جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

پارک زنان

نمی خواهم الان به این فکر کنم که وقتی حداکثر فضا و حقوق بدیهی را نداری، یک روزنه برای نفس کشیدن مثبت است یا روند خواستن را کند می کند؟
نمی خواهم الان راجع به این فکر کنم که داشتن فضاهای اختصاصی برای زنان کمک می کند به نزدیک شدن به برابری جنسیتی یا تبعیض را روزافزون می کند؟
نمی خواهم الان به این بخش قضیه فکر کنم که تا چند وقت دیگر فیلم های فضای اختصاصی زنان در می آید و بعدش بسته می شود یا به راه حل دیگری فکر می کنند؟

همه اینها را می گذارم که سر فرصت بهشان فکر کنم
فقط می دانم که تو تهران، برای اولین بار در عمرت وقتی با تاپ و شلوارک، در حالی که موهایت باز است و پوستت مستقیم آفتاب می خورد و صدای هم وطنهایت را می شنوی و اتوبان حقانی و رسالت و حکیم و پلهای تو در تویشان را می بینی و راه می روی و می دومی و روی چمن دراز می کشی و آفتاب توی بی نقاب را می بیند حس جدیدی دارد.
نمی دانم گریه ام بگیرد از اینکه نداشتن حداقل ها چطور لای عقیده ها و ایدئولوژی ها پیچیده شده و بر زندگیمان تحمیل شده است، یا خوشحال باشم از اینکه دارم در یک پارک جنگلی تو خود تهران، نه دوبی و ترکیه و... قدم می زنم و می دوم و بازوهایم آفتاب را می بینند.
دلم می خواهد با زنان مسئول انتظامات پارک که با همان فرم مانتو و شلوار و مقنعه هستند حرف بزنم و احساسشان را بدانم و بپرسم که خودشان کی به شکل ما در می آیند؟
دلم می خواهد تمام زنان سرزمینم چه آنها که ایران هستند و چه آنها که ایران نیستند و حسرت آزادی در یک منطقه محلی برای همیشه به دلشان مانده است، (البته منظورم هم نسلهای بعد از انقلابی خودم هستند) برای یک روز هم که شده به تپه های عباس آباد و پارک نشاط سری بزنند و یادشان بیفتد که ما از چه چیزهایی محرومیم.
شاید زیاد منصفانه به نظر نیاید، ولی وقتی یاد تمام مردهایی افتادم که باهاشون در پارک نشاط قدم زدم و حرف زدم و برایم منطق و فلسفه و حتی عشق بافتند، فکر می کنم بیرون یک قفس نشسته بوده اند و برای یک شیر راجع به منطقی بودن سخنرانی کرده اند، دست کم قدم اول این است که بپذیری در فضای نابرابر تنفس کردن هم حتی منصفانه نیست چه برسد به داد سخن دادن راجع به تفکر و تعقل و احساس زنانه.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

4 ماه 3 هفته و دو روز+ یک ماه اضافه

اعتصاب غذای محبوبه و بقیه شکسته شد و تو بند عمومی هستند.
به اندازه یک دوزاری ذهنم خالی شده است. گرچه دستگیری امروز صبح بهاره هدایت و آن دیگری التهاب همیشگی را قطع نمی کند.
یک چیز دیگر بگویم و به شلوغیهای ذهنم برسم: وثیقه سردار زارعی که به همراه برپاکنندگان نماز جماعتشان دستگیر شده بود به اتهام مالی و اخلاقی، 50 میلیون تومان است، آن وقت محبوبه که به اشتباه با کتک یک ماه پیش بازداشت شده است، باید وثیقه 100 میلیون تومانی بدهد. عدالت علوی را هم نمردیم و چشیدیم.


فیلم "4 ماه سه هفته و دو روز" فیلمی زنانه است از داستان سقط جنین غیر قانونی دختر دانشجوی رمانیانی در رمانی کمونیستی و فشار وارد شده بر او و دختر هم اتاقیش و مورد تجاوز واقع شدنشان در جریان سقط به طور اتفاقی.
هنوز ایران الان از رمانی 1987 هم عقب تر است. حجم فشار بر دخترکان، طبیعی و واقعی به تصویر کشیده شده و مناسبات مردسالارانه جامعه خوب نشان داده شده است، اما ایران الان با تمام آدمهای روشنفکر و نخبگانش هنوز از نظر فرهنگی و جو عمومی جامعه بسیار عقب تر از آن است.
این هم سایت فیلم
این هم توضیحات در ویکی پدیا


می خواستم بیشتر بنویسم اما خوب...

ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری

چقدر دلم می خواهد راجع به جنس عشقهای موجود در ادبیات غیر معاصر بنویسم.
حیف 3-4 تا پروژه کله گنده دستم دارد.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

5-6 یا شاید 7

خواب ... را دیدم. خواب نامه ام را دیدم. خواب محبوبه را دیدم.

از دستم در رفته است که امروز چندمین روز اعتصاب غذا بوده است.
بدون هیچ تشابهی بین فرد و واقعه یاد روزهای اعتصاب غذای گنجی افتادم.
یکی کمک کند و بگوید چطور می شود از محبوه خبر گرفت؟ چطور می شود حالش را جویا شد؟
چطور می شود وقتی وکیلش را هم دخالت نمی دهند و ممنوع الملاقات شده است و هیچ خبری هم ازش نیست، سراغش را گرفت.
من گیج و بی خبر مانده ام.

این طرف همه چیز به نسبه زیاد تحت کنترل است.
فرق یک دختر 22 ساله، با یک دختر 27 ساله را آشکار حس می کنم و احساس می کنم که بزرگ شده ام.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

Access Forbidden


We are sorry, but due to U.S. government restrictions, we are unable to allow access to our web site from your country at this time.
The IP address you are using, 85.133.196.x, is currently not permitted to use this web site.Country code: IR
چه احساسی داری وقتی با این پیغام مواجه می شوی؟

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

محبوبه ی به پیچیدگی ساده!

7 مارس دو سال پیش بود.
33 نفر از دوستانمان را برای اولین بار همه با همه گرفته بودند، و آشفتگی و پریشانی ما، این بیرون به هر در و دیواری می خورد.
جبهه مشارکت، به مناسبت روز جهانی زن، تو آن زیر زمین دفترش یک جلسه برگزار کرده بود و خبرش از چند روز قبل از جاهای مختلف چندین و چند باره رسیده بود.
آن روزها، آن شبها خیلی شلوغ بود، ظهرش تو دانشکده مدیریت، بعد دانشکده علوم اجتماعی تهران کلی جلسه و سخنرانی و بحث و برنامه ریزی بود. هنوز آن روزها، جو تا این اندازه تنگ و امنیتی نشده بود.
هنوز جلسات مربوط به زنان از بیخ و بن لغو مجوز نمی شد.
صبحش در پلی تکنیک یا خواجه نصیر درست یادم نیست، شادی (صدر) سخنرانی داشت که به دلیل بازداشت بودنش با بقیه 32 نفر جای سخنرانیش خالی مانده بود.
تو بوفه دانشکده علوم اجتماعی، هما بود و چند نفر دیگر که از بچه های زندانی خبر داشتند. هر خبری حاکی از یک تلفن، یک تماس و یا یک اطلاع دریا را انگار بالا- پایین کند.
تو آن همهمه نیلوفر را پیدا کردم و فامیلش را چک کردم و مطمئن شدم همانی است که دنبالش بوده ام و شب قبلش از همه شهر سراغش را گرفته ام که جز بازداشتی ها بوده است یا نه. و برای اولین بار به اسم و با آشنایی دیدمش.
بعد هدی را دیدم، نمی دانم آن روز با هم تا یک جایی رفتیم یا نه؟
نسیم و فاطمه و بقیه ...
پرت افتادم از ماجرایی که می گفتم: کارها نه چندان دقیق، اما تا حدی مشخص شد که کی به کیه و هر کی قرار است چه کار کند و برنامه های 8 مارس را چه می کنیم.
من هم گفتم که به جلسه مشارکت سرمی زنم. می خواستم ببینم زنان نماینده سابق یا نماینده آینده، واکنششان در مورد بازداشت 33 نفر چی است؟
تو جمعی که تو دانشکده دور هم بودیم، کسی برای همراهی با من نبود. جلسه مشارکت خیلی با جلسات ما فرق داشت.
روی میز گرد بزرگ دور سالن، روبروی هر صندلی شاخه گل سرخی بود و یک کارت تبریک و یک نامه که تویش حرفهای قشنگ قشنگ نه چندان مفید و یک دستگاه بلندگو بود. به اضافه بشقابهایی که پر بودند از شیرینی های دانمارکی و آب معدنی ها و لیوانهای یک بار مصرف. خلاصه که با جلسه های ما خیلی فرق داشت. سالن اما خلوت بود. من درست سر ساعت رسیدم شاید حدود 7-8 نفر در کل سالن به آن بزرگی بودند که مثلن 6 نفر از 8 نفر سخنرانان و خود مشارکتی ها بودند.
با فاصله رو صندلی تماشاچی ها که نشستم، فکر کنم خانم دکتر کولایی بودند که با لبخند من را پشت همان میز گرد بزرگ دعوت کردند، من هم با لبخند پذیرفتم.
جلسه چیزی فراتر از فضای سیاسی و موضع گیری های کم رنگ و به به چه چه های با فاصله از عمق خواسته های زنان نداشت. به جز دو- سه جمله ای که هر کس سر سخنرانیش راجع به 33 نفر می گفت و اظهار تاسف و تهدید مسئولین از تو زیر زمین بزرگ و پر تجمل و خلوت مشارکت. طبق عادت حرفها را می نوشتم. نباید هیچ چیز را فراموش کرد.
جلسه مثل باقی جلسات از این دست با به هم ریختگی و کلی سوال بی جواب و کلی وقتِ صحبت داده نشده داشت تمام می شد که خانم مقدم میکروفونش را روشن کرد و تو آن شلوغی صداهای تمام نشده، به لحن مهربان و جدی شروع به توضیح وضعیت بچه های بازداشتی کرد و برنامه های 8 مارس که فردای آن شب بود.
همزمان یک خانم حدود 37-38 ساله یک برگه ای را که بیانیه اعتراض آمیز به بازداشت بود می گرداند. من هم تراکت های 8 مارس را که کپی گرفته بودم، برداشتم که آمد سراغم و اسمم را پرسید و توضیح بیانیه را داد و من هم تراکت ها را توضیح دادم و راجع به نت برداریم از جلسه گفت و بعد همزمان رفتیم پیش خانم مقدم و بحث و مشورت.بعد محبوبه برگه امضا را می چرخاند و من هم برگه سفیدی که از خانم های نماینده اسبق و آینده ایمیل و یا شماره تلفن می خواستم برای هماهنگی ها و خبرهای بعدی.
بعدن فهمیدم اسمش محبوبه است. محبوبه کرمی. شماره رد و بدل کردیم. تا مدتها نمی توانستم محبوبه صدایش کنم، چون حدس می زدم که خیلی از من بزرگتر باشد.
من همیشه "پرستو جان" بودم و او همچنان "خانم کرمی".
تلفنی در تماس بودم. نزدیک همه اتفاقات و بعدش خبر تمام ماجراها.
بعد تشکیل کمیته ها. بعد همزمانی کارها. بعد همکاری هایمان و بعد سوال و زنگ و خبر و ... کم کم اجازه دادم به خودم که بهش بگویم "محبوبه جان".
دسته دسته امضا، با کلی تعریف کردنی ها از ماجرای هر برگه امضا شده.
پیگیر و پیگیر و پیگیر هر کار و هر خبر و هر واقعه. آنقدر پیگیر که تو جامعه بی خبری ایرانی، حتی گاهی پیگیری هایش مشکوک به نظر می آمد.
من خیلی با فاصله از آدم ها درگیر کمپین شدم. هنوز هم با آدم ها فاصله ام خیلی بیشتر از نسبتم با خود کمپین است. چیزی را در مورد محبوبه رد یا تایید نمی کردم، اما می گفتم و می گویم که او مستقیم به سمت هدف پیگیر و بدون شلوغ کردن ذهن به هر چیز دیگر پیش می رفت و پیش می رود.
همیشه هر جا قرار بود باشد، بود. به موقع. اولین جلسه پیگیری ما با هم مشترک بود. من و محبوبه با هم خانه ما.
هنوز هم کلی از آدم های جدید با اسم محبوبه به بقیه لینک دارند. وقتی در مقابل سوال بچه های جدیدتر راجع به تجربه امضا جمع کردن، شروع می کرد به حرف، با خیال راحت می رفتم سراغ کارهای دیگر. مطمئن بودم آنقدر تجربه دارد و آنقدر آنها را دقیق و خوب تحلیل می کند که الان هر کی هر سوالی هم راجع به این موضوع بپرسد، محبوبه برای همه کافی است.

وقتی کار فوری و مهم و دقیق پیش می آمد، و پیش بیاید کسی که حتمن همه کار را تا ته اش می برد، یکیش محبوبه است.

دلم برایش تنگ شده است، یا نه شاید هم تنگ نشده است چون انگار همان صدایش دو ساعت قبل از دستگیری، یا همان صحبت کوتاه 10 روز بعد از بازداشت کافی بود برای این که مطمئن باشم، هیچ نگرانی بابت او نباید داشته باشم. اما نفسم انگار کم بشود با این روزها که از بازداشتش می گذرد. هر بار ذره ذره ذره.
حالم از این قالب های ساخته شده ذهنی و تصورات پیش تعریف شده عقلی به هم می خورد. پیگیر بودن یک آدم مشکوک است. بی طرف بودن یک آدم مشکوک است. کبود شدن یک آدم در یک درگیری بی ربط و سه هفته محبوس بودن بدون هیچ اتهام و هیچ تعریف قانونی از نظر آقایان مشکوک است.
پشت تلفن گفت اینها می گویند، کسی دنبال کارت نیست. نوشته های بچه ها و خبرهای سایت ها و رسانه ها و کوچه به کوچه ها و تلفن ها و بازدیدها و اسم دوستها را تا آنجا که ذهنم می کشید برایش لیست کردم، گفتم تو که می شناسیشان، فقط می خواهند ضعف خودشان را بپوشانند. همه مرتب سراغ تو و کارهایت را می گیرند. گفت نه! نه! نه فقط من! دنبال کار همه زنها باشید. اینجا خیلی ها را زدند و خیلی های وضعشان خیلی بد است. دنبال کار همه باشید تو رو خدا.
دلم برایش تنگ نیست. فقط نفسم دیگر دارد به شماره می افتد.
اطلاعات هنوز گزارشش را روی پرونده نگذاشته است. اطلاعات دارد از یک آدم به پیچیدگی ساده در یک موقعیت به سادگی پیچیده، گزارشی می گیرد که شک همه ابنا بشر را جوابگو باشد.
از همه خنده دارتر قضیه این است که محبوبه هیچ وقت به چیزی شک نداشت. حتی به مشکوکان خودش هم.

هر سیستمی خطا دارد، ولی وقتی یک سیستم روی خطایش مصرانه تاکید داشت، معلوم است که خود آن سیستم خطا است.
حالا بازداشت محبوبه هم در سیستم امنیتی ایران، از همان خطاهای مصرانه موکد است.

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

بازجویی اقتصادی

محبوبه از نوزده روز پیش همچنان در بازداشت است.

خواب بازجویی دیدم.
موضوع این است که من به شدت نگران بی سوادی خودم از لحاظ اقتصادی هستم. خواب دیدم دخترک چادری بازجو، شروع کرد به سوال پیچم کردن و داستان کمپین را از جنبه اقتصادی پرسیدن و گیر دادن به منافع مردم و در آمد و سود و... کلی اصلاحات دیگر اقتصادی.
با من و من زیاد، یک جواب غیر قطعی، همین طوری بهش دادم. تو خواب از پسش برآمدم اما خوب احساس ضعف می کردم.
از خواب که بیدار شدم فکر کردم آخر من تا کی قرار است آنقدر بی سواد بمانم در این علم (حتی در حد عموم) اقتصاد؟

از هر نوع تزریق سواد اقتصادی فشرده و غیر فشرده، معرفی منابع جذاب (قابل خواندن) و کلن اقتصاد فهماندن به اینجانب استقبال گرمی به عمل خواهد آمد.

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

داستان دوچرخه

من تمام لحظه های خوش کودکی ام را که به یاد می آورم، وقت هایی است که دوچرخه سواری می کردم. از هر بازی دیگری بیشتر دوست داشتم.
یک بار اسبم بود، یک بار سگ بزرگم بود که می شد رویش نشست (مثل بل)، یک بار ماشینم بود، یک بار موتورم بود، یک بار تورنادو، یک بار دوچرخه مسابقه ایم بود و و و ... .

من و هم بازی بچگی ام، پسر خاله ای بود که 42 روز اختلاف سنی بیشتر نداشتیم و تمام روزها را با هم بودیم.
از اول دبستان، هر سال نزدیک امتحانهای آخر سال، بعد از کلی فکر کردن دوتایی با هم، اعلام می کردیم که آرزوی داشتن چی را داریم؛ آخر می دانستیم که آرزویهای آن روزها زود قابل دسترس بود، می شد بعد از یکی دو سال از شروع مدرسه حدس زد که آرزوی بزرگ به عنوان جایزه شاگرد اولی آن سال محقق می شود.

چهارده ساله بودم. عصر یک روز که شاید تعطیل بود و شاید هم نه، من و هم بازی تو کوچه با دوچرخه مان از بالا به پایین می رفتیم و از پایین به بالا. مثل آدمهای حرفه ای که راجع به جزئیات مکانیکی و دینامیکی ماشینشان با هم صحبت می کنیم، راجع به سرعتمان در فلان مدل دور زدن، نحوه ایستادن در فلان لحظه ترمز و و و صحبت می کردیم و چقدر برای من لذت آور بود.
طبیعی بود که در آن زمان من بلندتر از هم بازی پسر باشم، و البته درشت تر، و خوب نشانه هایی از آغاز زنانگی، مثل سینه ها، بینی و باسنی که فرم می گرفتند و گونه هایی که از لپهای کودکانه متفاوت می شدند. زیاد حس جالبی نبود، به خصوص که هم بازی همانقدری مانده بود و من هی هر روز قد و حجم و وزن اضافه می کردم. به همین خاطر شلوار لی سبز پوشیده بودم و یک تی شرت هم رنگ و روسری کوچک سبز و با گلهای ریز سفید که به زحمت کله گنده شده ام را می پوشاند.

پیرمردی که همیشه سفید می پوشید، یک ردای بلند و یکپارچه سفید، یک شلوار از همان جنس، نخی و خنک و سفید و عرقچین گرد کوچک سفید که باقی مانده موهای با تیغ زده اش را می پوشاند. معمم نبود چون بارهای قبل با لباس رسمی و معمولی دیده بودمش، اما در مواقع استراحت خانگی با آن هیبت بود.

از خانه اش با سرعت و عصبانیت فاصله گرفت، سر و ته کوچه را نگاه کرد آمد طرف ما که با دوچرخه هایمان از ته کوچه سربالایی را پا می زدیم. دستش را بلند کرد و با فریاد گفت خجالت نمی کشی بی ناموسی می کنی؟ برو خانه این طوری نگرد.
مبهوت با همان سرعت که می رفتیم، ادامه دادیم هر دو در سکوت. ته مسیر ایستادم و کند مردد دور زدن پرسیدم آن آقا با ما بود؟ تایید کرد. پرسیدم چی گفت؟ جواب نداد. تلخ و سر به زیر ایستاده بود. پرسیدم: "گفت بی ناموسی؟" سر تکان داد. معنی اش را پرسیدم. این خیلی رایج بود در آن سنین نوجوانی که من معنی واژه های در ظاهر پسرانه را از او بپرسم و او نیز برعکس و چه حس خوبی داشت یک لینک داشتن به دنیایی که درش راهت نمی دادند.
گفت ولش کن، می خواهی دیگر برویم؟ فهمیدم که حرف خیلی سنگینی بهم زده است، گرچه کله ام و گونه هایم داغ شده بود، اما هنوز درست نفهمیده بودم به چی متهم شده ام. تمام روز به آن واژه فکر کردم و لای کتابهای کتابخانه خواهر- برادر بزرگ دنبال معنی به همه چیز ناخنک زدم. و دیگر تا بیست و اند سالگی اصلن سوار دوچرخه نشدم.
آخر آن سال، هم بازی پیشنهادش برای آرزو یک دوچرخه دنده دار کورسی بود. نپذیرفتم و چیزی به عنوان جایگزین هم نداشتم. تعجب کرد چون این نقشه ای بود که از سال قبل بهش فکر می کردیم و راجع بهش حرف می زدیم. گفتم تو این را بگو ولی من نمی خواهم. فکر کرد دلخوری کودکانه آن روزها است، و هزار تا چیز دیگر که من قبل تر ها اشاره ای به هر کدام کرده بودم گفت و من باز نپذیرفتم و تاکید کردم که ولی تو حتمن همین را بخواه.
من آن سال چیزی نخواستم، دوچرخه دنده دار کورسی اش را که خرید آورد تو حیاط و گفت آوردم به تو نشان بدهم و بدهم که تو سوار بشوی. به زینش و به رکابش به فرمان خوش فرمش و به زنجیرهای چند لایه براقش دست کشیدم و گفتم خیلی خوشگل است ولی من سوارش نمی شوم. توضیح داد که زینش را به خاطر من بالا تنظیم کرده است که من بتوانم راحت سوار بشوم، در حالی که او باید حتمن از پله ای، سکویی چیزی کمک می گرفت ولی باز هم سوار نشدم. یادم است بغض کرده بودم.

امروز پشت فرمان ماشین که دنده عقب می آمدم، دخترهای سرحالی را دیدم که با مانتوها و روسری های رنگی سوار دوچرخه های کورسی از همان مسیر کوچه پایین می رفتند. یاد 13- 14 سال پیش افتادم و ماجرای دوچرخه ام.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

چند تایی

یکی این که، یکی از روزهای این هفته تمام وبلاگهایblogspot فیلتر شده بودند. دلیلش را کسی می داند؟

دوم این که، چهارشنبه با محبوبه از زندان تلفنی صحبت کردم. بقیه موضوعش در خبرها هست، فقط اینکه نبودنش هر روز و هر روز و هر روز حس می شود. و امروز پانزدهمین روز است.

سوم این که، دارم بالا می روم با برنامه ریزی و از پیش فکر شده، با هیجان اما با هیجان فکر شده.به من فرصت داده شده که درگیر هیجان نشوم و با اختیار کامل پیش بروم. گرچه مسئولیتش را به شدت سنگین حس می کنم. به خودم حق می دهم که در این شرایط گاهی برنامه ریزی روزمره را گم کنم. مثل امروز که باز سر ساعت بیدار شدم و آماده برای روز کاری و ...

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

ماچیسمو


امروز دهمین روز است که محبوبه بازداشت است.
خبر رسید که انفرادی است. مادرش فردا برای عمل بستری می شود. و من نگرانی ام تمام نشده است.


همه اش فکر می کردم که چطور است که در کار محمد یعقوبی، از بین هفت شخصیت، دو شخصیت زن تئاتر این همه ضعیف و محقر و منفعل هستند. معنی ماچیسمو را جستجو کردم. واژگان زیادی آمد.
از جمله مرد برتر پنداری، مردانگی، غرور مردانگی، قدرت برتر مردانه در ساختار پدر سالارانه و...
این جاها را ببینید.
و این مصاحبه با محمد یعقوبی راجع به کار آخرش.

بعد از درآوردن معنی، از استفاده از آن در متن خوشم آمد. اضافه کنید خلاقیت های ریز و کوچک در اجرا و بومی کردن بعضی رویدادها.... .
فضای خوبی بود، گرچه فاصله داشت از دغدغه های اجتماعی امروز.
در کل خیلی جذب کننده نبود.

اما یک برش از گفتگو با یعقوبی راجع به ارتباطات زن و مردها در کارهایش:

-کارهاي شما را که مرور مي کنيم به نظر مي آيد در کارهاي اخيرتان نسبت به ارتباطات انساني به خصوص رابطه هاي زن و مردي خيلي تلخ انديش شده ايد.

خيلي ها اين را در مورد نمايشنامه «ماه در آب» مي گفتند.

-به نظرم در نمايشنامه «ماچيسمو» با شدت بيشتري وجود دارد. در نمايشنامه «ماه در آب» شخصيت ها غمخوار اين گونه ارتباطات انساني بودند. اما در «ماچيسمو» بحران زدگي ارتباطات انساني خيلي طبيعي نشان داده مي شود و اتفاقاً اين هولناک تر است.

در ميان تماشاگران «ماه در آب» کساني بودند که در صحبت هايي که با من داشتند، مي گفتند چرا ارتباط زوج ها را اين گونه نشان داده ام. و من در پاسخ مي گفتم؛ «براي اينکه زوج هاي خوشبخت به هيچ عنوان دراماتيک نيستند.» به همين سادگي. اين نکته مي تواند پاسخ همين سوال هم باشد. من با زوجي که هيچ مشکل و بحراني ندارند چگونه مي توانم متن دراماتيک بنويسم؟ اعتقاد ندارم نوع ارتباطاتي که در «ماه در آب» مي بينيد همان چيزي است که در روزمره ما در جريان است. بلکه اگر روزمره ما شکل بحراني به خود بگيرد آن وقت مي شود وضعيتي که در «ماه در آب» يا «ماچيسمو» مي بينيم. من فقط از بحران ها مي توانم متن دراماتيک بنويسم و اين به معني همه گير بودن اين بحران ها نيست.

و همچنان ده روز است که محبوبه بازداشت است.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

خوابهای زنانه و مردانه

امروز هفت روز که محبوبه بازداشت است. بی دلیل، بی خبر، بی حکم.
نمی دانم چرا این بار آنقدر نگرانم و ناآرام.
نمی دانم این ترس مبهم چی است این بار؟

کلن ناآرام و پر استرس و بداخلاقم، نمی دانم چرا. شاید هم نمی خواهم زیاد به دلیلش فکر کنم.
خواب می بینم، یک بچه دارم. یک بچه کوچک. خوابی که با عشق من به بچه ها خیلی وقتها تکرار می شود، هر بار به یک شکل.
در گوگل محترم دنبال تعبیر خواب جستجو می کنم. یکی از سایتهایی که به قول خودش بر اساس اصول روانشناسی واژه های خواب را تعبیر کرده است در مورد نوزاد نوشته است:
اگر یک دختر خواب ببیند که بچه دار شده است، معنیش نگرانی از زیاده روی در روابط غیر اخلاقی است.
اما در کل بچه دار شدن، یعنی خوشحالی و موفقیت و رها شدن از نگرانی ذهنی.

معنی خوابهایمان هم تبعیض آمیز است.
حتی اگر واقعن روانشناسی هم چنین برداشتی داشته باشد، باید کل علوم را شستشو داد و خوانش های جدیدی ازشان بیرون کشید.
اگر یک پسر خواب ببیند بچه دار شده است، زیاده روی در روابط غیر اخلاقی نبوده است و به خاطر مرد بودن، حتی اگر به صورت غیر اخلاقی موجب شادی و ... اواست. اما اگر یک دختر خواب ببیند...

در خوابم هم نمی توانم رها باشم از خط کشی های مردسالارانه؟

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

dream & nightmare

چطور می شود گفت فرق بین رویا و کابوس چی است؟
وقتی صرف دیدن رویا باشد و اتفاق دیده شده کابوس؟

...

محبوبه هنوز بازداشت است.

نمی دانم هنوز اوین است یا نه؟

نگرانش ام.

نمی دانم پرونده اش به کجا رسیده است و تو ان شلوغیهای جمعه به چی گیر کرده است.

ناراحتم.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

محبوبه کرمی

تغيير براي برابري : محبوبه کرمی از اعضای کمپین 1میلیون امضا، بازداشت شد. مادر کرمی با تائید این خبر گفت:« ساعت 10 صبح محبوبه برای انجام کاری از خانه خارج شد. حین بازگشت از میدان تجریش با من تماس گرفت و گفت که در اتوبوس است. نرسیده به پارک ملت با منزل تماس گرفت و گفت او را بازداشت کرده اند.
رضوان مقدم دیگر عضو کمپین 1میلیون امضا نیز برای پیگیری وضعیت در محل بازداشت کرمی در میدان ونک حاضر می شود، اما پیگیری های او نیز بی نتیجه می ماند.

پیگیری نسرین فرهومند از اعضای کمیته مادران، از طریق مادر و برادر محبوبه مبنی بر این است که فعلن احتمال حضور محبوبه در اوین وجود دارد.

22 خرداد 87


خاطره زدایی از همبستگی بیست و دو خرداد/محبوبه عباسقلی زاده

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

ترس صعود

می ترسم، می ترسم، می ترسم.
بیش از کل عمرم از ابتدا تا به حال.
اگر پیش آمده یعنی تا آستانه پذیرش و ظرفیت داشتن آن رفتم.
اما ترس هم سر جایش است.
برای خودم نگرانم و برای دیگری و برای خودم و باز برای دیگری.
می ترسم. می ترسم. می ترسم.

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

دوست داشتنی ها

از این آغوشهای بچه های کوچک که چند تا بند دارد و بچه را از شانه های آدم آویزان می کند جلوی شکم، انداخته بود و یک دستمال نم دار هم روی سرش و روی موجودی که آن زیر بود، انداخته بود.
یک گوشه در سایه ایستاده بودیم تا دوستهای دیگر هم برسند، مسیر برگشت شیب حدود 60- 70 درجه رو به بالا داشت و آفتاب هم تیز از بالای کوه، چیزی از انصاف کم نمی گذاشت.
پدر آرام گوشه ای از سایه رو زمین نشست و دستمال را از سرش برداشت، یک بچه کوچک سفید و دوست داشتنی در آغوشش بود. از هیجان نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. همراه با خنده من، بچه هم خندید، از خوش اخلاقی اش گفتم و پدر تایید کرد و علت همراه کردنش خواند. مادر هم به ما پیوست و در هیجان ما شادی کرد و کودکش را نوازش کرد و کرم مالی کرد و لوسش کرد و 6 ماهگی سنش را توضیح داد و آروزهای شادی و سلامتی ما و ابراز تعجب و شادیمان از بودن آنها در آن مسیر و ...

گاهی فکر می کنم این عطش تمامی برندارم که هر روز بیشتر اوج می گیرد، به کجا می رسد و چقدر می گذارد که عاقلانه تصمیم بگیرم و چقدر... . گاهی نگرانم می کند.

لرستان

سفر بودم.
روستای بیشه. آبشار بیشه. شهر دورود. دریاچه گهر. دریاچه کیو. خرم آباد و کلی چشمه و رود و آبشار دیگر.
حس خوبی است وقتی از وسط یک شهر رود بزرگی می گذرد و شمال به جنوب شهر را طی می کند.
حس خوبی است از کنار خیابان که رد می شود آبشارهای طبیعی از تپه ها و صخره های کنار خیابان جاری باشند.
همه چیز زیبا بود. به سادگی زیبا.
مردم مهربان بودند. اصراری بر چیزی ندیدم، نه مذهب، نه تعصب. گرچه تصویرهای ذهنی قبلیم چندان مناسب نبود و برای خیلی چیزها خودم را آماده کرده بودم.

اما در هر حال مردانگی مثل بیشتر جاهای دیگر، پررنگ بود.
مسیر دریاچه گهر، پیاده و اگر بارت را خودت به کول بکشی 5-6 ساعت راه است که شیب های نه چندان ملایم بالا و پایین دارد، خیلی از محلی ها و یا لرهای شهرهای دیگر در این تعطیلات سراغ دریاچه می آمدند، اما شاید کمتر از 10% زنی همراهشان بود (مردهای متاهل و مجرد و گاه همراه با پسربچه هایشان بودند).
آبشار بیشه با آن زیبایی محسور کننده اش تفریحگاه مردانی بود که لذت دیدن زیبایی را هم مردانه کرده بودند.

اما با همه اینها خوش گذشت. احساس آرامش عجیبی داشتم. وقتی از جلوی کافی نت های شهرهای بین راه رد می شدیم و می پرسید که کسی با اینترنت کاری ندارد؟ باورم نمی شد که چقدر آزار دیده ام، اما حس رهایی وصف ناپذیر بود.

شاید بعد بیشتر نوشتم.

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

مجال نفس

در پارک قدم می زدیم. اطراف پارک زمین هایی با شیب ساختگی چمن کاری شده است که جا به جا یا گل کاشته شده است یا درختچه های کوتاه یا کاجهای کوتاه رونده (نمی دانم این اسمهایی که می نویسم درست است یا نه، فقط برگهای سوزنی شکل همیشه سبز آنها، ک نزدیکی به خانواده کاجها را می رساند، این اسم را در ذهنم آورد.)
شب بود، البته نه خیلی دیر، حدود 9- 10 شب.
صدای سوت نگهبان پارک آمد و بعد دو تا نگهبان دیگر که روی شیب ایستاده بودند و با لحن نه چندان بلند غر غر می کردند.
چند قدم جلوتر از ما در مسیر راه، دختری از شیب چمن کاری شده از پشت کاجها به طرف پایین دوید و بعد به دنبالش دو مرد که یکی به آن دیگری می گفت سریع دنبالش برو.
دختر جلوی ما راه می رفت و به نظرم می آمد دارد دکمه های بالای مانتویش را می بندد و بعد روسریش را مرتب می کرد و عصبی و تند راه می رفت.
یکی از مردها با فاصله عمدی از دختر حرکت می کرد بدون اینکه چیزی بگوید یا بدون اینکه اصرار داشته باشد، فاصله را کم کند.
به تدریج صدای نفس کشیدن و آبریزش بینی دختر جوری شد که شبیه گریه کردن بود.
نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. نمی دانستیم رابطه مرد با این دختر چقدر احساسی است و چقدر صرفن فیزیکی، فقط مشخص بود که اجبار مستقیمی در کار نبود. در هر حال مشخص بود که فشار زیادی به دختر وارد شده است. این که ما چه کردیم و بعد مرد چه کرد و دختر چه شد و ... بماند.

چند روز بعد، در همان پارک، در همان مسیر، بوته های خشک کپه شده، کنار مسیر پیاده روی ریخته شده بود. نگاه کردم، تمام کاجهای کوتاه رونده و درختچه های بوته مانند شیب را از ریشه کنده بودند و جای خالی آنها روی چمنها، خاکی بود.

اگر دستشان برسد، دیوارهای اتاق خواب مردم را هم می کنند، مبادا... .

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

فاصله پذیرفته شدن

در جامعه مردسالار، زن بودن به مراتب سخت تر از مهندس بودن است. و ترکیب این دو تا با هم یک چیزی است که گاهی صبر و تحمل زیادی می خواهد.

خیلی از کارفرماهای ما (شرکت ما) سوالهای فنی دارند که به مراتب یا پشت تلفن حل می شود یا حضور آنها در محل ما و در پیچیده ترین شرایط، حضور ما در آنجا لازم است که سطح هر کدام از اینها هم باز با صحبت تلفنی معمولن مشخص می شود.

بعد از هر مرحله فرآیند جواب دادن، به هر حال به بخش فنی وصل می شود. گوشی را که برمی دارم، یا یک آقای مهندسی پشت خط است یا خانم منشی آقای مهندس، حالت سوم نداشته است تا به حال، چون حیطه کاری صنعتی است.
آقای مهندس با بداخلاقی می گوید من با بخش فنی کار داشته ام ( یعنی چه معنی دارد خط را اشتباه وصل کرده اند؟). من معمولن می گویم بله بفرمایید. آقای مهندس ادامه می دهد سوال فنی دارم خانم (یعنی هیچ خوشم نمی آید به تو توضیح بدهم، زود گوشی را بده به یک آقای مهندس مسئول آن بخش که کار تو نیست، حتی گرچه در بخش فنی باشی.) من معمولن با یک مکث، (لحن حق به جانب می گیرم که یعنی خوب این را که خودم می دانستم) می گویم بله سوالتان را بفرمایید در خدمتم.
آقای مهندس با تردید و اکراه سوالش را جوری می پرسد که مطمئن است به جوابی از من نخواهد رسید.
سوالهای ابتدایی اولیه اش را جواب می دهم. لحن صدایش یک کم از آن حالت بالا به پایین و بی اعتماد خارج می شود و سوال دوم را که معمولن پیچیده تر است می پرسد. بیشتر مواقع اینجا من یک درکی از کاری که حدس می زنم او کرده است یا بلایی که سر سیستمش آورده است، یا جوابی که از سیستم می خواهد بگیرد، می گویم و از او تایید می خواهم.
اینجا آقای مهندس واداده، و کامل معتمد (در اکثر موارد) تایید می کند و تازه سر درد و دلش باز می شود که دقیق چطور این بلا را به وجود آورده است یا چقدر سعی کرده حل کند و هنوز به جواب نرسیده است. و در ضمن اسم من را هم با کلی ادب و احترام و تشریفات جنتلمن گونه مهندسی می پرسد.
خیلی سعی می کنم که لحن اولیه اش را اینجا فراموش کنم. با حس درک کننده، بهش امیدواری می دهم و شروع می کنم به گفتن راه حلهایی که وجود دارد و یا پیشنهاد ایده های جدیدی که می تواند امتحان کند تا شاید به جواب برسد.
خیلی جالب است که این مرحله، آقای مهندس با هر کلمه ای که می گوید یک خانم مهندس هم به سر یا ته کلمه اش اضافه می کند.
بعد من پیشنهاد می دهم که مثلن فلان موارد را چک کند و یا فلان کارها را انجام بدهد و بعد اگر باز مشکل سر جایش بود، باز با هم صحبت می کنیم. یا گاهی صادقانه می گویم، بگذار من یک بررسی کنم و باهات تماس بگیرم و یا کل طراحی مدار و برنامه نویسی اش را انجام بدهم یا اصلاح کنم. خلاصه این قسمت مبتنی بر انتهای کار و یا در دفعه های بعد که به جواب رسیده است یا من زنگ زده ام و راه حل قطعی را بهش گفته ام، دیگر لحن صدا کاملن ویژه می شود.
غلظت "خانم مهندس" هایی که می گوید به وضوح بیشتر شده است و با یک لحن مملو از تحسین و بهت تشکر ویژه ای می کند که دیگر گاهی ناچار می شوم برای خداحافظی سریعتر کلمه هایش را ببرم و تمام.
کل این پرسه خیلی خنده دار است. همین که پیش فرض طرف، با داوری که در انتهای کار می کند چه فاصله ی طولانی و در عین حال چه زمان کمی برای تغییر لازم دارد، شبیه یک طنز کودکانه است که هر بار من را به وضوح به خنده می اندازد، گرچه به طرز تلخی واقعی است.

و آخر این که کیفیت و زمان این تغییر بسته به این که آقای مهندس مذکور اهل کجا هستند و کارخانه اش کجا است، متغییر است و با یک نمودار خطی به فرهنگ های بومی جناب بستگی دارد.
مثلن آقای مهندس، ساکن تهران یا نزدیک به پایتخت خودش را از تک و تا نمی اندازد و وقتی مهندس بودن یک خانم بهش ثابت شد و حتی مشکل جناب آقا را هم حل کرد، جوری برخورد می کند که یعنی اول تو را با فلان خانم که منشی است یا بخش های دیگر (غیر فنی) اشتباه گرفته بوده است وگرنه که مگر چی است؟ کاری نداشت.
اما وقتی از مرکز دور می شویم ولی همچنان اهل مراکز استانهای بزرگ و یا شهرهای بزرگ هستند(مثل شهرهای شمالی ایرانی، اصفهان، مشهد، قم، کرج، تبریز) صداقت بیشتری در نشان دادن حیرتشان دارند (نسبت به آقایان مهندس پایتخت)، اما همچنان از چیزهایی ابا دارند مثل زنگ زدن به گوشی شخصی تو در مواقع اضطراری، یا میل فرستادن به آدرس ایمیل (gmail) تو، باز در مواقع استثنا. و همچنین خواهش از تو برای حضور در محل برای رفع اشکال و یا راه اندزی پروژه شان. موضوعی که مهندسان پایتخت نشین، از پسش خوب برمی آیند با این تفاوت که مثل یک آقای مهندس با تو برخورد نمی کنند، بلکه برایت تصمیم می گیرند که فلان موقع بروی کارخانه شان یا فلان موقع (حتی اگر خارج از ساعت کاری است، بیایند برای حل مشکلشان) و این را حق بدیهی و مسلم خودشان می دانند، در صورتی که در مورد مشابه، اگر به جای من یک آقای مهندس باشد، تعیین زمان و مکان را به عهده طرف متخصصی که کار را باید انجام بدهد می گذارند.)

اما از همه جالب تر آقایان مهندس نزدیک به لبه های مرزی و مراکز به نسبت محروم هستند، مثل اهواز و دزفول و در کل شهرهای حاشیه خلیج و شهرهای سیستان و بلوچستان و در نهایت همه آنها، مهندسان کردستان عراق و مهندسان عرب. آنها خیلی سخت با من حرف می زنند و لحنشان تا انتها ثابت و تحقیر کننده و بی اعتماد است و در نهایت هم حرفم را گوش می دهند ولی گند خودشان را می زنند و حاضر می شوند جریمه خرابکاریشان را بدهند، اما هیچ وقت نخواهند من را ببینند یا به حرفم گوش بدهند، حتی اگر خط تولید کارخانه شان با هزینه های گران یک هفته هم بخوابد. (البته این وابسته به اعتماد وافر رئسای محترمم به من و اصرار در ادامه داستان با من هم هست.)

توضیح: همه اینها چیزهایی است که تا به حال دیده ام که مطمئنن جامعه آماری محسوب نمی شود و فقط یک دید موردی محدود است و بی شک، آقایان مهندسی هم وجود دارند که درک جنسیتی-کاری متفاوتی داشته باشند که خوب تا به حال نصیب من نشده اند.