جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

The Wind That Shakes The Barley

فيلم خوبي بود. درآوردن چنين موضوعات اخلاقي، انساني بدور از قضاوت كار ساده‌اي نيست. اما كن لوچ از پسش خوب برآمده بود.
اجبار بر مبارزهء مسلحانه(مبارزه ايرلنديها براي دفاع از حيثيت و زندگيشان).
تفاوت بين مبارزهء كاركردي و قهرمانبازي و شعار(مرگ ميكائيل فقط به خاطر نگفتن اسمش به انگليسي).
اجبار بر قتل و خشونت(اولين قتل عام سربازان انگليسي در بين جاده و واكنش مبارزان).
پيچيدگيهاي انتخاب در شرايط خاص( انتخاب بين رفتن ديمين براي درس و تدريس يا ماندن و ادامهء مبارزه).
پيچيدگيهاي شرايط مبارزه(عشق ديمين و سيند و ناچاري مبارزه).
انتخاب بين اصول انساني(برخورد با خائن و كشتن دوست و پسربچهء 17 سالهء ناچار).
بازنگري بر هدفهاي بديهي در هر لحظه و سپس ادامه( دادگاه بازاري نزول گير و پيرزن بيچاره).
چالش بين افراد چريك و دولتمرداني كه به سياست مي‌پردازند(جايي كه به تدي گفته مي‌شود واي به ايرلندي كه تو بخواهي اداره‌اش كني).
موضع گيري مذهب و كليسا و تعدادي از مبارزان به نفع ثروتمندان( سخنراني كشيش و بحث ديمين).
و در انتها صحنهء اعدام ديمين با فرمان آتش تدي برادرش، به نظرم اوج فيلم بود. و نامهء آخر ديمين براي سيندي هم....
" ....تمام ذره‌هاي روح و بدنت را دوست دارم....يك بار گفتي كه آرزو داري بچه هايي داشته باشي سالم و شاد كه در آزادي رشد كنند و خوشبختي را بهشان ياد بدهيم. به نظرم اين حق تو است و تو شايستگيش را داري، اما فكر مي كنم اين به اين زوديها ممكن نشود..."
فقط حيف كه خيلي دير اكران مي‌شود و خيلي هم طولاني است.

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

حق داشتن فرزند

مي‌گويد من هيچ وقت بخشيده نشدم، پس ياد نگرفتم ببخشم.
مي‌گويم موضوع بخشيدن و نبخشيدن نيست، موضوع اين است كه تو به خودت و مخاطبت فرصت توضيح نمي‌دهي. اگر خودت براي كاري توضيحي داري، گرچه حتي اگر براي طرف توضيحت كافي باشد، باز خودت را نمي‌بخشي و چندين و چند بار موضوع را تكرار مي كني و گاه عذر خواهي. در مورد ديگران هم همين‌طور است، حتي وقتي دليل كاري يا توضيح رفتاري را مي‌شنوي، انگار نه انگار كه چيزي گفته شده است، باز همه چيز را دور مي زني و تكرار مي‌كني، براي بار چندم، و اين باعث مي شود طرف مقابلت حتي اگر كار اشتباهي هم كرده باشد، فقط در مقابل تكرار چندين بارهء‌ تو موضع بگيرد و از كار اشتباهش دفاع كند.
مي‌پذيرد و خيلي ناراحت مي‌شود، از خودش، و باز دورهء ‌وسيعي از خاطرات تلخ كودكي يادش مي آيد. سالهاي بين دو تا حدود پنج سالگي را با مادرش در زندان سياسي بوده‌است ( بعد از انقلاب). و بعد وقتي مادرش آزاد شده‌است كه پدر اعدام شده‌ بوده‌است. هيچ خاطره‌اي از مردي كه قبولش داشته باشد و بهش نزديك بوده باشد، ندارد. چون مادرش سرسختانه با تنها عشق از دست رفته سر كرده‌است.
مي‌گويد امكان نداشت مامان از چيزي كوتاه بيايد، تنبيه‌ها ماهها و گاه سالها طول مي‌كشيد. مي‌پرسم مادرت شكنجه هم شده بود؟.... (من اسم اين را مي‌گذارم باز توليد خشونت و شرط مي‌بندم كه اگر با خودش روراست نباشد، تا بچهء او هم نامتعادل بماند.)
مي‌گويم طبيعي است، چون آدمهاي سياسي آن زمان، به قدري آرمانگرا بودند و سرسخت كه گاه سر آرمانشان زندگي خودشان و اطرافيانش را تباه مي‌كردند، به نظر مي‌آيد ايدئولوژي، آنها را چنين سرسخت و نامتعادل مي‌كرد، اما اين به اين معني نيست كه ديگر پدر مادرها، بچه‌هايشان را به بهترين حالت تربيت كردند؛ و تو خيلي چيزها را از دست داده‌اي. نه!

از مبارزان سياسي- اجتماعي كه تا به حال ديده‌ام يا شنيده‌ام، به تعداد انگشتان دستم هم به ياد نمي‌آورم كه فرزندان معمول و متعادلي داشته باشند. اين نقطه ضعف بزرگي به حساب مي آيد. به نظرم مي‌شود ازدواج و فرزند داشتن را جبر زندگي تصور نكرد. به نظرم شايد بشود، خواسته‌هاي شخصي و خواسته‌هاي جمعي همه را با هم نداشت. به نظرم مي‌شود تابوي خانواده را شكست. به نظرم لذت داشتن فرزند نبايد توجيه يك عمر زندگي بدون امنيت و آرامش براي يك انسان ديگر بشود.
به نظرم حق داشتن فرزند چيز ساده‌اي نيست كه پيش فرض براي هر كسي وجود داشته باشد.

چرا اينها را مي‌نويسم؟ چون نگرانم، درست وقتي كوزه‌گر تو كوزه مي‌افتد، همهء تجربه و دانشش مي‌پرد. نگرانم.

عشقولانه‌ها

كيوان عزيز در سي‌و پنج درجه، بحث خوبي را راجع به واژه‌هاي عاشقانه مطرح كرده است. مثل هميشه حسابي مفيد است.

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

فكرداني

چيزهايي هست كه مي‌خواستم راجع بهشان بنويسم و وقت نمي‌شود يا زمانش از نظر ذهني خودم گذشته فقط يك اشاره مي‌كنم كه لال از دنيا نروم:

  • حكم اعدام صدام به نظرم مي‌توانست حبس ابد يا چيزي شبيه آن باشد،‌ حق كشتن انسانها از آن مواردي است كه هيچ وقت شرايطش در ذهنم كافي نمي‌شود.

  • داستان پخش شدن فيلم خصوصي از زندگي آن دخترك بينوا، جز واقعيات كثيف فرهنگ امروز ايران است كه متاسفانه يك جوري همه‌گير هم شده است. مخم سوت مي‌كشد وقتي بهش فكر مي‌كنم.
    همكلاسي توقع دارد به جاي دقيق گوش دادن، مرتب از تو سوال كند، فقط به اين بهانه كه تو سريعتر مطلب را مي‌فهمي. حتي اگر مطمئن است كه تو بخشي از مطالب را از دست مي‌دهي، باز اين را حق خودش و وظيفهء تو مي‌داند. از توقعات و انتظارات بي‌جا زده مي‌شوم. كم تحمل شده‌ام.

  • مي‌گويد امشب خواستگاري از دوست دختر برادرم براي برادرم است. چه جالب! چه خوب! تبريك چند وقت با هم بودند؟ يك سال!!!!!!!!!

  • دختر سه سال است كه عقد كرده است، شوهرش وكيل است، خودش هم ليسانس دارد. تو يك كلاس نسبتن گران باهاش آشنا شده‌ام. راجع به كمپين باهاش صحبت مي‌كنم، قرار مي‌شود فردا بعد از صحبت با همسرش نظرش را بگويد، مي‌گويد تمام حقوق به نظرم بايد عوض بشود جز تمكين، چون تمام هدف زناشويي،‌ همين در اختيار بودن تمام و كمال جنسي زن است و اين اجحاف نيست..... شاخ در مي‌آورم. وقتمان تمام مي‌شود. فكر مي كنم فردا چي بهش بگويم و از كجا شروع كنم؟

  • و باز براي تو: هر لحظه كه احساس شادي مي‌كنم، هر لحظه كه از چيزي لذت مي‌برم، هر لحظه كه جلو مي‌رود و من از چيزي خرسند مي‌شوم، بلافاصله يك غمي مثل يك كلوخ مي‌خورد درست وسط پيشانيم، چون مي دانم كه تو اين شادي را نداري. و مي دانم كه چيزي نابرابر دارد پيش مي‌رود، گرچه ناگريز.
    چندين ماه پيش بود مي‌گفت: يادت باشد آنجا با زندان خيلي فرق مي‌كند. شرايط او با زنداني خيلي فرق مي‌كند. رابطهء‌ شما با .... خيلي فرق مي‌كند. همه را مي‌دانم اما ..... . من ناراحتم كه من از چيزي شادم، كه تو را شاد نمي‌كند.


پي نوشت: ***
راستي اينجا امروز زياد كليك كنيد
اينجا را براي حذف سنگسار امضا كنيد
اينجا را هم پر كنيد و بفرستيد براي عاليجنابان

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

استقلال

استقلال خوب است، به شرطي كه يك انتخاب باشد، نه اجبار!
فاصلهء بين من و او، به اندازهء انتخاب و اجبار است. بايد سوراخهاي اجبارش پر بشود تا بشود خودش را ديد.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵

دلتنگي

نمي‌شود. نمي‌توانم ادامه بدهم. مي‌گويد يك يا دو هفته صبر كن بعد تصميم بگير. مي دانم تصميم چي‌خواهد بود اما صبر مي كنم چون بداند كه احترام متقابل به نظر ديگري را در سخت‌ترين شرايط هم مراعات مي‌كنم، نه چون شعار زيبايي است، مثل آشناياني كه ازشان بيزار است.
سرم درد مي كند. دلم درد مي‌كند. چشمهايم از سردرد كوچك شده‌اند.
گفته بودم لوسم مي كني. گفته بودم زياده‌خواهم مي‌كني. گرچه دلتنگي امانم را بريده است اما خوشحالم كه كسي به گرد پايت هم نمي‌رسد.
مثل حفرهء بزرگي كه جايي ايجاد مي‌شود و تمام چيزهاي اطرافش را به داخل مي‌مكد. تا چندين روز پيش حفره را نمي ديدم. اما حالا حفرهء‌نبودن تو دارد همه چيزم را مي خورد.
دلم براي صدايت تنگ شده است.
دلم براي چشمهايت وقتي با تعجب گرد مي‌شد، تنگ شده است.
دلم براي خنده‌هاي مغرورانه ات كه با من مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي دستهايت تنگ شده است.
دلم براي نگفتن‌هايت تنگ شده است.
دلم براي بويت كه حتي در سردترين شرايط هم مهربان بود تنگ شده است.
دلم براي هر كلمه‌‌ات كه شايد به تعداد انگشتان يك دست هم چيز اضافه‌اي نداشت، تنگ شده است.
دلم براي جمله‌هاي دقيقي كه من را محترمانه و بزرگوارانه، حتي نقد مي‌كرد ( چه برسد به تشويق و شكوفايي و تمجيد)،‌ تنگ شده است.
دلم براي اسمم زماني كه تو مي‌خوانديش، تنگ شده است.
دلم براي بازيهايي كه مي‌ساختيم، براي شاديهايي كه مي‌كرديم، براي لذتهايمان، براي دغدغه‌هايمان، دلم براي خودم وقتي با تو بودم، تنگ شده است.
خوب بسم است، آره اگر بخواهم، توانايي اين تجربه را هم دارم، اما نمي‌خواهم. من دل تنگم.
سرم درد مي كند. سرم خيلي درد مي‌كند و دل تنگم.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

من يا غرور؟ اخلاق يا غرور؟ من يا او؟

  • با حكم 15 سال رفت زندان. دو- سه سال بعد همسر جوانش طلاق گرفت. آنها عاشق هم بودند. رژيم تغيير كرد و بعد از حدود پنج سال آزاد شد. همسر سابقش هنوز تنها بود، برگشت و تقاضاي ازدواج مجدد با او كرد، نپذيرفت. التماس كرد، مرد نپذيرفت و گفت كه ديگر هرگز ازدواج نخواهد كرد، اما هنوز دوستش داشت.
    هر دو تنها بودند، تا اينكه مرد با كس ديگري ازدواج كرد با اينكه هنوز آن دو عاشق هم بودند و هستند.... فرزندان بزرگشان هم اين ماجرا را مي‌دانند.

  • من از غرور مي‌ترسم.

  • فرهنگسراها پولي شده است. ترجيح مي‌دهند كار مردم نهاد انجام نشود.

  • دزدگير ماشين را تعمير مي‌كند. مي‌گويد صداي شما برايم خيلي آشنا است.

  • مي‌گويد به نظرم خيلي نازپرورد و پر محبت بار آمدي بايد كمي خشن باهات رفتار كرد تا بداني دنيا دست كي است.
    به نظرم خيلي سخت و كم محبت بار آمده است، مي‌گويم مي‌شود مهربان‌تر، نرمتر و راحت تر با ديگران برخورد كرد، مي‌شود همه را دوست داشت و كسي را نرنجاند.
    مي‌گويم تفاوت خيلي بيشتر از آن است كه بشود پيش رفت، مي‌گويد تفاوت آنقدر زياد است كه شوق كافي براي پيش رفتن هست.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

آرامش هنوز هم با تو

بي‌حوصله‌ام. مي‌گويم بايد حرف بزنيم. من نگرانم. نگاهم مي‌كند. مي‌دانم كه زياد از دو دوتا كردن خوشش نمي‌آيد و مي‌گويد بايد زندگي كرد به جاي حرف زدن، اما آن جوري كه من بي‌حوصلگي و بداخلاقي مي‌كنم چاره‌ايي جز حرف نمي‌ماند.
مي‌گويم مي‌گويم مي‌گويم، مي‌شنوم مي‌شنوم مي‌شنوم، صريح‌ترين و غافلگيرانه‌ترين سوالهايم را هم راحت، فكر شده و سريع جواب مي‌دهد. به اينجا مي‌رسيم كه مي‌پرسد مي‌ترسي نتواني بعد از دلبستگي جدا بشوي؟ بغض مي‌كنم: براي من ديگر نتوانستن وجود ندارد. از اين مي‌ترسم كه سختي آن موقع بيشتر از آرامش و شادي اين لحظه‌ها باشد.
طي يك سري مدارك و شواهد و توضيحات و دلايل مي‌گويد براي او اينطور نخواهد بود، بي‌پرده مي‌گويد كه نگران خودم باشم فقط. و هر لحظه به اين رسيدم، كافي است بخواهم تا همه چيز به حالت بهترش برگردانده بشود. به اين فكر مي‌كنم كه موضوع اين است كه من تكليفم با ترس خودم مشخص نيست. اين را مي‌فهمم.
آنقدر زمان مي‌دهد و فضا را آرام نگه مي‌دارد براي سوالهايم، و جوابها را بديهي و ساده پاسخ مي‌دهد كه با قهقه خنده‌ام به سوالهايي كه پرسيدم، جريان پيش مي رود.
مي‌گويم موضوع مهم اين است كه من بيش از يك حادثه، به يك انتخاب تبديل بشوم، انتخاب بهتر براي هر لحظه. باز نمونه و نمونه و نمونه كه تو انتخابي. و تعريف و تعريف و تعريف و اين كه با خودت چه مشكلي داري كه اين را مي گويي؟ مي‌گويم من شكي به خودم ندارم و در موضوعاتي كه مي‌گويي مي‌دانم كه توانايي دارم و يا چه و چه اما موضوع اين است كه تو از بين چندين گزينه به اين نتيجه رسيده باشي نه در خلا من.
با چشمهاي گرد و درشت شده نگاه مي‌كند، مي‌گويد همين حرفت دليل انتخاب! بيشتر از اين چيزي مي‌شود گفت؟
موضوع مي‌چرخد. شوخي و شوخي و شوخي. مي‌پرسم شروع تجربهء جديد ديگري از طرف من كه غافلگيرت كند، برايت اهميت ندارد؟ مي‌گويد مطمئنم اخلاقياتت تا نفس از خودت و من نگيرد،‌ هرگز غافلگيرم نمي‌كند. مي‌گويد شايد زمان كوتاه بوده‌است براي اين اطمينان، اما تو چنان سخت و پافشاري كه ذره‌اي جا براي شك نمي‌گذاري.
و درست وقتي همه چيز جريان طبيعي مي‌گيرد، در آرامش، ناخودآگاهم تو را به جاي او مي‌خواند. مكث مي‌كنم. او بي‌واكنش ساكت است. همه چيز مي‌شكند. دستهايم را مي‌گيرم جلوي صورتم و با صداي بلند هق هق گريه مي‌كنم.
چنان سريع آرام مي‌كند كه فرصت براي اشك نماند. مي‌گويد خيلي پيشتر و خيلي بيشتر منتظر اين اتفاق بودم. مي‌گويد اين كار من را راحت كرد. مي‌گويد خوشحالم چون يعني آن لحظه واقعن خودت بودي، در آرامش و بدون فشار و محدوديتي بر خودت. مي‌گويد وقتي زمان را بخواهي در اختيار خودت بگيري، گاهي سركشي مي‌كند، اما بعد از مدتي رام مي‌شود و اين بهتر از، از دست دادن كل فرصت است.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

آخر به اول

احساس عجيبي دارم. نمي‌دانم اين كاري كه مي‌كنم چقدر صحيح است. چيزي را از پايان(عرفيش) به انجام(معمولش) رساندن.
شايد اين هم از آن تابوهايي بوده است كه هميشه در ذهنها بوده است. البته گرچه هميشه چيزي كه اكثري شده است، به اين معني بوده است كه كاركردش به آن صورت بيشتر بوده است، اما خوب! هيچ چيزي مطلق نيست.
گاهي تابوها هم تغيير مي‌كند. گاهي ارزشها و كاركردها هم نسبي است. اگر من نياز به اين كاركرد را دارم، برايم مهم است كه اين نياز برآورده بشود، حالا اين كه با توجه به اين نياز،بازي را كژدار و مريض پيش ببرم، تا نهايت به نياز برسم؛ بايد بگويم من اهلش نيستم. من شفاف پيش مي‌روم. گاهي فكر مي‌كنم به طرز احمقانه‌اي شفاف!
گاهي فكر مي‌كنم به طور غير معمولي شفاف!
نمي‌توانم بگويم خوب پيش مي‌رود. و نيز نمي‌توانم بگويم سختيش برايم قابل تحمل نيست يا حتي فشار خيلي زيادي رويم مي‌آورد. فقط مي‌دانم كه پيش مي‌رود و هرچه پيش مي‌رود، چيزهايي به دست مي‌آورم و به طور طبيعي چيزهايي از دست مي‌دهم. اما اين كه كدام وزنه‌اش بيشتر است، تعيينش برايم خيلي سخت است. چون از يك جنس نيستند، اندوخته‌هايم و از دست داده‌هايم.
موضوع روشن است، از همشكلي و همساني و اشتراك بسيار، به تفاوت و تفاوت و تفاوت رسيدم.
وحشتم از اين است كه تفاوت، براي ديدن و شنيدنش فقط جالب است، اما بعدش چيزي براي ادامه ندارد، مگر اين كه تغييري صورت بگيرد.
اما من از تغيير كردن به آن شكل، و از تغييردادن به اين شكل بيزارم.
ذهنم پر از سوال است. سوال زياد كلافه‌اش مي‌كند. ذهنش پر از سوال است كه نياز به پرسيدنش را حس نمي‌كند. و اين سكوت نگرانم مي‌كند. اهل آسان گرفتن نيستم. از سخت گرفتن نفرت دارد و خسته است. مي‌تواند از آدمها بيزار بماند. نمي‌توانم عاشق آدمها نمانم.
دلم خيلي تنگ مي‌شود. خيلي زياد. خيلي بيش از قبل. حس تعليق و برزخ كم شده است(گرچه از بين نرفته است و شكل جديدي گرفته است) اما دلتنگي خيلي دارد فشار مي‌آورد، خيلي بيش از قبل!

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

افسانه

يك تجربهء ناب!
دعوا. بحث. گريه. حرف. نظر. سوء تفاهم. گفتگو. تفاهم. لبخند. دوستي. عشق. خاطره. كدام پسري چنين برخوردي مي‌كرد؟ و در مقابل كدام دختري چنان رفتاري مي‌كرد؟
مي‌گويد همه اينجا مي‌شناسندت.
مي‌گويم قسمت بيشتر بحث ما تويي. تحسينت مي كند. ( و پيش خودمان بماند كه بهمان غبطه هم مي‌خورد.)
مي‌گويم خيلي دوست دارم يك بار ديگر هم ببينمت.
مي‌گويد اين آرزوي من هم هست.
مي‌گويد خوشحالم. مي‌گويم خيلي خوب است. ( بهش نمي‌گويم كه شايد 40 درصد اين موضوع بهانه‌اي براي خوشحالي تو است، گرچه ناراحتيت را هم از اين فاصله مي‌بينم.)
ماهها قبل مي‌گفتي اگر قرار بود زمان مرگمان را خودمان تعيين كنيم، من با اين لحظه هيچ مشكلي نداشتم، چون به نظرم لذت بسياري از زندگي چشيدم. و من آنروز تاييد كردم. اما امروز با عطش يادآوري مي‌كنم.
موضوع اين است كه واهمه‌ام به جا بود؛ چنان زياده‌خواهم كردي كه جز خودت هيچ چيزي عطشم به خواستنت را كم كه نمي‌كند هيچ، روزافزون هم مي‌كند.

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵

روسري زرد هم دير شد

درست شب قبل از سفر بود. شب قبل از قله سيالان. يادت هست؟
به چشمهايم نگاه كرد. مثل هميشه اسمم حذف شد. اما گفت دوستت دارم. هق هق گريه كردم.
اما هيچ وقت نفهميدي چرا. پرسيدي اما جايي براي جواب نبود! فكر مي‌كردم اگر حرف از رفتن نمي‌زدم، هرگز اين لحظه اين جمله را نمي‌شنيدم. هق هق و با صدا گريه كردم. نگران شدي. درست مثل وقتهايي كه خيلي زود دير شده بود براي نگراني. اما كم پيش آمد كه با صدا گريه كنم. تمام شب قبل از سيالان احساس مي‌كردم فقط به درد آخرين لحظه مي‌خورم.
***
وقتي نقطهء مشترك بيماري براي نگراني از بين مي‌رود، و همچنان پيگير است، فكر مي كنم اين بار قبل از آخرين لحظه، وجودم حس شد، اما طول نمي‌كشد. مثل مادري كه لحظه‌هاي زايمان و جنيني را با تنفر تو صورت فرزندش سيلي مي‌زند، لحظه‌هاي پيگيري را يك به يك با سيلي تحويل مي‌دهد و مثل آدمي كه بخواهد بختك را از خودش دور كند، حرف از چنگ و دندان مي زند. حرف از آفريقا و حرف از ده سال بعد.
گرچه بايد بخشيد، اما سوز حرفها هر شب و هر شب تير مي‌كشد و دست و دلم را از هر واكنشي مي‌كشد.
***
باز زمان كم‌رنگ مي‌كند. به راه حل تازه‌اي مي‌رسم. اما من اصلن وجود ندارم. من حس نمي شوم. من و ديوار شايد بسيار شبيه هميم. و در عين حال،‌ با وجود بي‌اهميت بودن، بازخواست، سوال و جواب، كنكاش، داد زدن هوچي‌گريهاي مردماني كه دنيا را شبيه ده كوچكي تصور مي‌كنند، لحظه‌اي فراموش نمي‌شود.
***
من قول داده‌ام. من به خودم بيش از هر كس قول داده‌ام كه از هر چه تنفر و رنجش و شادي، شادي را پررنگ دوره كنم. همين را مي‌گويم و هق هق گريه مي‌كنم. يك ساعت و نيم هق هق مي‌زنم و او فقط مي‌پرسد تو چرا اينجايي پس؟
حرف از حمله است و دعوا! توان ادامه ندارم. فقط مي‌نويسم كه نگران ناراحتيت بودم و همين. چيزي شبيه عذاب وجدان.
مي‌گويد دوش بگيري، آرام مي‌خوابي. بعد از آن همه گريه، سردرد تا صبح خواب را ازت مي‌دزد. دوش مي‌گيرم. و بلافاصله پيام روسري زرد و چه و چه .... باز آخرين لحظه. اشك مي‌ريزم اين بار ديگر خيلي زود دير شده است. اين بار ديگر آخرين لحظه هم گذشت و رفتم و ديگر به درد نخوردم. اشك و اشك و اشك و ....
و حالا با آن همه شعار، آن همه تاكيد بر آزادي،‌ آن همه اصرار بر استقلال، آن همه نخواستن، آن همه انكار، آن همه بي‌اعتنايي، آن همه وجود نداشتن طوري جواب مي‌دهي كه مجبور مي‌شوم شناسنامه‌ام را چك كنم كه مبادا من مريم مجدليه بودم و خودم نمي‌دانستم!!!
من مجدليه نيستم. من شادي را پررنگ دوره خواهم كرد. اين بار ديگر خيلي زود دير شد. با من محترمانه وداع كن! نه چون مريم بي‌اخلاق نامهربان!

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

تهوع مهرباني

فرض كن كسي تغذيه كامل داشته باشد. از هر نوع مادهء غذايي كه لازم است به اندازهء كافي و از بهترين و سالمترين نوعش تا حالا تغذيه كرده است.بعد، مدتي طولاني هيچ چيز بهش ندهي. كاملن هيچ چيز.
بعد كه شروع كني بهش غذا دادن، هر چيزي كه بدهي، تا مدتي بالا مي‌آورد اما خوب است بهترين چيز و مقوي‌ترين سوپ را انتخاب كرده باشي. گرچه آن را هم تا مدتي پس مي‌زند و بالا مي‌آورد. اما بايد رقيق باشد، بايد آهسته باشد.
من هم همچنان بالا مي‌آورم. اشك و اشك و اشك و اشك...با هر حرف! با هر اشاره! با هر رفتار! و نمي‌دانم چه بالايي سر او مي آورم با اين اشكها و سوالهاي پي در پي و اين همه تو.
شده كسي را با اشك بشناسي؟ شده كسي را از روي گريه بشناسي؟ اما تو را از اشكهاي من پيدا مي‌كند. با چشمهاي گرد، متعجب و تحسين كننده آرام نگاه مي‌كند و به تو با اشكهاي من احترام مي‌گذارد. با تو طبق اشكهاي من احساس نزديكي مي‌كند و دوستي. و الويت را براي اشكهاي من نگه خواهد داشت.
و من همچنان بالا مي‌آورم.

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

درخت خرمالو

در من چيزي مي‌شكند. در من چيزي فرو مي‌رود. در من هراسهاي آينده پرنگ و پرنگ و پررنگ روح تازه مي‌گيرند...
بالاخره درخت خرمالو پس از 10 سال پر، بار داد. شيرين، پررنگ و ملس.
مي‌گويد بعد از 5 سال پيدايم كرده است،‌فكر مي‌كني براي چي؟
مي‌گويم فقط اين را مي‌دانم كه اگر كسي را خيلي هم دوست داشته باشم، وقتي چيزي گذشت،‌ گذشته مثل غرور كه وقتي شكست، شكسته است.
شفاف مي‌نويسم اگر من آسيب ببينم،‌ چه روحي و چه جسمي، اين بار تو هم مسئولي!

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

....

يك جايي در متن نمايش مي‌گفت، بي‌اعتنايي خشن‌ترين رفتار مقابله‌كننده است.
اما نمي‌فهمم خشونت با كي؟ مقابله براي چي؟ در برابر كدام خواستهء نابجا؟ در برابر كدام حق نابرابر خواسته؟ در عوض كدام لطف بيش از حد؟
حتي يك نگاه ساده هم نكرده است. با تمام غرور هميشگي فكر كرده است نظر او آنقدر مهم است كه دو بار يا سه بار راجع به موضوع كلي نامرتبط به او، ازش بپرسم نظرش چي است؟
الآن موقع خوبي نبود براي اين بي‌اعتنايي! الآن نبايد! حالا نه! احساس بدي دارم! يك احساس تنهايي عجيب! يك جوري كه آدم احساس مي‌كند تا ته دلش خالي است! فقط يك بار ديگر اين حس را داشتم، آن هم درست اولين باري كه .... بهار پارسال!
مي‌پرسد چطور بود؟ بهت خوش نگذشت؟ چيزي ناراحتت كرد؟ فقط من و من مي‌كنم و اشكهايم مي ريزد... كلي سعي مي‌كنم تا چيزي نفهمد، تو اين فاصله از زمين و زمان توضيح مي‌دهد و منظور همه چيز را بيان مي‌كند و عذرخواهي... حتي نمي‌توانم بگويم از چيزي ناراحت نيستم. اشكهايم را پاك مي‌كنم، صدايم را قرص مي‌كنم، نفس عميق مي‌كشم و با هزار زحمت مي‌گويم: نه! نه! همه چيز خوب بود! آن دوستت خيلي به نظرم جالب بود! و مكث مي‌كنم تا باز او يك طرفه پيش بيآيد و پيش بيآيد... .
من ناراحتم كه او بايد جور بي‌اعتنايي ديگري را بكشد، من ناراحتم كه توان و انرژي ندارم كه پا به پا همراهيش كنم، ناراحتم كه مي‌ترسم... . ناراحتم كه، ناراحتم.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

فقط آفتاب‌گردان

قبلش اضطراب دارم. نگرانم. نمي‌دانم چقدر كاري كه مي‌كنم درست است؟ اما اصرار مي‌كند و من مي‌روم. با دو تا گل آفتابگردان. نشانهء دوستي و مهرباني. همين.
عينك زده‌ام و جوري مي‌روم كه با مانتو بشينم.
تصور بدترين تصوير‌ها و جفنگ‌ترين شخصيت‌ها را تو ذهنم مي‌آورم تا هر چي ‌بود شوكه نشوم.
قدش بلندتر از آن است كه فكر ‌مي‌كردم. آنقدر بلند كه حتي با پاشنهء 7 سانتي هم وقتي روبرويم مي‌ايستد، هنوز من از پايين بايد نگاهش كنم. اين خوب است، چون هميشه آدمهاي قد بلند يك جور اطمينان بهم مي‌دادند.( گرچه شايد خيلي غير منطقي باشد حرفم). حرفه اي است و متشخص‌تر از آن كه فكر مي‌كردم. در هر صورت خودش از صدايش هم جدي‌تر است هم سردتر.

موهايش خيلي كوتاه است. آن‌قدر كه هيچ مدل خاصي نمي‌شود برايش تصور كرد، جز يك بچه مثبت كه فريب تو رفتارش نيست. يك صورت لاغر و عينك و چشمهاي حسابي خجالتي. حتي وقتي نگاهم مي‌كند تا دو ساعت اول سرخ مي‌شود و اين را دوست ميزبانش هم با لبخند پي‌مي‌برد. اما از چهرهء من خوشش مي‌آيد. از رفتارش و از خجالتش مي‌فهمم. يك جوري رك و راست است كه هم خيال آدم را راحت مي‌كند هم كمي سرد به نظر مي‌آيد. دستهايش انگشتهاي بلند و كشيده دارد.
و برخلاف آن چه كه مي‌گفت، دوست 52 ساله‌اش، بيش از دوست، جاي پدر اعدام شده را پر كرده‌است. حضور من برايشان مهم است. دوست- پدر 52 ساله، از لباسم و سليقه‌ام تعريف مي كند و مي‌گويد نمي‌شد هيچ رنگ ديگري به اندازهء اين زيبايم كند. اين را طوري مي‌گويد كه او سرخ مي‌شود و من كمي آرام مي‌شوم و لبخند مي‌زنم و تشكر مي كنم.
ما را تنها مي‌گذارد و مي‌رود سراغ آشپزي، گرچه هر از گاهي با يك حرف كوچك جمع را گرم و سه نفره نگه مي‌دارد. مراقب است از چيزي ناراحت نباشم. يك بازي عجيب راه مي‌اندازد. صدايمان مي كند تو آشپزخانه، سيب‌زميني سرخ‌شده را از تابه روي اجاق برمي‌دارد، نمك را مي‌دهد دست من، مي‌گويد نمك بزن. مي‌زنم و به او مي‌گويد حالا بخورش. او داغ داغ سيب‌زميني را مي‌خورد و من از نكته بيني دوست- پدر مي‌خندم. يكي ديگر بر‌مي‌دارد دستور نمك مي‌دهد و مي‌گويد با احتياط جوري كه انگشتت نسوزد بردار و بخورش. از تفاوتي كه عمدن ايجاد مي‌كند و تاكيد مي‌كند كه رفتارها بايد با چه روندي پيش برود خيلي خوشم مي‌آيد. بر‌مي‌دارم. ما را تنها مي‌گذارد. مي‌گويد مراقب سيب‌زميني‌ها باشيد. مي رود نوشيدني بيآورد.
يك تكه گوشت بهم پيشنهاد مي‌دهد، مي‌گويد يك گاز بزن و اگر نخواستي من مي‌خورمش. با دست مي‌كنمش مي‌گويم دهني نه! مي‌گويد دهني براي تو بد است، اما دهني تو براي من خوب است. دوست- پدر از كنار مي‌خندد. و من مي‌بينم.
موقع رفتن بهش مي‌گويد تو همراهش برو تا پايين. تو تاريكي مستقيم بهم نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند. به نظر راحتتر است و كمي صميمي‌تر. براي بعد تو ذهنش برنامه ريزي مي‌كند. و كمي‌از آن را هم به زبان مي‌آورد.
من از دوست- پدر خوشم آمد. و از او بدم نيآمد. ولي از اين كه نه تنها انكار نمي‌شوم بلكه در اولين برخورد، من پذيرفته شده و معرفي شده هستم، و همه چيز محترمانه اما دوستانه پيش مي رود، احساس خيلي خوبي دارم. خوب شد كه رفتم.

ماه در آب

فرهنگ كار

واژه date و معادل نداشتن آن

ويژگي‌هاي مثبت يك دوست

امنيت عاطفي

نگران‌كردن ديگران براي جلب توجه

عذاب وجدان براي مسئوليت ناخواستهء دوستي

پدر، اعدام!

كودكان افغان

يادم بماند راجع به كليد‌ واژه‌هاي بالا بنويسم.

امشب باران آمد. من امشب بعد از روزها خنديدم و گونه‌هايم گر گرفت. "ماه درآب" محمد يعقوبي ديدني است. فقط يك تصوير: تابلو نقاشيي كه يك زن و مرد را نشان مي‌دهد كه تو دريا، تا نيم‌تنه در آب روبروي هم ايستاده‌اند. زن به ماه بالاي سرش در آسمان نگاه مي‌كند و مرد به تصوير ماه توي آب.

به نظرم متنش عالي از آب در‌آمده بود.

خيلي دوست ندارم راجع بهش بنويسم. فقط: سخت‌ترين دوست داشتن،‌ دوست داشتني است كه هيچ اشتباهي و نيز هيچ تجربه‌اي نتواند چيزي از ميزان آن حس كم كند.

گاهي فكر مي‌كنم آدمهايي كه چنين چيزي را تجربه نكردند، رنج نمي‌كشند؛‌ گرچه هيچ وقت شايد لذت آنچنانيش را هم نتوانند تصور كنند.

چيزي ته قلبم مي‌سوزد.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

ترس

من از چيزهايي مي‌ترسم:
من از شفاف نبودن مي‌ترسم. شفاف نبودن آدمها، يعني جاي چيزي مي‌لنگد. يعني چيزي كم است!
كمها من را مي‌ترساند.
من از عادتها مي‌ترسم. وقتي به چيزي عادت كردي، بيش از آگاهي،‌ نياز، درك و بينش، بارها و بارها تمرين لازم است تا عادت را ترك كني.
من از زماني مي‌ترسم كه بدانم ولي توانايي ترك .... .
در نهايت بهت و ناباوري خودم، كاري كردم كه فكر كردن بهش هم عقل از سرم مي‌پراند. احساس بدي دارم.
تا نوك زبانش مي‌آيد و بر مي‌گردد. مي‌دانم چي مانعش مي‌شود. بين 6 ماه تا دو سال زمان كوتاهي است براي شروع و پايان. موضوع اين است كه او آمادگي را پايان را كمتر از آمادگي شروع در خودش مي‌بيند. و در من آمادگي پايان بيشتر و قوي ‌تر به نظر مي‌آيد. و شايد از همين مي‌ترسد.

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

اتوود


ديشب به چيزي رسيدم كه از هيجانش هنوز در شگفتم. نمي دانم چطور هضمش كنم.
فكر كردن به چيزي، تصور چيزي كه هميشه در ذهنم نشدني بود، اما بسيار به آن نياز داشتم.
بارها و بارها و بارها بهش فكر كردم. من نياز داشتم و دارم. من كنجكاو ناشناخته‌ها و تازه‌ها بودم و هستم. از بي‌حوصلگي و كلافگي خودم رنج مي‌بردم اما نمي‌يافتم راه‌حل را! نمي‌فهميدم اين تابو را چگونه بايد شكست. گرچه در شعار و در نظريه قولش را داده بودم. اما عملي، كاربردي نمي‌رسيدم يا مي‌ترسيدم از رسيدن بهش. راه سوم را پيدا نمي‌كردم. سياه و سفيد، صفر و يك مي‌ديدم.
حالا اين را پيدا كردم. توضيحش براي بعد:

"بين ما عشق ضروري وجود دارد: شايسته است كه با عشق‌هاي محتملي هم آشنايي پيدا كنيم."1
هردومان از يك نوع بوديم و تفاهم ما هم به اندازه خودمان دوام مي‌آورد. اين تفاهم نمي‌توانست جاي خود را به غناهاي ديدار با موجودات متفاوت بدهد. چگونه مي‌توانستيم مصممانه رضايت دهيم كه از زير و بم حيرت‌ها، حسرت‌ها، دلتنگي‌ها، لذت‌هايي كه قادر بوديم طعمشان را بچشيم، بي‌خبر بمانيم؟
هرگز با هم بيگانه نمي‌شديم، هرگز يكي ديگري را بيهوده ندا در نمي‌داد، و هيچ چيز هم بر اين پيوند غلبه نمي‌كرد. اما اين پيوند به هيچ قيمتي نمي‌بايست به قيد يا عادت بدل شود. به هر قيمتي كه بود بايد آن را از گنديدگي حفظ مي‌كرديم
.
خاطرات سيموون دوبووار/ جلد دوم
1- ژان پل سارتر

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خبرگزاري

چند تا جملهء‌خبري كوچك راجع به خودم:


  1. .از شركت سابق تماس گرفتند بابت تسويه حساب و ديد و بازديد( همان عذر‌خواهي و شايد ... دوباره)

  2. .دانشگاه يك قسمتي از كارهايش راه افتاد، يك هزينه‌اي كه نگرانش بودم، آنقدر نبود كه خودم از پسش برنيآيم.

  3. اولين جلسه كلاس تشكيل شد. دو تا پوئن مثبت براي اولين جلسه كه امكانش نبود هر دو، رفت تو گنجه حافظه. از لهجه‌ام خوشش آمد. بالاخره كلاس زبان رفتنهاي 7-10 سالگي به يك دردي خورد.

  4. شكسته شد آن روزهء‌ پنج ماهه و حالا از افسردگي 15-20 روزه زنانه‌ درمي‌آيم. چقدر وحشتناك بود كه بايد به زمين و زمان توضيح. مي‌دادم چيزي را كه هرگز نمي خواستند بفهمند و باور كنند. و چقدر تلخ بود خرده گرفتن نزديكترينها.


***اگر روزي پسري داشته باشم، بيشتر دربارهء دخترها بهش مي‌آموزم تا پسرها. تا درك كردن را ياد بگيرد. و اگر دختري داشته باشم، تنهايي درد كشيدن را بهش مي‌آموزم بي احساس نياز به همدردي و نياز به درك زنانگيش تا انتها غرورش ناخن نخورده باقي بماند.


حالا چندتا غر كوچك:
تمام ديشب تا صبح بيدار بودم، اشك مي ريختم، فكر مي‌كردم و به خودم مي پيچيدم از درد ( هر چيزي عادت كردني است جز درد.
امروز تا انتهاي درد مي‌روم و مي آيم. با يك عطسه يا سرفه و حتي خندهء كوچك جيغم از درد بلند مي شود(گرچه آدم چندان جيغ جيغويي نيستم در درد كشيدن). و كمرم دارد از هم باز مي‌شود.
دلم انار مي خواهد. و آلبالو. و دل.....

5 بعد از ظهر

گرچه بايد بخشيد، گرچه ناچار بخشش آخرين گريزگاه است، گرچه بخشش، فقط شايد كوچه‌باغهاي قديم را در خاطر دست كم نگه دارد، اما نبايد فراموش كرد. وبلاگ عزيز چندان محرم نيستي. چون قضاوتمان مي‌كنند. دست نوشته‌هايم كجاست؟
فيلم 5 بعد از ظهر باغ فردوس:
شايد دفاع بد از عشق با تفاوت سني زياد بود. به خاطر همين با ديدن اين فيلم هيچ ديد مثبتي از چنين عشقي در ذهنم شكل نگرفت.
تو فيلم جيغ مي‌زند كه عاشق نقشش نشده است. اما نشان نمي‌دهد كه عاشق چي شده است. پا روي جاي پاي كسي مي‌گذارد كه دوست داشتني‌هاي پدرانه را همه با هم دارد.
ابراز علاقهء ناپدري به دختر را لجن‌گونه نشان مي دهد و بعد همهء فيلم را بر اساس عشق عاشق قديمي مادر و دختر جلو مي‌برد. چقدر تفاوت بين اين دو است؟ جايي براي پرداخت درست اين تفاوت در فيلم نمي‌گذارد.
عشق جواني را به مسخره‌ترين شكل احمقانه و تمسخر آميز نشان مي دهد.
نمي‌شود قضاوت كرد! اما گاهي فيلم مي‌سازيم كه دغدغهء ذهني‌ بخشي از جامعه‌مان را بيان كنيم، يا حتي خودمان را بيان كنيم؛ گاهي فيلم مي‌سازيم كه بيانيه‌ داده باشيم و جوابيه به يك گروه خاص.
چه لزومي‌ داشت كه عشق قديمي دو جوان را چنان خام و بي‌حاصل تصوير كند كه مي‌شد يك روز همه چيز را گذاشت و رها كرد و رفت بي‌دليل و توجيه مناسب منطقي و عشق جوان امروزي را احمقانه و خنده‌دار جلوه بدهد.
با همهء اين حرفها! فيلمي است كه ديدنش بهتر از نديدنش است.