سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

شیرینی های تلخی


احساس روزهای اول چیزی شبیه احساس های دوگانه دیگر بود. وقتی که از کار سابق بدون پیدا کردن کار جدید و با شکایت و پیگیری مطالبه چند ماهه، و در آخر بی نتیجه بودن، وسط روز با توضیح مفصل به رئیس زدم بیرون؛ همین احساس دوگانه را داشتم. اول احساس رهایی که دیگر جایی کار نمی کنم که چلانده بشوم و حقوق طبیعی ام محقق نشود. در عین حال سرخوشی کودکانه که صبح ها بیشتر می خوابم و وقتم کامل دست خودم است و به کارهای عقب افتاده می رسم و به ورزش منظم می پردازم و چه و چه و در عین احساس نگرانی و ترس از بی کار ماندن و وضع اقتصادیم و تمام شدن پس انداز اندک و وابستگی اقتصادی دوباره و تبعات بعدی.

یا وقتی حکم اخراجیم از دانشگاه بار اول دو هفته قبل از شروع امتحان های پایان ترم آمد. باز هم احساس دو گانه ای بود که اولیش احساس تاثیر گذاری بود؛ در همان ابهامات خام اوایل جوانی، مقاله صنفیِ هنوز منتشر نشده، کسی را غلغلک داده است که به این زودی واکنش نشان داده اند. ولی در عین حال نگرانی و ناراحتی که تازه ترم دوم بودم و بقیه دانشگاه رو هوا رفته بود، در شرایطی که  آن همه سختی برای من و هم دوره ای هایم برای رد کردن کنکور وجود داشت و داستان بلاتکلیفی که ادامه درس چی می شود و دوباره غول کنکور و تا چند سال زندگی معلق و اینها.

این بار هم روزهای اول این طوری بود. از طرفی خوشحالی برای این که دیگر آمپولی وارد نمی شود که بخواهم آخر هر شب در میان، نیم ساعت - سه ربع، وقت بگذارم برای تزریقش و بعد هم درد زمان تزریق آمپول و درد های بعد از آن و یک طرفه خوابیدن تا دو شب بعد را تحمل کنم و از همه مهم تر این که تقریبن نصف حقوق هر ماه، به سبد دارایی شخصی برمی گردد، که چقدر عدم حضور گرمش در حساب فشار می آورد. از طرف دیگر ابهام و نگرانی که چقدر ممکن است بیماری برگردد و به چه شکل خواهد بود و به هر حال از این به بعد زندگی را چطور باید پیش ببرم؟

با شروع پیگیری از داروخانه های مختلف 14 مرداد 91 تا الان 21 شهریور که می شود بیش از پنج هفته، دارو نیست.
به اضافه مصرف یک دوره کامل یک ماهه (پانزده تایی)، هدیه قدیمی رفقا، که ماهها قبل تهیه شده بود (داروی قاچاق به قیمت چندین برابر) برای روز مبادا.

به دکتر سر می زنم. بعد از همه شوخی ها در ضمن معایناتی که این بار به نظر کامل تر است، انگار دکتر هم نگرانی خفیفی دارد که نشان داده نمی شود، و سوالات از من که چی فکر می کنم راجع به آمپول ها، می گوید بشینم روی صندلی کنار میزش.
جدی می شود و انگار دارد حرف خیلی مهمی می زند:
«همان چیزهایی که خودت گفتی، به اضافه که آنها (شرکت تولید کننده خارجی) سهم ایران را کم کرده اند، اینها (دولت ایران) هم همان مقدار سهمیه شان را وارد نمی کنند.»
می پرسم ارز ندارند؟
می گوید: «هم ارزشان کم است، هم می خواهند داروهای آرژانتینی و ایرانی ساخت خودشان فروش برود و تمام بشود.» با خنده ادامه می دهد و می گوید که داروهای خودشان را مجانی می دهند.
با تعجب دوباره می پرسم مجانی؟ و یادآوری می کند که ابتدا داروی خودشان را دانه ای 26 هزارتومان می فروختند، بعد کردند 6 هزار تومان، الان هم مجانی می دهند.
مفصل راجع به این که ترجیح می دهد در مورد بیماریی که به وضعیت ایمنی بدن مربوط است ریسک نکند، و دارو عوض کردن را چرا اشتباه می داند، و به نظرش از این به بعد چه طور پیش می رود و برنامه اش برای ادامه درمان چی است، توضیح می دهد. و اضافه می کند که حق من است که همه اینها را بدانم و ممکن است پزشکان دیگر باشند که درمان را طور دیگر پی بگیرند، و می توانم تصمیم بگیرم و حتی ادامه درمان را با آنها انجام بدهم.

حرف هایش منطقی بود و احساس اعتماد کامل را بر می انگیخت و البته حس احترام متقابل را چند برابر می کرد. این که کامل هر چه هست را می گفت، این که اخبار دارویی را تا آنجا که می دانست، شفاف بیان می کرد، و این که در نهایت تصمیم گیری را به خودم واگذار کرد، همه اش خوب بود. ولی ... همیشه تلخیی در حرف های خیلی جدی هست، که با هر چه اعتماد و احترام و آزادی، از بین نمی رود.

می خواستم راجع به وضع دانشگاه های پزشکی ازش بپرسم، می خواستم سهمیه زنان و مردان امسال را باهاش چک کنم ... می خواستم ... همه اش توی کیفم ماند و تلخی و کیف را دستم گرفتم و آمدم بیرون.

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

زندگی عادی


چراغ کوچه مثل بقیه جاهای شهر، سیم کشی درست و حسابی ندارد، یا اگر هم داشته، فرسوده شده و از آنجایی که اصولا تو مرام ایرانی ها نیست که به چیزهایی که جلو چشم نیست دستی بکشند؛ بنابراین با هر بارندگی قطع می شود.
خانه ما (جایی که فعلن ساکنیم) فکر کنم 40- 42 سال پیش، نیم رخ ساخته شده است. یعنی فکر کن، تو یک سالن بزرگ که صندلی ها به ردیف یا حتی پشت به پشت چیده شده باشند، یک سری تک صندلی، عمود به بقیه چیده شده باشند، که در آن صورت هر کی روی آنها می نشیند، به نظر بیاید، نیم رخ نسبت به بقیه نشسته است. حالا خانه ما هم آن زمان جوری نیم رخ ساخته شده است که جا باشد برای نهرهای کوچک آن زمان تهران، که الان یا خشک شده اند یا خیابان رویشان ساخته شده، و در طبیعت آنها خللی وارد نکند. حالا ما پشتمان به یک خانه نیم رخی دیگر است و روی مان به نهری لابد که الان، فقط باغچه ای ازش مانده است. با چراغ های پر نور خیابان که همه فضای خانه و سال ها را روشن می کند و البته نور خورشیدی که از سمت غرب همه تابستان و زمستان، شاید کم رنگ و پر رنگ ولی همیشه هست.
البته منهای شب های بارندگی و یک هفته ده روزی بعد از آن که چراغ ها اتصالی کرده اند و خاموش می شوند.
این همه توصیف، برای اینکه این خانه نیم رخی کثیف و شلخته و پر مشکل را دوست دارم.
***
همه چراغ های خانه خاموش شده است، آماده برای خواب مثل اکثر شب ها، رو به همدیگر، اتاق تاریک تر از هر شب است، چون هم چراغ های کوچه قطع است و هم هوا ابر کلفتی دارد. هنوز چشمم به تاریکی عادت نکرده است. نفسش به صورتم می خورد و دستش پشت شانه ام حلقه می شود. بالشش کاملن چسبیده به بالشم، بر خلاف معمول (چون هر دو به شدت بدخوابیم و فاصله جزء ملزومات زندگی مان بوده است از ازل). شوکه می شوم. یک باره شوقی من را می گیرد که فکر نمی کردم دیگر روزمرگی زندگی چیزی از آن را نگه داشته باشد. زیبا و خاطره انگیز.
یادم می افتد که هنوز هم دوست ندارم، خیلی چیزها عادی و همیشگی بشوند.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

هویت های متضاد، تولید داخل

تصویری که حکومت از دختران می سازد، چندان مشابه حرف هایی که می زند نیست.

برای دختر (آرمیتا رضایی نژاد) یکی از شهدای دانشمند هسته ای (به قول رسانه های ملی) در شرایط  مختلف، حجابی متفاوت در نظر گرفته شده است که بیشتر شبیه کلیشه های سنتی در مورد زنان+ مصلحت طلبی یا شاید هم استفاده ابزاری است.

این عکس شبیه بقیه تصویرهای کودکان دختر در فیلم ها، سریال ها و حتی مسابقه های تلویزیون و نیز اخباری که کودکان در آن باید حضور داشته باشند.


این عکس دختری با موهای بلند و باز و بدون روسری، در حال طلب محبت.

این عکس دختری که قرآن را می آموزد و فرامین دین را از خردسالی (آرمیتا 5 ساله است) اجرا می کند.

این عکس، دختری زیبا و با موهای بلند و رها شده و باز و بدون حجاب دست در دسترس پسر بچه، وقتی که مهمان خارجی (مهمان  های ویژه اجلاس کشورهای غیر متعهد ها در تهران/ 1391) داریم.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

داروهای وارداتی، تحریم ها، چرندیات


یک وقت هایی خبرهایی را می شنوی که بویی از واقعیت نبرده اند، یا نه خبرهایی که به عکس واقعیت اشاره می کنند.
یا هر خبر اضافه ای که می خواهی فقط چشم و گوش و ذهنت را به روی همه شان ببندی و ول کنی بروی.[1]
حالا خبرهای داروهای وارداتی هم این طوری است. چرند است.
از همان روزها که تحریم ها شروع شد و دلار روز به روز بالاتر رفت، دارو هم پله به پله با قیمت دلار گران شد. واضح است که استامینوفن و سرماخوردگی و رانتیدین و یدوکینول و چه و چه ساخت البرز دارو یا شرکت مینو یا کارخانه فلان و بهمان ایران را نمی گویم. داروهای حیاتی و البته واجب بیش از یک سوم مردم ایران را می گویم. سرطانی ها، دیابتی ها، دیالیز، هموفیلی، ایدز، تالاسمی، ام اس و ...
دو هفته است در فضای مشکوکی دارو نیست. داروخانه شنبه دو هفته پیش با چنان لحن شاکی بهم گفت: «تا چهارشنبه بود، دیگر تمام شد. نگرفتی، الانم نیست و معلوم هم نیست کی بیاید.»
یعنی اگر افسار چاروداری حرف زدنم را نگذاشته بودم، من هم لابد می گفتم:
«خب آلااااا چرا می زنی؟ اگر می تونسم می گرفم دیگه. مگر تقصیر منه که نیس»

بعد هم شرکت نمایندگی بایر: «خانم فلانی (پرستار مربوطه که برای کارهایم باید با او صحبت کنم) الان دستش گیر است. تا هفته پیش همه داروخانه ها داشتند. تمام شده و ما هم نمی دانیم کی می رسد.»
می گویم همیشه شما خبر داشتید که مثلن دارو تو راه است یا فلان جا دارد و برای فلان جا بهمان روز می رسد و الان می خواهم ببینم اصلن رسیده ایران یا تو راهه یا...
با عصبیتی که سعی می کند مهربان نشان می دهد: «الان ولی ما هم هیچ خبری نداریم عزیزم. از داروخانه بپرسید که ببینید کی برایشان می آید و بگیرید.»

بنیاد امور بیماری های خاص، کمک هزینه دارویی ماهانه (نوشته ای که ماهانه باید حضوری از دفتر مرکزی بنیاد بگیری و به داروخانه می گوید فلان قدر هزینهء دارو را بنیاد می دهد و از بیمار بهمانی نگیر) را کم کرده است. می پرسم چطور کم شده است؟ می گویند: «وضعمان خوب نیست. دعا کنید از ماه بعد همینش هم قطع نشود.»
فاطمه هاشمی به بان کیمون نامه می نویسد راجع به داروهای بیماری های خاص.
خانم دکتر وزیر، شکایت می کند از غرب و تحریم هایی که دارو را هم شامل شده است، البته به سبک خودش.
و حالا معاونش می گوید که شرکت های خارجی دیگر به ایران دارو نمی فروشند. احتمالا به دلیل تحریم بانک های واسط و ...
بعد تازه بعد از این دو سال گرانی نفس گیر دارو از دولتی شدن نرخ ارز برای واردکنندگان دارو حرف می زنند.
دقیقن نوش دارو بعد از مرگ سهراب/ تازه اگر دارویی برسد.../ تازه اگر کسی هنوز زنده مانده باشد...
واقعن چه واکنش دیگری می ماند، جزء این که بگویی همه اش چرند است.


[1] اشاره به ترانه الکی نامجو

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

پازل فمینیسم


«فمینیسم، به عقیده برخی، برایند تجربه های تک تک زنانی است که در برابر سلطه مردان مقاومت کرده اند یا کوشیده اند چنین کنند.
... در فمینیسم، تجربه جایگاه خاصی دارد. از آن جا که فمینیست ها می خواهند برای جهان شان معناهای قابل فهمی بیابند، گزارش های مستقیم افراد از تجربه های خودشان برای آن ها اهمیت زیادی دارد.»

فمینیسم، جنبش سیاسی/ جین منسبریج و سوزان مولر اوکین/ نیلوفر مهدیان/ نشر نی

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

فقط همدلی


باز باید...
با لوسی غر می زنم، می گویم دوست ندارم این کار را بکنم...
جدی و همدلانه صاف تو چشمهایم نگاه می کند و می گوید: «می دانم. اصلا دوست داشتنی نیست که هر بار...».
 فقط همین.
همدلیش خیلی واقعی و عمیق بود.
اشک هایم می چکند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

دوست هایم را به من برگردانید

همیشه یک دوستی بوده است که از همه چیز زندگی با هم صحبت می کردیم و در هر حالتی هم بود، بعد از دبیرستان، که رشته تحصیلی و کار متفاوت شده بود، یا با گذشته متفاوت قبل از دانشگاه و کار متفاوت، باز همیشه حرف های دل، تمام احساس ها، اتفاق ها، خوشی و ناراحتی ها را می شد باهاشون قسمت کرد.

دوستی از جنس خودت. با این که همیشه دوست های پسر هم بوده و هستند و می شود خیلی حرف ها را باهاشون زد و خندید و حتی گریه کرد و خوش بود و ناراحت بود و حتی عصبانی و دلخور، اما دوستان دختر و دوستی با آنها جنس دیگری بوده است.

مدت هاست که دوست های دختر، همان هایی که از گرمابه و گلستان باهاشون می گفتم و همدیگر را اصلاح می کردیم و احساس هایمان را صیقل می زدیم و مثل روانشناسی از بیرون من،  رفتارهایمان را بازنگری می کردیم و باز زندگی و زندگی و زندگی... خیلی کم می بینم. هر کدام یک جای دنیا، یا مشغولیتی، یا گیر زندگی و انگار بازنشدنی شده است و ...

داشتم لای کتابها دنبال چیزی می گشتم، یک برگ کاغذ سفید پیدا کردم، با دو جمله کوتاه که به سبک بچه های مدرسه وسط یک جلسه ی نسبتا رسمی جمعی بین من و دوستم رد و بدل شده بود، شاید 7-8 سال پیش. پرسیده بودم: "موقع خواندن صدایم اضطراب داشت؟" و دو جمله بعد که دوستم جواب داده بود. وضعیت ایده آل! در لحظه توانسته بودم، بازخورد وضع نگران خودم را بگیرم.

یکدفعه دلم ریخت، مثل قسمتی از عضو آسیب دیده بدن، که رویش فشار می آوری و دردش باز همه جا پخش می شود و دوباره تمام رشته های اعصابت تحریک می شوند. یادم افتاد که دلم دوستهایم را می خواهد.

من دلم برای سه تا دوستم تنگ شده است.

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

حق انتخاب پوشش، با کدام فرهنگ؟ برای کی؟


چهار- پنج سال پیش بود که در یک پرواز باید خط عوض می کردم. هیچ کدام از هواپیمایی ها ایرانی نبود، ولی اولی به مقصدی می رفت که گردشگران ایرانی زیادی همه فصل ها به آنجا سر می زنند و خلاصه هواپیما پر از ایرانی بود، اما خط بعدی تقریبن به جز ما هیچ ایرانی دیگری نداشت، یا اگر هم داشت به چشم من نیآمد.
طبیعی است که در هر دو هواپیما، روسری و مانتویم را درآوردم، اما با دو حس متفاوت از امنیت.
هواپیمای اول با جمعیت زیاد هم وطنان، به شدت ناامن بود، مثل خیابان های تهران، مثل وقتی که به هر دلیلی زمین می خوری و مانتو یا دامنت دو وجب بالا می رود و چشم های گرسنه سر تا پایت را برانداز می کنند و نیش ها تا بناگوش باز می شود، شاید تکه هایی هم بشنوی، که البته این آخری در هواپیما درست به همان شکل نبود، ولی خوب شکل شیکان و با کلاسش همچنان حضور داشت.
تنها اتفاقی که افتاده بود شال دو وجبی روی سرم را برداشته بودم و مانتوی تا زانو بلند را درآورده بودم که زیرش یک بلوز آستین کوتاه (به اصطلاح خیاط ها سه ربع) معمولی تنم بود و شلوار کتان کلفت.
هواپیمای بعدی، با غم غربت از هم وطنان، حس آرامش داشت. هیچ کس خیره نمی شد، هیچ کس حتی نگاهم نمی کرد. انگار داشتم در یک مسیر خالی قدم می زدم، از بس سنگینی نگاه وجود نداشت.

****
چند تا عروسی و مهمانی رفتید که زن و مرد با هم یک جا باشند و دعوایی بین مردان درنگیرد که به ناموس من نگاه کردی، یا خودت را بهش چسباندی، یا دستت را... . فکر کنم کسی پیدا نشود بگوید در ایران اصلا تجربه ای از این جور اتفاقات ندارد.

****
کی ها در فیس بوک نیستند؟
داستان فرهنگ به رسمیت نشناختن حق پوشش زنان جامعه ایران است و یک رنگ بودن آسمان همه جای دنیا.
کمپینی راه افتاده برای مخالفت با حجاب اجباری، کجا؟ در شبکه اجتماعی فیلتر شده فیس بوک.
زن همسایه مان عضو فیس بوک نیست. زن سرایدار ساختمان شرکت هم عضو فیس بوک نیست. زن خواربار فروش محله که صاحب مغازه است و به تنهایی یک خواربار فروشی را می گرداند هم عضو فیس بوک نیست.
گذشته از اینها هیچ کدام از دبیران دبیرستانم که خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم، عضو فیس بوک نیستند.
خانم دکتر، متخصص زنانی هم که مرتب پیشش می روم، عضو فیس بوک نیست.
خانم دکتر، استاد دانشگاهم که ام اس دارد و هر روز با ماشین شخصی و عصا سر کلاس ها حاضر می شد، هم عضو فیس بوک نیست.
کافی بود برای سنجیدن بستری که در آن چنین شعاری راه افتاده است؟!

حالا خود فیس بوک
 هیچ دوستِ دختری را که با نام و عکس واقعی خودش در فیس بوک عضو شده باشد، نمی شناسم که لااقل یک عکس بی حجاب در فیس بوک نداشته باشد.
اگر قرار باشد همه دخترانی را که با نام شخصی، عکس شخصی و بدون حجاب خود را در فیس بوک به اشتراک می گذراند، زیر یک چادر جمع کرد، آن چادر باید حرف های خیلی بیشتری از فیس بوک داشته باشد.
مثلن فیس بوک، به اشتراک گذاشتن عکس را و حتی جمله و متن را هم دارد، ولی راجع به کلیشه های جنسیتی، گزینهء انتخابی ندارد جز انتخاب تک تک افراد، وقتی گروهی غیر شفاف با داعیه حق زنان، می خواهد همه زنان ایرانی عضو فیس بوک را به اعتبار گروه خودش اضافه کند، دست کم می تواند کلیشه های جنسیتی را دیگر بازتولید نکند.
کلیشه های جنسیتی مثل:  دختران مو بلند، دختران دامن پوش،دختری با لباسی شبیه «پری دریایی» و شالی که با موهای باز و بلند به باد سپرده شده است، در عکس روی لوگوی این کمپین؛ گذشته از تبدیل آن به کلوپ عکس های یادگاری، گذشته از بحث هایی با تم خاله زنکی/ عمو مردکی روشنفکرانه.

****
یک بازی دیگر (می گویم بازی، چون به نظرم کمپین حجاب اختیاری هم بیشتر شبیه بازی شده است تا واقعیت مورد نیاز جامعه) دعوت زنان برای نوشتن خاطره های شان از حجاب اجباری و پوشش آزاد است.
این یکی جالب تر است چوت خاطره وار و روایت گونه از زبان خود زنان نقل می شود، ولی مگر همه زنان وبلاگ نویس تا به حال هچ از زندگی خودشان در ایران، از داستان حجاب و گره روسری هایشان ننوشته اند؟ منظورم امسال و حتی بعد از انتخابات 88 نیست؛ منظورم تمام روزهای وبلاگ نویسی فارسی است. چند سال شد؟
10 سال- 11 سال؟
چند تا پایان نامه کار شده روی وبلاگ نویسی، زنانه نویسی، خودنمایانی زنان، و البته داستان گره روسری که موضوع جدانشدنی زندگی همه زنان ایران است.

****

همه اینها را به این معنی نمی نویسم که یعنی باز- خاطره نویسی بیهوده است. فقط می خواهم بگویم حواسمان به انرژی هایی که گذاشته می شود باشد. حواسمان باشد، دختران ساکن ایران این روزها در ون های گشت ارشاد با هم سرود می خوانند و جلوی دوربین ثبت عکس وزرا ژست می گیرند و مانتوهای بلند تعویضی با مانتوی خودشان را زیر مانتوی قبلی می پوشند و از وزار خارج می شوند و خلاصه برخورد نظامی را به وسیله تفریح خودشان تبدیل کرده اند. در عوض دختران چادری که چادر انتخابشان بوده است، چند سالی است که به برخورد نظامی با حجاب دوست های دیگرنشان اعتراض می کنند، بدون این که عکسی بی حجاب از خودشان جایی منتشر کنند.

و بعد از همه ی اینها، برای فرهنگ رخنه کردن در زندگی مردم ایران چه برنامه ای داریم؟
اگر روزی انتخاب پوشش زنان، به خودشان واگذار بشود، چقدر امنیت برای زنان ایرانی بدون حجاب فعلی از طرف خود مردم تامین می شود؟
برنامه های آگاه سازی فیس بوک به چند درصد جامعه ایران می رسد؟
برنامه های انجام شده زمان قبل، تا چه اندازه برای روزگار امروز مفید است؟
چه تعدادی از روشنفکران دینی و حتی غیر دینی، هر انتخاب پوششی از همسرانشان را می پذیرند؟ (شاید جای این چالش ها بین بحث های حجاب خالی است)
و چندین سوال دیگر که در کمپین نه به حجاب اجباری، و حتی فراخوان خاطره نویسی از حجاب اجباری، بی جواب بوده است.

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

نامه

این شعر حافظ، با اجرای نامجو هر بار ویرانی جدیدی در من به پا می کند:

هر چند کازمودم، از وی نبود سودم
مَن جرّب المُجرّب حَلّت بهِ النَّدامه

گاه ویرانی آت و آشغال ها و باز نشانی شکوفایی شادی بسیار،
گاه ویرانی خرابی و خمودی روح

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

سه سال بعد از خرداد 88


از وقتی وبلاگس نویسی بین روزهای شلوغ کاری و بعد از خستگی کار و یا حتی بین کارهای مختلف و گاهی وسط صحبت کردن ها انجام شده است، دیگر وقت کمتری برای نوشتن و ویرایششان گذاشته ام. هر چقدر هم کلنجار با موضوع و حتی متن بوده است بیشتر در ذهن اتفاق افتاده است تا روی برگه (حالا شما این برگه را بگیر فایل وورد یا حتی ادیتور خود بلاگ اسپات)؛ اما این متن را چندین بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم، (مبادا حرفی بزنم به کسی بربخورد).
این روزها باز خرداد است و فضای مجازی و رسانه ای خارج از کشور پر شده است از زنده کردن روزهای خرداد سه سال قبل. یکی هر چی موزیک بوده است پخش می کند. یکی عکسها و فیلم های ساخته شده را می گذارد. یکی روزشمار کشته ها را می خواند. یک سری پرچم بلند سبز را می گیرند دستشان و تو هوای بهاری اروپا و شاید تابستانی آمریکا، زیرش پر می شوند و بازگویی شعارهای سه سال قبل. فضای مجازی هم که باز هر کی به نوعی. یکی خاطره می نویسد. یکی شعر می نویسد. یکی شعارهای آن روز را می نویسد. یکی یکی یکی...
صدا و سیما یک برنامه دارد،"به یاد شهدا"؛ از بس این را هر روز با بدترین و تکراری ترین شکل و کلیشه های ممکن پخش کرده اند که دیگر نه کسی نگاه می کند، نه کسی فکر می کند و نه کسی از آدمی که دارد دفترچه خاطرات یا وثیت نامه یا حرف های مادرش را نشان می دهد یادی می کند.
امسال هم به نظرم آمد نوشتن از روزهای اعتراضی خرداد 88 بدجور دارد به کلیشه ی بی اثر و فناکننده اصل ماجرا تبدیل می شود. به خصوص که زندگی این روزهای مردم در ایران هم بخش مهم و نقطه عطف تاریخ معاصر خواهد شد.

وقتی هر روز فشار اقتصادی دارد کمر مردم را خمیده تر می کند، وقتی به بهانه سه دوره مذاکرات هسته ای قیمت مسکن 50-60 درصد افزایش پیدا می کند، وقتی سن سرطان و مرگ به زیر 30 سال می رسد، وقتی آسیب های اجتماعی نه در روزنامه و خبر، بلکه در خانه دیوار به دیوارمان، بلکه حتی در خانه خودمان روز به روز بیشتر می شود، وقتی بیکاری و انسان فروشی خبر روزمره می شود، دیگر سالگرد سکوت اعتراضی مردم سه سال پیش با عکس و فیلم و موزیک و خاطره تاثیری بر چیزی ندارد.
این روزها مردم در نزاع خیابانی با چاقو همدیگر را می کشند و در دعوا سر جای پارک ماشین گوش و انگشت همدیگر را با دندان می کنند و بی قراری فرزندانشان را با به سیخ کشیدن آنها آرام می کنند.

و هنوز خیلی ها بعد از سه سال هم چنان در زندانند و هر روز به جرمهای نکرده شان، و به ناتوانی جسم تنیده شان اضافه می شود. 
 
آنگ سان سوچی حدود 20 سال در حصر خانگی، از کشورش خارج نمی شده است، مبادا نگذارند، برگردد و نفهمد در کشوری که برایش مبارزه و مقاومت می کند، چی می گذرد.
هر کس و هر کشوری شرایط و ظرفیت خاص خودش را دارد و هر انتخابی در جای خودش قابل احترام است.

اما چیزی که مسلم است این است که عکس و فیلم و موزیک و خاطره از اتفاق و خواست جمعی، به تنهایی کوچکترین قدمی درحرکت رو به جلو نیست.