پذيرم. از نگراني حالت تهوع مي‌گيرم. از فكرش هم احساس تنهايي شديد مي‌كنم. و باز فردا و پس فردا و هر روز ديگر تنهايي عريان مي‌ماند.
صبح زود از مكافات شبانه دوش مي گيرم كه كار با زنگ موبايل، از تو حمام شروع مي شود، دانشگاه را رها مي كنم و خودم را به كار مي رسانم. يادم مي‌رود موقع ناهار قرار بود،‌ بروم دنبال آن نامهء لعنتي. كار. كار. كار. اما احساس تحقير شدن و نارضايتي رفتاري جناب رئيس به شنبه كه نزديك مي شوم، هي بيشتر و بيشتر مي‌شود.
باز شب همان احساس چندين ماه پيش:او و بازي‌هاي .... . من مرد اين حرفها نيستم. همه چيز را رها مي‌كنم. بارها گفته بودم من را حريف اين بازيها نكن. من خودم را دوست‌تر دارم. و خودم را محترم‌تر از بازيهايتان نگه ‌مي‌دارم. از تو به خاطر كوتاهيت، به خاطر غرورت، و به خاطر نخواستن يا ناتواناييت، در حفظ محدودهء من و محدودهء احترامم، نااميدم و پيش خودمان بماند، كمي هم بيزار!

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

درك سردي يا درك احساس سرما؟؟؟

بببببببببه سلام خوبي؟
- آره تو خوبي؟
- بببببببببه مرسي تو چطوري پپره؟
كجايي؟
- دانشگاه.
- دانشگاه. حوصله‌ام سر رفته بود، آمدم يكي از شما را ببينم اينجا.
درسها چطوره؟ رو روال افتادي؟ اوضاعت خوبه؟
- زياد است و كلي كار بايد انجام بدهيم براي هر كدام. اوضاع هم كه اي شرايط سخت است ديگر ...
- آره خوبه! اينجا تازه دانشگاه معني مي‌دهد. اوضاع هم كه بد نيست. بهتر از اوايل است.
با كسي دوست شدي؟
- دوست كه نه آنطور!
- همكلاسي دانشگاه چي؟
- خوب آنها كه هستند ولي دوستي آنطوري نه هنوز!
- آره با خيليها. ايتاليايي، اسپانيايي، ...
- چه عالي!!!
- آره در حد دانشگاه البته فعلن.
ديگر بگو
- تو بگو؟ چيكار مي كني؟ نمي‌خواهي بيايي؟ اينجا خيلي خوب است. از كارهاي دانشگاهت چه خبر؟ ميزاني؟ كار چطور است؟ اينجا هوا خيلي خوبه. اين رشته دختر كم دارد. چون كار فني كم مي‌كنند. خودت كه مي داني. اما خوب تو كه كارت فني است...
- تو چه خبر؟ از x, Y, z چه خبر؟ تو به فلاني گفتي كه ...؟ چرا بهمان را نوشتي؟ كارت درست مي‌شود ديگر مثل هر بار . رفتي دنبالش؟چي شده است كه مي‌گويي...؟

تفاوت زياد است. لزومي نمي‌بينم كه درك كنم.

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

برابري

  • هميشه وقتي از كسي توقع رفتار انساني‌تري را داري، كوچكترين رفتار غير منتظره او مي‌تواند حسابي به هم بريزدت.
    مي‌گفت خوشحال بود. مي‌گفت برخورد گرم و صميمانه‌اي كرد. مي‌گفت فورن دست داد. مي‌گفت سعي مي كرد احساس عاشقانه داشته باشد. مي‌گفت رفتار مشتاقانه و شادي داشته است.
    احساس خوبي پيدا مي‌كنم. دست كم در اين نوع رفتار، جز آدمهاي متفاوتِ مثبت شناخته شد.

  • يك دره عميق. بين دو تا ديوارهء صخره‌اي بلند. دره در انتها كم عرض و پر پيچ مي‌شود. بالاي دره، زمين سست است و شني- سنگي. با هر حركت چيزي از آن بالا به ته دره مي افتد. زير ديوارهء بالايي دره كم كم خالي مي‌شود مثل يك ذوزنقه كه قاعدهء بزرگش بالا است و قاعدهء كوچكش مسير رود است. چند تايي هستيم. از آن بالا سنگ مي اندازيم پايين. هر سنگ خود به خود، موقع افتادن به طور زيگزاگ به ديوارهء زير پاي ما و ديوارهء روبرويي مي‌خورد و پايين مي‌رود. خودش هم هست. نيم رخ مي‌بينمش. يك قاب خالي جلويش قرار مي‌گيرد. اما نمي‌دانم چطور؟ من از نيم رخ او پشت قاب خالي عكس مي‌اندازم.

  • رفتار خوبي ندارد. لحن چندان دوستانه‌اي از حرفهايش حس نمي‌كنم. بالا به پايين. مثل يك امام معصوم به يك بدكاره. محتاط شدم. زيادي محتاط. ترجيح مي‌دهم نبينمش. خانم وكيل حقوقي است. مي‌گويد در مراكش و مالزي بين 80 تا 100 سال خواستن مستمر، سرانجام به برابري نسبي رسيد.

  • راستي اينجا را محمد عزيز سر و سامان داده‌است. تازه بي‌حوصلگيها و بدقوليهاي من را هم تحمل كرده است. هنوز هم زحمتها به دوشش است و باز اينجا خوشگلتر مي‌شود. متشكرم محمد جان!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

خرابه

  • خانه‌هاي قديمي را كه خراب مي‌كنند تا دوباره يك ساختمان جديد بسازند، ديدي؟

اول از سقف شروع مي‌كنند. بعد آجرهاي ديوارها را دانه دانه طوري در مي‌آورند كه قابل استفاده باشد.

تا همين چند وقت پيش اين طور بود كه تمام مراحل خراب كردن خانه، تا مدتها قسمتي از منظرهء روزمرهء محل بود. يعني خانه‌اي را كه تو سالها فقط ديوارهاي بيرون و در و پنجره‌اش را ديده بودي، حالا بدون ديوار مثلن مي‌بيني كاسهء دستشوييش چه رنگي است يا كاشيهاي آشپزخانه‌اش كجاها از روغن زرد شده‌است و كجاها ترك خوردگي دارد. يا ديوار اتاق خوابشان را چطور كاغذ ديواري كردند يا بچه رو ديوارهاي اتاقش چه چيزهايي كشيده است؟

يك دفعه قسمتي از درونيات آن خانه برايت عريان مي‌شود. اما حالا همهء اين جزئيات خرابكاري بايد پشت حصارهايي انجام بشود تا درونيات و بيرونيات يك خانه، در محل مخلوط نشود.

كاش بشود وقتي دارم ذهنم را خراب مي‌كنم تا دوباره بسازم،‌ آجرهاي سالمش را نگه دارم و درونياتم را هر كي از كنارم رد مي‌شود نبيند.

  • موضوع اين است وقتي چيزي لوث شد، هيچ شرايطي نمي‌تواند توجيهش كند.

لوث شده‌ها پشت سر مي‌مانند.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

ترس

گاهي از بيان آنچه در ما اتفاق افتاده، يا آنچه در ذهنمان مي‌گذرد مي‌ترسيم.
شجاعت در لحظه بهتر است يا احتياط و ترس براي آيندهء مبهم؟

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

تكه‌اي از بهشت

چهار ساعت و نيم مي‌خوابم. ده ساعت رانندگي مي‌كنم. هفت ساعت مي‌خوابم خواب مي‌بينم و خواب و خواب...باز شش ساعت رانندگي مي‌كنم.

اما اصلن خوابم نمي‌آيد. خسته هم نيستم. هنوز هم از ذهنم بيرون نرفته است.

جاده‌هايي كه به شمال مي‌رود، مثل تمام تعطيلات،‌ وحشتناك شلوغ است. مسيرهاي انحرافي مي‌زنند و يك طرفه مي‌كنند به نوبت.

يكي از جاده‌هاي انحرفي، شهر كوچكي را دور مي‌زند، از كنار شاليزارها رد مي‌شود و از دل جنگل‌كوه، از پشت سفيد رود به جاده‌ء اصلي متصل مي‌شود.

جنگل سبز و زرد و نارنجي و قرمز! ابرها تا كنارمان پايين! و قطراتشان روي پوست صورت و دستهايم مي‌شنيد!( بازوهاي هر دو دستم كبود شده راستي!) هوا ملس مثل اولين روزهاي بهار! آرامش و سكوت و زيبايي! از شدت شعف و شادي نفسم به شماره مي‌افتد! جاده مي‌پيچد و ما انگار تو بهشت گم شديم! بي‌اختيار با صدا مي‌خندم! همه با هم قهقهه مي‌زنيم! جاي دوست داشتني‌ترينها خالي است! دوربين rest مي‌شود و جاده باز و باز مي‌پيچيد! مي‌خنديم! مي‌گويد ما حتمن مرديم و تو بهشتيم كه نمي‌شود ازش عكس گرفت!

من زندگيم را مي‌كنم اما به جنگل رنگها فكر مي كنم و تا وقتي زيباتر از آن نبينم و يا باز دوباره به آنجا نروم و كشفش نكنم، دلتنگش مي شوم. اين يعني انگيزهء‌زندگي و انگيزهء رشد و انگيزهء حركت.

خواب اتهام مي‌بينم. خواب انگشت اضافهء‌پا مي بينم. خواب برهنگي مي بينم. خواب دويدن مي‌بينم. خواب ترس مي‌بينم و خواب تنهايي. اما خسته نيستم و جنگل رنگها بسيار زيباست.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

تناقض

وسط كار، چندين بار از بيرون باهام تماس مي‌گيرند. حسابي تمركزم را از دست مي‌دهم. مدام راجع به كار دانشگاه است و خبرهايي از درگيريهاي آنجا. اصرار و معذوريت كه همين حالا وسط كار بايد پاشي بيايي.

يك ترانسفورمتور نوي نو را زير تست سوزاندم.

فلان وسيله‌اي كه فلان دكتر فوري نياز داشت، بعد از يك هفته از زمان پستش، برگشت خورده تحويل گرفته‌ام.

مي‌آيد تو و وسط كار شروع مي‌كند بلند بلند شوخيهاي بي‌ربط و نه چندان خوشايند كردن. عذر خواهي ميكنم و مي‌گويم من الآن درگيرم. گوشي را برمي‌دارم و ادامه كارهايم.

يك واژه بدي در مورد من به كار مي‌برد و از بقيه دليل گرفتارم را مي‌پرسد. با تعجب مي‌گويم با من بودي؟ مي‌گويد آره. مي‌گويم چي‌گفتي؟ با همان قاطعيت واژه را تكرار مي‌كند. مي‌گويم متشكرم از لطفت اما من كار دارم.

روز بعد دليل سرد بودنم را مي‌پرسد و مي‌گويم چون يادم نمي‌آيد از اين لحن استفاده كرده باشم،‌ برايم خوشايند نيست كه از كسي هم در مورد خودم بشنوم.

موقع رفتن به شوخي رسمي و پرعنوان خداحافظي مي‌كند و وقتي دليلش را مي‌پرسم مي‌گويد مي‌خواهم كاري كنم كه از آن طرف حالت به هم بخورد. مي‌گويم يعني فحش را ترجيح بدهم؟؟؟!!!

به نظرم بين صميميت و راحتي و دشنام دادن و استفاده از هر واژه‌اي حتي به شوخي، تفاوت بسياري وجود دارد.

پي‌نوشت: هشدار نسبت به عواقب ادبيات خشونت/ مقاله سياسي نه چندان بي‌ربط

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

بازي با زخم/ كارگردان: تحميل شده‌ها

وقتي مي‌خوانم، مثل اينكه كسي با زخم كهنهء عفونت كرده بازي مي‌كند، تا ته روحم و احساسم مي‌سوزد و تير مي‌كشد.‌ تايپ مي‌كنم تند و صريح و قاطع.

دوباره مي‌خوانم.

- پس فكر مي‌كنيد من مغرورم؟ ها؟

- البته شايد اينطور به نظر برسد ولي براي اين است كه زياد فكر مي‌كني و قاطع نظر مي‌دهي.

- پس اين تفكر بين شماها هست!!!

***

مي‌گفت: آدم بايد غرور داشته باشد اما مغرور نباشد، مي‌گفتم: اين كه از اولين صحبتهايي بود كه با هم كرده بوديم. من همين جوريش هم متهم به مغرور بودنم، حالا تو مي‌گويي بايد غرور داشته باشم؟

مي‌گفت: ... كه مي‌گويند مغروري. آنها صلاحيت ندارند كه در مورد تو نظر بدهند.

مي‌گفتم: اما حالا كه نظر مي‌دهند و زياد هم مي‌دهند و اين آزارم مي دهد.

يادم مي‌افتد، حوصلهء كشمكش دوباره را ندارم. باز تايپ كرده‌ها را مي‌خوانم و صفحه را ذخيره نكرده،‌مي بندم.

غمگينترم تا شاكي.

من اشك مي ريختم. از تماسمان فرار مي‌كردم و او دستپاچه و آرامش دهنده توضيح مي داد:

به خدا همهء اينها را به حساب حماقتش بگذار.

مي‌گفتم تو مي‌داني صميمي‌ترين دوستهايم،‌ هم هيچ وقت فكر نكردند اجازه دارند هر حرفي بزنند، حتي بعد از اين همه سال دوستي، آن وقت اين همه توهين فقط براي اينكه من تصور آدمهايي را داشتم كه ارزشي دارند كه عزيز كرده شده‌‌اند؟!!! مي‌گفت مي‌فهمم. ما بر خلاف آبيم. ما هزينه مي‌دهيم. هزينهء سنگيني به خاطر دوست‌ترينها. توضيح مي‌داد و آرام مي‌كرد و ....

اين دور باطل است. من هم آستانهء تحمل دارم. مي‌گفتم هيچ تمايلي ندارم براي تحملشان. اما تحميل شده‌ها را تا كجا بايد بپذيرم؟؟؟