یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳

فینگولی به جای بتافرون

دو سه تا نکته کوچک را بنویسم برای کسانی که اینجا را می‌خوانند.
-          مدتی است، شاید بیشتر از پنج سال، روایت‌هایی که از زندگی شخصی و روزمره‌ام می‌نویسم با گذشت مدت‌زمان حداقل یکی دو هفته‌ای است. یعنی به‌قول‌معروف داغی داستان‌ها خوابیده است و بعد اینجا می‌نویسم. بنابراین معمولاً در حال عمومی خوبی هستم که می‌نویسم.
-          این چند هفته بیشتر از اتفاق‌های نه‌چندان خوشایند نوشتم، معنی‌اش این نیست که همه‌چیز ناخوشایند بوده است. بیشتر می‌خواستم در نوشته‌هایم سیر زمانی را حفظ کنم. بنابراین از نگران کردنتان متأسفم و جدا از سیر زمانی واقعی، الآن همه‌چیز خوب است.
خلاصه اینکه خبر خیلی خوب اینکه دیگر آمپول بتافرون استفاده نمی‌کنم و به‌جایش طی مراسمی داروی خوراکی جدید مصرف می‌کنم.
اینکه چی است و خوبی‌ها و عوارضش چه جور است و چطور تجویز و مصرف می‌شود، را سعی می‌کنم مفصل بنویسم.

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۳

کورتن تراپی در ام اس

کورتن تراپی یک‌جور درمان موقتی است. برای بیماری‌های زیادی استفاده می‌شود. نسبت به نوع و حدت بیماری مقدار و نوعش متفاوت است.
از دردهای عضلانی و استخوانی و حساسیت گرفته تا برای حمله‌های شدید ام‌اس و حتی سرطان.
شنیده بودم که کسانی با بیماری مشترک و پزشک مشترک، گاهی سر حمله مجدد ام‌اس، آمپول کورتن برایشان تجویزشده بود اما بدون بستری شدن و با تزریق در منزل. برایم سؤال بود که چرا من باید بستری بشوم ولی آن‌ها نه. مشخص شد که نوع حمله و میزان آن و به‌تبع دوز تجویزشده متفاوت بوده است.
کورتن تراپی، معمولاً درمان نمی‌کند، فقط التهاب را برطرف می‌کند. و عوارضش، زیاد و عجیب است. دقیقاً چرا را نمی‌دانم و فرصت نشد بیشتر تو سایت‌های پزشکی راجع بهش بخوانم. ولی فعلاً که باوجوداین همه عوارض بد به خاطر سرعت تأثیرش تجویز می‌شود و خیلی از پزشک‌ها هم ازش استفاده می‌کنند.
عوارض کورتن
در طول مصرف، جذب نمک یا همان سدیم را زیاد می‌کند و پتاسیم بدن را دفع می‌کند و اگر دیر بجنبی و تغذیه را میزان نکنی، مثل گوسفندانی که برای فروش به شان آب‌نمک می‌دهند که پروار بشوند، به همان سرعت و شدت باد می‌کنی و چاق می‌شوی و چه‌بسا چربی بدنت هم زیاد می‌شود و حالا کم کردن آن زمان خیلی بیشتری می‌برد.
مکانیسم دقیق اثر و کار کورتن را نمی‌دانم ولی چون به‌سرعت التهاب‌ها را کم می‌کند، به همان نسبت هم سیستم ایمنی بدن را پایین می‌آورد. برای همین به بیماران سرطانی که تحت درمان کورتن یا به‌اصطلاح عمومی شیمی‌درمانی، هستند، معمولاً توصیه می‌شود خیلی دیدوبازدید نکنند یا در جاهای شلوغ و آلوده تردد نکنند و از تماس با بیماران دیگر به‌شدت پرهیز کنند. و حتی در موارد خیلی پیش رفته و افراد مسن، چند روز ابتدایی شیمی‌درمانی آن‌ها را در محیط قرنطینه و ایزوله نگه می‌دارند که در ضعف سیستم ایمنی بدن به بیماری دیگری مبتلا نشوند.
خلاصه که یکی از عوارض این کورتن تراپی برای من هم همین بود. به‌محض اینکه از بیمارستان آمدم بیرون ظرف یک نصف روز، تمام دهان و مجاری ابتدایی تنفسی‌ام آفت زد. به خیال خودم می‌خواستم فردای ترخیص از بیمارستان بروم سر کار. ولی ضعف سیستم ایمنی کلاً زمین‌گیرم کرد.
عوارض دیگر پالس تراپی یا کورتن تراپی به‌طور خلاصه:
-          التهاب پوستی، مثل آفتاب‌سوختگی هم رنگ پوست تغییر می‌کند و هم درد پوستی وجود دارد.
-          نازک کردن پوست که یکی از اثراتش جوش‌های پوستی در نواحی هست که قبلاً جوش نداشته است مثل بین لاله گوش، روی گردن و روی زانو پا
-          افزایش اشتها
-          به هم خوردن قاعدگی در زنان
-          تحلیل رفتن انرژی عضلات
-          جلوگیری از رسوب کلسیم و درنتیجه پوکی استخوان
-          ریزش موهای سر
-          رشد و افزایش موهای زائد بدن
تقریباً بیشتر عوارض را (به‌جز پوکی استخوان که شاید باید در زمان بیشتری اثرش مشخص بشود) خیلی سریع تجربه کردم. اوایلش نگران شدم به‌خصوص به خاطر درد نای و دهان و گلو که به خاطر آفت به وجود آمده بود ولی بعد کم‌کم پیدا کردم که هرکدام از این اشکالات جدید از کجا می‌آید. از همه ناامیدکننده‌تر ضعف عضلانی بود، موقع صحبت کردن حضوری با مخاطبم، بیشتر از ۴-۵ دقیقه نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز نگه‌دارم و می‌گفتم من چشم‌هایم را می‌بندم چون خسته شدم ولی گوش می‌دهم و تو ادامه بدهد و خودم می‌زدم زیر خنده به وضع اسفبارم.
رژیم غذایی توصیه‌شده
رژیم توصیه‌شده برای روزهایی که از کورتن استفاده می‌شود، کم‌نمک و کم‌چرب  و کم کربوهیدرات و پر پتاسیم و پرپروتئین و پر کلسیم است. تقریباً معلوم است که هرکدام چرا. کم کربوهیدرات (غذاهای شامل برنج و نان و سیب‌زمینی) هم برای جلوگیری از افزایش چربی و جلوگیری از چاقی. و پرپروتئین برای تقویت عضلات بدن.
زمان ماندگاری عوارض و تأثیر درمانی
دکتر به من گفت عوارض جانبی به نسبت دوز کورتن تزریق‌شده به من تا ۸ هفته در بدن من خواهد بود. و از آن‌طرف عوارض حمله، یعنی سرگیجه و لرزش و ... دست‌کم تا ۳ ماه دیگر خفیف‌تر ولی همچنان وجود دارد. این‌که بعد از ۳ ماه چی می‌شود، بسته به این‌که من در چه محیط و با چه روحیه‌ای زندگی کنم و سبک زندگی‌ام چی باشد، غلاف‌های ملینم تحلیل رفته در این بخش از رشته‌های عصبی موردحمله، شروع به ترمیم خودشان می‌کنند.

دیگر چی؟
یک‌چیزی خودم را خیلی اذیت کرد این بار و آن فراموشی ماهیت این بیماری بود. فکر می‌کردم بعد از دست‌کم چهار سال، با رعایت بیشتر چیزها و کم کردن خیلی از برنامه‌ها و ورزش مرتب و به حداقل رساندن نگرانی و استرس چرا دوباره یک حمله دیگر اتفاق افتاد؟ دو سه هفته بعد از حمله از دکتر پرسیدم. گفت این مدل بیماری تو است. ممکن است تا ۲۰ سال دیگر حمله نداشته باشی، ولی بعد دوباره یک حمله. یادم افتاد RRMS مدل بیماری من است و جالب اینکه چهار سال پیش راجع بهش نوشته بودم. باورش برایم سخت بود که نوشته بودم که تصور و القای اینکه فلانی خوب شده است و دیگر بهمان و تو هم کاش ... این‌طوری کن شاید ... در مورد این بیماری صادق نیست و با بیماران ام‌اس این‌طور برخورد نکنید ولی به‌هرحال تمام القائات اطرافیانم و شاید خوش‌خیالی ذهن ساده گیر، تصور من را هم نسبت به وضعیت خودم در این چهار سال تغییر داده بود و باز با این حمله ازنظر روحی اذیت شدم.
بماند که سوا‌ل‌های رایج برای همدردی که چی شد دوباره؟ چی کار کردی این جوری شدی؟ حواست به خودت نیست و ... تندتر گاهی که کی می‌خواهی دست برداری؟ (نمی‌دانم از چی) همچنان انگار چاشنی داستان خواهد بود.

در بیمارستان دکتر ام آر آی امسال و چهار سال قبل را می‌دیدند و با یک خانم دکتر دیگر که هم سابقه دکتر ماست صحبت می‌کردند. خانم دکتر می‌گفت، خیلی خوبه، تمام پلاک‌های درگیر آن موقع ترمیم‌شده است و فکر کنم یعنی حاصل تلاش این چهار سال. ولی معنی‌اش این نیست که دیگر حمله‌ای در کار نیست. فقط اینکه شاید یعنی این چهار سال همزیستی خوب انجام‌شده است. 

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۳

شکل حمله: سرگیجه

هی نوشتن را به تأخیر می‌اندازم که از احساسات و هیجان‌های اولیه کم بشود و شاید دانستنی‌هایم و داده‌هایم بیشتر بشود و چیزی که می‌نویسم دست‌کم به درد کسی بخورد. هنوز هم خیلی چیزها مبهم‌اند برایم و روند گردآوری ادامه دارد.
دومین حمله بیماری ‌ام اس بعد از بیش از چهار سال برای من اتفاق افتاد. به ریختی غیر از همه آن چیزهای همه‌گیر و معمول که دیده بودم و خوانده بودم. سرگیجه vertigo. این بار حمله به گیج گاه. شاید همین بیشتر از خود سرگیجه گیجم کرد. چون در مورد من هر عدم تعادل جسمی و روانی از بچگی به تهوع می‌رسید. این سرگیجه، استفراغ شدید و پشت‌هم آورد. از باز بودن چشم‌ها، غلتیدن حتی با چشم بسته تا خوردن یک قاشق آب هم استفراغ هیچ را، چون دیگر چیزی عملاً در معده نبود جز اسید معمول، همراه کرد.
به‌اندازه یک هفته حتی کمتر، دو روز به‌محض بیداری یا حتی قبل از بیداری، وقتی تازه خواب می‌بینی و روحت سبک می‌شود و کم‌کم به محیط واقعی برمی‌گردی، سرگیجه شدید و استفراغ‌ها شروع شد. روز اول با اورژانس (که باشد برای یک باری بنویسم که کمکی نمی‌کنند این خدماتی‌های جان‌برکف اورژانس) و سرم و آمپول ضد تهوع و آمپول‌های کمکی سر شد تا نزدیک‌های غروب توانستم چشم‌هایم را باز نگه‌دارم. سه چهار روز تعطیلی بود و خانه‌نشینی و استراحت که انواع احتمال خستگی، فشار پایین، مسمومیت، گرمازدگی را رفع شده گذاشت و روز دوم درست فردا صبح تعطیلات باز به همان حالت قبل تکرار شد. مستقیم با چشم بسته و آژانس، از تماس با اورژانس قبلی تجربه شد، با چند کیسه خالی برای استفراغ‌های احتمالی کشانده شدم به بیمارستان. بخش اورژانس سرپایی که ظرف ۵ دقیقه به‌ناچار با استفاده از کیسه‌های همراهم به بیمار بدحال و برانکار فوری تبدیل شدم.
آنجا هم بعد از سرم و آمپول ضد تهوع که توانستم چشم‌هایم را بازکنم بااینکه همان اول موقع شرح‌حال دو سه بار گفتم و گفتیم که من ام‌اس دارم، باز می‌رفتند و می‌آمدند و احتمال بارداری را می‌پرسیدند و من هر بار قطعی می‌گفتم نه و باز نفر بعد به همان شکل. آزمایش خون چند دفعه، کنترل قند با آزمایش ادرار، عکس قفسه سینه، نوار قلب و سونوگرافی از کلیه گرفتند و آخر هم باز سونوگرافی از رحم و تست بارداری آن وسط‌ها به‌زور رد کردند که لابد تأثیر بیانات آقا را روی من ببینند. دیگر نزدیک‌های ظهر بود من رو برانکار تو اورژانس بودم و هرکدام از رزیدنت‌ها می‌آمدند هر کی یک نظری می‌داد و باز من را حل می‌دادم به یک تست دیگر. یکی این وسط‌ها گفت بچه‌های نورولوژی سر کلاس‌اند، بعدش می‌آیند. دکتر ... (نورولوژیستی که پیشش می‌روم) هم بعد از کلاسش می‌آید. یک نفس راحت کشیدم که بالاخره از دست این آزمایش‌ها و تست‌های اضافی راحت می‌شوم. نفهمیدم چند دقیقه گذشت چون انگار رها کرده بودند و ضد تهوع اثر کرده بود. چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد.
یک گروه پزشک دیگر آمدند، دکتر من هم بینشان بود و یک خانم دکتری که روپوش سفید داشت مثل بقیه ولی برخلاف بقیه به‌جای مقنعه، شال آبی آسمانی سرش بود. خیلی به نظرم آشنا می‌آمد. رو برانکار که حالا کنار یک دیوار بود، با کمک دیوار و دسته برانکار نشستم. دکتر آمد جلو و حال احوال کرد و پرسید اینجا چی کار می‌کنی؟ وضع و حالم را گفتم. زمان و تعداد دفعات تکرار را پرسید، چون شاید کمتر از یک ماه پیش مطبش بودم و همه‌چیز خوب بود. به خانم دکتر شال آبی یک چیزهایی گفت و پرسید من را یادشه یا نه و باز یک چیزهای به زبان خودشان گفتند که لابد نشانی وضع ۴ سال پیشم بود. یادم افتاد که خانم دکتر آن موقع رزیدنت ارشد بود و چقدر هم پرکار. روزی دو سه بار می‌رفت تو اتاق و می‌آمد و همه رفقا و همکلاسی هاشو ۲-۳ نفری، یا تک‌تک می‌آورد که لابد این مورد را هم ببینند. حظ کردم! درسش تمام‌شده و لابد استادیار است که مثل بقیه مجبور به مقنعه نیست. آن وسط نگاهش کردم و خندیدم. به نشان آشنایی حالش را پرسیدم. دکتر یکی دو مدل معاینه کرد و یک چیزهایی گفت و تو پرونده‌ام نوشتند و بعد زد پشتم و بااحتیاط گفت دو سه روز بیا بالا، منظورش بخش نورولوژی بود، پیش خودمان چند تا آمپول بزنیم. انگار رفیقت را تو کوچه دم در دیدی و تعارفش می‌کنی دو- سه روز بیاید بالا خانه‌تان. امشب هم ام آر ای بگیرند، باز دست گذاشت پشتم و لبخندی زد و گفت خوب می‌شوی. هنوز جون نداشتم که باهاش چانه‌بزنم یا حتی چیزی بپرسم. ولی خب حدس زدم باز هم کورتن تراپی و احتمالاً همه این‌ها یک حمله دیگر بوده است. ولی با آن مدل دستور بستری دادن رفقاتی مگر می‌شود آدم چیز دیگری هم بپرسد. به‌خصوص وقتی از صبح آن‌همه چلانده و کشانده شدم و باز تشخیص‌ها همه بی‌ربط بوده است.

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۳

تاثیر کی به رو به کی؟

همسر و آقای دوست با هم می‌آیند تو اتاق، ملاقات. سلام و حال و احوال و در ضمن دست دادن. با هم‌اتاقی‌ها هم سلام و احوال‌پرسی و آشنایی. بعد دیگر می شینیم یک‌ساعتی به گپ و گفت و تعریف حاشیه‌های جالب اخبار بیرون برای عوض کردن روحیه من. چیدن برنامه نمایش شب به توصیه مؤکد من که حتماً بروید و همسر را هم همراهش کنید که بی‌حال و حوصله تنها نماند. این بین هم دوستان دیگر می‌آیند و همراه می‌شوند و می‌روند و باز به همان وضع.
همه رفقا و آشنایان به زور پرستارها و کارکنان بیمارستان بالاخره اتاق را خلوت می‌کنند و همسر وسایلی که قرار بود بیاورد و من کتاب‌های خوانده‌شده و وسایلی که قرار بود ببرد را ردوبدل می‌کنیم و توصیه‌های دوطرفه که شاید بهانه ۱۰ دقیقه اضافه ماندن تو راهرو باشد.
به‌محض این‌که برمی‌گردم تو اتاق به شوخی ولی با تحکم می‌گوید: «دفعه بعد به شوهرت می‌گویم؛ چرا با آن مرده [آقای دوست] دست دادی؟» با چشم‌های گرد بلندبلند می‌خندم: «مرده کیه؟ دوستمان را می‌گویی؟ خب دوستیم با هم. اشکالی داره مگه؟» گره کج شده روسری‌اش را صاف می‌کند و می‌رود سر یخچال آبمیوه درمی‌آورد و می‌ریزد تو لیوان خودش و ما دو نفر دیگر و می‌گوید: «خب دوست باشید ولی دست دادی باهاش» حالا دیگر آن یکی هم‌اتاقی هم با من همراه شده و خنده هامون داره بلندتر می‌شود و شوخی و جدی هی چیزهای دیگر اضافه می‌کنیم. می‌گویم: «اُه اُه شانس آوردی همسر تو آمده بود، می‌خواستم با اون هم دست بدهم. بعدشم همسر من هم با دوست‌های دخترمان دست داد با شماها دست نداد؟» و خلاصه باز شلیک خنده هامون و شوخی‌ها ما دو نفر دیگر و همراهی توأم با تعجب هم‌اتاقی بیست‌وهفت‌ساله‌مان که ۴-۵ سالی است ساکن تهران شده است و در یکی از محله‌های نسبتی گران غرب تهران زندگی می‌کند.
آخر روز که نورها را کم کردند و داروهای آخر شب را می‌دهند و فضای خواب آماده می‌شود، ریمل و خط چشمش را با دستمال پاک می‌کند و سؤال‌های جدی‌تر می‌پرسد و من هم مسواک را دستم آماده می‌کنم و جدی‌تر تعریف می‌کنم که مثل ما دو-سه نفر که این ۳-۴ روز با هم صمیمی شدیم و صحبت می‌کنیم و می‌گوییم و می‌خندیم و دست می‌دهیم و گاهی به پشت هم می‌زنیم و ... خب با دوست‌های دیگر هم همین‌جوری است، حالا دختر یا پسر خیلی فرقی نمی‌کند. آن دوستمان هم همین‌جوری به نظر می‌آید و همسر هم و شاید بقیه دوست‌ها تا حدودی. دقیق گوش می‌کند و یک چیزهایی از احساس من و همسر می‌پرسد و چگونگی حل کردن موضوعی شبیه این بینمان.

یاد خبرهای گاه‌به‌گاه دست دادن، روبوسی کردن، سفر رفتن و ... هنرمندان و سیاسیون و حاشیه‌های واکنش‌های همیشگی تند و بی‌ربط و حتی خنده‌دار دیگر اربابان قدرت و رسانه داخلی افتادم. نمی‌دانم قدرت ذهنیت و زندگی مردم را کنترل می‌کند یا مردم شیوه قدرت ورزی را.

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۳

secend attack

دو هفته داستان خواندم. بعد از مدتها تشنه کتابی. کوتاه، بلند، ترجمه، نوشته. بی استرس. گاهی که چشمهایم رو هم می رفت نگرانیی نبود که بیدارم کند. دیوارهای سفید. لباس های خنک صورتی که اراده می کردی یک دست دیگر تمیز تحویلت می دادند. هنوز به گرسنگی نرسیده بودی غذا آماده بود. همه چیز روزی سه چهار بار چک می شد. فشار، دما، نبض. کامپیوتر، لپ تاپ نبود. تلفن ثابت نبود. موبایل را هم می شد بی صدا کرد و گاهی بی جواب گذاشت. از همه مهم تر ماشین نبود.
گرچه بی مقدمه و بی برنامه ریزی شروع شد ولی آن قدر که آدم از دور تصورش را می کند سخت نبود. یا دست کم برای من سخت نبود. می گویم برای من چون بعد از یک هفته دیدم همسر و خانه سخت گذارندند؛ دارم سعی می کنم به روال قبل برگردانم. گرچه خودم هنوز نمی دانم درست چی به چی شده است که به این روز افتادم. تمرکزم روی جزئیاتم را ناچارا زیاد کردم. یک چیزهایی را هم دارم رها می کنم اگر بتوانم.
از روی ام. آر. آی می پرسد سکسکه هم داشتی؟ با دهان باز فکر می کنم و می گویم آره فکر کنم حدود دو هفته پیش شاید چند دقیقه ای طولانی شد. و متحیر می شوم از این جزئیاتی که به هم می ریزد و نمی فهمم و می فهمم. بیشتر از این الان نمی کشم. شاید بعد...

پس نوشت:*** بلاگر از فیلتر درآمده است. گرچه آکواریوم هنوز فیلتر است.

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳

بین الان و قبل


سه چهار سال شاید برای کلنجار با زیر و بم های یک آدم کافی است. از یک جایی به بعد انگار باز سُر می خوری تو لایه های گذشته ات. تو در لایه های گذشته خودت. او در لایه های گذشته خودش. گاهی هم هر کدام سرکی در لایه های گذشته دیگری.

گفتم: اگر من بودم این طور نمی پرسیدم. چه لزومی داشت بین این همه آدم، حالا درست آن یکی؟

-          آره درک می کنم.

و فقط همین.

 

انگار انباشت اتفاقات، خاطره ها، روزمرگی های خوب و بد تو ذهنم آنقدر زیاد و سر ریز است که هر لحظه، با کوچک ترین تکانی، یک بخش از رویدادها از لا و لوهای حافظه ام بیرون می آید. بیشتر در خواب و اگر یادم بماند و بهش فکر کنم گاهی بیرونی تر می شود.

خواب دیدم. نه من اینجا بودم، نه او آنجا. جایی میانی بود. بهار یا پاییز. چه فرق می کند، وقتی اوایلشان باشد و شبیه به هم. دامن میانه قد پوشیده بودم، شاید رنگ تیره و نه چندان گرم. شاید چهارخونه طوسی و صورتی، شاید صورتی چرک، شاید قهوه ای تیره. در خواب چندان مهم نبود. ولی بلوزه سفیدم هم بود. کاملا سفید. همان یقه هفت بازی که دو لت جلوی بالاتنه از دو سر شانه تا میانه سینه، بی خیال و سر خوش روی هم می آیند و گاهی هم نمی آیند. همان که باید لت ها را زیر پستان ها محکم کنی تا پاپیون ریز سفیدش درست بین دو پستان ثابت بایستد. شاید بیشتر از دو بار نپوشیدمش، یک بار نزد خانواده جدید رفیق قدیمی و یار گرمابه و گلستان، یک بار هم خارج از این دیار چشم تنگ. چندین بار هم قبل از مهمانی پوشیدم و درآوردم. همیشه کسی بوده است که فکر کردم نه نمی شود. شاید، مبادا، نمی شناسم، نمی دانم... در عوض هر دو باری که پوشیدم بی دردسر بوده است.

می گفتم. بلوز سفیده هم تنم بود. لاغر شده بود و جاافتاده. ته ریش نامرتبش جو گندمی بود. و دانه های سفیدش به چشم می خورد. موهای سرش از بالا، دو طرف پیشانی روی سر، تنک شده بود. جایی شبیه اتاق های آخرین هتل بود. نرده ها و کرکره ها چوبی و پنجره ها با شیشه های بزرگ و باز و ساده. صحبت می کردیم. فهمید که باز هم رفته بودم و بی خبر. متعجب و متاسف می پرسید که چرا بی خبر؟ انگار حرفی هم از بچه بود یا شاید هم فقط ذکر خاطره ای و پاک کردن احساسات و کدورت ها.

خانه آدم آشنایی بودیم، آشنای او. مثل خاله یا عمه یا کسی به این نسبت. من آنجا موقت ساکن بودم و او هم آماده بود برای دیدار. بین بینی و لب بالا، آنجایی که بهش می گویند پشت لب، گوشه هایی هست، شبیه گوشه های ذهن، یا شاید هم شبیه گوشه های موسیقی، متنوع و پیچیده در احساس؛ آرام بوسید و رفت بیرون. انگار ناهار یا شام جمعی هم بود که سر یک میز بزرگ نشسته بودیم. رفت و برگشت و اشاره کرد که یقه بلوز سفیده ام را کمی جمع و جور کنم. حسم تلخ شد. شاید کمی بعد روی تختی که برای نشستن بود زیر یک درخت بزرگ شبیه جایی مثل دربند، بی خیال اطرافم و یقه بلوز، غمگین ولو شدم... انگار می دانستم که باید به الان واقعی برگردم، احساس کردم کسی زنگ خانه مان را می زند. بیدار شدم و با چشمان نیمه باز رفتم آیفون را جواب دادم. ساعت 5 صبح بود. همسر از خواب بیدار شد و گفت کسی زنگ نزد عزیزم. انگار می دانستم، بدیهی گفتم آره خواب دیدم و باز برگشتم رو تخت خواب و سُر خوردم زیر لحاف.

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

آغاز هذیان 93

آپارتمان زشت و نچسب خالی شده است. یک جور عجیبی از 28- 29 ام اسفند دیگه معلوم است کسی نیست. می گویم پس فقط ما زاده این شهر بوده ایم؟ بقیه همه مهاجرند؟ می گوید ولی هنوز بوی غذا می آید. بد از 3-4 روز سکوت معلوم می شود پیرزن طبقه دوم هست. اما گویا تنهاست. نه مهمانی، نه پسری که باهاش زندگی می کرد، نه هیچ کس دیگر... این خانم هم ترک زبان است. از 4-5 تا جمله ای که باهاش حرف زدم، سه تا جمله من را او نفهمیده است، و از تعارف های او هم من جز درک کلی، درک مطلب دقیق تری نداشتم. به هر حال حاج خانم گویا تنها مانده است. همین شد که دو روز با خیال راحت شستیم و سابیدیم و جا به جا کردیم و کشیدیم، بدون اینکه کارمند صدا و سیمای همیشه مزاحم، دم در سر و کله اش پیدا بشود.
به طرز عجیبی دست و دلم به تمیز کاری نمی رفت. برعکس سال های قبل که دوست داشتم زودی خانه تمیر و مرتب بشود، اینجا انگار دیگر برایم فرق نمی کند. کثیف باشد، نباشد... وقتی همه گلدان ها مریض شده اند دیگر چه فرقی می کند. دو هفته آخر خیلی بد بود. یک وقت هایی هست که می گویی دیگر نمی توانم و تمام. می بری همه چیز را می ریزی و می روی. کم پیش آمده این همه قطعی به اینجا برسم ولی رسیدم.
نمی خواستم از خواب ها بنویسم، تقصیر محسن شد با این تیترهای غلیظش که تا بلاگرهای فیدلی را بعد از یک هفته باز کردم، آن فقط آپ کرده بود و با تیتر کابوسش دیده می شد. دو شب با یک شب در میان فاصله، تو خواب حرف می زدم. دقیق نمی دانم چطور ولی به هر حال بیدارش کرده بودم. هر دو شب آمد کنارم و آرام بیدارم کرد. گفت خواب دیدم و بلندم کرد که نیم خیز آب بخورم. شب اول کنارش نخوابیده بودم. بیرون کنار شوفاژ کز کرده بودم و و از تب و لرز هی گرم و سردم می شد. بعد از بیدار شدن زدم زیر گریه و گفتم من را زد، داشتم ماجرای خواب را بلند بلند تعریف می کردم. بعدش هم هر چی گفت بیا تو اتاق بخواب، تو خواب و بیدار نخواستم بروم. بالش و پتوش را آورد و کنار من رو زمین خوابید تا صبح. شب بعدی ولی تو اتاق کنارش خوابیده بودم. از این خواب های زهر ماری که می دانی خوابی ولی بیدار نمی شوی. می خواهی حرف بزنی ولی نمی توانی، می خواهی چیزی را بکشی ولی دستتت بلند نمی شود. یک خواب بی ربط که تو بیداری انعکاسش را نیاوردم. دو تا بچه کوچک را از دست دو تا گربه می کشیدم و نجات می دادم. اصلا نفهمیدم چی بود و چی شد.
رفتار مردم عجیب تو ذوقم می زند. ساعت 8:30 شب تو پارک گفت وگوی تهران یک خانواده 7-8 نفری که به مسافرها می خوردند، کنار حوض مرغابی ها ایستاده بودند و تماشا می کردند. پسری 27-30 ساله یک دفعه با یک ابزارکی چیزی یکی از مرغابی های حوض را از پشت میله ها گرفت و آورد بالا سمت خودش. از صدای جانور برگشتیم. خشکم زده بود. من بین ماندن و رفتن مردد و پسرک با نگاهی به سمت ما و ایما و اشاره به همراهانش مرغابی به دست بین پرچین ها مردد... چند دقیقه ای ایستادم که ببینم می خواهد با مرغابی چه کند؟ به نظر می خواستند ببرندش. ولی نمی فهمیدم این رفتار یک جور شیطنت است یا عادی است شکار مرغابی از پارک وسط شهر یا ... حتی نمی توانم بگویم یا چی. البته کم نیست این جور شوکه شدن ها. هنگام دیدن یادگاری های روی حمام فین کاشان یا هر کاخ و موزه و هر جای توریستی دیگر. یا کول کردن یک تکه از درخت جنگل ها برای هیزم خانه فلان شهرک یا تزئین آپارتمان تهران، یا یا یا...


تقاطع اتوبان حکیم با یادگار، شهرداری گل کاشته است. چند تا صخره آماده کاشته و با یک سری مجسمه یوزپلنگ و گوزن. سر ورودی- خروجی یادگار به حکیم. مردم بی نوا همان وسط ورودی- خروجی پارک می کنند و از صخره های کامپوزیت بالا می روند که با این مجسمه های بی ربط به تهران و بی هویت عکس بگیرند. خلاصه ترافیک اولین روزهای سال سر این مجسمه های یوزپلنگ و گوزن، در کنار همدیگر، و حس توریستی مردم داستانی شده امسال.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۲

چه قدر بیش تر از آمار رسمی؟

باز بی حوصله ام. یک چیزهایی به نظرم خیلی عجیب و غریبند.
مرد تنهای طبقه پایین، سر هر موضوعی به تمام 6 واحد دیگر تذکر داده است. مستاجر است و کمتر از دو سال است ساکن آپارتمان است. هر از گاهی صدای یکی از همسایه ها بلند می شود و بقیه می فهمند ای بابا! حتما این پنجیه (مرد ساکن واحد 5) باز به یکی گیر داده است. گیر های عجیب و خارج از حوزه اختیارات او. مثلا به ما که واحد بالا سرش هستیم می گوید خانه تان را کامل فرش کنید که صدای راه رفتن تان اذیتم نکند. یا با یکی دیگر سر شکایت همسایه که هر شب، نیمه های شب، رفت و آمد با زنان صیغه ای (به قول خودش) اش، آسایش بقیه را به هم می ریزد دعوایش شده است. یا به همسایه رو به رویش می گوید که بچه هایش کی و چطور بازی کنند که تو دو متر جا، آسایش آقا به هم نریزد یا  یا  یا ... مرد روبرویی مان می گفت احتمالا در دوران کودکی اش مشکلی برایش پیش آمده است.
حالا خود این مرد روبرویی که از مشکل کودکی آن یکی می گفت، یک شب تا صبح با چند مهمان شهرستانی بلند بلند دعوا و بحث می کردند و گاهی هم صدای داد و پرخاشگری بلند بود که نمی شد تشخیص داد چی است. ما که نخوابیدیم و بعد به روایت همسرش معلوم شد، با دعوا و تهدید زن را از خانه بیرون کردند و زن هم نصف شب با یک ساک لباس به همراه مادر و برادرش از خانه رفتند. زن می گوید یک دفعه و بی دلیل مشخص دعوا شده است. خود زن هم هیچ وقت برنگشته حتی وقت هایی که می داند مرد نیست. بیشتر از یک ماه گذشته است. زن برنگشته و مرد هم یکی دو شب در طول هفته با اقوام و دوستان می آید و باز همان روال صحبت و بحث تا نزدیک های صبح هست و بقیه روزها و شب ها خانه شان خالی است.
آن یکی تعریف می کند شوهرش در دولت جدید شده مدیر عامل فلان وزارت خانه و پولش از پارو بالا می رود ولی برای زن و بچه ها به سختی پول خرج می کند. سه تا خانه و دو تا ماشینی که دارد همه به اسم خودش است. و حاضر نیست برای شرایط بهتر زندگی، از خانه قدیمی 30 ساله شان جا به جا بشوند. پسر تازه فارغ التحصیل بی کار قبل از روز سربازی پول تو جیبی می خواسته، بابا نداده است که پسرش مرد بار بیاید. مرد نگذاشته بود زن دانشگاه برود. مرد نگذاشته بود زن جایی استخدام بشود. مرد قباله ازدواج را برده گذاشته در گاو صندوق وزارت خانه که دست زن به اش نرسد. یک دختر و یک پسر بزرگ و دانشجو دارند. بعد از کلی سوال و مشورت با این وکیل و آن وکیل و رفتن به اسناد ثبت و پیدا کردن دفترخانه 25-6 سال پیش و گرفتن رونوشتی از سند ازدواج و ... مهریه 40 میلیونیش را گذاشته اجرا که از حساب 140 میلیونی مرد، به اندازه رهن یک خانه کوچک، برای زندگی دور از مرد پول بگیرد و متارکه کند. خیلی خوشحال است که بالاخره انجام شد. نمی توانم خیلی ابراز خوشحالی کنم. بعد از 25 سال زندگی، از این همه دارایی مشترک فقط 40 میلیون...
یارو خیابان  را ورود ممنوع و یک طرفه می آید و می کوبد به ماشین و بعد از دو ساعت که پلیس نمی آید، می رود و می گوید ازم شکایت کن که فرار کردم. به پلیس می گویم حالا که با تاخیر آمدی یک چیزی بنویس تا بشود شکایت کنم، می گوید کار دارم باید بروم، برو کلانتری همین محل شکایت کن.


آمار می آید: در تهران بیش از سی و اندی درصد جمعیت مشکل روانی دارند.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۲

یوگا با چشم های بسته

به لطف هوای پاک تهران، پیاده روی و ورزش در هوای باز در فرصت های اندک رفت و برگشت به محل کار و خانه و به تدریج حتی آخر شب ها در زمستان و تابستان کم و کم و کمتر و تا حدودی کاملا قطع شد. دکتر گفت باید ماهیچه ها را به کار بگیری، اینها به سمت بی کاری می روند، هر چه زودتر رهاشان کنی آنها هم زودتر بی کار می شوند. ورزش های قدیم  در خانه هم جواب نمی داد. سنگین بود و هر دو سه بار در میان کار به سرم و آمپول تقویتی و اینها می کشید. مشاور گفت یک ورزش منظم، سبک و مفید در فضای بسته با مربی و متخصص، مثل یوگا!
علامت تعجب برای این که هیچ وقت از یوگا خوشم نمی آمد. همیشه می گفتم یوگا به نظر می رسد خیلی بی تحرک و حوصله سربر است. ولی مثل خیلی دیگر از شرایط زندگی وقتی بدون چاره باشی، شود آن نا شود... وقتی راه می رفتم بعد از نیم ساعت با کمترین سرعت پایم کشیده می شد. و در اندک روزهای غیر هشداری تهران هم همه نفس و جونم بالا می آمد. با کلی تماس و صحبت با این و راضی کردن فلانی که من شاغلم و ساعت بعد از کار و اینها...بالاخره قرار شد یک بار امتحانی بروم جایی که خانم پژوهشگر متخصص معرفی کرده بود.
از همان اول خانم مدیر باشگاه حساب را باهام روشن کرد که این کلاس همه مربی اند و سالهاست که دارند یوگا کار می کنند، همه همدیگر را می شناسند و کارهاشون حرفه ای است. با خانم فلانی (مربی) صحبت می کنم ببینم نظر ایشان چی است؟
-          خانم مربی، «هاله جون» که قبلا ذکرشان رفته بود، ایشان را خانم فلانی از انجمن ام اس فرستادند می خواست امروز اگر اجازه بدهید یک جلسه شما را بیاید تا بعد تعدادشان برای کلاس های بعد از ظهر به حد نصاب برسد و کلاس شان را جدا تشکیل بدهیم.
القصه از آنجایی که زنان یا شاغلند یا بیمار و اگر هر به فرض محال جمع اضداد باشد زنان شاغل یا نیمه وقتند یا صبح هاشون آزاد است و  و  و ... هنوز حد نصاب زنان بیمار ام اس که ساعت 5 به بعد بخواهند بروند ورزش از حد من نگذشته است لابد که من تنها جوجه «همیشه ادرک» زشت کلاسم. فضا سنگین است. هیچ چیزی راجع به این که داستان چی است و به چه سمتی می رود و کی به کی است و ... گفته نمی شود. فقط روی هر حرکت یک بار توضیح برای من که بفهمم مثلا پایم را این وری کنم یا بالایی یا چی؟ و توضیح هرباره که این حرکت برای تو سنگین است بیش تر از 3 بار انجام نده. فکر کن! من که هیچ رابطه خوبی با یوگا نداشتم حالا هاج و واج افتادم وسط یک تیمی که همه چی را می داند، هیچ کس هیچ سوالی ندارد یا چیزی نیست که بخواهد بداند و همه حرکات را با اسم و جزئیات و نقطه اثر و فلان می شناسند. هر بار بعد از کلاس می رسم خانه همسر می پرسد:
-          امروز چطور بود؟ چه حرکتی را انجام دادید؟ اسم کار امروز چی بود؟
-          آنانتا سوشانها...! لولاشو بیگناها...! جادوی شمع هوانا...!
هر دو می خندیم و می گوید نباید این ها را مسخره کنم چون بر پایه اصول طبیعت و عملکرد بدن است و فلان و بهمان و ... . به هر حال اطلاعات بیشتری ندارم برای گزارش هفتگی دادن و دیگر به اندازه کتاب یوگای سلف استادی (self study) خواندن هم، وقت و حوصله ندارم که ببینم چی به چی است و سان کی است و شان چی است؟ خلاصه این می شود که در کل بهترم و عضلات رو به نرمی گذاشتند ولی بدون تحلیل و منطق قابل توضیح؛ شبیه وضع زندگی مان که گاهی از این ور و گاهی از آن ور بدون این که دلایل متخصصان و جامعه شناسان، استدلال منطق پذیری برای آن بیاورد.