یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

تفتيش و بازداشت فعالان

تفتیش منزل و تلاش برای بازداشت شیوا نظرآهاری

كيوان صميمي هم در دفترش بازداشت شده و تمام وسايل و كامپيوتر و ... را هم برده‌اند

سايت بالاترين هم بسته شده است

پي نوشت:
خبر اول سايت ياهو هم راجع به انتخابات ايران است

نيما نامداري هم اطلاع رساني را قبل از من تو وبلاگش شروع كرده است

خبر جديد

روزنامه کلمه سبز متعلق به میرحسین موسوی توقیف شد


به دليل بسته شدن همه سايت ها و كانال هاي ارتباطي بيشتر چيزهايي را كه بتوانم اينجا مي‌گذارم.

به جز خبرهايي كه با نام و نشان است، سعي مي‌كنم خبرهاي ديگر را با احتمال موثق بودن بالايي بگذارم.

راستي سرعت اينترنت هم خيلي كند است فعلن پابليش اينجا بهتر از ميل جواب مي‌دهم چون خيلي از مناطق تهران سرعت در حد بازكردن ميل هم نيست.

نوشته ابراهيم نبوي

جنبش سبز به خیابان آمده است. حالا دیگر تفاوتی میان سبزها و سفیدها نیست، رای ما، نظر ما و انتخاب همه ما را دزدیده اند. ما به عنوان کسانی که با یک انتخاب دموکراتیک می خواستیم آرام ترین رفتار را برای اصلاح کشور داشته باشیم، حالا مجبوریم رو در روی دولت غاصب رای ملت بایستیم و رای مان را از آنان پس بگیریم. شاید بگویم که من از مردم دعوت نمی کنم به خیابان بروند، آنها قبل از این به خیابان رفته اند و تا آنجا که شنیده ام، حتی خبر کشته شدن دو نفر از معترضین در خیابان فاطمی داده شده و تهران زیر صدای گلوله و حضور معترضان خیابانی است که رای شان را پس می خواهند. برای این کار پیشنهاد می کنم:

اول، مردم نباید به خانه بروند، چرا که به محض رفتن به خانه امکان بازگشت به خیابان دشوارتر می شود و با رفتن به خانه عملا قدرت مذاکره برای نمایندگان مان از دست می رود.
دوم، راهی باید پیدا کنیم که برای مدتی طولانی بتوانیم در خیابان بمانیم و حضورمان در خیابان باید محسوس و روشن باشد.
سوم، یادمان باشد که پلیس می تواند یک گروه هزار نفری را سرکوب کند، ولی هیچ پلیسی نمی تواند یک جمعیت نیم میلیون نفری را سرکوب کند. ما باید به آرام ترین شکل ممکن در خیابان بمانیم و سعی کنیم همه را به خیابان بکشانیم و از خواسته های مان دفاع کنیم.
چهارم، خواسته ما بازشماری آرا زیر نظر نمایندگان نامزدها و یا ابطال انتخابات به دلیل تخلفات گسترده قبل از شمارش آرا و یا متوقف کردن زمان شمارش آرا است.
پنجم، ما از آقایان موسوی، کروبی و خاتمی می خواهیم به عنوان نمایندگان اصلاح طلبان از حق ملت دفاع کنند. ما باید از آنها پشتیبانی کنیم و با حضور دائمی در کنارشان قدرت مذاکره آنها را افزایش دهیم.
ششم، مردم باید شعارهای مشخص بدهند، ما رای مان را می خواهیم و رای ما را پس بدهید، این ها شعار اصلی ماست. بهتر است از دادن شعارها پراکنده و طرح همه خواسته ها خودداری شود. شعارهای ما باید به صورت پلاکاردهای شخصی، مثل روزهای ماه گذشته در دست مان باشد.
هفتم، رنگ سبز را نه تنهابه همراه داشته باشید، بلکه با نشانه ها و رنگ سبز این اعتراض را با جدیت نشان بدهید. رنگ سبز باید بر همه دیوارهای شهر باشد.
هشتم، ما باید تا پذیرش خواسته های مان خیابان ها را متوقف کنیم. در صورت افزایش تنش باید کف خیابان بنشینیم. بطور طبیعی وضع ترافیک تهران چنان است که توقف اتومبیل حرکت را متوقف می کند، و توقف حرکت خیابانی به معنی کاهش میزان آسیب پذیری مردم است.
نهم، بطور طبیعی باید گروهی از معترضین به کار ساماندهی و حفاظت از جمعیت بپردازند. اعضای ستادهای انتخاباتی که در این مدت با هم رابطه تشکیلاتی داشتند این کار را می توانند انجام دهند.
دهم، بصورت جدی و گسترده به تمام سفارتخانه های جمهوری اسلامی که رای گیری را برگزار کردند و آرای مردم را مخدوش کردند باید مراجعه کنیم و همه مردم جهان را متوجه تقلب گسترده انتخاباتی کنیم. بطور خاص پیشنهاد می کنم هموطنان مقیم لندن به دفتر تلویزیون بی بی سی که برخلاف تمام قواعد اخلاق رسانه ای موضع جانبدارانه به نفع متقلبین انتخابات داشت، جدا اعتراض کنند.
یازدهم، احتمالا شبکه موبایل و اینترنت کشور ممکن است قطع شود یا وب سایت های فراوانی محدود شود، در صورت فیلترینگ از ای میل استفاده کنیم و در صورت قطع اینترنت و موبایل شماره خانه های دوستان مان را برای تماس گرفتن داشته باشیم.
دوازدهم، موبایل و دوربین عکاسی و فیلمبرداری با خودتان داشته باشید تا بتوانید از تصاویر و حوادث تصویربرداری کنید.

آرزو می کنیم همه چیز با کمترین تنش پیش برود، ولی وظیفه ماست که به دولت دروغگوی شیاد احمدی نژاد نشان بدهیم که با رای مردم نمی تواند بازی کند. این متن را به هر شکل به دست همگان برسانید.
ابراهیم نبوی
23 خرداد 1388

نامه موسوي به مراجع قم

"بسم‌الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
محضر مبارک مراجع عظام و علمای اعلام
با اهدای سلام، اینجانب اطمینان دارم که روند حوادث انتخابات ریاست جمهوری دهم را با دقت پیگیری کرده‌اید. اگر چه توسل به دروغ و استفاده‌ی بی حساب از امکانات عمومی و دولتی برای تبلیغات یک‌سویه به سود نامزد حاکم به خوبی نشان دهنده عزم این گروه خاص برای پیروزی به هر قیمت و از هر راه ممکن بود، اما تصور تقلب در آرای مردم تا این اندازه و برابر انظار شگفت‌زده جهانیان از حکومتی که تعهد به عدالت شرعیه از ارکان اساسی آن شمرده می‌شود، برای کسی ممکن نبود.
امروز که با حیرت تمام شاهد چنین تصورات جسورانه در امانت مردم هستیم و تمامی راه‌ها برای احقاق حق بسته شده، مواجه شدن مردم مظلوم با سکوت علما و مراجع که ملجا راسخ این ملت شمرده می‌شوند، خسارتی بیش از یک تغییر در آرا را به دنبال خواهد داشت.
عواملی به بهانه‌های واهی با چوب و چماق و باطوم و شوک الکتریکی به جان اعضای ستادهای اینجانب و مراجعه کنندگان سرگردان و مبهوت از این وضعیت افتاده‌اند، در حالی که امیدی به کارایی قوه قضاییه محترم نمی‌رود زیرا جایی که دادستان کل کشور نتواند از سخن قانونی خود در پیشگیری از سخنرانی اضافی نامزد حاکم در سیما جلوگیری نماید، با چه ابزاری می‌تواند از این خشونت سیاه بازداری کند؟ به حسب وظیفه صیانت از آرای مردمی که اینک دچار چنین زیان عظیمی شده‌ا‌ند عرض حالی تقدیم و یادآور می‌شوم که شاید تذکر به جای شما به مسوولان مفید واقع شود.
ایاک و الظلم لمن لیس له الا الدعا
برادر شما - میرحسین موسوی"

تظاهرات خیابانی در چند شهر ایران در اعتراض به نتایج انتخابات

تظاهرات خیابانی در چند شهر ایران در اعتراض به نتایج انتخابات
گزارش هاى رسيده از ايران حاكيست كه به دنبال معرفى محمود احمدى نژاد به عنوان رييس جمهور پيروز در انتخابات، هزاران تظاهر كننده به خيابان ها ريخته و در برخی نقاط با پليس درگير شدند.

وزارت كشور جمهورى اسلامى ايران روز شنبه، ۲۳ خرداد، اعلام كرد كه محمود احمدى نژاد با كسب ۲۴ ميليون و ۵۰۰ هزار راى از مجموع ۳۹ ميليون راى ريخته شده به صندوق، فرد پيروز در انتخابات دهم رياست جمهورى است.

در حالى كه اعتراض شديد نامزدها به نتايج راى گيرى ادامه دارد و هنوز به آن رسيدگى نشده است، آيت الله على خامنه اى، رهبر ايران، در پيامى به مردم ايران نتايج اين راى گيرى را تاييد كرد.

گزارش ها و تصاوير دريافتى از شهر تهران بيانگر آن است كه هزاران نفر از معترضان به آراء در خيابان هاى فاطمى، وليعصر و ميدان ونک اقدام به راهپيمايى اعتراض آميز كردند و با نيروهاى پليس درگير شدند.

تظاهر كنندگان با پرتاب سنگ و همچنين آتش زدن سطل هاى زباله شعار هاى «مرگ بر ديكتاتور»، «نيروى انتظامى، حمايت حمايت»، «موسوى، موسوى حمايتت مى كنيم»، «موسوى، موسوى، راى مرا پس بگير»، «دولت كودتا، استعفا استعفا» و «نصر من الله و فتح قريب، مرگ بر اين دولت مردم فريب» سر دادند.

از شهر مشهد نيز گزارش مى رسد كه صدها تظاهر كننده با راهپیمایی در خيابان هاى اين شهر نسبت به نتايج انتخابات رياست جمهورى اعتراض كردند.

از شهر مشهد گزارش مى رسد كه صدها تظاهر كننده با تظاهرات در خيابان هاى اين شهر نسبت به نتايج انتخابات رياست جمهورى اعتراض كردند.
مير حسين موسوى، نخست وزير سابق، و مهدى كروبى، رييس سابق مجلس، در پيامى به «ملت ايران» اعلام كردند كه نتايج انتخابات را نمى پذيرند و در مقابل آن خواهند ايستاد.

آقاى موسوى در پيام خود نتايج انتخابات را «بهت آور» خوانده و گفته است: «مردمى كه در صف‌هاى طولانى اخذ راى شاهد تركيب آرا بودند و خود مى ‌دانند كه به چه كسى راى داده ‌اند با حيرت تمام به شعبده ‌بازى دست‌ اندركاران انتخابات و صدا و سيما نگاه مى‌ كنند، آنان بيش از هميشه به دنبال آن هستند كه بدانند، چگونه و توسط چه كسانى و مقاماتى طرح اين بازى بزرگ ريخته شده است.»

وى افزود: « اينجانب ضمن اعتراض شديد به روند موجود و تخلفات آشكار و فراوان روز انتخابات هشدار مى‌دهم كه تسليم اين صحنه‌آرايى خطرناك نخواهم شد.»

مهدى كروبى نيز نتايج اين انتخابات را «مضحک» توصيف كرده است و مى گويد: «بديهى است كه نتايج و نهاد برآمده از چنين شمارش آرايى فاقد مشروعيت است و مورد قبول اينجانب نيست.»

وى اظهار داشت: «حتما در مقابل اين مهندسى و تنظيم ناشيانه راى ملت» سكوت نخواهد كرد.

دهمین دوره انتخابات رياست جمهورى كه روز جمعه برگزار شد با استقبال گسترده ايرانيان در داخل و خارج از كشور روبرو شد و به گفته اعضای ستاد انتخاباتی میر حسین موسوی و بر اساس آنچه «نظرسنجی ها از حوزه های رای گیری» خوانده شد، انتظار مى رفت كه آقاى موسوى اكثريت آراء مردم ايران را براى كسب مقام رياست جمهورى كسب كند.

اين انتخابات در حالى برگزار شد كه روز پنجشنبه سيستم ارسال پيامک در ايران قطع شد، سايت هاى اينترنتى نزديک به اصلاح طلبان از سوى كميته فيلترينگ مسدود و به ستاد انتخاباتى مير حسين موسوى در قيطريه تهران نیز حمله شد.

اصلاح طلبان مى گويند در حالى كه در بسيارى از حوزه هاى راى گيرى به دليل استقبال مردم، تعرفه هاى برگ راى تمام شد ولى وزارت كشور حاضر نبود كه كمبود تعرفه ها را جبران كند و اين در حالى است كه بيش از ۵۲ ميليون تعرفه چاپ شده بود.

نحوه اعلام سريع آراء از سوى وزارت كشور قبل از پايان ساعت اخذ راى و انتشار نتايج آن پيش از اعلام رسمى ستاد انتخابات كشور از سوى خبرگزارى هاى نزديک به دولت به گمانه زنى هاى رقباى محمود احمدى نژاد مبنى بر تقلب در راى گيرى دامن زده است.



© 2009تمام حقوق این وب‌سایت بر اساس قانون کپی‌رایت برای رادیو فردا محفوظ است.

http://www.radiofarda.com/articleprintview/1753532.html

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

...

بوی گند لجن جمهوری اسلامی را پر کرده است.

موبایلها هم قطع شده، بیشتر سایتها هم فیلتر شده

این مردک هم دارد پشت هم دروغ اضافه می بافد

...

شد سه شب


و این درد که از عصر می کوبد پشت هم


و این نفس ...

و نگرانی مردم...

و بی اعتمادی

و اضطراب...

و کاوه...

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

...

زخم را با زخم مرهم کردن است...

22 خرداد 88

این روزها بین مردم هوای دیگری است.
خیابان ها، پلیس ها، حتی دوست ها هوای دیگری دارند.
در تمام این سه سال، هر پلیسی که دیدیم، صحبت هایمان را راجع به حق طلاق و چند همسری و حضانت و ولایت و شهادت و ارث و چه و چه کوتاه کردیم، با اضطراب لبخند زدیم و برگه را بی امضا و یا با امضا از مردم گرفتیم و سریع گم شدیم از خیابان های شهرمان.

در تمام این سه سال، هربار که در خانه هامان راجع به لایحه حمایت از خانواده و حق تابعیت و حق کار و حق ازدواج و حق نفس کشیدن زنان بی اجازه مردی صحبت کردیم، گوش به زنگ در بودیم که باز پشت آیفون به نام بخواندمان، خودش را پلیس امنیت معرفی کند و تهدید کند که اگر مهمانها را از خانه ات بیرون نکنی چنین و چنان.

در تمام این سه سال، هر بار سالنی، مکانی، جایی قرار بود راجع به حقوق بدیهی شهروندی و انسانی مان دور هم جمع بشویم و صحبت کنیم گوش به زنگ بودیم که کی پلیس همه چیز را لغو می کند و چند نفرمان را به جرم اقدام علیه امنیت، فعالیت تبلیغی علیه نظام، تمرد از دستور پلیس، تشویش اذهان عمومی بازداشت می کند و تا چند روز باید در بازداشت باشیم.

فضای این روزها، به تلخی دلم را می فشرد. در جایی زندگی می کنی که خواستن حق برابر با یک مرد امنیت ملی کشورت را می آلاید و یا نه در بهترین حالت پوزخند عصبی دوست را به همراه دارد. و در عوض هر دروغ و هر افشاگری و هر بی مسئولیتی ملی شور و هیجان و شوق مردمی لقب گرفت.
وقتی به قاضی می گوییم ما از نمایندگانمان می خواهیم قوانین را تغییر بدهند، بر سرمان داد می زند که شما چه کاره اید که به نمایندگان که از نخبگان و روشنفکران این مملکت هستند چیزی بگویید. بعد نخبگان و روشنفکران با هم بر سال مال خورده شده مردم، به خطر انداختن امنیت کلی کشور در دورانهای مختلف با گستاخی و بی شرمی افشاگری می کنند و همچنان خیلی از برابری خواهان همچنان زندانند.
شعارها و حرف ها و واکنش های عمومی، در مقابل نحوه خواست صلح آمیز ما، در مقابل خواست مسالمت آمیز ما که به هیچ فرد و گروه و اعتقادی توهین نمی کرده است... و برخورد حکومت با ما...

این چند روز، جلوی ماشین پلیس با مردم راجع به کمپین یک میلیون امضا حرف زدن، نسیمی از امنیت نداشته می آورد که بادش چشم ها را می سوزاند.
این چند روز با مردم حرف زدن در حالی که چندین نفر کنارت جمع می شوند و می ایستند و گوش می دهند و بی هراس با همه شان تک تک حرف می زنی و چشمهایت هزار بار تا دور و نزدیک دنبال ماموران امنیت ملی نمی گردد، حق بدیهی امنیت را به یادت می آورد که مدتهاست شمه ای از آن را هم نچشیده ای. نه در خیابان و نه در آرامش درونی زندگیت.
حالم خوب نیست وقتی کاوه 41 روز بازداشت است و مردم شهرش را نمی بیند که از میزان فشار چه شعارها می دهند، چه حرفها می زنند و با چه لحن هایی همدیگر را توصیف می کنند.
حالم خوب نیست وقتی می بینی که این حکومت و این نظام آرامش در برخورد با مردم را بلد است و شما را نفی می کند در حالی که کتاب خواندن ما در خانه مان هم جرم به شمار می رفت.
حالم خوب نیست وقتی آوای تشکر مردم از نیروی انتظامی را می شنوم و همچنان حضور آن را در زندگی ام دقیقه به دقیقه تحمل می کنم.
حالم خوب نیست وقتی لجبازی جایگزین درک و همراهی است.
حالم خوب نیست وقتی نمی خواهند ببینندمان درحالی که وجود داریم، وقتی ترجیح می دهی نشان بدهی که ...
همیشه فاصله ها را من و ما پر نخواهیم کرد...

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

كور خوندي

كور خوندي


فكر مي‌كردي زنجيرهاي گرداننده چرخ مخرب كه شل شد ايستاندنش ساده تر مي‌شود


كور خوندي


فكر مي‌كردي دور از چرخيها به ايستاندنش همراه مي‌شوند


كور خوندي


فكر مي‌كردي له شدگي بخشي از پروسه ايستاندن است كه درمان مي‌شود


كور خوندي


هر لحظه كه بخواهي دوباره سرپا بايستي، بي‌مقاومت در برابر چرخ يا با مقاومت، تو اولين هدف چرخ هستي براي رد شدن از رويت

فقط براي اينكه يادت بماند كه كور خوندي

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

جلوه كاوه

بيش از يك ماه مي‌شود كه خودم از اينجا گم شده‌ام.

به دوستي مي‌گفتم، وقتي در شرايط ناامني مطلق باز نقطه‌هايي، ‌تكه‌هايي، ‌دوستهايي براي اطمينان كردن داري...گرفتار آمدن همان دوستها در شرايط نا امني مطلق بر احساس امنيت نداشته ات چنان محكم لگد مي‌فشارد كه نفس به شماره مي‌افتد.


ديدن مادر- پدر كاوه بوديم كه كاوه از بند عمومي مردان اوين زنگ زد. بعد از حال و احوال و خوش بش سرحالش اولين سوالش اين بود كه از مغيثه (قاضي دادگاه پرونده‌ام) چه خبر؟

نمي‌دانستم بخندم يا گريه كنم؟ موضوع را عوض كردم از بازجويي و وضعيتش پرسيدم و ... و باز با اين سوال تمام كرد كه پرستو جواب اعتراض حكمت چي شد؟

فردا صبحش جلوه از بند عمومي زنان اوين تماس مي‌گيرد، خوشحالي صدايش برق مي‌زند و معلوم مي‌شود كه بالاخره بعد از يك ماه اجازه ملاقات نيم ساعته با كاوه را دادند و همديگر را ديدند و سراغ از صداي كتك و ضرب و شتم همديگر موقع بازجويي گرفتند و ...

بعد از خبر ديدارش سوال بعدي جلوه هم همين است: به كاوه كه نگفتي به من مي‌گويي جواب اعتراضت چي شد؟
و در جواب اعتراض من كه الان وقت اين حرفها نيست و حالا شما بياييد بيرون و بعد حكم من، ‌مي‌گويد نه ديگر من و تو هم پرونده اي شديم تا راضي كند من را كه خبري بدهم.



هر دو بلاتكليف 30 روز است در زندانند و اولين سوالشان راجع به حكم من است.


ياد حرفهاي پوچ مي افتم.

ياد دوستهايي مي‌افتم كه نه در ناامني اماني دارند و نه درامنيت شاديي.

ياد ادعاهاي بزرگ و دهن پركن نخبگي و مردم-بآوري و فرهنگ مي‌افتم.

ياد دوستهايي مي‌افتم كه اين چند ماه، حتي از يك تماس كوچك،‌ يك ديدار كوچك با من هم واهمه داشتند مبادا كه پاي آلودن امنيت ملي كشور توسط من گوشه دامنشان را بگيرد و از حرفها و بحث‌هاي آزادي و دموكراسي‌شان باز بمانند.

ياد حرفهاي پوچ.... ياد... ياد..

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

اعتراض به بازداشت های خشن و غیر قانونی 1 می

به ادامه بازداشت فعالان کارگری و کمپینی پایان دهید

جمعه 11 اردیبهشت 1388 مصادف با روز جهانی کارگر گردهمایی مسالمت آمیزی که قرار بود به دعوت تشکل های کارگری در پارک لاله برگزار شود، پیش از شروع به خشونت و بازداشت کشیده شد. در میان بازداشت شدگان مردم رهگذر، کارگران، دانشجویان و فعالان کارگری و همچنین برخی از فعالان کمپین یک میلیون امضا حضور داشتند. در حالی که طبق اصل 27 قانون اساسی حتی برگزاری تجمعات مسالمت آمیز منع قانونی ندارد.

برخی از بازداشت شدگان روز جهانی کارگر به "تبانی برای شرکت در تجمع"، "اقدام علیه امنیت" و "اخلال در نظم عمومی" متهم شده و اکنون به قید کفالت و وثیقه آزاد شده اند اما بسیاری دیگر همچنان در بازداشت بسر می برند. بنا بر اظهارات خانواده زندانیان، بازداشت شدگان در بند 240، تحت بازجویی همراه با اعمال خشونت (از جمله لگد زدن به شکم و پهلو ها، زدن سیلی و مشت به صورت، کوبیدن زندانی به دیوار و و ضرب و شتم طولانی مدت ) قرار گرفته اند، طی روزهای اخیر با توجه به انتقال آنان به بند عمومی، برخی از آنان را مجددا به بند 209 و 240 منتقل کرده و مورد ضرب وشتم قرار می دهند.

به رغم ابراز نگرانی های بسیار خانواده ها و ارسال شکایت نامه هایی از سوی آنها به دفتر رئیس قوه قضائیه، کمیسیون اصل نود، کمیسیون امنیت ملی و... هیچ توضیح و پاسخ روشنی در مورد وضعیت افراد بازداشتی داده نشده است. بر اساس اظهارات خانواده ها از میان مردان بازداشتی حدود 20 نفر همچنان در زندان اند و از میان فعالان کمپینی، کاوه مظفری همچنان در بازداشت بسر می برد و گفته می شود که زیر فشار روحی و فیزیکی بسیار بوده است.

جلوه جواهری را با آنکه در زمان برگزاری مراسم در پارک حضور نداشت در ساعات بامدادی 12 اردیبهشت در منزل مسکونی اش بازداشت کردند. همسر او ، کاوه مظفری در روز 11 ازدیبهشت پیش از شروع مراسم روز کارگر در پارک لاله بازداشت شده بود و وقتی ماموران با یک حکم بازرسی بدون عنوان (طبق گفته مظفری) به همراه وی برای تفتیش منزل مراجعه کردند جواهری را نیز به زور و بدون حکم بازداشت با خود بردند و سپس در خانه را نیز پلمب کردند. با آنکه همه زنان بازداشت شده در روز جهانی کارگر آزاد شدند، و علاوه بر این بازجویان پرونده به جواهری گفته بودند که او به اشتباه بازداشت شده اما وی را همچنان در حبس غیر قانونی نگه داشته و به بازجویی از وی و همسرش به خاطر فعالیت در کمپین ادامه می دهند و نیز آنها را ضمن اتهام زنی های بی اساس تحت فشار قرار داده اند.

ما امضا کنندگان این بیانیه از مسئولان قضایی کشور به ویژه رئیس قوه قضائیه، خواهان تضمین امنیت جسمی و روانی بازداشت شدگان و پایان دادن به شکنجه های روحی و روانی بر زندانیان و نیز، تبرئه همه متهمان روز جهانی کارگر و آزادی بی قید وشرط کلیه فعالان مدنی از جمله دو فعال کمپین یک میلیون امضا جلوه جواهری و کاوه مظفری هستیم



بیانیه اعتراضی بیش از 800 نفر برای آزادی فعالان کمپینی: جلوه جواهری و کاوه مظفری و فعالان کارگری

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

بازگشت وحشيگيري با فعالان مدني

ديگر مصلحتي وجود ندارد.

بازداشتي‌هاي روز كارگر را دارند زير شكنجه مي‌‍زنند و به زور اعتراف مي‌گيرند.

كاوه خيلي تحت فشار است و بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفته است.

...

امیر بعد از خستگی های زندان، آزاد پیشمان است.


جلوه

کاوه

...

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

همگرایی زنان برای انتخابات چگونه و توسط چه کسانی؟

این نوشته بیش از آنکه نقد باشد، چند پرسش و بعد توضیح من برای نپیوستن به همگرایی جنبش زنان برای طرح مطالبات در انتخابات است.

به واقع من حتی فرصت خواندن و دنبال کردن مو به موی این همگرایی را نیافته ام و تا مدتها درست نمی دانستم هدف واقعی این همگرایی چیست و دلیل مختص شدن مطالبات آن به دو مورد ذکر شده چیست.
مقاله های "شکار ثانیه ها"، "مبانی تئوریک همگرایی جنبش زنان در انتخابات" و "همگرایی جنبش زنان در مواجهه با قانون اساسی" دید مشخص تری از این همگرایی برای من به وجود آورد به اضافه چندین سوال.

موضع حمایت کنندگی ائتلاف
در مقاله دوم تعریف های مفیدی از ائتلاف به معنای عام و این همگرایی به معنای خاص آورده شده است:
در مشخصه های ائتلاف آمده است: "ائتلاف یک وحدت مشروط و زمان دار است، و تنها شرط شرکت در آن، پشتیبانی از خواسته مشترک ائتلاف است."
اما چگونگی پشتیبانی مشخص نشده است؟
در این بین من وجه اشتراک بین این همگرایی و کمپین یک میلیون امضا را هم که به نظرم جزء بزرگترین ائتلافهای معاصر بوده است می آورم تا شاید برای خودم سوالها واضح تر باشد.

کمپین یک میلیون امضا هم برای تغییر ده مورد قانونی تا رسیدن به یک میلیون امضا از افراد مختلف و با افکار و ایده های متفاوتی تشکیل شد.
"پشتیبانی از ائتلاف، یا ائتلاف پشتیبانی: افراد و گروهها می توانند از یک ائتلاف، پشتیبانی و اعلام حمایت کنند، در حالی که ائتلاف تعهدی در پشتیبانی از مشارکت کنندکان خود ندارد، مگر آن که ائتلاف به منظور پشتیبانی از فرد یا گروه معینی باشد. ائتلاف فقط می تواند مدافع حامیان خود در جهت طرح خواسته های معین ائتلاف باشد و هر آنچه با اندک تفاوتی از این دامنه خارج شود از تعهد ائتلاف خارج خواهد بود."
وقتی از "عدم تعهد ائتلاف" در پشتیبانی از مشارکت کنندگان و توامان با آن "دفاع کردن از حامیان" در جهت طرح خواسته ها صحبت می شود، این سوال برای من پیش می آید که چطور این دو مورد متضاد کنار هم قرار می گیرند و این اختلاف واژه های "نداشتن تعهد" و در عین حال "توانستن در حمایت" توسط چه کس یا کسانی و یا در چه جریانی مشخص می شود؟
یعنی چطور یک ائتلاف به این مشخصه می رسد که پشتیبانی از حامی شماره آ در تعهد ائتلاف نیست و در نتیجه انجام نمی شود ولی حمایت از حامی شماره ب جز توانایی های ائتلاف است، پس انجام میشود؟

پایداری یک ائتلاف
در مورد همگرا کردن افراد جامعه حول یک موضوع خاص و کم کردن هزینه با حضور افراد بیشتر، مقاله بسیار خوب و دقیق بیان شده است.
اما سوال دیگری برای من پیش می آید که چرا در جامعه مان با وجود ائتلافهای مختلف، پایداری افراد در آن ائتلاف (حتی فقط تا محقق شدن هدف آن ائتلاف ) کمتر از دیگر جاهای دنیا است؟
خیلی از افرادی که به این همگرایی جدید، پیوسته اند جز اعضا و یا حامیان اولیه کمپین یک میلیون امضا بوده اند، که عملن در زمان حال پیوستگی با کمپین ندارند و یا به معنی دیگر هویت کمپینی در خود نمی بینند.
بی شک یکی از دلایل ریزش نیرو، وجود اشکالات ساختاری و نیز افزایش هزینه ها است که هر کدام از این موارد می تواند به طور حلقه بی پایان دیگری را نیز افزایش دهد و برعکس.
اما جدا از این دو گزینه که حتمن در مورد بقیه کسانی که هنوز در کمپین فعالیت می کنند هم فشار می آورد، عدم مدارا و انعطاف ناپذیری و بازتولید نکردن خویش و فرآیند نیز می تواند دلایل دیگر جدایی های زودرس افراد از ائتلاف ها باشد.
چه بسا اگر خیلی از کسانی که جز اعضای کمپین بودند و امروز نیستند، در ائتلاف کمپین می مانند و به جای ترک، طرح نظر و انتقاد و پیشنهاد عمل می کردند، حجم هزینه های کمپین به اندازه حالا نبود.
چه بسا اگر خیلی از اشکالات کمپین، از جمله اشکال ساختاری که خود من جز یکی از مطرح کنندگان آن به طور عمومی از 7 فروردین 86 به بعد بودم با مسئولیت و تعهد جمعی بررسی و اصلاح می شد، هم هزینه ها کمتر بود و هم پیشروی روند کمپین بهتر.
این بار سوال من از همگرایی از جنس دایره بسته و تکراری انتقادها که در این مقاله آمده نیست، بلکه من به این فکر می کنم که وقتی در کمپین سخن از استفاده از حق درخواست ملاقات و مطرح کردن خواسته ها از دولت-مردان بود چرا واکنشی که فائق می آمد واکنش پس زننده بود؟ برعکس رویکرد همگرایی انتخابات. و چرا امروز که فاطمه مسجدی و مریم بیدگلی که بارها دلسوزانه از حق مطالبه همراهی شرعیت در حقوق زنان استفاده کردند و ملاقات های متعددی با مراجع تقلید داشته اند، در شلوغی انتخابات و همگرایی، بازداشتشان کمترین حمایت را جلب می کند؟ منظورم حمایت ائتلاف همگرایی انتخابات نیست، بلکه منظورم افراد ائتلاف کمپینی پیوسته به همگرایی انتخابات هستند.

عضویت در کدام ائتلاف ترجیح دارد؟
در مقاله تئوری همگرایی آمده است : فعالان سنتی طرفدار همه یا هیچ هستند. آنها به راحتی نمی پذیرند که در کنار افراد دیگر با گرایش های متفاوت قرار گیرند. یا تن به ائتلاف نمی دهند و یا در ائتلاف می خواهند، تصمیم گیرنده باشند.
از نظر برخی از فعالان سنتی، یک فعال جنبش هم باید به فعالیت های زیست محیطی بپردازد، هم از حقوق زنان حمایت کند، هم طرفدار حقوق کودکان باشد هم به مخالفت با اعدام کودکان بپردازد، هم از حقوق معلمان و کارگران پشتیبانی نماید، هم طرفدار دانشجویان مبارز باشد، هم به آزادی زندانیان سیاسی بیاندیشد، هم از حقوق وبلاگنویسان حمایت کند هم به اعدام های 67 اعتراض کند، هم...
در حالی که جانبداری از همه این ها می تواند مغایرتی با هم نداشته باشد، عدم تفکیک این عرصه ها منجر به ظهور جمع محدودی از فعالان مدنی است که فعالیت مدنی کار تمام وقت آنها شده است و چون هزینه سنگینی را بابت این مشارکت می پردازند از دیگرانی که مایل به پرداخت این هزینه سنگین نمی باشند شاکی هستند
که به نظر من هم تحلیل و تعریف مناسبی است. اما باز سوال من قوت می گیرد که اعضای کمپین چطور می توانند هم در ائتلاف قبلی فعالیت کنند که خواست تغییر قوانین مدنی از پایین را داشت و هم در ائتلاف انتخابات که خواست تغییر موضوع کلی تر، این بار قانون اساسی از بالا را دارد؟ و علاوه بر تمام هزینه هایی که به خاطر کمپین می پردازند، بخش دیگری از مسئولیت و هزینه کار دیگری را هم بپردازند، مگر اینکه یکی را برای دیگری ترک کنند.
می خواهم این سوال ذهنی را بلند مطرح کنم که بعد از دوازده روز از بازداشت غیر قانونی جلوه جواهری، آن هم به ظاهر فقط برای فعالیت در کمپین، آیا سایت های کمپین و اعضای آنها : "کانون زنان ایرانی" و "مدرسه فمینیستی" به طور مفید و مانند قبل از این عضو ائتلاف حمایت کرده اند و یا اینکه انتخابات را بر کمپین ترجیح داده اند؟
اگر هم چنین باشد باز به نظر من جای هیچ خرده ای نیست و این انتخاب شخصی افراد است در انجام کار داوطلبانه. اما اگر چنین عملکرد و چنین رویه ای منش عمومی فعالین اجتماعی شود، در آن صورت نگرانی برخی فعالان دهه ی 60 که به دلیل ترس زیاد از هزینه ها، و نبود توافق جمعی در زمانی پایدار، به انفعال نزدیک می شدند، باز-تکرار خواهد شد چرا که با افزایش فشار، افراد از ائتلافی به ائتلاف دیگر می پیوندد و تعداد محدودی می مانند با هزینه های بسیاری که حاصل کار جمعی مدت زمانی قبل است.

چرا جابجایی از قانون مدنی به قانون اساسی؟
در مورد مطالبه بازنگری در قانون اساسی هم برای من سوال پررنگی وجود دارد که تغییر رویه از سال 84 به 85 و حالا از کمپین به انتخابات، به جز مواردی که در این مقاله مطرح شده و بحث عقب نشینی از مطالبات و نیز حالا بازگشت به خواست کلی تر است، قبل از به نتیجه رسیدن یکی، مطرح کردن دیگری در بین مردم آیا بی اعتمادی به خواسته هایی را که فعالین جنبش زنان مطرح می کنند به وجود نمی آورد؟
بعد از نزدیک به سه سال مطرح کردن گفتمان برابری حقوقی در بین بخشی از مردم و حالا در همگرایی چنین بزرگی فراموشی کلی آن و مطرح کردن فقط قانون اساسی، بدون انضمام ده خواسته حقوقی کمپین، تصور کلی جامعه را که بعد از سالها اعتماد به فعالین مدنی و خواسته های آنها بود، از همین حالا در بین مردم کمرنگ کرده و از این شاخه به آن شاخه پریدن تعبیر می شود، به ویژه اینکه این همگرایی ادعای همگرایی کل جنبش زنان را دارد که در دید عموم، کمپین هم بخش وسیعی از آن شده است این روزها.

در انتها من با وجود تمام انتقاداتی که به ساختار درونی کمپین داشته و دارم، اما به دلیل قبول مسئولیت عضویت در کمپین، در عین حال که فشارهای مضاعفی بر ما وجود دارد، همچنان تمام انرژی و توانم را در پیشبرد و البته اصلاح و بازتعریف ائتلاف کمپین یک میلیون امضا می گذارم و طبیعی است که با فشار بیشتری که در سوء استفاده از فضای پر هیاهوی انتخابات وارد می شود نمی توانم و نمی خواهم که کمپین را عملن ترک و به ائتلاف همگرایی انتخابات بپیوندم.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۸

امنیت بی تار و پودمان را به کجای این شب تیره بیآویزیم؟


تنها باری که تلخیش را دیدم، وقتی بود که از بی اعتمادی و دسته بندی و چه و چه می شنیدیم.
چشمهایش سرخ شد و اشکهایش سرازیر شد، باور نمی کردم. گرچه بی اعتمادی همه مان را آزار می داد اما تصور نمی کردم آدم به آن سرحالی را چنین مچاله کند. نمی دانستم باید کی را آرام کنم؟ روای را و یا نیکزاد؟ سرش را که تو بغلم گرفتم به هق هق افتاد و من مبهوت از فشار بیرونی گفتم و ذره بودن این چالشها.
تلخ که می شد سخت تغییر می کرد، نمی خورد، نمی خندید، حرف نمی زد. یک ضرب حرف زدم و لودگی کردم و راه رفتیم تا عصبانیتش را واژه کرد و تمام. باز همان دخترک پرانرژی قبل بود اما کمی خسته.
وقتی در جمع نشسته بودم و سیلی پشت سیلی و فقط آرام نگاهم می کرد و دستم را می فشرد و تمام راه از فراموشی می گفت و باز دفعه بعد من از فراموشی و او و من و ...
به همه چیز خندیدیم برای خود کمپین، منهای طرز فکرها، منهای بی اعتمادیها، منهای نادوستیها، منهای منیتها. همه چیز منهای خود خود کمپین.

چقدر سخت آمد روز اول. هر بار شوخی و جدی که تو برو و من برمی گردم درست تا پای کوه و اصرار من که منهای همه چیز مردم را می بینیم و چه خوب مردم را دید، پای ثابت شد و انگیزه دهنده منهای همه چیز، حتی من. و این نهایت لذت بود برایم.

کار زیاد، اما فکر هم می کرد. دیگر دنبال رهبر نبود بالاخره خودش را باور کرد بی نیاز به رهبر، بی نیاز به دسته بندیی که سهمی درش نداشت، بی نیاز به تایید من و او و دیگری. بی نیاز به اینجایی و آنجایی. اگر همینجا همه چیز تمام بشود هم کمپین موفق بوده است، همین که فقط یک نیکزاد داشته باشد. نیکزادی که خودش به تنهایی کمپین شد.

بازجویم چه می فهمید، وقتی از او می پرسد "چه خبر؟" جواب می شنود :"سلامتی! شما چه خبر؟" چه می فهمید که کسانی که خود کمپین هستند، بازجو با مردم عادی که قرار است از حقوق زنان بشنوند فرقی برایشان ندارد. با هر قدرتی، با هر خشونتی، با هر حقارتی، با هر بی قانونی.

همین است که خیالم نیست که در بازجویی های شبانه اوین، یا بازیهای فنی و غیر فنی امنیتی چه می گذرد و چه می گوید و چه جواب می شنود.

همین است که خیالم نیست که برای زنان بوده است یا کارگری. کسی که هیچ دسته بندی نداشته است جز هدف، کسی که هیچ هدفی نداشته است جز برابری و آزادی کی می تواند نفس کشیدنش را جیره بندی کند؟ و فعالیتش را خطکشی کند؟
کی می تواند تعیین کند که از آزادی و برابری زنان حالا بگو و برابری گارگران پیشکش بگذار برای فرداها؟
فضای امنیتی بسته است که باشد، این اشکال نیکزاد و طاها و پوریا و امیر و کاوه نبود و نیست؛ اشکال فضای امنیتی است که جز قدرت موجود، همه چیز علیه امنیت است.
فضای امنیتی مسموم و متوهم فعالیت تبلیغی است؟ این اشکال نبود امنیت در همه سطوح است.
زنان و کارگران شعارهای دهن پرکن انتخاباتی دولت-مردان است، بگذار جایگاه هدف شعارها در دستگیری جوانان 20 -23 ساله مشخص بشود.
فضای آزاد اجتماعی برای رقابت سالم انتخاباتی است، بگذار آزادی را در تفتیش شبانه منزل امیر و کاوه و بردن بی مصداق جلوه با چشمهای کاملن باز ببینیم.

تا چند روز دیگر نیاز دارید به نگه داشتن این بچه ها برای کشف توطئه هایی علیه امنیت؟
تا چند روز دیگر نگه داشتن این بچه ها، امنیت کشور را تامین می کند و ما از بوی خوش امنیت سرمست می شویم؟
شما که مدتهاست با ما و شاید به ما می خندید و با ما زندگی می کنید و با ما همدوش قدم می زنید، از ساده بودن حرف ما می ترسید یا از سست بودن همه چیزتان؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۸

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

ماراتن امروز

بعد از 4 روز مریم تو تاریکی و باران و سرمای شب آزاد شد

نامه مادران کمپین به رئیس قوه قضائیه

جناب آقای شاهرودی

ریاست محترم قوه قضائیه

با سلام و احترام

به عرض می رسانیم بیش از دو سال است اعضا کمپین یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان به شیوه ای مدنی و مسالمت آمیز به جمع آوری امضا برای تغییر قوانین از طریق ارتباط چهره به چهره با مردم پرداخته اند و قصد دارند در نهایت امضاهای خود را به مجلس شورای اسلامی جهت درخواست اصلاح قوانین تقدیم کنند . طرح مطالبات حقوقی زنان ، خواسته ای نابجا نیست و همین تلاش ها باعث شده که برخی تبعیضات قانونی علیه زنان مورد توجه مسئولان قرار گیرد و حتی تغییر برخی از آنها مانند قانون سهم الارث زمین بعد از 70 سال اصلاح شود .

خواسته های برحق اعضاء کمپین ازابتدائی ترین حقوق همه زنان ایران است و فعالیت کمپین درجهت تحقق آن ها بوده ، نه مخالفت با نظام و یا اصول و قوانین شریعت . ولی متاسفانه حرکت و تلاش مردمی و مدنی ما همواره با سرکوب نیروهای امنیتی روبرو بوده است به طوری که اعضا ما همواره نه تنها در زندگی اجتماعی بلکه در زندگی خصوصی خود نیز امنیت ندارند . شاهد مثال: احضار، دستگیری و احکام حبس وممنوع الخروج کردن اعضا کمپین برای برگزاری مراسم ختم، عید دیدنی، مهمانی ، عیادت از بیمار ، نشست های دوستانه حتی با تعداد اندک و شرکت در جلسات و سمینارها می باشد.

دراین مدت پلیس امنیت به صورت غیر قانونی و سلیقه ای به بدترین وجه ممکن با ما ، مادران و فرزندانمان برخورد کرده است.

سوال ما ازآن مقام محترم این است که این همه فشار به اعضا کمپین چه دلیلی دارد ، آن هم با توجه به این که حرکت و تلاش جمعی برای تغییر قوانین در کمپین یک میلیون امضا منطبق بر قانون اساسی جمهوری اسلامی است؟ آیا احضار بازداشت و احکام صادره نا عادلانه و سلیقه ای برای اعضا کمپین به بهانه های مختلف قانونی است ؟ بازداشت مریم مالک دانشجوی جوان، مومن و متعهد و صدور وثیقه سنگین برای او بی هیچ دلیل و منطق قانونی ، شرعی و عرفی به چه دلیل است ؟

ما مادران کمپین از آن مقام تقاضای پاسخگویی و رسیدگی به موارد فوق و آزادی هر چه سریع تر و بدون قید وشرط مریم مالک فرزند عزیزمان را داریم.و بی صبرانه منتظر پاسخ آن مقام و مسولان در دفتر جناب آقای جمشیدی سخنگوی محترم قوه قضاییه هستیم .

با تشکر - کمیته مادران کمپین یک میلیون امضا 8/2/88

رونوشت : جناب آقای جمشیدی – سخنگوی محترم قوه قضائیه

رونوشت – سرکار خانم خالقی – مسئل محترم دفتر حمایت از حقوق کودکان و زنان

رونوشت – ریاست محترم ستاد حقوق بشر

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

مریم بیا تا صبح به حال امنیت کشور بگرییم

تازه از دادگاه (به معنی سابق عدالت خانه) برگشته ام که خبرهای پشت هم از احضار و تفتیش و بازجویی مریم. شوکه می شوم، فکر می کنم کاش این تعطیلی خبری می گرفتم. کاش از دادگاه برنمی گشتم.

کی بود؟ هفته پیش بود؟ 5 روز پیش؟ مریم از نحوهء بازجویی این ...، "نجفی مقدم" می پرسید.
وقتی می خوانم که درست وقتی که من از روی حکمم رونوشت می کردم، مریم در ساختمان پشتی داشته عقده های مانده بچه ماموران بی قانون را پس می داده دلم خیلی می گیرد.
می دانم در کدام یک از اتاق ها بازجویی شده است.
یکی از همانها که کارآموز جدید حتی یک سال هم پشت میزهایش ننشسته. خوب می دانی، کارآموزی مراحل دارد:
باید اول مامور خیابانی باشی. از آنها که مردم را کتک می زنند، بعد از اینکه دستت آمد، بعد می رود یک درجه بالاتر، از مردم عکس و فیلم می گیری، بعد از مدت زمانی که اینها را خوب یاد گرفتی و هم و چم کار دستت آمد، به عنوان مامور تفتیش می ری.
البته می دانی مامور تفتیش برای خانه و دنبال مواد گشتن، تا مامور برای تفتیش یک فعال مدنی، هم هر چقدر مستبد باشی باز فرق می کند.
مثلن مامور فعال مدنی یا حتی سیاسی، تو لباس زیرها و نوار بهداشتی دخترها، یا تو گاز و یخچال خانه و اتاق بچه ها را نمی گردد، البته اگر کارش را بلد باشد وگرنه اگر فیلم زیاد دیده باشد که هیچ...
همه اینها را که در زمانهای کافی پشت سر گذاشتی، اگر باهوش بودی و در سلامت روانی، آنوقت بازجویی کردن را یاد می گیری.
بازجوهای حرفه ای اهل مطالعه اند و باسواد.
حالا فکر همه این کارها را یک آدم انجام بدهد. هم کتک بزند. هم عکس بگیرد، هم تفتیش کند، هم بازجویی کند، هم تو بتوانی موقع گزارش نوشتن آنقدر حواسش را پرت کنی که کاغذ رسمی بازجویی را پاره کند و دوباره از نو بنویسد.
تاره توهین هم بکند، تازه بی قانونی هم بکند. مریم را برده وزار تا صبح پرونده های همکارهایش را دوره کند و بقیه بازجویی فردا.
از ساختمان پشتی تا به اتاق بازپرس برسیم می دوید که من را جا بگذارد، راهروها را از حولش گم کرده بود و با خنده من به مسیر برگشت، مطمئنم مریم هم می تواند تمام امشب و فردا را به دستپاچگی کارآموز جدید بخندد، ما با هم به خیلی چیزها خندیده بودیم.
هر دو سوال در میان تاکید می کرد که واحد فنی برای بازجویی گذرانده و من بی واکنش به حس حقارتش می خندیدم. مطمئنم مریم هم به کوچکی کسی که می خواهد از اهداف مردم سر در بیاورد می خندد.

نگران امنیت کشور است و درست نزدیک انتخابات حیاتی به قول خودشان، دارد آزمون و خطا مامور اطلاعاتی شدن را تمرین می کند.

خنده دار نیست. بهش گفتم من تو را آدم شرعی و یا حتی مامور قضایی کشور نمی شناسم، باید یک مرجع صلاحیت دار کشوری نظرش را در مجامع عمومی در مورد کمپین اعلام کند. عصبی می شد. کاش آبروی کشور با گرفتن مریم، با عصبانیت های ناشیانه اش نبرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

ما و مساله حجاب

بچگي آدمها پر از ابراز احساسات خانواده و اطرافيان( كه انگار اولين موجود زنده اي هستي كه مي‌بينند) كه هر روز به يك شكل در مي‌آورندت و باهات عكس مي‌گيرند و صدايت را ضبط مي‌كنند و ... اين روزها هم كه كلن خود بچه را كامل ثبت مي‌كنند.


مثلن فكر كنم بيشتر آدمهاي هم نسل ما و به خصوص چند سال قبل از ما، عكس هاي لخت مادرزاد دارند، گرچه اين يك مورد بيشتر درباره شازده پسرها صدق مي‌كند و شاهكار خلقتشان كه اصرار داشته‌اند ثبت بشود كه همه بدانند پسرشان،‌ كاملن پسر بوده است.

اما در مورد دخترها هم انواع و اقسام عكسهاي مشابه هست، مثلن كلي عكس با ميني ژوب. كلي عكس وقتي موهايش افشان بوده است. كلي عكس وقتي موهايش كوتاه مثل پسرها بوده است. كلي عكس با روسري عمقزي. كلي عكس با چادر ننه جون. كلي عكس با كلاه حاج ممد آقا . كلي عكس با مايو و خلاصه...

من هم از تمام عكسهاي چپر چوله بچگيم دو تا عكس دارم با چادر گل گلي خانگي.

حالا در اين وانفساي شبها كه تا صبح به صورت فشرده پشت سر هم انواع و اقسام خوابهاي گوناگون مي‌بينم، خواب ديدم به اين دو تا عكس گير دادند.

حدس بزنيد كي ها؟
از طرفي بازجويان گرامي امنيتي كه آن را به همان مزخرفاتي كه خودشان هميشه مي‌گويند ربط مي‌دادند و پرت و پلا مي‌بافتند.
از آن طرف دوستان گرامي (فمينيست مانند) خودمان كه مي‌گفتند پس نظر تو در مورد حجاب فلان و بهمان است. و شاهد هم همان دو تا عكس 2-3سالگي.
من هم در خواب مبهوت فقط مانده بودم آخر به چنين سوالات و چنين اتهاماتي از هر دو طرف چي بايد جواب بدهم.

حالا چي شد كه اين خواب را ديدم، داشتم يك چيزهايي را جابه جا مي‌كردم از شواهدي پي بردم كه در پي مهماني برادران به خانه ما، عكسهاي بچگي من را هم به طور مفصل بررسي فرموده اند.

نتيجه اخلاقي: بابا جان! عكسهاي ايدئولوژيك نياندازيد از بچه‌هاي بيچاره فلك زده‌تان كه 20-30 سال بعد مجبور به پاسخگوي بربيآيند.

...

نمي‌دانم اين تب هاي دوره‌اي و طولاني كي مي‌خواهد دست از سرم بردارد.

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

کجاست در این تاریکی این همه هیچ؟

لحظه هایی که پر می شوند و خالی می شوند و باز هیچ.

اصلن اینکه چی باید بماند در انتهای لحظه ها جز خودم که بودم و هستم و هیچ.

زمانها عقب می روند و جلو می آیند و در این قژاقژ همه چیز پیدا می شود و در عین حال هیچ.

آدمهایی که بودند و نیستند و آدمهایی که هستند و نبودند و آدمهایی که هستند و هستیم و همه باز منم که همچنان هیچ.

خنده هایی که باید دوباره بهشان خندید با مکث، نگرانیهایی که باید دوباره نگرانشان شد، شادیهایی که باید به انگیزه های خوشی دوباره با تردید خوشی را جست و ترس هایی که باید دوباره ترسید اما این بار کامل.

وقتی یادم می افتد که چطور بچه ها همدیگر را متهم می کردند که عامل شکاندن اعتمادند و ما سرخوشانه از هیچ می گفتیم که بر باد رفتنی نیست، به لحظه های از دست رفته مان گه فکر می کنم دلم می خواهد فریاد بزنم، فکر می کنم که درست انتخاب کرده اند، اشتراک در هیچ هم چیزی جدید ساخت برای شکاندن.

اما هنوز هم سر حرفم هستم، تنها اشتراک ما اگر زن بودنمان باشد، همین برای همه عمر کافی است.

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۸

شعبه 28 دادگاه انقلاب

آقا جایتان پر (متضاد جایتان خالی) فردا دادگاه دارم.
یک کم در گوگل محترم دنبال نام رئیس شعبه و سوابقش گشتم، در سایتهای قوه قضائیه و مرتبط که چیزی نبود، اما به جایش اسم بعضی از کسانی را که در حال حاضر و یا این اواخر در این شعبه محاکمه شده اند در آوردم، به هر حال یک دید کلی می دهد:

رکسانا صابری
سارا ایمانیان
ناهید کشاورز
محبوبه حسین زاده

مهرچهره مشرفی و همسرش
محسن نادری
محمد احسانی
نسیم سرابندی
فاطمه دهدشتی
ابراهیم مددی
معصومه ضیا
مهدی حبیبی
محمد صالح ایومن
رضا دهقان
علی عزیزی
آرمان صداقتی

این لینک هم یک چیزهایی داشت که بعضیهایش به درد می خورد

پي نوشت اطلاعات تكميلي:
يك چيزهايي اضافه كنم كه دست كم آيندگان وقتي جستجو مي كنند يك چيزي گيرشان بيايد.

قاضي اين شعبه روحاني معمي است به نام آقاي مغيثي يا مغيثه.
زياد خوش اخلاق نيستند (شما بخوانيد اصلن) البته كمي به هم حال و هوايشان بستگي دارد.
هر چي از قضاوت و بي‌طرفي و اينها شنيديد و كنار بگذاريد و بدانيد كه دست دادستان ا از پشت بستند.

راستي صداي قوي و بلند لازم داريد براي فرياد زدن اگر مي‌خواهيد البته در دادگاه از خودتان دفاع كنيد.

كلن هم شما و هم وكيلتان خودتان را براي دفاع شفاهي آماده نكنيد كه تقربن ممكن نيست.

راستي سرعتشان هم بنا به ميزان عصبانيت و حال و حوصله در صدور حكم قابل تغيير است.

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

دست گل ذهن

هر چه من تصورم از خودم آدم بزرگتر و پر هیبت تر و پر ... تر باشد، بیشتر درگیر بزرگ نشان دادن، پر هیبت نشان دادن و ... نشان دادن خودم می شوم و به همان نسبت از خود ساختگی و بزرگ تربیت کردن خودم بیشتر غافل می شوم.

حالا تصور کن چنین و چنان نشان دادن، مشغولیت ذهنی تعدادی آدم بشود که دارند کار گروهی انجام می دهند...


میزان به هم ریختگی روابط بین آدمها را نگه دار و به آن اضافه کن فعالیت اجتماعی- فرهنگی جمعی...


حاصل را به شیوه برنامه نویسان در یک گوشه ذخیره کن و هر چه فشار حکومتی و اجتماعی هم برای کار اجتماعی در ایران وجود دارد هر بار به قبلی اضافه کن...

حالا اگر تصور ذهنی هنوز همان قبلی باشد، می توانی حدس بزنی که ذهن برتری طلب چه برداشتهایی برای خودش می سازد و کجاها به، به به و چه چه از خودش می رسد و کجاها مصمم تر به برتر نشان دادن خودش پیش می رود؟

ذهنمان گاهی بازهایی با ما پیش می گیرد که هزینه اش خیلی بیش از خوش خوشان لحظه ای ذهنی است.

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

كرمي‌ها

كم پيش مي آيد كه از آزادي خوشحال نشوي

اما خوشحال نبود.

ديوار بلند اوين وقتي پايين پله ها مي‌ايستي كه نمي‌دانم چي؟ كه شايد تنبيه بشوي كه عزيزي آزاد شده خواهي داشت بلندترو سردتر به نظر مي‌آيد.

آرام، بي‌ذوق پايين آمد و من مانده بودم كه اين آزادي است و يا اسارت تازه؟

بي هيچ احساس بيروني، يك سلام و عليك بعد از يادآوري كردن و بعد تلفن به دوست و آشنا و آدمهاي منتظر كه خواهرم آزاد شد.

اما ايرانمهر گويي زندان تازه بود، يك زن در طي 13 روز به يك جسد زنده تبديل شده بود و باورش براي مسافر اوين سخت بود.


با همه اينها فكر مي‌كنم چقدر خوب است كه هنوز خلاصي وجود دارد
خلاصي از درد
خلاصي از اميد و نااميدي مداوم و پشت هم
خلاصي از نگراني
خلاصي از التماس به قاضي ناانسان
خلاصي از يك پا بيمارستان و يك پا دادگاه و يك پا سر كار و يك پا مريض ديگري در خانه
خلاصي از زندگي

2-3 ساعتي كه پشت اوين بوديم از گردآوري اطلاعات مجموع كساني مي‌گفتيم كه در جنبش زنان اين روزها هزينه دادند...

با خنده گفت اما هزينه هايي كه ما داديم هيچ وقت جايي نيست كه بتواند در آن ثبت بشود.
و به وضوح مي‌ديدي كه فشار چطور يك مرد را فشرده مي‌كند

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

ساربان زن نباشد

وسط عصبانيت و بحث با همسرش، مي‌گويد: "همه اينها مال وقتيه كه آدم افسارشو بده دست زن." و اين جمله ‌اش را با تاكيد تو چشمهاي من نگاه مي‌كند و تمام مي‌كند.

بيشتر از اينكه ناراحت يا عصباني بشوم خنده‌ام مي‌گيرد كه چطور وسط دعوا يادش مي‌ماند يك تكه هم حواله من كند و ديگر اينكه چه بامزه كه خودش تاييد مي كند كه افساري وجود دارد كه بايد دست كسي باشد،‌حالا فقط بر سر جنسيت افسار به دست مناقشه است.

با همان نگاه قبلي صورتش را دنبال مي‌كنم و نااميد از چهره خالي من مي‌رود تو اتاق و رنگ صورتش به سرخي نزديكتر مي‌شود.

فيلم هاي نوروزي

كار بيضايي: " ما همه خوابيم" به طرز تاسف گونه‌اي كار بدي بود.

در تمام طول فيلم بغض گلويم را فشار مي‌داد و دلم براي بيضايي مي‌سوخت. نمي‌دانم اين همه فشار تا كي قرار است اين بلاها را سر ما بيآورد.
نقدي بر فيلم


"سوپراستار" هم جز يك فيلم كه خوش ساخت از كار درآمده است، با يك فيلمنامه كليشه‌اي كه مدل هاليوودي و باليوودي زيادي ازش ساخته شده است، حرف خاصي براي گفتن نداشت.
خلاصه اينكه ازش خوشم نيآمد.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

که؟

که در قماری هماره با ما به ظاهری گیج و نابلد؟

عشق


نشسته اما همیشه از ما چه ماهرانه که می برد؟

عشق

خانواده ایرانی

چرا گفتی آن هست و این نیست؟...
چرا وقتی من راست می آمدم تو کج کج رفتی؟...
چرا بمانیم وقتی تحمل همدیگر را نداریم؟...
چرا من فلانی را ببینم و تو بهمانی را نبینی؟...
چرا غرب برویم و چرا شرق نرویم؟...
چرا من تو را ... و تو او را ...؟
چرا...؟

زندگی ها فرساینده و تحمل ناپذیر می گذرد.
آدمها ناراحت، عصبانی و لجباز در سکوت و ناامنی پیش می روند. نه! درجا می مانند، نه! پس رفت می کنند.

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

لحظه های دلتنگی

دلتنگی هایی فقط مخصوص یک لحظه هستند.
اما در هر حال هستند.
دلتنگی نه از آن جنس که کاش فلانی را می دیدی، یا فلانی کنارت بود، یا فلانی...
دلتنگی فقط از آن جنس که لحظه ای از ذهنت می گذرد و همان لحظه دلتنگ می شوی.
و شاید بشود احساس خوب را جایگزین دلتنگی، برایش آرزو کنی.

لحظاتی دلتنگ همه دانشجویانی بودم که این روزها هم در زندان هستند.
لحظاتی دلتنگ عشق و ...
لحظاتی دلتنگ کسانی که دیگر توان دوست داشتن ندارند.
لحظاتی...
پارسال از لحظاتی مثل حالا با اضطراب شروع شد و تا انتها احساس ناامنی اما نه ناامیدی، پررنگتر از هر حس دیگری بود.
و حالا ...
همیشه همه زندگی چیزهایی برای نگرانی دارد، دوست دارم این روزها را فقط استراحت کنم. یک سال دیگر برای نگرانی وقت هست.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

شمارش معكوس 2

و روز آخر كاري:
اوضاع روبراه است. پروژه‌هايي كه دستم بود به جايي رسيد كه قول داده بودم يا شركت قول داده بود.
طرحهايي كه از طرف من در دست بررسي بود، به جواب رسيد جوري كه رئيس با لبخند بيايد و احوال پرسي كند.
خلاصه اوضاع جوري است كه بنشينم و وبلاگ بنويسم و گاهي اين روز آخري با رفقا چت كنم.

و من:
هميشه روزهاي آخر سال گلهاي رنگ و وارنگ براي باغچه خريدن مال من بوده است و حالا دل تو دلم نيست كه بتوانم رزهاي ريز سرخابي پيدا كنم به اضافه يك هديه خوشرنگ براي گلخانه‌ايها كه از تنهايي در بيآيند.

آخرين خوابها هم ته مانده اضطرابهاي امسال است.

ديشب انگار يك دنيا خسته باشم، بعد از مدتها دلم مي‌خواست جلوي چشمهاي مامان بخوابم...
نشسته نشسته، سر خوردم و ديدم گلوله شده‌ام و هر از گاهي چشم بازمي‌كردم و وقتي مي‌ديدم مامان هنوز نگاهم مي كند باز آرام خوابم مي‌برد.

و همچنان آخرين دغدغه‌هاي آخرين روزها كه نمي‌دانم چه عجله‌اي است كه همه‌اش به اين سرعت حل بشود اگر زمانش نرسيده هنوز...

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

شمارش معكوس 3

ديگر روزشمار اتمام ماراتن امسال است.
انگار كه امسال را چندين سال زندگي كرده باشم، آنقدر خسته‌ام كه دارم خودم را اين روزهاي آخر فقط مي‌كشانم.

دارم اينها را مي‌نويسم كه خودم را سانسور كرده باشم.
دارم اينها را مي‌نويسم كه عصبانيتم به در و ديوار نخورد.
دارم اينها را مي‌نويسم كه همه چيز تحت كنترل باشد، ( اين كه به چه قيمتي؟ اين كه در عوض چه فشاري مي‌آيد؟ هيچ كدام مهم نيست. مهم اين است كه همه چيز محدود به بايدها باشد.)

thorn

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

نظریه هم نیمکتی

مدرسه که می رفتیم دوستی مان با نزدیک ترین فردی که کنارمان نشسته بود شکل می گرفت.نحوه شکل گیریش به کنار، اما با همین روند ادامه پیدا می کرد.

هم نیمکتی می شد دوست صمیمی و دوستی صمیمی می شد در نزدیک ترین فاصله فیزیکی بودن.
اگر صبح تو صف کلاس، نزدیک هم نیمکتی، که دیگر تبدیل به دوست شده بود نمی ایستادی، برداشت تو، دوست صمیمیت و بقیه همکلاسی ها این بود که یک سوراخی در دوستیتان شکل گرفته است.
اگر زنگ تفریح ها موقع یارکشی تو و هم نیمکتی در دو تیم مقابل هم می رفتید و خودت هم به این جدایی معترض نمی شدی، باز معنیش این بود که دوستی به چالش جدی رسیده است.

نمی دانم چقدر طول کشید که دوستی هایم را فراتر از هم نیمکتی و کنار هم نشستن و همیشه در نزدیکترین مکان بودن، بشناسم و تعریف کنم.

اما جنس دوستی های مورد انتظار هنوز همان هم نیمکتی بودن است. هنوز توقع عمومی این است که در صف بین شما دو تا کسی نباشد...
هنوز تعریف دوستی این است که زنگ تفریح ها، همبازی همیشگی تو، دوستت باشد...
هنوز اصرار بر این است که موقع یارکشی، جز دوستت هیچکس هم تیمی تو نباشد...

هنوز کل دنیای آدمها خلاصه می شود به یک نیمکت، حتی اگر در یک کلاس، که نه در یک مدرسه زندگی کنی....
هنوز توقع های گفته و ناگفته این است که از همه دنیا، به یک آدم قناعت کنی و هیچ چیز جز او نبینی...

هنوز سوراخهای دوستی را کنار هم ننشستن، می سازد...
هنوز چالشهای رابطه ها، با به اتفاق آمدن و نیامدن، مداوم کنار هم بودن و نبودن، در تمام شرایط با هم ماندن و نماندن تعریف می شود.

نفسم را بند می آورد فشار این انتظارات عمومی.
حس تلخ نارضایتی بهم می دهد، برای صاف و سالم نگه داشتن انتظار عموم، دیدم را با یک آدم پر کنم.
میله های قفس "نظریه هم نیمکتی"، زندگی معمول و سالم را هم می دزدد، بی آنکه بدانیم کی و چگونه؟

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

جهانمان

بیش از تاریخها، شکل و رنگ و بوی روزها هستند که در من خاطرات را یادآوری می کنند.
بوی روزهای اسفند،
رنگ آفتاب آخرین روزهای سال،
هوای ابری که بوی بهار و شادابی همراه دارد...

به محض رسیدن بی اختیار می پرسم ... هم هست و خودم متعجب از سوالی که پرسیدم من من می کنم و صورتم کمی گرم می شود.

احساس ناآشنایی که انتظارش را می کشیدم و یک لحظه تلاقی نگاهم با دختر که تلخ است و تلخیش زیر زبانم سر می خورد و تلاش که خودم را جمع و جور کنم و چندین دقیقه ای طول می کشد.

تلاش نه چندان ساده برای تفکیک احساس...
تلاش نه چندان ساده برای ساختن احساس جدید...
تلاش نه چندان ساده برای صبور ماندن در زمانی که برای شناخت من و شاید خودش لازم داریم...

دارم سعی می کنم با احترام به احساس خودم چیزی نو دراندازم...

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۷

8 مارس 1387

تلخم تلخ. آنقدر تلخ که دلم می خواهد همه 8 مارسهای تاریخ را بالا بیآورم.

شده بهت ظلم کرده باشند و درست همان موقع دهنت را گرفته باشند که جیک نزنی...
شده گریه ات بگیرد، اما همه اش را در خودت فرو بدهی که مبادا...
شده بخواهی داد بزنی از درد، اما بهت بگویند برای حفظ آبرو (نمی دانم کدام آبرو؟) تحمل کن و صبور باش...
شده خسته باشی و در عین حال مجبورت کنند مسیری را بدوی...

نمی دانم این همه خستگی را 8 مارس امسال از کجا آورده ام؟

خاله سوسکه می گفت اگر من زنت بشوم من را با چی می زنی؟
خنده مان می گرفت هم از سوال خاله سوسکه و هم از جواب بقال و قصاب و رمال و که و که...، اما حالا دیگر لبخند هم بر لبمان می ماسد از بس روشنفکر و فیلسوف و دین شناس و وکیل و بازرگان و و و ... از همان جنس مردان زمان خاله سوسکه مانده اند و خود خاله سوسکه ...
حالا خاله سوسکه باید سوالهایش را بیشتر و پیچیده تر کند:
باید بپرسد من را با چه لحنی تحقیر می کنی اگر همسرت (همتراز) بشوم؟
باید بپرسد با چه منطقی بی مسئولیتی را که قانون بهت هدیه داده است، توجیه می کنی اگر همرات بشوم؟
باید بپرسد عصبانیت های جامعه مدرن را چگونه به پشتوانه سنت همچنان بر سر من می کوبی، اگر یارت بشوم؟
باید بپرسد جای خالی شعارهای آزادانه و دموکرات خواه و انسانی و حقوق بشری را با چه ابزاری پر می کنی، اگر همسازت بشوم؟

به همه اینها اضافه کن تواناهایی امروز خاله سوسکه را که علاوه بر مینیژوب و لپ های گلی، تخصص حرفه ای دارد، دانش مدیریتی می داند، تیزهوشی تصمیم گیری بهینه کسب کرده است و حقوق نداشته اش را می شناسد و برای گرفتنش تلاش می کند.

خاله سوسکه! حالا می ماند که عشق را چگونه معنی کنیم در این بی معنایی و ناامنی مکرر؟


پي نوشت:
واقعيت‌هاي جنسيتي در دنيا

جام همبستگي زنان// اين
خداست :)

وضعيت زنان در ايران

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

دوستی در خواب؟

خواب می بینم که با هم دوستیم.


قبلتر کمی سعی کرده بودم. اما کمی در مورد من یعنی واقعن کمی چون منحنی ارتباط گیری نزدیک با آدمها در مورد من به زمان بی نهایت میل می کند...

حالا مرتب خواب می بینم باهاش دوست شده ام. یادم نمی آید چطور و از چه جنسی، اما وقتی از خواب بیدار می شوم نگرانم...


شاید هم بیشتر یک اشتیاق باشد در این انتظار، اشتیاق دیگری...، شاید هم اشتیاق تایید دوباره... شاید هم ....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

12 زن چادر سياه با روايت هاي رنگي زير چادرهايشان


بعد از مدتها يك نمايش خوب كه همه چيزش حسابي بود و رويش كار شده بود.

نوشته خوب
طراحي لباس و صحنه خوب
بازيهاي عالي
انتخاب بازيگران خوب
و از همه مهم تر موضوع متن و روايت خوب

نمايش "كوكوي كبوتران حرم"

اين وبلاگ شخصي كارگردان

اين يك نوشته راجع به كار

اين عكسهاي تمرين نمايش

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷

پنير گم شده پيتزا

شده كلي تصوير بيايد تو ذهنت و شكل بگيرد و حركت كند و خرامان جا عوض كند اما همه چيز بي‌روايت باشد؟


نمي‌دانم داستانم را گم كرده‌ام يا تصويرها را از داستانهاي ديگر كش رفته‌ام كه يادم نمي‌آيد.

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷

راه دراز

تا صبح راه دراز است

منم و این همه آشفتگی ذهن که یا آرام می گیرد و آرام می شوم یا من را آشفته تر می کند و آرامم را می گیرد

پ ا ر ه

د ل م م ي خ و ا ه د ب ر ن گ ر د م

تكرار

وقتي سردردها بي وقفه و پشت هم تكرار مي‌شود، با هر بار صبح از خواب بيدار شدن...
با و يا بي هر مسكني...

و همچنان تكرار و تكرار... يادم مي‌افتد كه گويا چيزي روي ذهنم است كه به چشم نمي‌آيد

تكرارها اذيت مي‌كنند.
تكرار درد

تكرار بحث

تكرار دعوا

تكرار موضوع

تكرار شادي

تكرار حرف

تكرار من

تكرار تو

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

خود قابل لمس

احساسم از خودم، خود فيزيكي خودم، يعني بدنم، چهره‌ام در تنهايي كامل است.


در طول روز وقتهايي كه ساعتها سر كارم يا تمام طول روز مجبورم بيرون باشم، احساسم بيشتر گم است،‌مبهم است.
چون بيشتر من (من فيزيكي) خلاصه شده در چهره‌ام است. چهره‌اي كه حتي رنگ و لعاب مصنوعي هم نمي‌تواند تمام من را، من فيزيكي، را منتقل كند.
پس در اين شرايط تمام آرايش خلاصه شده و گنگ و مبهم است، همان طور كه حس خودم چنين است.

اما وقتهايي كه با تو هستم چه؟
در آن لحظات احساسم از خودم چقدر وابسته به احساس تو است ؟
يا شايد اين سوال كه احساس تو چقدر در احساس من تاثير مي‌گذارد؟
يا اين ديگري سوال: چقدر بايد بگذارم كه احساس تو نسبت به من در احساس خودم نسبت به خودم (خود فيزيكي) تاثير بگذارد؟

اگر به طور مطلق و مستقل به اين سوال پاسخ بدهم كه هيچ و احساس من( اين من را بدون در نظر گرفتن جنسيت تصور كنيد)نسبت به خودم مستقل از احساس ديگري است كه در رابطه نزديك با من و بدنم وجود دارد، پس ميزان لذت بردن از ارتباط با ديگري (ارتباط كامل كه شامل فيزيك هم مي‌شود) چگونه است و چطور ساخته مي‌شود و چطور پيش مي‌رود و دقيقن چه چيزهايي باعث شادي، آرامش و لذت در چنين ارتباطي مي‌شود؟

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

Mr.

مردآلمانی جواب میلم را داده است و نوشته:

Dear Mr. Parastoo

پیش فرض کار فنی در همه جای دنیا، مردانه است.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

به سکوت بچه های پیگیری

نباید چیزی گفت. سکوت.
چی می گفتیم؟ یک نفر که نمی دانیم کی بود اما از ما نبود آمد و احساس امنیت ما را مخدوش کرد و رفت؟
چی می گفتیم؟ از کجا آمده بود؟ از جایی که نمی دانیم؟ یا کسی که بین ماست؟ یا یکی از ما؟ به فرض که کسی از ما بود، ما همه زن بودیم و همین زن بودنمان هدف مشترک بود و نه دیگر هیچ. چه می خواست بکند؟ چه خبری می خواست ببرد؟ خبرهایی را که خودمان را به در و دیوار می زدیم که عمومی بشود؟
زنگ های بی جواب. 2-3 بار زنگ و بعد به محض شنیدن صدا تمام.
او ارتباط را ایجاد می کرد. او صدای تو را می شنید. No number, private callو هیچ...
کسی هست که نیست...
کسی جایی هست که ناکجا است...
کسی همیشه حضور دارد که زمان را کش دار می کند...
دفعه بعد، صبح آفتابی روز تعطیل بود. می خندیدم و همه چیز را با وسواس و دقت و پیش بینی آینده و درک دیگری در مخاطبمان می چیدیم. زنگ در. می گوید پلیس امنیت. باز می خندیم. این چه جور شوخی است؟ کدام یکی از بچه ها است؟
جدی می گویم. به اسم و فامیل من را خواند و گفت بروم پایین. باز خندیدم. اااا پس اسمت را هم می داند!!! سکوت. جدی بود. باید شوخی هایمان را در پستوی خانه نگه داریم. یکی گفت پرستو باهاش برود پایین. پرستو تو برو... حتی یادم نمی آید که چه فصلی بود. تابستان یا بهار دو سال پیش شاید.
همه چیز درست بود. پلیس بود. از کلانتری فلان. با چند تا مامور که شماره پلاک ماشین های تو کوچه را یادداشت می کردند و آدمهایی را که در کوچه می رفتند و می آمدند، برانداز می کردند. اسم گفت و این که باید باهاش برویم کلانتری. کارتش را خواستیم و دیدم و گفتیم نامه کتبی بیآورید تا بیاییم. از مراسم پرسید و از دوستیمان گفتیم و ...
او هم مغرور بود شبیه من. یادم نمی آید اشکش را قبل از آن دیده بوده باشم. تو آسانسور بغلش کردم. می لرزید. و بغض تا خیسی چشمها آمده را غورت داد. شاید هم قورت داد. چه فرق می کند؟ فضای امن خانه هم شکسته شده بود.
باز هیچ نگفتیم. تنها بود و خانه اجاره ای و نگرانی نزدیکان دور و موضوع ادامه دار... . سکوت. فضا پاره شده بود و ما سکوت.
دیگر آنجا نرفتیم. اما باز کسی بود که نمی دیدم. تماس ها بود و ... . بچه ها می آمدند و لباس شخصی هایی که دم در ازشان نام و چه و چه پرسیده بودند. گفت که مهمان نداشته باشم. حکم نداشت اما. ما سکوت کردیم. خوب است که حکم نداشت که باعث سکوت ما می شد. پسر همسایه را یادت هست که آشنای فضای خانه می آمد و دخترانگی تو را متجاوز می شد بی حکم و می رفت و تو سکوت می کردی که چه بگویم؟ که فلانی حکم تجاوز نداشته و چه کسی باور می کند و یا کدام محکمه می پذیرد؟ اما یادمان رفت و یادمان می رود که به هر حال فضا را پاره کرده بود و این واقعیت نیاز به حکم و نام و برگه نداشت.
و مدام تکرار می شد و ما نیز تکرار می شدیم، گرچه کسانی را دیگر ندیدیم، کسانی را که مغرور بودند، با اراده بودند و کار که می کردند کامل بودند. ولی هر از گاهی با یک جمله ساده که به دلایل شخصی می خواهم کارم را کمتر کنم، اما دوست دارم در جریان کارهایتان باشم و هر از گاهی جمله ای که از دلتنگی می گفت و دردی پنهان که سکوت بود و سکوت...
صبح زنگ می زد که عصر مهمانها برگردند وگرنه خشونت. و من که خوب شما بیایید با خشونتتان، من هم هستم با وکیلم که همه چیز قانونی باشد. در هوای روشن نمی آمد، اما فضای مبهم و تیره و ترس آور را نگه می داشت. چه می گفتیم؟ می گفتیم با هوا آمد؟ می گفتیم آن مرد آمد؟ می گفتیم با پژوی سفید بی نشان آمد؟
دم در ایستادند که هستیم تا مهمانها بروند و باز هم وگرنه... بعد از ساعتی مهمانها رفتند، گرچه رفتنشان از کمپین نبود و نیست.
ما را می شناختند. ما اهل سکوت بودیم در این باب. پس بگذار درست بر همانجایی که صدایی ندارد و صدایی ازش در نمی آید، فشار بیآوریم. سکوت. سکوت. سکوت...
می دانی چه چیز این سکوت را تلختر می کرد و می کند و فشار را مضاعف؟
اولین جمله هایی که به هر ذهنی می رسد که از کودکی بارها شنیده ایم. حتمن دختره کاری کرده است که مردان را برانگیخته.
شماها بی احتیاطی می کنید. شماها ... . احتیاطمان را چند برابر می کردیم. آنقدر که متوهم به نظر می آمدیم. اما سکوت سر جایش بوده است. و مردان امنیتی هم همچنان مثل قبل وقیحانه فشار می آوردند.
وارد خانه اش شدند. نشستند و گفتند و بازجویی کردند و تهدید کردند و رفتند. تهدید و فضای همیشگی مادرانه که از جنس پدر سالاری بود که نجابت نکردی و چیزی نگو و سکوت کن. تلخ. تلخ. تلخ گاهی حتی حالمان را هم بد می کرد.
مردان گستاخ امنیت پایین آپارتمانش آشکارا می رفتند و می آمدند که ما هستیم. هر بار که دیدمش آسیب دیده تر بود. بیش از هر چیز از سکوت خم شده بود. تعریف که کرد بی تاب شدم. از دیدنش که آمدم تو ماشین تا خانه با عصبانیت گریه می کردم. اما نمی شد جای دیگری تصمیم گرفت. بیشتر اما این بهانه شبیه یک بازی بود. این انتخاب دیگری... این تصمیم شخصی... .
وقتی که تصمیم بر آشکار گویی بود با پذیرش تمام هزینه ها، بهانه بودن بهانه ها تلخ تو ذوق می زد. باشد به حریم دختره تجاوز شده است، حالا اما اگر این را بلند بلند بگوییم مسیر تجاوز را برای بقیه باز می گذاریم. نمی دانم باید خندید یا گریست؟
تجاوز وجود دارد. واقعی است. لمس می شود. فشار می آورد. یک روز بر من. یک روز بر تو. یک روز بر دیگری. چه بگوییم چه نگوییم. چه حکم باشد چه نباشد. چه بی احتیاطی در زندگی کردن (این هم جمله ای است، "بی احتیاط زندگی می کنی، همیشه با پوتین، با چشمهای باز، و با دهان بسته زندگی کن و بخواب.") باشد و چه نباشد. چه کت بسته در سلول او مورد تجاوز قرار بگیری و چه دهان بسته در خانه خودت مورد تجاوز قرار بگیری.
دلم برای کسانی که به خاطر سکوت ما دیگر نیستند تنگ شده است. برای ...، ... و ... که حتی بردن نامشان هم باید هنوز در سکوت بگذرد.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

قضاوت

خسته تر از آنم که مفصل بنویسم.

امضا جمع کردن برای کمپین مثل نامه نوشتن برای آسفالت خیابان است.

عالیه اقدام دوست در نهایت بی شرمی دستگاه قضاوت هنوز در بازداشت است.

" The Reader" داستان زنی است که جزء ماموران نازی در اردوگاه های یهودیان بوده است، و در دادگاه محکامه می شود.
این که چطور می شود قضاوت کرد وقتی درکی از احساس و رفتار محکوم نداریم، حتی اگر محکوم مامور به قتل رساندن صدها آدم بوده باشد.
این که چطور می شود برتری احساسی به وجود آورد و تعیین کرد؟
احساس تو با ارزش تر است، حتی اگر به قیمت احساس بد دیگری تمام بشود!!!
این که نادانی و نا آگاهی گرچه توجیه کننده نیست، اما قابل درک شدن است.
گرچه در ذهنم زیاد دنبال روش بهتر می گردم و هنوز نیافته ام، اما احساس ناامنی و تعریف اخلاقیات در چنین وضعی مثل یک معادله بی جواب جلوی چشم آزارم می دهد.
فیلم کار خوبی از آب در آمده است. بازیهای خوب و قابل درک و نوشته منسجم. کاندید چند جایزه اسکار هم بوده است.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

6

امروز ششمين روز بازداشت نفيسه است.

و عاليه نيز همچنان در زندان است.

هر بار كه دوش مي‌گيرم، هر بار كه مي‌خوابم و بلند مي‌شوم، هر بار هر بار هر بار.... انگار همراه با نفيسه من دارم دوباره بازجويي مي‌شوم.

لحن تحقير كننده شان و جمله‌هاي كودكانه بازجو كه " من براي بازي رواني راه انداختن واحد پاس كرده‌ام،‌دوره فني ديدم."
و حالا ترجمه دوره فني، خشونت فيزيكي و وحشيگري است.

به اين فكر مي‌كنم كه چه فشاري بايد به آقايان وارد شده باشد كه نفيسه را 6 روز در بازداشتگاه موقت وزرا نگه دارند كه تحت فشار بگذارند؟

به حقارتي كه در خودشان وجود دارد فكر مي كنم كه براي رهايي از آن تحقير مي‌كنند.

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

5

امروز 5 امین روزی است که نفیسه بازداشت است.

همچنان در بازداشتگاه موقت وزرا.

و تفتیش وحشیانه منزلش امروز و کتک زدن اهل خانه...

این روند تازه مخصوص پلیس امنیت است.


دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

...

بي سر و صدا عاليه اقدام دوست را تحت الحفظ بردند براي اجرام حكم سه سال حبس.
نمي دانم اين از شلوغي‌هاي دهه فجر است؟
از نزديك شدن انتخابات است يا باز ساده تر از اين حرفها حماقت يك قاضي و يك رئيس و چند تا مامور؟


و نفيسه آزاد كه با هر بار خوابيدن و بيدار شدن،‌تصور آن بازجويي‌هاي تحت فشار و فشار تصميم گيري و احساس مسئوليت و و و ...

اما آقاي عبدالطيف عبادي! اين جور نقدها، در چنين مواقعي هميشه من را ياد پدر مادرها و در كل تربيت سنتي مي‌اندازد كه به محض زمين خوردن بچه، قبل از هر واكنش دو تا پس گردني اضافه مي‌كردند كه غلط كردي حواست را جمع نكردي و ...
وگرنه در آرامش منتظريم كه نقد شما را به طور مستدل بشنويم و راجع به آن در فضاي انصاف گفتگو كنيم.

ديگر اين بلاگ راجع به مساله حجاب را فقط رسيدم سرسري نگاهي بياندازم.
و منتظر استدلال هاي نسرين عزيز هم هستم، ضمن اينكه سر فرصت هم از نسرين سوال خواهم كرد و هم نويسنده محترم آن وبلاگ.

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

كامنت داني پست قبل

خيلي خوب، قبول!

من حذف را در بيشتر مواقع قبول ندارم.
آن ديگر مواقع هم تعيينش آنقدر كار سختي است، كه ترجيح مي‌دهم وارد ارزش داوري براي اين كار نشود.

قصدم از بستن كامنت داني پست قبل هم كامنت ممنوع نبود.
دلايل شخصي داشت كه بهترين راهش اين بود.

حالا اين پست براي كامنت پست قبل و نيز كامنت بر اين توضيح اگر خواستيد.

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

جشنی برای خودم

سفید می پوشم، سفید.
هلال ابروها مرتب و تمیز. پوست گونه ها و پشت لب صاف و براق، تا به قول دخترک برجستگی لبها واضح تر خودنمایی کنند. خط های سیاه را بالا و پایین چشم می کشم، تا زیبایی به مجدلیه ها نزدیک شود، چه باک!
گونه ها را سرخ می کنم با خط سرخی مشهود. لبها نیز پررنگ، چه می گفت آن دوست؟ گوشتی رنگ! نه قرمز و نه قهوه ای اما در عین حال هر دو و هیچ کدام.
و بو، بویی که برای من دوست داشتنی باشد، وقتی باد از کنارم رد می شود نه برای کسی که مرا می بوید؛ به مرد عطر فروش می گویم.

زیبا، زیبا در آن حد که مرد پشت پیشخوان چشم ِ رد شده از روی چهره ام را دوبار برمی گرداند و دست آخر در دست پاچگی، زیر رد نگاه من لبخندی بزند و آشفته جمله ای اضافه کند.
مریم سفید می خرم برای خیالم. مریم و سفید.

برای خود دوست داشتنی، برای خودم جشن می گیرم.
روزها فکر کردم که چرا دوست داشتن ها را نمی پذیرم و باور نمی کنم.
روزها فکر کردم با این فشار که شاید اختلالی در من هست.


می دانی تجربه وقتی سیلی زد، رد انگشتهایش جوری روی گونه می ماند که دردش از یاد نرود:- اگر دختر خوبی باشی دوستت دارم. مادر می گفت.
دختر خوبی باشم یعنی چی؟ تعریفی که می داد شبیه مریم باکره بود. گرچه من هیچ وقت شبیه مریم باکره نبودم و نیستم.
- اگر درسهایتان را همیشه بخوانید، من دوستتان دارم و همین برای من کافی است. معلم ها می گفتند.
درسهایی که همه به نحوی از طریق ادبیات و تاریخ و جغرافیا و شیمی و زیست و فیزیک و حتی ریاضی، مریم باکره را فرمول می بست و تحلیل می کرد.
- دختران خوب سنگین و نجیبند. دبیرهای دبیرستان رسمن می گفتند و ما هر بار سر واژه سنگین به سینه های سنگین شده و آویزان خانم مدیر می خندیدم.
و همه می دانستیم، هم ما و هم آنها که تصویر آنها از مریم باکره احمقانه ترین و باورناپذیرترین تصویر عمرمان بوده است.
- دختر خوبی هستی و من شما را دوست دارم. مجنون دلباخته می گفت.
دختر خوب یعنی چی؟ یعنی خوب هستی زیبایی.
فقط 19 سالم بود. پرسیدم اگر درست فردای شب عروسی تصادف کردم و زیباییم کامل از بین رفت چه؟
گفت، دوست داشتن عمیق تر در طول زندگی به دست می آید، جوری که باعث می شود بدون زیبایی هم در کنار هم بمانند. (فعلهایش دیگر سوم شخص غایب می شد، دیگران در کنار هم بمانند وگرنه ما که این کاره نیستیم)
گفتم پس با این حساب تصادف زودرس کمی بدشانسی بوده است، چون هنوز محبت عمیق به وجود نیآمده و زیبایی هم بر باد... استاد سفسطه کرد، شبیه بقیه دلباختگان.
- دختر خوب! معشوقه می گفت.
دختر خوب؟ خوب این توصیف من. حالا احساس تو چی؟
تو دختر خوب! و دوست داشتنی هستی. (اما یادت باشد من هر دوست داشتنی را به این سادگی دوست ندارم)
این دوست داشتنی بودن هم باید باشد در کناری تا آزادی من کامل باشد، و آزادی تو؟... برای همین قانع بودنت دوست داشتنی هستی.
- شما خانم خوبی هستید. رئیس می گفت.
خانم خوب یعنی کار زیاد می کنید و امکان حقوق بیش از این برایتان نیست و دانشجو هستید و بیمه و دیگر مزایای کار هم که... شما خانم خوبی هستید، می فهمید.
- دختر خوب! عشق من! معشوقه دیگر می گفت.
آره می فهمم. من هم همراهی می کنم.
نه نکن. نباید که همراهی کنی. اشتباه بود. حتی اگر تو بارها پرسیده باشی که مطمئنی اشتباه نیست؟ و او پذیرفته باشد که نیست. اما دختر خوب بمان. درک کن که اشتباه، اشتباه است و هر کس توان و خواست پذیرفتن اشتباه را ندارد. ما باید همیشه مردان خوب تاریخ بمانیم.
- دختر خوبی هستی. و باز هم ...
خوب یعنی چی؟ یعنی همین که هست. این لحظه منهای گذشته. گذشته، گذشته تمام شد و رفت و دیگر هیچ. درک کن که احساس بد نسبت به گذشته تو یعنی مریم مجدلیه هم پذیرفتنی است، اما به این شرط که دم عیسایی دیده باشد و از گذشته خود توبه کرده باشد. درک کن دختر خوب. درک کن و آرام باش و به بی اهمیت ها زمان و انرژی نده، تمام.
همه دوست داشتن ها مشروط بوده است، جز جوری که من خودم را دوست می دارم.
بعد از تمام این شرط و شروط، دور از عقل است که همچنان دوست داشتن ها را باور کنم و بپذیرم. دوست داشتن هایی که همچنان مریم باکره را ترجیح می داده اند و خوب در کمبود امکانات، مجدلیه توبه کار را هم می توانند دوست بدارند، اما خوب به شرط توبه! فراموش نکن.


هیچ کس من را چنان که خودم دوست می دارم، دوست نمی دارد. چه چیز را باید باور کنم؟
هیچ کس من را چنان که هستم نمی خواهد. مریم باکره نیستم و شرم از خودم و گذشته هم ندارم و سر پیش عیسی که سهل، پیش عشق هم خم نمی کنم که چنینم. خم که سهل، سکوت هم نمی کنم که چه بوده ام که حالا اینم و دوست داشتنی تو.

عشق در من چنین که دلپذیر باشد و بماند جوانه نمی زد اگر لحظه های عاشقانه ام نبود. این آرام و توان صبر برای پایداری در من نمی رویید اگر، همچنان لحظه های عاشقانه گذشته ام را دوست نمی داشتم.
زمان با من آنچنان نمی کند که با تو. عشق های من مشمول زمان خاک نمی خورند. بلکه دوست داشته می شوند.
می بینی من چیزی از خودم را دوست دارم بدون شرط، که همه برایش شرط گذاشتند، حتی تو.
من برای خودم بدون شرط در تنهایی جشن می گیرم و شادی می کنم و گل هدیه می خرم، کاری که هیچ عاشق و دلباخته و دلسوزی نکرده است و نمی کند، حتی تو.

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

دارم از سنگ می شوم؟؟؟

فقط یک جمله. کوتاه:
خدایا باورم نمی شه یعنی این عشق یه طرفه نیست. بوس
متعجب و مردد، فکر می کنم شاید گوشی دست خودش نبوده. شاید دارد شوخی می کند یا دستم انداخته. شاید بچه ها دارند سر به سرم می گذارند. نگران تر از آنم که رها کنم.

صبح که از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. چند تار مو با خیسی روی صورتم چسبیده بود. کمرم از درد حرکت نمی کرد و آشفته به کتابهای تلمنبار شده بالای سرم خیره شده بودم و صحنه های خواب دوباره از جلوی چشمم رد می شد.
در خواب همه خانواده اش بودند، اما نبود او در پررنگ به نظر می آمد. دخترک به تندی بهم پرید. پسر کوچک شده بود و بیمار و شاید چیزی شبیه اعتیاد، آنقدر وزن کم کرده بود که روی دست بلند کردم تا تو ماشین ببرم. مرد مثل همیشه... دعوا کردم، من دعوا می کردم و او از خودش دفاع می کرد اما نه دفاع کسی که خودش را قبول دارد، دفاع کسی که می گوید که نشنود.
داد می زنم بر سرش درگیر می شوم تا پیاده می شود و من پشت فرمان می نشینم. دیگرانی هم هستند. اما او نیست. در خواب او نیست و من فکر می کنم چه بلایی به سرش آمده است.

به محل کار که می رسم هزار بار با خودم دوره می کنم که یادم نرود خبر بگیرم. گوشی، نیم ساعت تمام دستم باز می ماند تا دو تا جمله پیام برایش بفرستم:
سلام فلانی... خوبین؟ اوضاع خوبه؟ دلم برایتان تنگ شده
تا نیم ساعت دیگر، گوشی را هر 2-3 دقیقه چک می کنم که خبری از جواب نمی شود. به ناچار خاموش می کنم و می گذارم تو کیفم.
عصر که روشن می کنم پیام عجیب بالا دو بار می رسد.
دوباره می نویسم، نگفتین اوضاع چطوره؟ دیشب خوابتان را دیدم.
می نویسد: ای بد نیست، خدا را شکر ممنون.
و این تایید جمله قبلی است.

زن 17 سال از من بزرگتر است.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

یادمان!!!

یادمان باشد جوری نکوبیم که روی سلام کردنمان هم نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری نقد شیوه نکنیم که هیچ شیوه ای برای پیشبرد هر چند ضعیف جریان نماند.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری طلبکار و سهم خواه نشویم که ما بمانیم و همه سهم برای ما و بی توانایی استفاده از این همه سهم.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

یادمان باشد جوری غرولند نکنیم که اصل حرفمان لای غرها، پوشیده شود.
خودم را عرض می کنم! شما چرا؟

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

مسیر پذیرش

بین خواستن پذیرش چیزی و توانستن به پذیرش آن فاصله ای هست و هر خواستنی به توانستن نمی رسد.
اینکه چطور می شود که نمی توانیم، اینکه چه چیزهایی باعث نتوانستن می شود؟

اینکه چیزی را که را برای دیگری نپذیرفته ای، بعدن چطور می خواهی برای خودت بپذیری؟
در اینکه نگرانی از مواجهه با چنین چیزی به ترسهای لغزندگی ماهیت جریان و عدم اطمینان و در نهایت، نرسیدن به آرامش لحظه های حال اضافه می شود تردیدی هست؟

الویت زیبایی

همین جور stand bye، آماده به کار (گاهی وقتها پیدا کردن نزدیک ترین واژه کار ساده ای نیست) نشسته ام تا کی احضار بشوم به کار جمعگی. نه زمان کامل دست خودم است و نه به طور کامل نیست در بلاتکلیفی به سر می بریم.

هر چی فیلم پرت و پلا گیرم می آید می بینم، بخشیش برای اینکه سلیقه ام متعصب روی چیزی گیر نکند، از فضاهای مختلفی که انتخاب می کنیم برای ابعاد متنوع زندگی به ناچار باید محافظت کرد و بازبینی تا در ادا و اطوار فضاهایمان گیر نکنیم.
“Benjamin Button” یک فیلم طولانی است که همین روزها جاهای مختلف دنیا اکران می شود.
کلن زمان فیلم طولانی تر از آن که بشود همه اش را بی خستگی یک نفس دید، گرچه به نظر کارگردان حواسش بوده است که جاهایی کشش قابل توجهی به فیلم بدهد.
شده است از چیزی خوشت بیاید و بعد که به اندازه کافی دلیل و احساس برای دوست داشتن آن داشتی، یک بخش دوست داشتنی جدید دیگر در آن کشف کنی و حض مضاعف ببری؟ در نزدیک سه ساعت زمان این فیلم، شخصیت بنجامین به اندازه کافی برایت دوست داشتنی و آشنا می شود و از حدود 1 ساعت آخر، که گیریم بنجامین به خود Brad Pitt نزدیک می شود از همان بخشهایی است باعث حض مضاعف می شود(جدی این مرد واقعن هندسام تشریف دارندااااا)؛ خلاصه اینکه ارزش زیبایی به طور ظریفی در این داستان مطرح شده است.

شاید چنیدن و چند بار دیگر در بلاتکلیفی امروز نوشتم

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

empty ceremony

مي‌شود اين لحظات را يك نيمچه جشن به حساب آورد.

mailbox ام بالاخره خالي از ميل نخوانده شد.


تصور كن ميلهاي مهمي كه هر از 10-15 دقيقه به روز مي‌شوند و تو هم براي عقب نماندن از موضوع حتي در شرايطي كه چشمهايت در حال درآمدن از حدقه هم هستند مي‌خواني...

يا ميلهايي كه به شخصت زده شده و فرستنده بي‌نوا منتظر است...

يا ميلهاي كاري كه از نفس كشيدن هم واجب‌تر است،‌چون بعد از كلي پيگيري به اينجا رسيده است و خودت هم در انتظار آن ميل دستت لاي چرخدنده سيستم گير كرده بود...

با همه اينها فكر كنم دو- سه هفته‌اي مي‌شود كه با وجود همه اينها باكسم هميشه ميلهاي نخوانده اي داشت كه گذاشته بودم سر فرصت يا براي بعدترها...

خلاصه اين لحظه موعود رسيد و بالاخره همه را تا اينجا خواندم.
خدا اين تكنولوژي را خير بدهد،‌وگرنه اگر قرار بود همه اين ميلها صداهاي آدمهاي مختلف باشد كه فقط در لحظه مي‌تواني بشنوي، نصف عمر را بايد ظرف اين دو سه هفته مي‌كردم.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

شروع هفته

چند تا لینک فرهنگی بدهم تا سر فرصت یک چیزهایی بنویسم.
تئاتر "خدای کشتار" کار خوبی است، البته اگر هنوز هم اجرا داشته باشد. هم متن خوب و هم اجرای خوب.
فیلم "Breaking the waves" هم از آن کارهای خوش ساخت است که فسفر مغز را به کار می گیرد.
حوصله ندارم به طور مفصل دلایل پیشنهاد دادنم را بنویسم.

و اما یک خوشحالی زیر پوستی، از آنکه به فضای دور از ترس و فرار نزدیک می شوم حالا چطور و چرا و چه جورش بماند برای روزی که کمتر خسته باشم.

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

کمپین بر بام

آفتاب زمستان بیش از روزهای دیگر خوش خوشان است.
آسمان آبی تهران از روی بام بیش از جاهای دیگر دلچسب به نظر می آید.
فعالان کمپینی در گفتگوی چهره به چهره با مردم بیش از فضاهای خشک و متشنج مجازی و واقعی اما با فاصله، آرام و مصمم دیده می شوند.
سه چهار ساعتی می گذشت و ما قدم به قدم و متر به متر که ارتفاع کم می کردیم، سرحال تر میوه های کمپین دو ساله و اندیمان را می چیدیم.
مردمی که در سر بالایی و یا سراشیبی با لبخند و احساس اعتماد می ایستادند و با وجود نفس نفس حرفهای ما را گوش می کردند،بدون برداشت منفی، بدون اینکه فکر کنند میخواهیم خودمان را ثابت کنیم، بدون اینکه ته چشمهایشان این حس باشد که سهمی می خواهیم از چیزی که آنها را به شراکت درش می خوانیم.
کسانی که با لبخند می گفتند ما قبلن امضا کرده ایم و آرزوی موفقیت می کردند، کسانی که می گفتند کار خیلی خوبی است، دستتان درد نکند و تو می ماندی و همه تاریخی که مردم را ضعیف و بدون کنش و انتخاب و جبر استبدادی را ناچار نشان داده است.
کسانی که آشنا با جمله ها و واژه های تو، خبرها را یادآوری می کردند و منتظر رود کمپین بودن را در چشمهایشان می دیدی، کسانی که با تو بحث می کردند؛ از تو سوال می کردند اما نه به سبک سوالهایی که فقط برای سرکوب کردن تو در بحثی باشد و نه بحثی که فقط برای نمایش آگاهیشان باشد، سوال واقعی بحث محترمانه اقناعی که بعد از 15- 20 دقیقه به امضای آخر می رسید، دلنشین ترین امضاهای عمرم هستند چنانی ها و نیز همراهانم که چه صادقانه و چه واقعی و بی فخر فروشی (فعال اجتماعی بودن) از کمپین می گفتند.
در کنار صحبت هایمان، کسانی که با شنیدن صداها و موضوع می ایستادند در کناری و تمام توضیحات تو و سوالها و جوابهای مخاطبت را می شنیدند و منتظر فرصت که برگه را جلویشان بگیری و تمام جمله هایش را دقیق بخوانند و بی سخنی اضافه امضا کنند.
پویان 11-12 سالهء آیدا که به جا جمله ای اضافه می کرد و مطمئن بودی درک برابری از لابلای دقایق زندگیش به این جمله رسیده، با لبخندی کاتالیزور امضا کردن می شد.
کسانی که امضا کرده بودند و تا ما به افراد دیگر برسیم، برایشان از کمپین گفته بودند و فقط جمع هفت تایی ما را با انگشت نشانشان میدادند برای لحظه آخر امضا.
کسانی که دسته دسته که می گذشتی، بحث بالا رفتن یا پایین رفتنشان حقوق زنان شده بود و چقدر خوش آیند بود که می دیدی موج را با یک فوت کوچک راه انداختی و حالا کوهپایه های تهران را درمی نوردد.
کسانی که مهربانانه با دانستن خبر فشارها و دستگیری ها می خواستند که مراقب خودمان باشیم و آرزوی سلامتی می کردند.
دیگر دیر می شد، باید از روی بام به پایین می آمدیم، باید به ادامه زندگی می رسیدیم. تک تک و چند تایی چند تایی بودیم. پلیس کوهستان قدم می زد همراه با ما جا به جا و با فاصله. پلیس پایین می رفت و ما همه جمع نشده بودیم، ماندیم تا تک به تک اضافه بشویم. آیدا مانده و نگار و شاید نازلی که برای همراهی رفت.
موهای کوتاه، ریشهای مرتب و تیپیک آشنا، شلوار پارچه ای کرم و کت طوسی که دکمهایش بسته بود و دو دستی که روی هم قرار گرفته جلوی شکم بسته بودن دکمه های کت را نمایان تر می کرد و نگاههای ایستا و عمیق به ما که گویی دنبال چیزی می گردد و یا منتظر چیزی است. چند جمله رد و بدل کردیم با کاوه و علی و نیکزاد که پلیس کوهستان، مامور امنیتی هم اضافه کرده است و یا... با فاصله و معمول جابجا شدیم. خانمی همراهش بود و شاید 2-3 تا بچه 6 تا 12 ساله.
علی یک چرخی زد و بی گفتگو رفت و برگشت. نیکزاد همراه بود اما درست نمی دانم با چه فاصله ای، جدا شدم و رفتم طرفشان که حالا آقا و همسرشان بی گفتگو ایستاده بودند. سلام و اجازه برای صحبت، خانم پرسید در چه مورد؟ برگه را جلویش نگه داشتم و داشتم شروع می کردم که آقا به محض دیدن برگه گفت، شما همان کمپینگ یک میلیون امضا هستید؟ و حس خوبی در چشمش نبود، کمی مردد و البته نگران گفتم بله و دلم می خواست نیکزاد با بیشترین فاصله از من باشد، جوری که هیچ دیده نشود.
ادامه دادم که حقوق فلان و بهمان و تعدادی از فعالان حقوق زنان هستیم و یک میلیون امضا برای نمایندگان مجلس که اصلاح و ... ، خانم با لبخندی گفتند که خوب بله اما ایشان که نمی توانند امضا کنند. پرسیدم چرا؟ با تردید به مردش نگاه کرد و گفت خودشان قاضی هستند.
به مرد نگاه کردم، گفتم این که اشکالی ندارد، ما می خواهیم خواست تغییر این ده مورد قانونی را به نمایندگان و قانون گذاران اعلام کنیم. مرد برگه دو دستی در دستش، گفت من قاضی پرونده های شما هستم، خیلی هاتون که بازداشت شدید. این در صلاحیت شما نیست، چون قانون ما شرعی است و کار متخصصان خودش است. آرزو می کردم بچه ها هیچ کدام در این نزدیکی نباشند و هیچ مشکل اضافه ای برای کسی پیش نیاید. گفتم ما هم قبول داریم، کار وکلای حقوق دان و مراجعی است که باید از منظر شرع و حقوق نظر بدهند که چگونه تغییر کند و چه جایگزین بشود، اما ما که می توانیم چنین چیزی را بخواهیم که نمایندهای مجلس بدانند خواست مردمی که آنها نماینده شان هستند چی است؟
بیش از اینکه متن برگه را نگاه کند به اسم ها و امضاها نگاه می کرد و هر لحظه تو دلم می گفتم کاش آیدا از ما دور باشد، خیلی دور. چند دقیقه ای سوال و جوابها ادامه پیدا کرد که از جنس بازجویی ها بودند اما این بار با این تفاوت که من رفتم سراغ او. برگه را با اصرار جلوی خانم نگه داشتم. او هم با وسواس خواند و البته مثل معلم هایی که دنبال غلط املایی می گردند چند سوال پرسید که منظور از ازدواج چی است؟ یعنی چی می خواهید؟ یا سوالهایی از این دست... به تعدد زوجات که رسید گفت البته آن لایحه ای که چند وقت پیش در این مورد مطرح شد که این موضوع را تایید می کرد، خیلی حاج آقا را خوشحال کرده بود. که خوب بعدش با اعتراضات پس گرفته شد و باز حاج آقا نا امید شدند. احساس می کردم کمپین یعنی همین من و تویی که هر دو زنیم و هر دو دنیای دیگری می خواهیم بتوانیم در مورد خواست مشترکمان با هم حرف بزنیم و با هم تلاش کنیم، حتی اگر تو همسر قاضی پرونده های ما باشی. سعی می کردم هیچ قضاوتی ندهم و فقط روند قبلی صحبت ها را ادامه بدهم. در مورد قوانینی گفت که به نظرش اشکالی ندارد و گفتم می تواند آنهایی را که می گوید جدا کند. فکر می کردم بدون امضا می روم تازه اگر بروم. اما خودکار را که جلویش گرفتم، گفت دارم و از تو کیفش یکی درآورد و در بهت و حیرت من اسم و فامیلش را نوشت و امضا کرد و در الویت قانونی چند مورد خاص را نوشت. رو به حاج آقا گفتم شما امضا نمی کنید؟ حاج آقا گفت که نمی تواند چون خیلی از قوانینی را که ما ذکر کردیم به نظرش درست است. زیاد پاپی نشدم. و رها که کردم نفس عمیقی کشیدم و دلم می خواست همه بچه ها را ببینم و همه با هم برگردیم. نیکزاد که نزدیک شد، چیزهای کلی و سریع گفتم و داشتیم فاصله می گرفتیم که آقایی نزدیک شد و پرسید شما امضا جمع می کنید و با جواب ما برگه را گرفت و در بهت و حیرت حاج آقا که نزدیک شده بود مکالمه را بشنود، بی گفت و گو امضا کرد.
یاد بازجویی و دستگیری تمام بچه ها افتادم، یاد روزهای سخت زندانی تک تک شان و کلنجارهای تک تکمان با بازجوها و قاضی ها و امید همیشگی مان که با دختران و همسران و خواهران و مادرانشان چه خواهند کرد و چه خواهند گفت وقتی گفتمان کمپین عمومی بشود؟ و حس قوی و پررنگ این روزهایم که کمپین از بیرون و از درون سر می زند و دیگر حتی حاج آقا هم نمی تواند جلویش را بگیرد.
و باز همه را دیدم آیدا و پویانش، نیکزاد، نازلی، علی، کاوه، نگار
روزهای خوب درست یک لحظه بعد از تاریکیهای عمیق ظاهر می شوند.

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷

كمپين يك ميليون امضا برنده جايزه سيمون دوبوار

يك خبرهايي يك وقت هايي خوشي بار مي‌آورد متفاوت از فضا.

خوشحالم نه به خاطر جايزه به خاطر تجربه كمپين.

تبريك اول به خودم :) (به شيوه آن كارگردان معروفه)

تبريك به همه كمپيني ها حالا تعريف از كمپيني بودن چي است را مي‌گذارم هر كي بنا به نظر خودش
ولي در هر حال اين خوشي سهم همه‌مان است، همه زنان.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷

20+1

وقتي صداي آدم تو كوه منعكس مي شود، يا حرفهاي ضبط شده شنيده مي‌شود، انگار كه آن موقع است كه مي‌شود راجع به لحن و يا حتي جمله‌ها فكر كرد.

فكرهاي آدم هم هر از گاهي به يك طنين بيروني نياز دارد كه ببيني چي دارد تو ذهنت مي‌گذرد و شايد باز بهشان فكر كني.

يك جمله گفتم شبيه به اين كه: "الزامن هر داستاني نياز به تمام شدن ندارد، ‌مي‌شود تمام نشده تصميم گرفت و گذاشت كنار بدون اينكه ذهن و احساس هر بار و هر جا دنبالش بگردد."

بعد تازه به اين فكر كردم كه تصميم يك بار را تا چند بار ديگر مي‌شود انجام داد؟
و آيا در اين تصميم و عمل هر باره، احساس سركوب مي‌شود و يا بخش پررنگ تري وجود دارد كه بر اين ترجيح داده مي‌شود؟

دفعه اول، احساسي پررنگ تر از دوست داشتن وجود داشت كه توانستم مديريتش كنم. دفعه بعد چه خواهم كرد؟

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

هشتگرد

این همکارم تکنسین است و سالها در محیط کارگری فنی بوده است، جوی که در این جور فضاها هست بنا به شرایط فرهنگی و اقتصادی فرد بیشتر اینطور است که حس خوبی به مهندسان ندارند و یک جور کل کاری و قبول نداشتن خیلی از کارهای آنها و دست انداختن و دنبال بهانه گشتن خلاصه...

حالا فرض کن من 7-8 سالی ازش کوچکترم به اضافه مورد قبلی، مسئول کاریش منم و در خیلی از پروژه ها، من را باید همراهی کند.
به همه اینها اضافه کن دختر بودن من و تصور کلی و پیش زمینه ذهنی که، دخترها فنی نیستند و نمی شوند....

با تمام این پیش فرضها، رابطه کاری را پیش می برم نه بی دردسر اما نه چندان ملایم و آرام..

در این پروژه که دستم است، بارها کارفرما به مسخره و خنده و شوخی و یا جدی بی اعتمادی و تمسخرش را به کارم اعلام کرده بود که در اکثر مواقع لبخند زده ام و سعی آرام فقط با کارم عکس موضوع را ثابت کنم.
امروز حرفهایش آنقدر غلیظ بود که همان همکار تکنسین نامبرده، به دفاع از من بر آمد... خستگی کار و راه یک طرف، تمسخر و بی اعتمادی جنسی و شاید سنی هم نور علی نور...

آرامش

اول از حسم شروع می کنم:
آرام...
فکری اما نه آنجور که بهم بریزد و زیر و رو کندم...

سکوت...
بی حرف اما نه آنجور که، نظری نداشته باشم...

منتظر...
مترصد اما نه آنجور که در پی اتفاقی باشم...


مسیر آرامش را خواهم ساخت...،خواهیم ساخت
راه را برای گفتگو باز خواهم گشود...، باز خواهیم گشود
اتفاق را به وجود خواهم بخش...، به وجود خواهیم بخش

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

بغض سکوت

چندین و چند بار به خودم می گویم، هر حرفی داری باید حالا بزنی...

چندین و چند بار به خودم می گویم، لزومی ندارد فکر کنی نکند حرفم به مذاق خوش نیآید، چون طبیعی است که هر مذاقی از چیزی خوشش بیآید و از چیزی نه... مهم این است که سرکوبگر و کوبنده و نامحترمانه نباشد، اما اگر به مذاق خوش نیآمد چه باک!

چندین و چند بار به خودم می گویم، اذیت کننده ها را باید در لحظه گفت، به هر قیمتی... به هر قیمتی!!!

خیلی چیزها تو ذهنم مرور می شود، خیلی بارهایی که سکوت کردم و بعد تا مدت ها هزینه دادم.
خیلی چیزهایی که سکوت کردیم و همچنان داریم دست کم هزینه عاطفیش را می دهیم.

طبیعی است که هر نقدی در وهله اول ناخوشآیند به نظر می آید، اما تحمل نقد نباید با اجازه دادن در مورد حیطه خصوصی اشتباه بشود.
خیلی وقتها با بازی "ژست پذیرا بودن" گرفتن، ناخودآگاه، خیلی از مرزهایمان را شکسته شده می یابیم.

چیزهایی که مجبور می کنند به سکوت زیادند. نه همیشه مربوط به گذشته و یا حال، گاهی فقط ترسهای ذهنی هستند.

نکند بگویم و بعد...
نکند بگویم و باز...
نکند بگویم و برداشت...
نکند بگویم و اوضاع از این که هست...
نکند بگویم و هیچ...

و شاید یک سر همه این نکند ها پذیرفته نشدن، تایید نشدن و در شدیدترین حالت طرد شدن وجود داشته باشد.
اما دیگر ترجیح می دهم طرد بشوم تا آسیب ببینم.
ترجیح می دهم تایید نشوم تا آزار ببینم.
ترجیح می دهم پذیرفته نشوم تا منزوی در سکوتم حضور داشته باشم.


هر حرفی داری باید حالا بزنی...

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

کرگدن


دوست داشتم راجع به تئاتر کرگدن بنویسم که خوب حجم کاری این روزها و بعد خستگی و گاهی درد امان نمی داد.

اما خوبیش این است که با همه تلاطم ها به نظر دارم در آرامش پیش می روم.

کرگدن با آن همه بازیگر اسم دار و رسم دارش که گاهی اسم ها فدای رسم ها شده بودند و گاه برعکس کار خوبی بود، اما نه به آن خوبی که آن همه اسم بازیگر سینمایی تویش بود.

از بین بازیها، بازی مهدی هاشمی (روتین بیشتر بازیهایش، متوسط به بالا) و رامین ناصر نصیر با نقش و جنسی متفاوت و صابر ابر، بازیهای برجسته بودند. و آتنه فقیه نصیر با آن جیغ و ویغ های نا پخته اش جز ضعیف ترین بازیها بود و شهاب حسینی هم اگر ستاره سینما نبود، آدم با خال راحت از بازیش لذت می برد ( با بدجنسی محض گفتم این را).

دیگر ایده بازیگر مرد به جای زن و زن به جای مرد، از اولین ایده های بهرام بیضایی است که اینجا گرچه جدید به کار گرفته شده بود اما بسیار شعاری و فروش کن از آب در آمده بود به ویژه که استفاده از سبیل و برجستگی سینه، به نظر من ذات این ایده را خراب می کند.
موسیقی و صحنه هم بسیار معمولی و رو به پایین بود.

اما متن: به نظرم متن دقیق و تاثیر گذاری است که تا مدتها آدم را درگیر نگه می دارد. خیلی دوست دارم مهاجرت آدمها را از ایران با متن کرگدن یک بررسی تطبیقی کنم.
از هر گونه نظر و پیشنهاد در این مورد استقبال می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

امیدوارم به آرامی بگذرد

درست نمی دانم چه ام است؟

نمی توانم واژه ای برایش پیدا کنم و حتی دلیل دقیقی. اما می دانم که آشفته ام.

فکر می کنم چه بهتر که نشود...
و باز شاید بهتر است که بشود... هر چه زودتر بار را بردارم و تمام بشود ساده تر پیش می روم...
و دوباره حالا اگر حل نشد و بار سنگین تر شد چه؟ و به اینجای فکر که می رسم می ترسم...



فکر می کنم راحت شروع نکردم، آنقدر انرژی ندارم که حالا بخواهد به چالش برسد...
و باز دوباره فکر می کنم بگذار اگر در چالش پیش نمی رود و پیش نمی روم زودتر به چالش برسم و خلاص... و باز و باز و باز...


روزی هزار بار به خودم می گویم امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد و آرام نیستم
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
باید امید را بسازم...
باید آرامش را برای خودم و و بیآفرینم...
باید آرام بمانم...

امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

شبیه بی پردگانم؟

این آمپول های هورمنی لعنتی بدیشان این است که بعضی موارد برای سقط جنین در ماههای اولیه استفاده می شود.( گرچه در ماههای اول تا سوم هنوز نمی شود به آن لوبیا جنین گفت که حالا...).

یک جورایی پدر درآور است، دست کم برای من که همچنان گاهی مجبور می شوم ازشان استفاده کنم (البته نه به علت بالا)، هیچ وقت 2 تایش را همزمان نمی زنند و در عین حال نباید فاصله بین دو تایش هم بیشتر از 24 ساعت بشود.خلاصه که مصیبتی است کل این روند.

حالا به تو چه که ربطی به تو دارد یا نه؟ یا به تو چه که علتش چی است؟ یا به تو چه که چقدر مسئولیت این ماجرا با تو است؟ تو فقط به حرفهای خوب خوب روشنفکری و آزادی و حوزه شخصی و مسئولیت فردی فقط برای مخاطبت و ...فکر کن.

آمپول را که می زند، یک برگ کاغذ هم با خودش می آورد و می گوید حالا بلند نشو، یک کم دراز بکش بعد. می گوید این برگه آرایشگاه دوستم است که آدرس و شماره اش رویش است. من هم برای کارهای پرستاری در منزل مثل تزریقات، پانسمان و یا خدایی نکرده ( به شکمش دست می کشد و قد خوابیده من را برانداز می کند) زایمان( قیافه مبهوت من را که می بیند) می گوید زایمان زودرس و نخواسته ( تو دلم می گویم سقط دیگر) و یا مثلن ( باز روی چشمهای من دقیق می شود که با لبخند آرام نگاهش می کنم) اگر از دور و بریها کسی می خواهد پرده اش را بدوزد و خلاصه از این جور کارها خواستید، شماره من رویش است.

سعی می کنم بی قضاوت و با اعتماد بپرسم، می گویم چه جالب! هر جا باشد می آیید؟ و برگه را می گیرم و با دقت نگاه می کنم و تا می کنم و جلوی چشمش تو کیفم می گذارم.
می گوید آره زنگ بزنید هماهنگ می کنیم.

فقط درد خفه کننده پیچنده اش برای من می ماند. پرس و جو می کنم، بهیار بازنشسته یک بیمارستان دولتی است.

همین فقط یک درد خفه کننده و شاید دیگر هیچ برای من و کلی پز عالی برای تو. منصفانه است، نه؟

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

زهره ارزنی

عادت ندارم از آدمها بنویسم، چه از زیبایی هایشان و چه از چیزهایی که اوضاع را مبهم می کند. اما وقتی فضا، بی اعتماد و نادوستانه می شود هر آدمی که اعتماد می آفریند را می خواهم بلند بلند تحسین کنم و دوست بدارم:

درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.

یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)

این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.

پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.

زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.

لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.

اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

ایستگاه شادمانه دادگاه انقلاب

دوست دارم از حاشیه های دادگاه بنویسم.

از 54 جلد کتاب، 39 جلد را پس دادند البته قرار بود همه اش پس داده بشود که بعد از شمردن معلوم شد ... خب بالاخره من کتاب های جالب و بعضن کم یابی از 7-8 سال پیش تا به حال داشتم که رسمن گفتند یکی از آنها را که قبلترها دنبالش بودند بردند خانه بخوانند و بعدن بهم پس می دهند، در مورد 14 جلد دیگر هم به هر حال دیگر...

البته کتابخانه ام هنوز خیلی خالی تر از این حرفها است که با 14- 15 جلد درست بشود، حالا این 54 جلد را هم خودشان بدون اینکه من حضور داشته باشم برداشتند و نوشتند و صورت جلسه کردند، در کل که گویا این کتابهای من شده مثل داستان مهریه که صورت جلسه کردند اما کی داده کی گرفته است؟

دیگر اینکه گذشته از اطلاعات مربوط به کمپین که در کامپیوتر و لپ تاب بود، گویا اطلاعات شخصی من خیلی برای آقایان جالبتر بوده است.
یک جوری راجع به عکسهای من از سفرهای شخصیم سوال می کردند که معلوم بود به طور دقیق زمان زیادی روی دیدن هر کدام گذاشتند. هر از چند دقیقه که از سوال و جوابها می گذشت یک سوال هم که آن سفر بوشهر فلان و بهمان و ... آن خانه فلان که رفتید بازدید کردید خیلی جالب و دیدنی بود و ... . فلانی ها که تو عکس بودند کی ها بودند و خلاصه که من هر از گاهی دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن بشوم دادگاه است و نه محل گپ و گفت آن هم سر عکسهای شخصی من.
خلاصه که از این به بعد من می توانم دوره های دیدار از عکسهای شخصیم را برای برادارن محترم اطلاعاتی- امنیتی و قضایی بگذارم و البته کتابهایم را هم قرض می دهم و البته برای همه اینها مبالغی را هم تعیین می کنم که به امر مهم اقتصاد که مسئول محترم رویش تاکید داشتند هم به طور واضح و آشکار بپردازم.(یادتان است خاتمی بیچاره را هم با همین تیکه های اقتصادی پر دادند؟)
اما در مورد بازخوانی دست نوشته های شخصیم هم برنامه ویژه ای دارم که فقط ماموران فنی امنیتی می توانند از آن استفاده کنند که طی یک برنامه تحت مراقبت امنیتی مکان و زمان و هزینه آن دوره ها را هم بعدن به استحضار خود آقایان می رسانم.
*** با تشکر ویژه از نازلی عزیزم که باعث شد اندیشیدن به این جنبه از ماجرا هم در من جرقه بزند.

در همین راستا یک موضوع جالب دیگر: من سال 81 زانوی پایم شکسته بود و چندین هفته ای را کل پایم از بالا تا پایین گچ بود. از من راجع به آن شکستگی و حال و روز الآن پایم هم پرس و جو و دلجویی کردند و اینکه چرا شکسته بود و ... هر چه فکر کردم که در مدراک برده شده چه چیزی بود که شامل این اطلاعات می شد، چیزی یادم نیآمد جز همان دست نوشته های شخصی که روزنامه پیچ تحویلم دادند و رویش نوشته بودند "مطالب شخصی است و از خواندن آن اکیدا خودداری فرمایید."
که خوب حالا نوشته های آن به صورتی کتبی، مفصل و تایپ شده در پرونده بود و بسی موجب گپ زدنمان را در دادگاه فراهم آورد.

خلاصه که جای شما خالی حواشی دادگاه بسی موجب تفریح ما بود. اما گذشته از شوخی سعی می کنم راجع به سوالات مربوط به کمپین و کل داستان اتهام هم چیزهایی بنویسم.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

من مسئولم

موهایش خیس است، از دورن می لرزد و هیچ نمی گوید.
لبهایش لبهای خیس او را جستجو می کند و دستهای حریص که روی نشانه های زنانگی سر می خورد. و آوایش بلند می شود که هیچ وقت نمی تواند تشخیص بدهد درد است یا لذت؟ و این سوال هر باره اذیت کننده تر سکوت را می طلبد.

گرم نیست، اما پنجره را باز می کند، صورتش داغ به نظر می آید.
انگشتهای حریصش روی تاچ پد حرکت می کند و آوای زوزه مانند مرد بلند می شود که نمی تواند تشخیص بدهد بر او فریاد می کشد یا از درد درون؟

خنده های در ظاهر گرم، صمیمی طوری که همراهی را بطلبد و همراهی می شود. بغضهایی که نمی تواند تشخیص بدهد از درد درون است یا از عذاب وجدانِ درد گذاشتن است.


لبخند های بعد از بوسه های خیس حریصانه ...
صورت داغ شده با خنده های عصبی و چیزی فروخورده که زمزمه می کند و تو را حریصانه می طلبد...
بغض ناگفته که بر سر فرود می آید و برمی شوراند و رها می کند و ...

پرده های پوشاننده

پاره شده...
برانده شده...
دردیده شده...

باز شده...
محو شده...
هیچ

هیچ

همه