خواب هایی که خیلی تصویرهای زنده و شفاف دارند را دوست
دارم. ثبت آنها برایم مثل نگه داشتن یک عکس، دوست داشتنی است.
یک بچه داشتم، نمی دانم کی و چطور به دنیا آمد. از آن قسمت
های خواب چیزی یادم نمانده است؛ یا شاید هم از لحظه بعد از نوزاد بودنش در خوابم
وارد شده بود. خیلی دوست داشتنی بود. بیشتر از بقیه بچه ها که معمولا هر کدام سهم
پررنگ و لطیفی در ذهنم دارند. چشم های کاملا درشت و شفاف داشت. توصیف کلیشه ایش می
شود، مثل تیله؛ ولی خوب چشم های بچه ام
مثل تیله نبود. سالم بود و سر حال باز هم برخلاف تصورم. تعجب کرده بودم که با
اینکه من داروهایم را قطع نکردم، چطور و چرا باردار شدم و حالا چطور این بچه سالم
به نظر می آید.
-
هر دو پزشک
نورولوژیست و زنان گفته اند که زمانی بین 3 تا 6 ماه قبل از تصمیم به باردارشدنم باید
به شان اطلاع بدهم. به نورولوژیست برای اینکه داروهای فعلی را قطع کند و درمان را
جوری دیگر ادامه بدهیم. به زنان برای اینکه از همان هفته های اول همه چیز را در
کنترل و درمان کامل بگیرد. هم من را و هم جنین را.
شاید این خواب هم از گوشه و کناری از همین نگرانی سر زد.
چند ماه قبل که داروی ام اس نبود، با خودم فکر می کردم حالا که من هنوز آن قدر
بیماریم پیشرفت زیاد ندارد، اگر شرایط خوب بود، نبود دارو فرصت خوبی می توانست
باشد که به بچه دار شدن فکر کنیم. حالا هم باز دارو نیست.
تصویری از ابتدای خواب به یادم نمانده است که به بچه نوررس
با شیشه شیر داده باشم، ولی یادم است که داشتم برایش شیر درست می کردم و بعد یادم
است که او شیر را می خورد. راحت بدون دردسر و بدون بهانه گیری و بدقلق بازی بچه
ها. خیلی سالم و سرحال به نظر می آمد. تو خواب با دانسته های سیال ذهن، می دانستم
که حدود دو هفته ای از زایمان می گذرد. ولی داده های مربوط به چگونگیش خالی است.
بچه را یک دستی، و جوری که ایستاده باشد، و سینه هامان به
هم تکیه داده باشد، بغل کرده بودم. شروع کرد روی پستان راست من دنبال پستانک گشتن.
شبیه بچه های چند ماهه، با صداهای مبهم بچگی اَ اِ اُ درخواست پستانک می کرد. به
اش می گفتم که شیری وجود ندارد. از اولش نخورده و حالا هم که خیلی گذشته، چیزی ساخته
نشده برای خوردن. بچکم اصرار می کرد. با اکراه و نگرانی گذاشتم که سعی کند. نگران اثر
داروها بودم که حالا اگر شیری هم باشد، حتمن از مزه تلخش زده می شود (نمی دانم از
کجا هیچ مزه ی دیگری نه، فقط تلخی دارو به ذهنم رسیده است). حالا دیگر توی اتاق
کوچکی بودیم، در خانه قدیمی بچگی ام. نور بی رمق بعد از ظهر زمستان، از پنجره کوچک
بالای اتاق در جایی که کرسی می گذاشتیم و سال های جنگ و کمبود گاز، از همه جای
خانه، تنها آن یک اتاق را می شد گرم کرد، بودیم. -وقتی نیروگاه برق تهران بمب
باران شد، اکثر شیشه های خانه شکسته بود، جز شیشه های آن اتاق- پستان تازه ی مک
نزده و سفت صورتی روشن را در دهن کوچکش گذاشتم. چند بار مک زد. نشد. از دهنش درمی آمد.
صبورانه و بی کلافگی باز تلاش می کرد. به نظرم او از من صبورتر بود. بعد از چند
بار درآمدن از دهنش و باز مک زدن، در اوج حیرت من شیر سفید و تازه در دهن بچه ام
جاری شد. شیر آنقدر زیاد بود که نگران خفگیش شدم. با چشم های درشتش هوشیار و پیروز
من را نگاه می کرد و همچنان با خونسردی خودش را سیر می کرد. چند بار مایع تیره تر
غلیظ به دهنش می رفت و با ولع همه آنها را هم می خورد، فکر می کردم بعد از دو هفته
آغوز هم هست! با اینکه زیاد بود ولی بچه سیر نشد. انگار که همه چیز طبیعی پیش می
رفت. مثل بقیه مادران که به تناسب نوزاد روزهای اول شیر زیادی ندارند.
برایش توی
شیشه شیر درست کردم. همه را خورد تا حدود 30 سی سی ته شیشه ماند، دیگر نخورد. ولی
نه با بازی و ادا. وقتی شیشه شیر را پس زد، کاملا سیر به نظر می آمد. نگاهش کردم.
با دو دست از زیر بازوهایش نگه اش داشتم جلوی صورتم، من را نگاه کرد و خندید. از
آن خنده های بچگانه که آدم ضعف می کند. تپل بود. فکر می کردم شبیه عکسهای بچگی خودم است.
تو خواب با خودم می گفتم بچه خیلی باهوشی است. سالم بود و باهوش. من هم می توانستم
به اش شیر بدهم.