یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷

بغض سکوت

چندین و چند بار به خودم می گویم، هر حرفی داری باید حالا بزنی...

چندین و چند بار به خودم می گویم، لزومی ندارد فکر کنی نکند حرفم به مذاق خوش نیآید، چون طبیعی است که هر مذاقی از چیزی خوشش بیآید و از چیزی نه... مهم این است که سرکوبگر و کوبنده و نامحترمانه نباشد، اما اگر به مذاق خوش نیآمد چه باک!

چندین و چند بار به خودم می گویم، اذیت کننده ها را باید در لحظه گفت، به هر قیمتی... به هر قیمتی!!!

خیلی چیزها تو ذهنم مرور می شود، خیلی بارهایی که سکوت کردم و بعد تا مدت ها هزینه دادم.
خیلی چیزهایی که سکوت کردیم و همچنان داریم دست کم هزینه عاطفیش را می دهیم.

طبیعی است که هر نقدی در وهله اول ناخوشآیند به نظر می آید، اما تحمل نقد نباید با اجازه دادن در مورد حیطه خصوصی اشتباه بشود.
خیلی وقتها با بازی "ژست پذیرا بودن" گرفتن، ناخودآگاه، خیلی از مرزهایمان را شکسته شده می یابیم.

چیزهایی که مجبور می کنند به سکوت زیادند. نه همیشه مربوط به گذشته و یا حال، گاهی فقط ترسهای ذهنی هستند.

نکند بگویم و بعد...
نکند بگویم و باز...
نکند بگویم و برداشت...
نکند بگویم و اوضاع از این که هست...
نکند بگویم و هیچ...

و شاید یک سر همه این نکند ها پذیرفته نشدن، تایید نشدن و در شدیدترین حالت طرد شدن وجود داشته باشد.
اما دیگر ترجیح می دهم طرد بشوم تا آسیب ببینم.
ترجیح می دهم تایید نشوم تا آزار ببینم.
ترجیح می دهم پذیرفته نشوم تا منزوی در سکوتم حضور داشته باشم.


هر حرفی داری باید حالا بزنی...

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

کرگدن


دوست داشتم راجع به تئاتر کرگدن بنویسم که خوب حجم کاری این روزها و بعد خستگی و گاهی درد امان نمی داد.

اما خوبیش این است که با همه تلاطم ها به نظر دارم در آرامش پیش می روم.

کرگدن با آن همه بازیگر اسم دار و رسم دارش که گاهی اسم ها فدای رسم ها شده بودند و گاه برعکس کار خوبی بود، اما نه به آن خوبی که آن همه اسم بازیگر سینمایی تویش بود.

از بین بازیها، بازی مهدی هاشمی (روتین بیشتر بازیهایش، متوسط به بالا) و رامین ناصر نصیر با نقش و جنسی متفاوت و صابر ابر، بازیهای برجسته بودند. و آتنه فقیه نصیر با آن جیغ و ویغ های نا پخته اش جز ضعیف ترین بازیها بود و شهاب حسینی هم اگر ستاره سینما نبود، آدم با خال راحت از بازیش لذت می برد ( با بدجنسی محض گفتم این را).

دیگر ایده بازیگر مرد به جای زن و زن به جای مرد، از اولین ایده های بهرام بیضایی است که اینجا گرچه جدید به کار گرفته شده بود اما بسیار شعاری و فروش کن از آب در آمده بود به ویژه که استفاده از سبیل و برجستگی سینه، به نظر من ذات این ایده را خراب می کند.
موسیقی و صحنه هم بسیار معمولی و رو به پایین بود.

اما متن: به نظرم متن دقیق و تاثیر گذاری است که تا مدتها آدم را درگیر نگه می دارد. خیلی دوست دارم مهاجرت آدمها را از ایران با متن کرگدن یک بررسی تطبیقی کنم.
از هر گونه نظر و پیشنهاد در این مورد استقبال می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

امیدوارم به آرامی بگذرد

درست نمی دانم چه ام است؟

نمی توانم واژه ای برایش پیدا کنم و حتی دلیل دقیقی. اما می دانم که آشفته ام.

فکر می کنم چه بهتر که نشود...
و باز شاید بهتر است که بشود... هر چه زودتر بار را بردارم و تمام بشود ساده تر پیش می روم...
و دوباره حالا اگر حل نشد و بار سنگین تر شد چه؟ و به اینجای فکر که می رسم می ترسم...



فکر می کنم راحت شروع نکردم، آنقدر انرژی ندارم که حالا بخواهد به چالش برسد...
و باز دوباره فکر می کنم بگذار اگر در چالش پیش نمی رود و پیش نمی روم زودتر به چالش برسم و خلاص... و باز و باز و باز...


روزی هزار بار به خودم می گویم امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد و آرام نیستم
امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...
باید امید را بسازم...
باید آرامش را برای خودم و و بیآفرینم...
باید آرام بمانم...

امیدوارم همه چیز به آرامی بگذرد...

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

شبیه بی پردگانم؟

این آمپول های هورمنی لعنتی بدیشان این است که بعضی موارد برای سقط جنین در ماههای اولیه استفاده می شود.( گرچه در ماههای اول تا سوم هنوز نمی شود به آن لوبیا جنین گفت که حالا...).

یک جورایی پدر درآور است، دست کم برای من که همچنان گاهی مجبور می شوم ازشان استفاده کنم (البته نه به علت بالا)، هیچ وقت 2 تایش را همزمان نمی زنند و در عین حال نباید فاصله بین دو تایش هم بیشتر از 24 ساعت بشود.خلاصه که مصیبتی است کل این روند.

حالا به تو چه که ربطی به تو دارد یا نه؟ یا به تو چه که علتش چی است؟ یا به تو چه که چقدر مسئولیت این ماجرا با تو است؟ تو فقط به حرفهای خوب خوب روشنفکری و آزادی و حوزه شخصی و مسئولیت فردی فقط برای مخاطبت و ...فکر کن.

آمپول را که می زند، یک برگ کاغذ هم با خودش می آورد و می گوید حالا بلند نشو، یک کم دراز بکش بعد. می گوید این برگه آرایشگاه دوستم است که آدرس و شماره اش رویش است. من هم برای کارهای پرستاری در منزل مثل تزریقات، پانسمان و یا خدایی نکرده ( به شکمش دست می کشد و قد خوابیده من را برانداز می کند) زایمان( قیافه مبهوت من را که می بیند) می گوید زایمان زودرس و نخواسته ( تو دلم می گویم سقط دیگر) و یا مثلن ( باز روی چشمهای من دقیق می شود که با لبخند آرام نگاهش می کنم) اگر از دور و بریها کسی می خواهد پرده اش را بدوزد و خلاصه از این جور کارها خواستید، شماره من رویش است.

سعی می کنم بی قضاوت و با اعتماد بپرسم، می گویم چه جالب! هر جا باشد می آیید؟ و برگه را می گیرم و با دقت نگاه می کنم و تا می کنم و جلوی چشمش تو کیفم می گذارم.
می گوید آره زنگ بزنید هماهنگ می کنیم.

فقط درد خفه کننده پیچنده اش برای من می ماند. پرس و جو می کنم، بهیار بازنشسته یک بیمارستان دولتی است.

همین فقط یک درد خفه کننده و شاید دیگر هیچ برای من و کلی پز عالی برای تو. منصفانه است، نه؟

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

زهره ارزنی

عادت ندارم از آدمها بنویسم، چه از زیبایی هایشان و چه از چیزهایی که اوضاع را مبهم می کند. اما وقتی فضا، بی اعتماد و نادوستانه می شود هر آدمی که اعتماد می آفریند را می خواهم بلند بلند تحسین کنم و دوست بدارم:

درست هفته پیش بود، صبح جمعه تماس گرفتم و قرار گذاشتیم. صدایش مثل همیشه گرم نبود، اما منطقی بود و حمایت کننده و در جواب پرس و جوی من از دلیل، موکول کرد به دیدارمان.
بعد از تماس بغض کرده بودم و می دانستم دلیلش گرمای نبوده در لحن است.

یکشنبه صبح، هوا سرد بود. من آماده بودم، پیش از همه برای بازجویی رفیقانه. بعد برای بازجویی امنیتی و نیز آماده برای به خانه برنگشتن. تنها امیدم این بود که من مطمئن بودم چه کردم و مطمئنم چه می خواهم و مطمئنم تا کجا می خواهم پیش بروم، یادت هست نفیسه جان راجع به این که هر کداممان تا کجا آماده ایم دور هم با هدی و سوسن و ... گپ زده بودیم.که قصد من رنجاندن نبود (که اگر بود رو بازی نمی کردم.) این که قصد من هیچ کدام از آن ها که گفته شد و شنیده شد نبود،( که اگر بود، این همه فرصت و این همه روشهای مسالمت آمیز و این همه زمان ساده تر و سریعتر بود برای آن انگیزه ها)

این که حرفه ای و خبره حرف می زد، دلگرم کننده بود؛ گرچه رنگ صدایش مشخص بود که از فضا دور نبوده است. من اصرار دارم در صحبت کردن، حتی از ناراحتی ها گفتن، حتی عصبانی سر هم فریاد زدن، حتی اشتباهها را بلند بلند برشمردن؛ اصرار دارم از هر چیزی که از قضاوت کردن و داوری جدایمان کند و در عوض راه تعامل را باز بگذارد.

پس ساده گفت، شنیده بود و چند جمله کلی اضافه کرد که قبلتر هم شنیده بودم گرچه نه با این رنگ، اما برایم غریبه نبود. و اضافه کرد که آن فضا جدا از کار او است و من با اطمینان سکوت کردم.

زیاد احساس خوبی نیست نگرانی از این که وکیلت، از پیش قاضی باشد، اما نبود. همین برای من کافی بود.
همین برای من تحسین برانگیز است وقتی در فشار بیرونی و درونی،در جو احساسات بد و خوب به تخصص کاری و خبرگی او بتوانی اعتماد کنی و با اطمینان، اعتقاد و ایمان و رفتارت را توضیح بدهی.

لحظه هایی که با آرامش و اعتبار کنارم نشسته بود، گاهی لبخند می زد، گاهی کلافه سر تکان می داد، گاهی وارد صحبت می شد، گاهی اشاره ای می کرد، گاهی همراهی می کرد و همه اینها دلگرمی و اطمینان خاطر بود، دوست داشتم دستهایش را گرم و محکم در دستهایم فشار بدهم، اما ندادم.
دوست داشتم وقتی وداع می کردم گرم در آغوش بگیرمش و همه اطمینان و اعتمادم را در آغوشم بهش نشان بدهم، اما چنین نکردم. هنوز هم فاصله های سنی- سابقه ای و اعتباری من را کند می کند. دوست داشتم باز هم صدایش را بشنوم، اما نشنیدم، چون من به اختیار آدمها احترام می گذارم. فضا ساخته شده در اطرافمان است و واهمه دارم از این که بخواهم برائت خودم را از قضاوتها به دلیل کاری تحمیل کنم.

اما دوست دارم همه احساسم، اطمینانم و اعتمادم را بدانی زهره جانم که هیچ وقت نتوانستم جز خانم ارزنی صدایتان کنم.

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

ایستگاه شادمانه دادگاه انقلاب

دوست دارم از حاشیه های دادگاه بنویسم.

از 54 جلد کتاب، 39 جلد را پس دادند البته قرار بود همه اش پس داده بشود که بعد از شمردن معلوم شد ... خب بالاخره من کتاب های جالب و بعضن کم یابی از 7-8 سال پیش تا به حال داشتم که رسمن گفتند یکی از آنها را که قبلترها دنبالش بودند بردند خانه بخوانند و بعدن بهم پس می دهند، در مورد 14 جلد دیگر هم به هر حال دیگر...

البته کتابخانه ام هنوز خیلی خالی تر از این حرفها است که با 14- 15 جلد درست بشود، حالا این 54 جلد را هم خودشان بدون اینکه من حضور داشته باشم برداشتند و نوشتند و صورت جلسه کردند، در کل که گویا این کتابهای من شده مثل داستان مهریه که صورت جلسه کردند اما کی داده کی گرفته است؟

دیگر اینکه گذشته از اطلاعات مربوط به کمپین که در کامپیوتر و لپ تاب بود، گویا اطلاعات شخصی من خیلی برای آقایان جالبتر بوده است.
یک جوری راجع به عکسهای من از سفرهای شخصیم سوال می کردند که معلوم بود به طور دقیق زمان زیادی روی دیدن هر کدام گذاشتند. هر از چند دقیقه که از سوال و جوابها می گذشت یک سوال هم که آن سفر بوشهر فلان و بهمان و ... آن خانه فلان که رفتید بازدید کردید خیلی جالب و دیدنی بود و ... . فلانی ها که تو عکس بودند کی ها بودند و خلاصه که من هر از گاهی دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن بشوم دادگاه است و نه محل گپ و گفت آن هم سر عکسهای شخصی من.
خلاصه که از این به بعد من می توانم دوره های دیدار از عکسهای شخصیم را برای برادارن محترم اطلاعاتی- امنیتی و قضایی بگذارم و البته کتابهایم را هم قرض می دهم و البته برای همه اینها مبالغی را هم تعیین می کنم که به امر مهم اقتصاد که مسئول محترم رویش تاکید داشتند هم به طور واضح و آشکار بپردازم.(یادتان است خاتمی بیچاره را هم با همین تیکه های اقتصادی پر دادند؟)
اما در مورد بازخوانی دست نوشته های شخصیم هم برنامه ویژه ای دارم که فقط ماموران فنی امنیتی می توانند از آن استفاده کنند که طی یک برنامه تحت مراقبت امنیتی مکان و زمان و هزینه آن دوره ها را هم بعدن به استحضار خود آقایان می رسانم.
*** با تشکر ویژه از نازلی عزیزم که باعث شد اندیشیدن به این جنبه از ماجرا هم در من جرقه بزند.

در همین راستا یک موضوع جالب دیگر: من سال 81 زانوی پایم شکسته بود و چندین هفته ای را کل پایم از بالا تا پایین گچ بود. از من راجع به آن شکستگی و حال و روز الآن پایم هم پرس و جو و دلجویی کردند و اینکه چرا شکسته بود و ... هر چه فکر کردم که در مدراک برده شده چه چیزی بود که شامل این اطلاعات می شد، چیزی یادم نیآمد جز همان دست نوشته های شخصی که روزنامه پیچ تحویلم دادند و رویش نوشته بودند "مطالب شخصی است و از خواندن آن اکیدا خودداری فرمایید."
که خوب حالا نوشته های آن به صورتی کتبی، مفصل و تایپ شده در پرونده بود و بسی موجب گپ زدنمان را در دادگاه فراهم آورد.

خلاصه که جای شما خالی حواشی دادگاه بسی موجب تفریح ما بود. اما گذشته از شوخی سعی می کنم راجع به سوالات مربوط به کمپین و کل داستان اتهام هم چیزهایی بنویسم.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

من مسئولم

موهایش خیس است، از دورن می لرزد و هیچ نمی گوید.
لبهایش لبهای خیس او را جستجو می کند و دستهای حریص که روی نشانه های زنانگی سر می خورد. و آوایش بلند می شود که هیچ وقت نمی تواند تشخیص بدهد درد است یا لذت؟ و این سوال هر باره اذیت کننده تر سکوت را می طلبد.

گرم نیست، اما پنجره را باز می کند، صورتش داغ به نظر می آید.
انگشتهای حریصش روی تاچ پد حرکت می کند و آوای زوزه مانند مرد بلند می شود که نمی تواند تشخیص بدهد بر او فریاد می کشد یا از درد درون؟

خنده های در ظاهر گرم، صمیمی طوری که همراهی را بطلبد و همراهی می شود. بغضهایی که نمی تواند تشخیص بدهد از درد درون است یا از عذاب وجدانِ درد گذاشتن است.


لبخند های بعد از بوسه های خیس حریصانه ...
صورت داغ شده با خنده های عصبی و چیزی فروخورده که زمزمه می کند و تو را حریصانه می طلبد...
بغض ناگفته که بر سر فرود می آید و برمی شوراند و رها می کند و ...

پرده های پوشاننده

پاره شده...
برانده شده...
دردیده شده...

باز شده...
محو شده...
هیچ

هیچ

همه

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

گم شدگی

دو هفته پیش بود یا سه هفته پیش درست یادم نیست.

آمده بود شرکت، طبق معمول سرم شلوغ بود و داشتیم فلان موتور را تست می کردیم.
از صبح که شنیده بودم قرار است بیاید، چندین بار از همکارها پرسیده بودم، آقای فلانی آمد؟ کی می آید؟ زنگ زد؟ الآن کجاست؟
***

شاید فاصله سنیش با من کمتر از بیست سال باشد، چند ماهی همکارمان بود، چون حضورش موقت بود، تو اتاق فنی یک گوشه یک میز بهش داده بودند. خیلی پیش می امد که با هم گپ بزنیم، من پشت به او رو به دیوار و کامپیوتر، یا برنامه می نوشتم، یا نقشه می کشیدم یا مدار می بستم و از هر هفت- هشت تا جمله او یکی را متوجه می شدم و یا با آواهایی واکنش نشان می دادم، یا یک جمله ای چیزی می گفتم و ... با این حال ما با هم گپ می زدیم.

روزنامه ای مجله ای چیزی دستش بود و من باز مثل همیشه موقع فکر کردن تو اتاق فنی راه می روم و نگاهی به صفحه دستش می انداختم با لحن شوخی یک جمله آبدار می گفتم و از ته دل می خندید و شروع کل کل بحث های سیاسی- اجتماعیمان می شد و بعد خنده های او بدجنسی های محتاطانه من و شوخی او که بیا برو به فلان جا برای کار که مستقیم زیر پست های حکومتی بود و از این دست...
سالها جبهه بوده است. شیمیایی شده است به همین دلیل بچه ندارد و هر از چند هفته برای شیمی درمانی و بقیه درمانهای سخت می رفت و آن روزها بی رنگ تر و بی حال تر از همیشه، اما با آرامش مخصوص خودش می آمد و من شربت درست می کردم و چند جا جمله که بخندانمش و فضایش را عوض کنم و مراقب که دست کم آن روز بحث حکومت و نظام و سیاست نکنیم.
***
سر شلوغیهای لایحه دیگر پیش ما کار نمی کرد و جابه جا شده بود. اما هر چند روزی یک بار زنگ می زد، یا شرکت یا به موبایلم، می خندید و می گفت خانم مهندس تصویب نمی شود نگران نباش و من مثل همیشه شیطنت و شوخی که ما نمی گذاریم به این سادگی تصویب بشود و خط و نشان که تو همم مسئولی و ...
***

بعد از ماجرای تفتیش و اینها شنیده بودم که سراغم را گرفته بود، شنیده بودم که حتی به نزدیکهای من زنگ زده بود، اما برایم عجیب بود که چرا دیگر خبری از خودم نمی گیرد و با وجود دلتنگی بهش زنگ نمی زدم مبادا به دردسر بیاندازمش. تا آن روز که قرار بود بیاید شرکت...

***
می خندید به پهنای صورت، گرچه چهره اش به شادی و رهایی قبل نبود، ازش پرسیدم زیاد پرسیدم و راجع به همه چیز، معلوم شد ان روز هم باز یک دوره شیمی درمانی داشته است. راجع به کار جدید پرسیدم، گفت که هر جا یک جور است اما دلتنگیش واضح بود، می گفت 4 سال تعهد داده ام. و و و تا به احوال من رسیدیم.
هر زبانی که بلد بود را امتحان کرد برای منصرف کردن من از داستان کمپین.
می گفت من جنس اینها را می شناسم، چیزی سرشان نمی شود(برادرهای محترم امنیت و اطلاعات)... جوابهای معمولم را می دادم.
می گفت تو حیفی برای اینکه اینها هر چه می خواهند سرت در بیآورند.
می گفت راه دیگری را امتحان کن، هر جا خواستی من کمک می کنم و من همچنان می خندیدم.
گفت گفت گفت و مثال زد و خاطره هایش را تعریف کرد و ... حرف من همان بود که بود، به نگرانی خانواده رسید، گفتم چاره ای نیست، همیشه چزی هست که خانواده نگارنمان بماند و بعد هم تا یک جاهایی دسته گل تربیتی خودشان است.

به ساعت رسید بحثمان و صداهای خنده های من که به کلافگی نزدیک می شد باز اصرارهای او و آخرین جمله ای که اضافه کرد را با اشک حلقه زده شده می گفت و من مبهوت در چشمهایش گوش می کردم، جلوی روسا تو اتاق رئیس گفت خانم مهندس اگر اتفاقی افتاد من چه کنم از بی طاقتی؟

نمی دانستم چی بگویم، نمی دانستم چطور آرامش کنم، نمی دانستم آن همه تعجبم را چطور نشان بدهم، فقط گفتم آقای... نگران نباشید، چیزی نمی شود و لطفن دیگر بهش فکر نکنید اصلن.

پلک زد و من از اتاق آمدم بیرون. صداقت و صمیمت و دوستی گاهی فراتر از عقیده و طرز فکر و بالا پایین های چپ و راست و مسلمان و سکولار و فلان و بهمان و دیگر است.

حالا چرا من آشفته ام؟ خوابش را دیدم، حالش خوب نبود، باز شیمی درمانی کرده بود، زرد شده بود، تو بیمارستان بود و حتی نمی گذاشتند من برایش شربت ببرم.
صبح سراغش را از بقیه همکارها می گیرم. کسی چند روزی خبری ازش ندارد و نگرانی من از جنسی است تا به حال نداشته ام.


***دیوانگی این روزها :

دلبر جانمه/
ماه تابانمه/
...به پیش من آ
بیا بیا///
/... دل میل تو داره
سزاوارم بیا/...
از بدخشانمه/
آرام جانمه/
به پیش من آآآ...
بیا بیا///
آی ....

*** پی نوشت: این مقاله جز مناسب ترین مقاله های ترجمه شده این یکی دو سال است به نظرم. قسمت اول و دومش هم در خود مقاله لینک دارد. استبداد ساختار نداشتن

لابد باید این جمله را هم اضافه کنم، "با تشکر فراوان از دست اندرکاران اجرا، نودال، اپکس..."

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

خواندنی ها بر وزن دیدنی ها

درخواست سخنگوي وزارت امور خارجه از اعضاي كمپين هاي زنان: براي لغو تحريم هواپيمايي ايران تلاش كنيد
بخوانیم و بخندیم. خدا این مسئولان نظام را از ما نگیرد که بسی شادی برایمان به ارمغان می آورند.


فمینیسم و سیاست بد/ وبلاگ پویا

دوستی و رابطه ناب/ این هم خواندنی است.

زیاد حوصله نوشتن ندارم برای همین این و آن ور لینک می دهم.
حالا تا کی ببینیم حوصله ام برگردد.

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

فضایی که می سازیم

آمدم بنویسم دلم برای... خیلی تنگ شده است، یادم آمد که برای همین احساس های شخصی، اندیشیدن فردی و تفکر سلیقه ای توبیخ شده ام.
یادم آمد هنوز با تمام ادعاهای آزادی خواهی مان، می خواهیم که دیگران خودشان را سانسور کنند، تا ما را خوش آید.

... عزیز! تمام نوشته ام راجع به تو سانسور می شود برای جلوگیری از رنجانیدن دوستان، گرچه احساس من بر جاست.



امنیت محله ها را دادند به بسیج. تصور کنید ماموران نیروی انتظامی، با کد رسمی و آموزش قبل از کار آن همه دسته به گل به آب دادند و انواع و اقسام خشونت را روی مردم اعمال کردند، حالا قرار است بقیه این وظیفه خطیر به علاوه سلاح لازم برای انجام آن به دست یک سری پسر بچه 23-4 ساله آموزش ندیده بیفتد! تازه جناب فرمودند که « این نیروها بنای به کارگیری از تجهیزات و سلاح ندارند و برای اینکه بتوانند پشتیبانی دفاعی برای خود داشته باشند این تجهیزات در اختیار آنها قرار می گیرد.»

گاهی احساس می کنم عجب مردم مقاومی داریم با این همه احساس نا امنی.

خیلی چیزهای دیگر هم می خواهم بنویسم، اما داستان شامل بخشی سانسور و بخشی انتظار است.


لینک: کمپین یک میلیون امضا روایتی از بیرون (2)
همه موکلان من، این بار کاملن جدی / برای نسرین ستوده

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۷

عصبانیت

ترس های آدمها این روزها عصبانی ام می کند، اما درست نمی دانم چرا.
شاید از بی اعتمادی که پشت ترس به من وجود دارد، عصبانی می شوم. گرچه هر ترس می تواند به دلیل اعتماد به نفس کم هم باشد.


همان طور که احمق پنداشته شدن زود عصبانی ام می کند.


می دانم که وقتهایی که عصبانی هستم، آنقدر بداخلاق می شوم که نزدیک شدن بهم واقعن جرات می خواهد.
در عین حال می دانم که اگر آدمی آن لحظات جرات به خرج بدهد و به اندازه کافی نزدیک بشود می تواند تمام مقاومتهای من را بشکند.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

زندگی در آکواریوم

به فرض اینکه ما با هم چگونه خندیده ایم،
به فرض اینکه ما با هم چه خورده ایم، چه گفته ایم، چه کرده ایم، ...

بودن کنترل، شنود، دید، یا حضور غریبه برای زندگی ما واهمه آورتر است یا آنچه که ما می خوریم و می گوییم و می بینیم و می خندیم و ... برای شما؟

ما بلند بلند زندگی می کنیم، چه باک که در آکواریوم باشیم؟
اما آنهایی که برای آکواریوم های شیشه ای ما کنترل صدا و تصویر و رنگ و بو و مزه می گذارند، چه موجهای لغزنده ای سوارند. موجهای قدرتی که فقط با باد بر بلندی است.

خوب بگذریم. خانم ها! آقایان! من برای بازجویی های شبانه روزی تجدید قوا کرده ام. حالا نوبت کیست؟

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

آرامش هایی از همه نوع

آدمهای زندگی ما یا زندگی آدمهای ما! چه فرق می کند
به هر حال به همین نزدیکی این دو اصطلاح هر دو آنها روی من، شاید تو و احتمالن بقیه تاثیر می گذارد.

احساس این که دوستی یا آشنایی در آرامش قرار گرفته است، یک احساس آرامش متقابل می دهد.
همان طور که گویی خودم در آرامش باشم.

و هر چه آدمهای نزدیک به آدم آرامش بیشتری داشته باشند، احساس دوستی و نزدیکی بیشتری بینمان رد و بدل می شود. کم دغدغه تر، آرام تر و نیز شادتر



بی ربط: پروژه کله گنده لاب لاب لاب بالاخره چهارچوبش بسته شد، دیگر می ماند اجرا و خورده پاشهای باگ گیری و ...
بخشی از سمینار کره را روی چالشهای این پروژه برگزار کردیم. می پرسیدند برنامه نویسش کی بوده است و حس خوبی داشت وقتی آقایان مهندس پرتجربه کلی کشور صنعتی دنیا می آمدند ته سالن
که فقط به من تبریک بگویند.

بی ربط تر به بی ربط: و حس خوبی دارد وقتی می بینی نگرانی ها به سادگی رفع می شوند و نیازی به مبارزه" از گونه که من را مجبور می کرد" برای آرامش بدیهی زندگی نیست.

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

ترس سکوتناک

خوب تقریبن می شود گفت که دلایل منطقی تمام شد.
دیگر بهانه ی مستدللی نیست، نیست؟ نیست جز دلم. دلم غیر مستدلل است؟ دلم غیر منطقی است؟

نمی دانم نمی دانم نمی دانم...
یک روز خوبم. ترسها پاک شده و کم رنگ ساکت می نشینند تا من حرف بزنم.
روز بعد من ساکتم. شاید هم منتظر تا حرف بشنوم و به جای حرف ترسها شروع می کنند.

حس من کجاست؟ می آید و می رود یا اصلن نیست و نمی آید؟
چرا برانگیخته نمی شوم؟ چرا قلبم نمی زند؟ یا مگر حتمن باید بزند؟

از سکوت خودم می ترسم. می دانم که بعد از سکوت خودم را هم شوکه می کنم. اما نمی توانم یا شاید هم ترسها باعث می شوند که نخواهم بیش از این سکوت شکن ِ بی صدایی خودم باشم.

حتمن می توانی سکوتم را بشکنی، یعنی اگر بخواهی حتمن می توانی. مگر اینکه تو هم سکوت را ترجیح بدهی، شبیه وقتی در سکوت پیش آمدی و من به دنبال صدا هیچ نشنیدم، هیچ ندیدم، هیچ نفهمیدم. و حالا ... راستی گفته بودم از آن بی صدایی اولیه هنوز دلخورم؟ دلخور نه عصبانی! عصبانی نه شاکی! شاکی نه ساکت و ترسناک!
پیدا کردم از بی صدایی اولیه ساکت و ترسناکم.

سکوت من را می ترساند. خودم هم بعد از سکوت ترسناک می شوم.



موسیقی را اما ترجیح می دهم.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

به جاودانی

ناراحتی مخصوص وقتهایی است که اصلن انتظار رفتاری را نداری.
یا وقتهایی است که قول داده شده انجام نمی شود. درست زمانی که بی صبرانه منتظر انجام وعده ای است.

سرمان شلوغ بود، بیشتر از وقتهای دیگر. پیشنهاد دادم، منظورم جمعی بود که خوب البته هماهنگ کردنش را می پذیرفتم. قرار گذاشتی به خواست خودت و بدون طلب من.

آن پارک کوچک را که پله می خورد و پایین می رود یادت هست؟
می خندیدی و می خندیدم و همهء پیشنهاد را خواستی که به تنهایی تقبل کنی. متن ها را فرستادم. همانهایی که حالا نیستند.
نوشته ام را لینک دادم. همان که حتی نمی دانم خواندی یا نه؟
دو ماه شد، یک ماه.
یک ماه شد، دو هفته.
دو هفته شد دو روز.
میل می آمد، کامپیوتر خراب بوده است. ترس مبهمی دارد این بهانه. هیچ احساس خوبی از اعتماد درش حس نمی کنم. اما همچنان وعده و قول. دو روز دیگر...
آخر هفته...
فشار وجود داشت، بیشتر از همیشه. باید باید باید آن لحظات صدایی بلند می شد.
اما دیگر سکوت محض تو بود.
میل های جمعی. میل های مکرر شخصی. التماس گونه، شوخ اما خواهش آمیز، ناراحت و تحت فشار، عصبانی و به شدت منتظر....
هیچ هیچ هیچ... سکوت بودی و سکوت. همه حرفها به دیوار می خورد و همه ارزشهای بینمان له می شد و تمام دوستی نخ نما پاره پاره می شد و تو؟ نمی دانم هیچ نمی دانم. چه بودی؟ چه می کردی؟ چه احساس می کردی؟

حالا گلایه می کنی، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ قولی بر زمین نمانده است، هیچ هیچ هیچ هیچ...
بگذار بی حرف با تو بگذرانم که ناراحتی ها و فشارهایی که از جانب تو تحمیل شد حرفهایم را تلخ کرده است.

+++ جزئیات بازجویی و تفتیش و ... زحمت هدی عزیز

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

برادران تشنه

وقتی خوب فکر می کنم، می بینم اینجا را بیشتر از دفترچه قرمز و آبی و سورمه ای و ... دوست دارم.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.

همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟

این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.

این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.

ما صبح را می بینیم

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

17 روز پیش

تقریبن همه بچه ها از من کوچکتر بودند و همه شاید نسبت به من متاخرتر در کمپین.
خودخواهی کردم، می دانم خودخواهی کردم. ایستادم و تو چشمهای نگران و مهربانشان نگاه نکردم و گفتم من الان دیگر حوصله چیزی را ندارم، می خواهم بروم.

فقط یادم نیست به یکی سپردم یا در دلم سپردم که به ... نتوپید، آن طفلک که فکر نمی کرد اوضاع این طوری باشد.

بعد از اعتراض های بلند و تقریبن فریاد گونه من به لباس شخصی که بدون بیان جرم، بی دلیل چرا گواهینامه من را می برید و نمی گویید کجا باید بیاییم، او راهش را می کشد و می رود داخل پارک و می گوید شنبه صبح زنگ می زنیم. به رئیس کلانتری که همدلانه من را نگاه می کند نگاه می کنم و می گویم رفت؟؟؟!!!
می گوید بیایید تو یک چایی بخورید دخترم، به من که آرام نمی شوم و همین طور مرتب اعتراض می کنم می گوید نگران نباش مشخصات کاملشان را گرفتیم، به هر حال آمریکا هم یک FBI دارد، می گویم دارد ولی می شود ازش شکایت کرد، می گوید تو هم بکن. اگر شنبه نداد بیا همین جا شکایت کن.
مسئول کلانتری می گوید آن خانم دیگر هیچ. ولی شما را شناسایی کردند، من نباید بهتان بگویم، اما لحن شما هم کمی جریش کرد. شما را شناختند، چند جا بودی کارهایی کردی که شناختند. گفتم مهم نیست اما نمی تواند بی دلیل و بی توضیح گواهینامه من را بگیرد دستش و ببرد و هیچ چیز به من نگوید و ندهد.
می گوید گفت که کارت ملی بدهد، نداشتی. گفتم آن هم همین طور، آخر من چرا باید به یک لباس شخصی کارت ملیم را بی دلیل و بی جرم بدهم و او برود.

تمام راه فکر می کنم، هنوز یک سال نیست تو این شرکتم. بعد از شاهکارهای سه ماه پیش، قرار شده پس فردا بروم یک کشور دیگر تا از نزدیک، فلان و بهمان را ببینم و یاد بگیرم، اما درست روز قبل از سفر باید بروم پلیس امنیت برای پاره ای توضیحات و آیا گواهینامه ام را پس بگیرم یا نه. و اگر نروم یا نگیرم، درست موقع سفر معلوم نیست قرار است همه برنامه های من و دو شرکت ایرانی و خارجی به هم ریخته بشود یا نه.
داد از غم نان! قبل از هر چیز به احتمال از دست دادن کارم که با چنگ و دندان به اینجا رسیده، فکر می کنم.

نمی دانم اینها را کی منتشر می کنم و اصلن می خواهم خوانده بشود یا نه؟ اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم نباید بچه ها را رها می کردم. نباید برمی گشتم.
و هیچی به اندازه این اذیتم نمی کند.

تا وقتی پایم از روی زمین بلند نشود، اضطراب دو چندان است.
کاش اینها را از ایران پابلیش نکنم. کاش بچه ها احساس خمودگی و خستگی نکنند.
کاش کاش کاش....

جمعه 11:25 شب 26 مهر 87

لینک

قسمت دوم مقاله استبداد ساختار نداشتن

بازخوانی یک مقاوت (راجع به روندی اعتراضی به لایحه حمایت از خانواده)


میزگرد کمیته پیگیری داوطلبان

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

بازجو بمان آقا

یکسری رفتارها چندش آور است.

رفتار بازجویی که بدون دلیل قانونی(قانون مکتوب منظورم است، نه قانونی تفسیری بر اساس سلیقه)، بدون توجیه اخلاقی-انسانی، سرش را تو زندگی خصوصیت کرده است و همه جاهای خصوصی ترین فضایت را دست مالی کرده است و حالا نقش پلیس خوب را بازی کند و زنگ بزند و با مادرت حال و احوال کند و بگوید چرا بی خداحافظی رفتید و ...

منزجر بودن این رفتار از آنجایی می آید که آقا شعور و عقل تو را نادیده گرفته است و فکر کرده است کار او قانونی بوده است و تو راستی راستی مجرم بودی و او حالا باید نقش مودبترین مامور اطلاعاتی شهر را بازی کند.

خشونت روانی که این رفتار با خودش دارد، دست کمی از خشونت فیزیکی دوران مبتدی بودن آقایان ندارد. حالا فقط یک بسته بندی ظاهر فریب دارد.

صاف بایستید آقایان و با من فقط با لحن رسمی صحبت کنید. جز خبر کوتاه، هیچ حرف دیگری را حاضر نیستم پشت گوشی از شما بشنوم و یا بهتان بگویم.
من به خاطر دارم که شما مامور تفتیش منزل من بودید و هنوز به خاطر دارم که شما مامور بازجویی از من بودید.
به جرم؟ فقط به جرم زن بودنم و به جرم زن ماندنم و به جرم خواست حقوق بدیهی و طبیعی زن بودن.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

ت ا د ن ...

حالا اگر توانستم آرام بنشینم و این چهار تا مدار لعنتی را طراحی کنم و بفرستم امروز...


دلهره بالا- پایینم می کند. هر یک ربع از این پشت بلند می شوم و بی اراده چرخ می زنم و باز همه چی سر جایش است.

رئیس می گوید اگر حوصله داشتی بیا باید یک بحث سیاسی بکنیم. می گویم دعوا بشوم یا بحث کنیم؟ می گوید هدف دعوا نیست، گرچه شاید به دعوا هم برسیم.
می خندم و از اتاقش می آیم بیرون. می گوید البته حالا یک روز که حوصله داشتی نه امروز.

تو دلم می گویم فکر نکنم به این زودیها حوصله داشته باشم.

خواب دیدم، گفت منظورش را اشتباه فهمیده بودم. این همه ترس و بی اعتمادی حتی به شنیده هایم!!! کاش می دانستم از کجا می آید.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

پاییز Daego




این احساس که حضور آدمها در تو ترس به وجود می آورد، قابل شنیدن است.
این احساس که آن آدم من باشم، در کمال خودخواهی، ناخوشآیند است.
این احساس که تو هنوز آماده حضور آزادانه و رهای من در هر شرایط نباشی، من را به فاصله هر چه بیشتر ترغیب می کند.
می بینی احساسهای من ترسناک نیستند، از من بخواه که آنها را بشنوی.






***گفته بودم پاییز من را عاشق می کند؟

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

Deddy


اهل اندونزی بود. خیلی خجالتی بود و در جمع شروع کننده صحبت نبود.
وقتی شروع به حرف زدن می کرد خوب و راحت و با اعتماد به نفس بود و با دخترها هم راحت ارتباط می گرفت، اما آدم گرم و جذابی در وهله اول به نظر نمی آید.

اما وقتی از تو خوشش می آمد، راجع به هر چیزی و هر جایی موضوعی برای صحبت می یافت.
مسلمان بود و شیعه. می خندید به خیلی چیزها که شاید به نظر من آنقدر خنده دار نبود.

لاغر، کوتاه (به نسبت مردهای خوش قد دیگر)، و سبزه.

ارتباط ایمیلی قوی و سریع می گیرد و ...

خلاصه اینکه من را یاد او می اندازد و همین باعث می شود نتوانم آن طور که معمول من است در ارتباط همراهی کنم. به هر حال اینکه من هنوز از خیلی چیزها ناراحتم.

***پی نوشت: یادتان باشد تا وقتی عضو کمپین یک میلیون امضا هستید از کسی کتاب قرض نگیرید، چون برادرها از بین آن همه کتاب درست همه قرضیها را هم می برند و مدام باید از انواع و اقسام دوست و آشنا خجالت بکشید.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

ایران

وقتی نگرانی، دلتنگی هم چند برابر می شود.
حالا هر آدمی را که می بینم، انگار قسمتی از نگرانیم مداوا می شود.




طلوع خورشید از بالای ابرها! زیاد شاد نبود مثل روزهای ایران!!!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

دخترهای ایران

دو روز مهم سمینار تمام شد.
دیشب(به وقت اینجا)و تمام این دو روز دسترسی به نت نداشتم.

تقریبن داشتم از نگرانی دل و روده عوض می کردم.

چند موضوع جالب: آن یکی خانم حاضر در سمینار مهندس نبود و همسر یکی از آقایان بود. بنابراین تنها زن موجود در این دوره من بودم.

از همه عجیب تر برخورد آقایان مهندس غیر ایرانی یا یک دختر مهندس است، به نظرم این موضوع گویا برای مردان ایرانی پذیرفته تر از دیگران است. و با افتخار می گویم که این در ایران هم وجود دارد و بیش از درصدی است که آنها می دهند در مورد کشورشان. و در مورد دانشگاه هم یک پزی می آیم که دخترهای ایران شاهکار کرده اند، اما راجع به سهمیه ها حرفهایم را می خورم. با خودم می گویم دم دخترهای ایران گرم که مردهای ایران را از این حد ندید بدیدی در
آورده اند.

در این سمینار 13 کشور مختلف، آسیایی، اروپایی و آفریقایی بودند؛ هر کدامشان وقتی کارت من را می دیدند به "Technical Engineer" که می رسیدند، چنان متعجب چند بار می پرسیدند که برای خودم خیلی عجیب بود.

یک قسمتی مربوط به ما بود که برنامه نویسش من بودم، تعجب و تبریکاتشان در آن قسمت در اوج ماجرا بود.

اما چیز جالب تر از همه اینها، سوالهای غیر کاری بود. در این چند روز حدود 23-4 نفری که در سمینار هستیم، تقریبن تمام روز با هم هستیم و زمان برای گپ زدن و آشنا شدن بیشتر است. اول اینکه وقتی می فهمند ایرانی هستیم، یک کم در صحبت با من کند می شوند و بعد هر کدامشان که در جای خلوت تر گیرم آورده است، با کلی اجازه که می شود سوال خصوصی بپرسد یا نه،راجع به داستان حجاب پرسیده است.
حتی یک مالزیایی که در کشورشان خیلی از مردم حجاب دارند باز راجع به قانون حجاب در ایران می پرسد.

و البته سوالهای متداول مردان از دختران هم که سر جایش است. مثل اینکه ازدواج کردی یا نه؟ تو کشور شما چه سنی برای ازدواج معمول است؟ تو برای ازدواج آماده ای یا نه، و بعد از طی همه این خوانها با موفقیت، اینکه دوست پسر داری یا نه؟

آخر های برنامه امروز دیگر سگ شده بودم، همه را برده بودند خرید من بر و بر دنبال اینترنت می گشتم، هر بار لیدر میزبانان که تو صورتم نگاه کرده گفته You look like so tierd parastoo تا آخر که نفهمید چه مرگم است دنبالم راه افتاده که من را به اینترنت برساند.
میلها را یکی یکی باز می کنم و اشکها را که تو چشمهایم می آید و برمی گردد قورت می دهم تمام میلها...، خبر جدیدی نیست و نمی دانم این خوب است با بد؟
خوبی اینجا این است که هر جا یک لپ تاپ با مودم وایرلس باز کنی هزارتا شبکه پیدا می کنی که اجازه دسترسی بهشان داری. تو یک فروشگاه بزرگ، رفتم طبقه همکف یک گوشه نشستم و تو میلها نمی دانم دنبال چه خبری از کی می گردم؟

تمام مدت روبروی من ایستاده است و از همسرش می گوید که عاشق خرید و خرج کردن پولهای او است و تعجب می کند که چطور من حتی یک نگاه هم به فروشگاهها نمی اندازم. با تعجب فکر می کنم غرهای مردهای همه جای دنیا یک جور است و در پیوستن مرد سنگاپوری و مرد فرانسوی و ایتالیایی راجع به زیباترین بودن دخترهای ایرانی می گویند و باز ...آسمان همه جا یک رنگ است.

جز ایران که همه چیزش شبیه یک کمپ ایدئولوژیک بزرگ است نه یک جا برای زندگی!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

nothing, just i'm a little confused!

طبقه هفتم هتل، کنار پنجره نشستم و پاور پوینت را برای روز دوم سمینار حاضر می کنم و هزار بار هم وسطش میل چک می کنم.
?
هتل وسط یک پارک زیبا است که تو این روزها رنگهای پاییزی گرفته و هیچی از اضطراب من نمی فهمد...

میزبان با ما زودتر از بقیه قرار می گذارد به صرف کافی و خوش آمد گویی ویژه به قول خودش به "پارستو"


you know parastoo is the youngest one in this seminar? and youngest women in all our seminars?

و از بیست و سه نفر، جز من یک خانم دیگر هم هست که هنوز نمی دانم مهندس است یا نه؟

می پرسد دوست داری بجز کار و سمینار کجا را ببینی؟
Every where you want, I'll arange it for you.

فقط تشکر می کنم و می گویم نمی دانم یک کم گیجم و وقتی می پرسد چرا؟ هر چی فکر می کنم، نمی توانم چیزی بگویم, می گویم بگذار از ایران همین را داشته باشد که دخترهای جوان مهندس به قول خودش expert دارد.
نه مبارزه برای حق آدم بودن، نه زیر فشار نفس خواستن، نه نه نه نه ....

راستی اینجا حدود ده و نیم شب است.

تنها پینم

میدانی اتفاق بد این است که ادمها چیزی برای از دست دادن نداشته باشند.

هر چقدر فکر می کنم می بینم من در این شرایط هستم.
از لای لباس های زیر و هزار جور خرت و پرت چمدان بسته شده سفر، تنها پین کمپین را که به کیفم زده بودم هم برداشتند و بردند.

آلبومها و دستنوشته های شخصی و و و ...

از این جا کار سخت می شود برای طرفین.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

یکشنبه 28 مهر

اوضاع چطوره؟
همه چی را بردند. لپ تاب، کامپیوتر، موبایل، کتابها...
خودم...
هر کتاب نخوانده ای که داشتم را هم زحمتش را کشیده اند.
یک پرواز 14-15 ساعته و بدون کتاب که حالا هی بازجویی را دوره می کنی و اینکه کجا خوب گفتی و کجا را می شد یک چیز دیگر بگویی و کجا را ...

خوبی این فرودگاه سرد، سیستم وایرلس کم سرعتش است و اطمینان به اینکه اضطراب واقعن یک هفته ثابت است.

من مسئول همه آدمهایی هستم که از امروز به بعد از کمپین زده بشوند. بی نهایت حس معلق دارم.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

شنبه 27 مهر

عجب کش می آید امروز.
به اندازه چندین ده ساعت انرژی ازم رفته است و تازه ظهر است.

برای چندمین بار می نویسم، حالم از انتظار به هم می خورد و هنوز شنبه ظهر است و هیچ خبری نیست.

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

مدیر R&D

اول در نمایشگاه:
آمد جلو، یک راست سوالهای واضح و دقیقی پرسید که نشان می داد نیآمده دور بزند، بلکه دنبال کار جدی آمده است که بشناسد و بگردد و بعد هم دست به کار بشود. یادم نیست دقیقن چه صحبتی کردیم که قرار شد فرم پر کند و بیشتر در تماس باشیم. اما در هر حال چیزی که واضح یادم ماند، سمتش بود: مدیر R&D فلان جا. اسم شیک یک شرکت که شبیه جای دولتی نبود(البته تیپ لباس پوشیدن و سر و وضع خودش هم همچنین.) و در جواب من که طرح کلی سیستمتان چی است؟ گفت برای یک پرژه نظامی.
مشخصه بارزش این بود که تند حرف می زد و البته پر از کلمات انگلیسی که با لهجه اصرار داشت بگوید، آنقدر که لهجه اش تا تو واژه های فارسی هم کشیده می شد.
گاهی آدمها باهوشند، از نگاه و رفتار و گفتار برمی آید، گاه آدمها وانمود می کنند که باهوشند (حالا اگر واقعن هم باهوش باشند یا نه به کنار) با لحن صحبت و سرعت رفتار که چندان طبیعی نیست و تو ذوق می زند. این جز دسته دوم بود.

چند روز پیش در شرکت:
با یک نفر دیگر هم سن و سال و هم سر و تیپ خودش آمده بود. گفتند سوال دارد و من را فرستادند سراغش. به نظر آشنا امد و یادم آمد که کی است، اما خوب صحبتی در این باره نشد.
موضوع کلی سوالشان را پرسیدم و دعوتشان کردم به اتاقم. هم سن و سال خودم یا شاید کمی کوچکتر به نظر می آمدند. با چند تا شوخی بی مزه به طور معمول راجع به رشته تحصیلی شروع شد که ما بیسوادها اگر عقل داشتیم مکانیک می خواندیم و فلان و بهمان و ... همراهش اضافه کرد که این آقا که شوخی در مورد بی سوادی خودشان می کنند، دکترای الکترونیک هستند. بی حرف چشمم روی مانیتور ادامه دادم، چون نه از دم از بیسوادی زدنشان خوشم آمده بود و نه از این اضافه کردن تبصره. که بدون لحن شوخی، توضیح دادم که نه من مکانیک هستم و نه در طراحی مکانیک سیستمشان کمکی می توانم و می توانیم بکنیم.
باز با یک سوال بی مزه تر ادامه داد، پس رشته شما چی است؟ این جور سوالها، معمولن در محیط حرفه ای کاری دیگر تقریبن هیچ جایی ندارد، مگر کارکرد موردی خاصی پیدا کند. و هر چه رشته خوانده شده برای آدمها پررنگ تر باشد، نشان از کمرنگ بودن تجربه حرفه ای کاریشان دارد. چون در سطح تخصص حرفه ای، کارهایی که یک آدم در طول کار تخصصیش انجام داده است، برای او اعتبار و هویت می سازد تا رشته ای که خوانده است.
در هر حال با بی میلی جواب دادم و به به و چه چه بی جا و ناپخته ای کرد که تا چند ثانیه سکوت من و همراهش را به بار آورد.
چیزهایی که می گفتند حاکی از این بود که مکانیک سیستم نامشخص است. در سیستم کنترل، تا قبل از اینکه مکانیک سیستم به طور عینی طراحی و اجرا نشده باشد، هیچ حرفی از سیستم الکترونیک و کنترل نمی شود زد، چون مکانیک به طور محسوسی در عمل و با امکانات موجود غیر قابل پیش بینی و متفاوت از طرح اولیه درمی آید مگر اینکه آنقدر تجربه کاری داشته باشی که طراحی مکانیکی را با امکانات و شرایط موجود مرحله به مرحله انجام بدهی و پیش ببری.
جدا از این توضیحات اضافی، اصرار داشتند که من یک حداقلی از طرح کنترل الکترونیکی سیستم بدهم که هر بار با اصرار من که این بستگی به فلان پارامتر و بهمان شرایط مکانیک دارد و اصلن چنین امکانی موجود نیست و چی و چی... جملاتی در مورد طرح ذهنیشان اضافه می کردند.
اما شوخی های بی مورد و واقعن بی مزه جناب مدیر گاهی کلافه کننده می شد، وقتهایی که وسط فکر کردن و کار من یک جمله می گفت و بعد خودش اضافه می کرد و ... و بعد می خندید و بعد به افراط عذرخواهی می کرد و ...
در کل حس خوبی از داستان نداشتم، و هر بیشتر می رفت این احساس بدتر می شد و با اصرار بیشتری مخاطب صحبت هایم را فقط و فقط همراهش انتخاب می کردم. هر چه من جدی تر روی جزئیات موضوع صحبت می کردم، سوالات خصوصی بی ربط تری ازم می پرسید که مثلن "همسرتان هم اینجا هستند یا نه؟" "اصلن شما ازدواج کردید؟" "این طرح (طرح اولیه خودش) آنقدر بد است که حتی باهاش دختر هم به آدم نمی دهند." یا "من می توانم خوب آشپزی کنم." یا "موجود مهربانی هستم." و ...طوری که حس می کردم، بیش از کار برایش جالب است که مدتی با من گپ بزند (بخوانید لاس).
یک مورد دیگر هم اینکه موقعی که من توضیحی راجع به کاربرد و کارکرد سیستمشان پرسیدم یک جواب به طور کاملن پرتی داد که برای یک سری تست های بیولوژیک است.
من هم با شنیدن "پروژه های نظامی" که خودش گفته بود و البته تجربه قبلی با این جور پرژه ها که حتی از لو رفتن طرح برای کسی که طرح را می دهد هم واهمه دارند، هیچ سوال دیگری نپرسیدم و ادامه دادم. هنوز یک جمله را تمام نکرده بودم که گفت: "آها بله نمایشگاه هم شما بودید؟" و بعد از بله من ادامه که: "من با خود شما صحبت کردم؟"
و من: "بله و آن بار گفتید پرژه نظامی و حالا می گویید آزمایش بیولوژیک، که اینها حتمن فرقهای مهمی با هم در طراحی کار پیدا می کنند."
یک دفعه انگار تمام گاردش در مورد رمز و راز کار را کنار بگذارد، گفت کل طرح را با جزییات حتمن دفعه دیگر برایتان می آورم و شروع کرد که ....

آنقدر برایم ناراحت کننده و کلافه کننده بود که تمام روز کاریم را خراب کرد.
قرار شد برای هماهنگی های بعدی باهاش تماس بگیرم.
من فقط کاغذی را که طرح را رویش کشیده بود، بعد از همه این ماجراها به رئیس نشان دادم و ،چند تا جمله اضافه کردم که برای یک کار نظامی یا چیزی شبیه آن می خواهند و در نمایشگاه فلان و بهمان را پرسیده بود.

رئیس در لحظه گفت، این از آن آدمهای کار نکرده ی بی سوادی است که عکس یک موشک ناسا را دیده است و حالا فکر کرده است می تواند همین طوری و با دو موتور، بدون در نظر گرفتن محاسبات دقیق و میکرو متری فلان و بهمان آن را بسازد. بگذار اگر خودش تماس گرفت فلان موضوع را بهش بگو.
هم از این سرعت تشخیص، بدون اینکه او را دیده باشد، خشکم زده بود، هم به بی تجربگی خودم خنده ام گرفت و هم گویا یک دفعه دلیل تمام ناراحتیِ کلنجار زدن با او را یافته باشم: که شاید با بازی کلامی می خواست بی تجربگی و مبهم بودن وضعیت طرحش را بپوشاند، و من هم در بازیش گیر کردم و بدون تشخیص آن اذیت و ناراحت شدم.

بعد از این کشف جدن رها شدم.

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

فضای عمومی مجازی

قبل از اینکه اینترنت اینچنین باب بشود، آدمها دستنوشته های روزانه ای داشتند که پر از اسرار مگو بود و همیشه باید پنهان می شد و دور از دسترس عموم و در خصوصی ترین فضا نگه داری می شد.
هر چه اینترنت معمولتر و استفاده از آن بیشتر شد، بیشتر آن دستنوشته ها به فضای مجازی انتقال پیدا کرد، گرچه همچنان سعی بر خصوصی ماندن آنها وجود داشت.
آدمهایی که با نام واقعی خودشان نمی نوشتند و دوستان و آشنایان هم از وبلاگ یا وبسایت طرف باخبر نبودند.
یا آدمهایی که با نام خودشان می نوشتند اما نوشته شان متفاوت بود از دستنوشته های شخصی و بیشتر شبیه یک صفحه روزنامه شخصی بود.
اما در هر صورت زندگی معمولی و رها از قید و بندهای اجتماعی کمی بیشتر تمرین شد، حیطه ای که سالها در ایران با شرایط و به دلایل مختلف پنهان شده مانده بود.
بدیهی است که برخورد با فضای تجربه نشده در ابتدا نمی توانست بدون اشکال باشد. نمونه اش قضاوتهای فراوانی که ما از خواندن و شنیدن زندگی های خصوصی تر همدیگر می کردیم و هنوز هم گاهی می کنیم.
علاوه بر آن مقاومت ما در برابر شکستن ماسکهایی که برای خودمان ساخته بودیم و ترس از برداشتن آن ماسکها و تناقضات رفتاریمان در حضور و عدم حضور ماسک.
دیگر: نوع برخوردمان با فضایی که از زندگی خصوصی مان مینوشتیم اما آن را در فضای عمومی منتشر می کردیم. شاید برای خیلی از ما وبنویسها پیش آمده باشد که پستی را در جایی منتشر کردیم و بعد وقتی از دهان کسی که انتظار نداشتیم، آن را شنیده ایم، به نظرمان چندان خوشآیند نبوده است.
ولی مهم است که با خودمان روراست باشیم و بدانیم که اینترنت، گرچه فضای مجازی است، اما به هر حال عمومی است. هر جمله ای که من در این پست اضافه کنم، با دو کلمه، از هر جای دنیا جستجو می شود و در کمتر از ثانیه ای در اختیار است.
علاوه بر آن فضای مجازی گپ و گفتگو(ایمیل، چت و هر چیز دیگری از این دست...) که با بیش از دو نفر شکل می گیرد (حتی در مورد دو نفره اش هم می شود بحث کرد، اما خوب آن را برای فرصت دیگری می گذارم) عملن مثل صحبتی است که در فضای واقعی بین چند نفر انجام می دهی و بدیهی است که آنها هر حقی بر بازگویی شنیده های تو دارند، مگر اینکه از ابتدا شرط غیر این را اعلام کنی (که در آن صورت هم باز به نظر من این شرط همه حق را از شنونده نمی گیرد).
به نظر من یک اصلی وجود دارد و آن این است که حرفی که زده می شود، عمومی است و تعیین این عموم هم دیگر چندان در انتخاب گوینده نیست. حتی لحن گفتگو و نوع واژه پردازی هم به طور طبیعی از این اصل مستثنی نیست.
فقط یک مورد استثنا می تواند در این موارد وجود داشته باشد و آن حیطه خصوصی است که آدمها روی آن مالکیت دارند، مثل شماره تلفن، آدرس منزل، آدرس محل کار، آدرس ایمیل افراد و از این دست که شاید یادم نمانده است. دراین موارد به نظرم بدون اجازه فرد در هر مورد خاص، این حق وجود ندارد که هر فرد آگاهی این اطلاعات را از شخص دیگر به فرد یا افراد دیگر برساند.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

روزهای خوش تیپی

آقایان مهندس، هر روز یک تیپ می پوشیدند و البته بسیار خوشآیند بود.(خوش سلیقه بودن و هارمونی داشتن آقایان جدن که بر جذابیت ایشان می افزاید. خودم علیی سلام)
اما تیپشان به سر و شکل و وضع غرفه شان بستگی نداشت، و هر روز یک شکل شدنشان هم، همچنین.
همین باعث می شد، خانمهای بعضی غرفه ها که لباس های یک شکل و متناسب با چهارچوب و در و دیوار غرفه شان پوشانده شده بودند، غلیظ تر تو ذوق بزند و حس ابزار بودن آنها را برساند.

روزهای آخر نمایشگاه معمولن شامل دید و بازدید و مهمان بازی و هدیه دادن جنابان مهندسان همسایه، رقیب، یا همکار به همدیگر هم می شود. این را هم اضافه کنم که خانمهای غرفه دار که اکثرن، یا کارمند بودند یا مسئول فروش و بازرگانی و از این دست، شامل این هدیه بازی نمی شدند. ولی درست نفهمیدم که آیا مهندس بودن، من را هم شامل این مراسم و لطف آقایان مهندس کرد و یا حضور سماجت آمیز و پیوسته ام در اختلاطات فنی شان!!!

یک چیز جالب دیگر هم اینکه آقایان مهندس جوان بازدید کننده، اکثرن با همسران عیر مهندس خودشان برای بازدید آمده بودند. فرض کنید آقا صحبت می کرد، سوال می پرسید، خوش و بش می کرد و چانه می زد و شوخی می کرد و خانم با دهان باز و کسل بدون اینکه مفهوم خیلی از صحبت ها را متوجه بشود، به در و دیوار و زمین و آسمان نگاه می کرد. روابط عجیب و ناخوشآیند.

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

بعد از لاجیک

خسته ام ولی خوابم نمی برد.
امروز یکی از دستگاهها اشکال داشت. مجبور بودم دو ساعتی وسط غرفه زیر میز کار که سیم کشی آنحا بود رو زمین زانو بزنم و زیر میز خم باشم.

یکی دو باری که سرم را بالا آوردم دیدم غرفه های همسایه ها در حال عکس و فیلم گرفتن از محصولات و غرفه شان، یواشکی یک عکس هم از پوزیشن من گرفته اند.
در عوض بعد از تمام شدن کار، هر چقدر جلوی چشممشان هستم و نگاه می کنم، حتی انگار نه انگار که من را می بینند، بی تقاوت و سرد انگار در و دیواری با حضورت برخورد می کنند. و یک سوال هم محض نمونه راجع به سیستم و دستگاه ازت نمی پرسند و بعد از چند لحظه که حواست نیست، از آقایان مهندس همکارت می پرسند.

آقایان مهندس در فضای نمایشگاه، گاهی استیل ریلکس و پذیرندهء همه چیز و سرد و لاجیک حسشان را برای لحظاتی فراموش می کنند.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

TIIE 2008

این سومین سالی بود (هست) که در نمایشگاه صنعت شرکت می کردم، البته به عنوان شرکت کننده، نه بازدید کننده. اما هنوز هم برایم هیجان دارد. و از آن جالب تر که بیشتر فضای مردمان صنعت گرچه اگر بخواهم واقعی حرف بزنم باید بگویم مردان صنعت برایم جالب است: مراوده آنها با همدیگر، روابط آنها که شامل رابطه با رقبای کاری و در عین حال دوستانشان است می شود و نیز رابطه آنها با دولتمردان و برعکس و در کل همه چیز مثل شوق و ذوق و هیجانشان، سلیقه های فردیشان در طراحی و چیدمان غرفه هایشان و حتی لباس پویشدن و نوع آرایش ظاهرشان. موضوع این است که هر چقدر هم خودت را در تکنولوژی و صنعت و کار بچپانی و پروژه ها را تنها دست بگیری، همه کارش را خودت بکنی، عین یک مرد، هر جا لازم است بروی، بروی هر کاری باید انجام بدهی، بدهی باز پذیرش تو به عنوان یک صنعت کار دختر تقریبن فاصله خیلی زیادی لازم دارد و همین باعث می شود که خیلی چیزها را نتوانی ببینی.
فرض کن یک دختر وارد یک دبیرستان پسرانه بشود و بخواهد با اصرار آنجا درس بخواند، هر چقدر هم خطوط ذهنی و چهارچوبهای پیش ساخته را بشکند، باز تا مدتها بعد از پذیرشش، در فضای روابط پسرانه راه داده نمی شود و در نتیجه نمی تواند از نزدیک روابط را درک کند.
داستان من و کار فنی-صنعتی هم همین طور است.
یک بار به کارفرمایی که خیلی تعجب کرده بود که من قرار است پروژه اش را ببندم و به وضوح بی اعتماد نشان می داد و دلیل هم می آورد که بدون دیدن کارخانه نمی توانم پروژه را ببندم و برنامه را بنویسم، گفتم برای بستن و کارهای نهایی می خواهم برای بازدید بروم کارخانه.
ازش آدرس گرفتم، جاد قدیم کرج- هشتگرد بود، آخرهای جاده. پرسید خودت می ایی؟ گفتم بله.
گفت با چی؟ گفتم با ماشین خودم.
هر یک جمله ای که می گفت، این را هم اضافه می کرد که مراقب باشید، جای پرتی است، سخت ممکن پیدا کنید. و اخر سر هم که من مصر و یک کله ادامه می دادم، اضافه کرد که: "پس خانم مهندس حتمن شماره و گوشی همراهتان باشد که اگر یک وقت خدایی نکرده مشکلی..."
جمله اش را قطع کردم و گفتم بله فردا فلان ساعت... و تمام ان روز به این فکر می کردم که اگر من چسر بودم حتی کم سن و سالتر از الانم، این جمله ها را نمی شنیدم.

خلاصه با وجود این دید، نمایشگاه فرصت خوبی است برای بودن و لمس این فضا از نزدیک. بیشتر راجع بهش خواهم نوشت؛ اگر خستگی این روزها بگذارد البته.

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۷

زنان و تئاتر



کمدی "رویای شب نیمه تابستان" شکسپیر، با کارگردانی "حسن معجونی" اجرای خوبی داشت که بعد از دیدنش می خواستم بنویسم، عرصه هنر جایی است که شاید خیلی سریع تر از جاهای دیگر بتواند نقش زنها را تغییر بدهد و البته توانایی های آنها را مشخص جلوه بدهد و مرزهای ساختگی جنسیت را جابه جا کند. و همه اینها را اثر خوب اجرای آن کار می دانم و نه نوشته.

علاوه بر آن مصاحبه به موقع بچه های هنری کمپین را با "محمد یعقوبی" دیدم که جدن کار خوبی بود. دو سالی است که جای خالی این مصاحبه ها و نوشته ها در کمپین به وضوح دیده می شد.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

یک و دو

فکر میکنم که بودن یا نبودن این بار، کدام یک می تواند کمک کننده باشد؟
با بهتر بگویم، بودن یا نبودن این بار، کدام یک اذیت کننده تر است؟
آدمهایی که میدانند بیشتر تو را می پذیرند یا آدمهایی که نمی دانند؟
پذیرش آدمها مهم تر است یا توی واقعی؟
توی واقعی مهمتری یا اوی واقعی؟
اگر توی واقعی، او را هم واقعی کرد مسئول واقعی شدن او تویی؟
اگر اوی واقعی با اوی نمایشی، در تضاد بود، مسئول به هم خوردن بساط نمایش تویی؟
نمایش دیگری چرا باید برای تو مهم باشد؟ وقتی زندگی و بود و نبود تو بر هیچ صحنه از نمایش دیگری ارجحیت نداشته است، کدام اخلاق حفظ حرمت نمایش دهنده را توصیه می کند؟

راستی آسوده باش به خواب پیوستی. تسلیت برای به گور رویاهایم رفتن.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

پشت آکواریوم

هنوز هم در این چالش دست و پا میزنم که حق من بر بخشی از زندگی خودم که با زندگی دیگری همپوشانی داشته است، چقدر است؟
این تکه ایی که رویم نشسته و هر از گاهی روانم را می خوراند و مثل مته داخل می رود را چطور می توانم بکنم و دور بیاندازم، تا وقتی اخلاقیات نمی گذارد بیرون بیآورمش؟
یا اصلن این کجای اخلاقیات جا می گیرد؟ من از نظر اخلاقی ملزم به پنهان کردنش هستم و بعد همین اخلاقیات اجازه می دهد که من چیزهای برگشت ناپذیری را برای همیشه از دست بدهم و هر دم زدنی من را متهم می کند؟

بخشی از من دیده نمی شود، بخشی از من تنها و تنها و تنها برای خودم بود؛ بخشی که من تنها مسئول آن نبودم، اما محکوم به پذیرش آن به تنهایی بودم.
نمی دانم جو پاسخگو بودن و هزینه پرداختن به جای دیگری من را گرفته است و غیر اصیل بازی می کنم، یا مزایای تنها وانمود کردن و تحت فشار بودن، ترجیحم را بر این روند قرار داده است؟ یا هر دو؟
باید همه چیز را پذیرفت. باید فلج و ناتوانایی را هم حتی پذیرفت. اما وقتی افلیج را انکار کردی و با اجبار او را ایستاندی، طبیعی است که این فلج هیچ وقت پذیرفتنی نشود.

اما این واقعی است، نمی توانم درست بازبینی کنم، چون بخشی از من دیده نشده است و تشخیص نمیدهم که این جو زدگی مربوط به کدام نیمه من است؟

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷

eyes wide shut

بین زندگی واقعی و داستانها تفاوتهایی وجود دارد.
نمی شود چشمها را بست و همه چیز را به داستان سپرد.
اهلی کردن در داستان شازده کوچولو، استعاره از چیزهایی بود که الزامن پیگیری با هر روشی در دنیای واقعی نمی تواند با آن منطبق باشد.
اهلی کردن مربوط به وقتی است که تو آهسته و پیوسته، جلب اعتماد کنی و صمیمیت را ذره ذره در وجود آدم بسازی، ولی وقتی یک بار اعتماد را جلب کردی و بعد فهمیدی برای هیچ بوده است، یا شاید برای چیزی بوده است که هیچ وقت نخواستی یا نتوانستی صادقانه به زبان بیآوری.... مسیر اهلی کردن را یک بار طی کردی و تمام. من وقتی برای هیچ ندارم.
من انتخاب می کنم که آگاهانه به دنبال هیچ تو قدم نزنم. من انتخاب می کنم که سردرگم همین و همانی تو نشوم. من انتخاب می کنم که دیگر در زمانهای من نباشی.
بسیار قبل از مشق اهلی کردن باید یاد بگیری به انتخابهای من، به خواسته های من و به تصمیمات من احترام بگذاری و آنها را بپذیری، نه اینکه به زور خودت را بر لحظات من تحمیل کنی. که چه؟ که می خواهی بار دیگر اهلی کردن را بیآزمایی.
باید داستانها را با چشمهای باز خواند. با چشمهای کاملن باز. نه برای همین و همان و پوچ و هیچ.

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

یک میلیون امضا

امروز تلویزیون هر از گاهی زیر نویس می کرد: یک میلیون امضا برای حمایت از مردم فلسطین.
پس می شود ایت طور استفاده کرد که با روش ما هم مشکلی ندارد.
قبلن هم که فرموده بودند، با مطالبات ما مشکل ندارند.
گاهی آدم متعجب می ماند از وضع به هم ریخته مملکت حتی در سطح بالا...

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷



بلاخره چند روزی را استراحت کردم.
خیلی جاها بودیم، از جمله روستایی که نه برق داشت نه آب. در عوض مردمش یک دنیا مهربانی و اعتماد داشتند.
یک جایی در دل جنگلهای گیلان. اسمش را نمی نویسم تا مثل بقیه جاهای بکر طبیعی تبدیل به آشغال دونی مردم خودخواه نشود.
ما مهمانشان شدیم. یک شب در یکی از بهترین اتاقهایشان. اینها هم بچه های صاحبخانه اند که موقع صبحانه خوردن ما را از بیرون پنجره تماشا می کردند، و هنوز خجالتشان برای همراهی کردنمان نریخته بود.

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

؟؟؟

یک چیزهایی در واقعیت نیست، اما در خیال حضور دارد. یعنی به هر حال قسمتی از آرزو و آمال است.
یک چیزهایی در خیال دم دست خود آگاه نیست، اما در خواب هست. یعنی به هر حال در آرزوهای دوردست یا شاید دور نگه داشته شده است.

اما وقتی در خیال هم پشتت را می کنی و می گویی حوصله ندارم، خسته ام...
وقتی در خواب هم می گویی اصلن حوصله ندارم، خسته ام...
یعنی خسته ای و حوصله نداری، اما ناخودآگاهت نگران این بی حوصلگیت شده است.
مثل وقتی که مادرها نگران این می شوند که چطور بچه دیگر با همسنها و همبازی های قبلی بازی نمی کند و از بازی های قبلی شاد نمی شود... درست نزدیک روزهای بلوغ که کودک در حال دگردیسی حوصله بچه بازی های قبلی را ندارد و هنوز جوانی های تازه اش را هم پیدا نکرده است.


خسته ام از عاشقانه های بچگی. دیگر حوصله شان را ندارم. یک جنس دیگر عاشقانه می خواهم.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

Ms.

یک سمینار مشترک داشتیم که ارائه کننده اش ما (شرکت ما) و یک کمپانی کره ای بود. چهار نفر از مهندسان کره ای آمده بودند ایران وچند روزی را مهمان ما بودند.
نگاه جنسیتی در مردان کره ای هم وجود دارد.
اولین روزی که با هم ناهار خوردیم، من رفتم سر میز آنها نشستم، دوست داشتم بیشتر باهاشون آشنا بشوم و البته آشنایی با فرهنگ دیگر و آدمهای جدید هم مثل همیشه بخشی از جذابیت بزرگ این موضوع بود.
رئیس که باهاشون گرم صحبت بود، بعد از رفتن من و ملحق شدنم، من را معرفی کرد و گفت که staff of technical department هستم. Top manager شان که قبلن با من میلی در تماس بود، اول یک لبخندی به معنی خوشوقتم و اینها زد و بعد با تعجب سمت من را تکرار کرد و پرسید جدی؟
و من گفتم بله و ما قبلن با هم آشنا شدیم و من فلان موقع و فلان موقع برایت میل زدم. اسمم را پرسید و بعد با ناباوری یک لبخند دیگر زد.
برایم خیلی جالب بود که اولین سوالی که از من کرد این بود که Are you married or single? خوب! جواب دادم.
بعد یک روز دیگر که کمی سرمان خلوت تر بود و سمینار تمام شده بود، آمده بودند شرکت و در بخش فنی پشت میز من و این ور و آن ور حسابی سرک می کشیدند که بحث فنی بینمان شروع شد.
یک مهندسی همراهشان بودند که از طراحان سیستم هایشان بود و حسابی هم باسواد، من و او داشتیم با هم راجع به مسائل فنی گپ می زدیم که یکی از آقایان تازه به جمعمان پیوست، از بین صحبت های ما با تعجب به کره ای (کلن انگیلیسی آنها افتضاح بود به خصوص متخصص ترینهایشان) پرسید که من مهندس هستم یا نه، و جوانترینشان که بیش از بقیه زبان می دانست، به من گفت که این می پرسد فلان، و من به جای تو جواب دادم که هستی مگر نه؟ و من تایید کردم، 2 نفر دیگرشان آواهای تعجبی کره ایشان بلند شد. برایم خیلی عجیب بود که از این موضوع تعجب کردند. فکر می کردم فاصله کاری بین دو جنس آنجا کمتر از ایران باشد که حالا این همه با سر و صدا تعجب کنند که یک دختر مهندس است.
روزهای بعد هم با همدیگر ارتباط خوب و مبتنی بر صمیمیت گرفته بودیم و آنها با اصرار خودشان چند کلمه فارسی یاد گرفته بودند و هم خوب راجع به خیلی موضوعات فنی با هم گپ زده بودیم و کلن فضای خوبی به وجود آمده بود.
برایم عجیب است که از بین اسم فامیل و اسم شناسنامه ای من، همین پرستو را برای خواندن انتخاب کردند، اما بعد از رفتن در میلهایشان تاکیدی بود بر اینکه Mis Parastoo و مثلن همکار دیگرمان که ازدواج کرده است، Miss فلانی (نام فامیلش).
انگار باور اینکه فرهنگ شرق گرچه صمیمت بین دو جنسش بیش از ایران اسلامیزه شده ماست، اما هنوز فرق بین دوشیزه و بانو برایشان پررنگ است، برایم سخت بود و هست.
نمی دانم هر بار که یک میل جدید از آنها را باز می کنم و Dear Mis Parastoo اولش را می بینم، هم خنده ام می گیرد که حالا از کجا معلوم؟ و هم کمی شاکی می شوم که بابا یک پرده این همه اهمیت دارد؟
خلاصه که یکی از همین روزها دل را می زنم به دریا و بی خیال روابط کاری و فلان و بهمان، تو میل برایشان می نویسم که در ایران ما خیلی وقت است که به جای استفاده از واژه دوشیزه (Mis) یا بانو (Miss)، به همه زنها می گویند خانم، چیزی که معادل انگلیسش (Ms.) است یعنی تو تاکیدت را برای ویرجین بودن یا نبودن برمی داری، پس محترمانه تر این است که شما هم در برخورد با خانمها این تاکید بر زندگی خصوصی زنها را حذف کنید.
بعد از مردهای ایران، باید با مردهای آسیای دور هم این چونه ها را زد. دنیا بس کوچک شده است.

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

پاییزانه

پاییز را دوست دارم. خیلی زیاد. گرچه همیشه شروع پاییز با اضطرابی همراه است که یادآور شروع های دلنشینی است که گرچه می دانستی دلنشین است، اما می دانستی هم که از آن نوع لذت هایی نخواهد بود که با آرامش دلت را قرص کنی و لذت را مزه مزه کنی.
بوی پاییز
باران پاییز
بادهای رو به سرمای پاییز

یکی از آن شروعها، حالا چنان قرص ته دلم نشسته که مطمئنم هر چند تا پاییز دیگر هم بگذرد، یادآوری نگرانی 10 سال پیش،جز خوشی خط دیگری ندارد.
اما خوب... باید نگرانی هایی هم باشد که همیشه تلخ و رنجاننده و آزاردهنده بماند تا بتوانی دلنشینی دیگری را مقایسه کنی.

دلم سفر می خواهد. سفر آرام.دور. دراز.
شاید هم آرامش و ثبات و پایداری.

تنها دلخوشی این است که لایحه خوب پیش رفت و پروژه شرکت هم جواب داد.

اگر بتوانی رو پایت بایستی، یعنی این سالها به جلو بوده است؛ گرچه دور و دیر و بعید است. امیدی نیست... هیچ هیچ هیچ

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

لایحه و جنگ و برخورد زنانه


طبق اعلام کمسیون قضایی مجلس دو ماده 23 و 25 حذف شد و باز روسیاهی به دولت معقول و مردمی و منطقی نهم ماند. حالا تا بقیه مواد لایحه...

یک خسته نباشید به همه بچه ها تا اینجا.

فیلم فرزند خاک را دوست داشتم. اولین فیلم جنگی بود که زنانه ساخته شده بود.
یک نگاه متفاوت به جنگ ایران و عراق. به زن. نگاه تقدس زدا از شهدا و تفحص.یک مشت استخوان بین دست و پای مردم است و سر پیدا کردت و تحویل دادنش از غم نان چانه می زنند.
اولین بار در سینما زایمان یک زن بدون قطع شدگی وجود دارد و همان زن با مرگ حین زایمان یه شهادت می رسد.
و یک نگاه متفاوت به ایرانیان سربازی که به عراق پیوستند.
و یک نگاه بدون ارزش داوری و عرق ملی به کردهای ایران و عراق جوری که خیلی از جاهای فیلم گم می کنی که ایران است یا عراق.
خلاصه که پیشنهاد می کنم ببینیدش.
مهتاب نصیر پورش هم که شاهکار بود.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

رسانه ملی

صدا و سیما، دارد سعی می کند به سرعت و عامدانه هر چی ما(فعالان زنان) در فرهنگ سازی برابری می کوشیم را به طرز احمقانه و ساده لوحانه ای رشته کند.
افسانه بایگان، دختر شایسته ای که تا دیروز فقط به درد نقش های مکاره ها و شیطان صفت ها می خورد، حالا خانم وکیل مذهبی دستکش سفید به دستی شده است و همه عشوه و کرشمه اش حالا چون مذهبی است حلال که سهل است، مستحب شده است و مچ زنان حقوق دان آگاهی که به دنبال حق و حقوق نداشته شان در قانون هستند را می گیرد و آن را حق بدیهی و ترحم برانگیز برای مردان نشان می دهد.(همین دو قسمتی که سرسری دیدم کافی بود)
سریال مرگ تدریجی یک رویا هم که هیچ، کلن همه دغدغه های زنان را یک مشت عقده و بچه بازی و شلوغ بازی نشان می دهد و... (هیچ وقت نتوانستم حتی یک قسمت کامل آن را هم ببینم، اما همان نگاههای گذری و کوتاه تا آخر قضیه را معلوم می کرد.)
فاطمه خانم آلیا هم که گویا، احساس و منطقش را چوب پنبه گرفته؛ تلخ است ولی تمام اظهار نظرهایش خنده دار است. حالا خوب است این خانم جز ارائه کنندگان لایحه نبوده است که این همه چشم بسته، فریاد سر می دهد و به زمین و زمان انواع و اقسام صفت ها را می بندد.
الهام هم که دیگر نگویم بهتر است....

برای مرتب نوشتن چندان میزان نیستم. باز افتادم رو تب های دوره ای.
لایحه خانواده را نگذاریم تصویب کنیم. این روزها کلی تلویزیون برنامه دارد راجع به این موضوع و هر بار شماره می دهد برای پیام فرستادن، پیام بارانشان کنید، اگر به تاریخ ایران نقد داشته اید.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

پریود خستگی

دیگر این روزها وقتی خواب دیدنهای پرت و پلا و پشت هم زیاد می شود، می فهمم که خیلی خسته ام. خوابهایی آنقدر عجیب که گاهی تو خواب خودم متعجب و شگفت زده ام از چیزی که می بینم.

چندین اتفاق پشت هم و خستگی رو خستگی بدون اینکه بخواهی برای هر کدام فرصتی برای استراحت به خودت بدهی.

خیلی دلم می خواهد بروم سفر

لایحه حمایت از خانواده یک قدم رفته عقب، رفته اما فقط یک قدم.خبرهایش تو همه سایت های زنان هست. حوصله لینک دادن ندارم به خصوص که انتخاب کدام روایت هم کار ساده ای نیست. در هر حال همه اش مهم است.

این هم وبلاگ جدید چند زنان مجلس.

و این هم روایت نیکزاد از پنجشنبه کمپینی.

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

چند مطلب شاید بدیهی

در شرایط نه چندان ساده، نظر کسانی که بتوانند از بیرون نگاه کنند و تحلیل بیرونی بدهند، به نظر من مهم و لازم است.
گاهی ما در بطن قضایا چیزهایی را از دست می دهیم که افراد بیرونی می توانستند به موقع و مفید گوشزد کنند.
از دوستی خواسته بودم نظرش را راجع به کمپین در این شرایط و بعد از دو سال بگوید. مطلب زیر نوشته آن دوست است، بدون تاکید، تایید، رد و یا پذیرش من

اما با تشکر فراوان به خاطر زمانی که برای خواندن و دنبال کردن مقالات اخیر گذاشته است و باز به خاطر نظر مکتوبش.

توضیح: قسمتهایی که در {} آورده شده است را من با اجازه نویسنده اضافه کردم برای واضح بودن بحث. و نیز لینکها و نام مقالات را هم به همچنین.علاوه بر آن چند تغییر کوچک ویرایشی.


چند مطلبِ شاید بدیهی


داشتن تصویری روشن و دقیق از گذشته میتواند به تصمیم گیری برای آینده کمک کند، بنابراین مجموعه بحث های فوق{بحث های مربوط به کمپین یک میلیون امضا و مدرسه فمینیستی} هر چند تنش زا هستند، اما در صورت مدیریت مناسب مفید میباشند.
از "خواست" تا حصول آن خواست باید مسیری طی شود و فرایندی انجام گیرد و ساز و کارهایی برای آن فرایند در نظر گرفته شود، تا بهترین نتیجه به دست بیاید، کمترین هزینه پرداخت شود، کمترین زمان صرف شود و مناسب ترین استفاده از نیروهای مادی و انسانی صورت بگیرد.
فکر میکنم با جمله های کلی بالا مشکلی نباشد.
مسئله در انتخاب فرایند و ساز و کارهای آن میباشد.
دو سالی از این مسیر{کمپین یک میلیون امضا} طی شده است و تجربه هایی خوشایند و یا ناخوشایند به دست آمده است، و در پی آن دیدگاهها و نظراتی مختلف و گاه متفاوت به وجود آمده است.
بطور ساده میتوان گفت، تعدادی دور هم جمع شده اند و فعالیتی را انجام داده اند. حال برای توصیف و تعریف این روابط (کنشهای متقابل افراد) از واژگان و مفاهیمی استفاده میشود.
و بر اساس این واژگان و نام گذاریها، متاسفانه بدون مقایسه ی کارکردی (مناسب بودن برای هدف در موقعیت) و همچنین امکان عملیاتی، قضاوت های ارزشی صورت میگیرد.
مثلا رابطه افقی و عمودی، سلسله مراتب، نظم سازمانی، تکثر، دموکراسی و تمرکز تصمیم گیری و.... در حالی که فکر میکنم، بعضی مفهوم ها با هم قاطی! هم شده اند.
وقتی جمعی با هم کاری انجام میدهند به نحوی روابطشان را تنظیم میکنند، این تنظیم حداقل وابسته به تعداد افراد، نوع کار، حجم کارها، زمان انجام کارها، موقعیتی که کارها در آن صورت میگیرد، میباشد. وقتی تعداد افراد زیاد، حجم کارها زیاد و متنوع باشد ناگزیر تقسیم کار، وظایف و مسئولیتها صورت میگیرد.
همچنین در موقعیتی که افراد و دیدگاهها متنوع باشند، تعداد توافقها و قدرت و شدت توافقها در برابر اختلافها، و توانایی مدیریت اختلافها، بر شیوه تنظیم روابط اثر میگذارد.
حالا، در این دو سال، چگونه روابط در درون کمپین تنظیم شده است؟ کمپین چگونه تجربه ای از نظر خواست، ساختار و عمل بوده است؟ و چگونه میتوان آن را با گروهها و تشکلها (حرکتهای قبلی) زنان پیش از این مقایسه کرد؟ میزان موفقیت یا عدم موفقیت آن با چه معیارهایی قابل سنجش میباشد و دلایل آن به چه عامل و یا عواملی مربوط میباشد؟ چگونه میتوان این نوع حرکت زنان را با حرکتهای گروههای اجتماعی دیگر (کارگران، دانشجویان، معلمان) مقایسه کرد؟
با توجه به مقاله خانم احمدی و واکنشهای دیگران به آن :
افراد با هم در مورد این حرکت توافق کرده اند، نه گروهها، اما موفق به حفظ گروههای قبلی خود نشده اند،
در مورد ساز و کار روابط با هم و روابط با دیگران و همچنین انجام کارها توافق قبلی روشن و دقیقی صورت نگرفته است، این تنظیمها در کار صورت می گرفت، با سعی در جلب رضایت همه!
در بین افراد قدری بد بینی، بی اعتمادی وجود دارد.
خواهان حرکت جمعی و سازماندهی شده هستیم، اما نه خواهان سازمان! خواهان دموکراسی، اما فاقد تعریف واحدی از دموکراسی و ساز و کاری برای آن، بنابراین نا روشن ماندن، چه کسانی چه کسانی را انتخاب میکنند؟ چگونگی وظایف و مسئولیتها، چگونگی فرایند تصیمیم سازی و گیری، چگونگی تصمیم گیری در لحظه های حساس و فاقد زمان کافی، و همچنین خواهان تکثر و اتحاد بدون راهکاری مشخص
با فرض شاید عجیب! عدم مقاومت و برخورد بیرونی (حکومت) با توجه به تجربه این سالها
با توجه به مسائل پیش آمده و اختلاف نظرها و فشار بیرونی، کارها پیش نمیرود، دل خوریها افزایش می یابد و ادامه بدین صورت سخت و غیر ممکن میشود. (عدم توانایی در مدیریت این شرایط)
جملات بالا برداشت ساده و مختصری از مقاله های زیر میباشد.
حکومت چند مرکزی/کمپین تک مرکزی

ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم

قصه ای از جنس کمپین: روزی بود روزگاری بود

پشت صحنه های سکوت
کمپین چند مرکزی یا حکومت چند مرکزی؟

یک پرسش ساده، دقیقا مسئله چی هست؟ بدون فهم دقیق مسئله هر جوابی ناقص میباشد.
هسته های خود بنیاد یا به تعبیر من سنگرهای جدا از هم! کدام مسئله را حل میکند و چگونه؟
هسته های خود بنیاد، یعنی چون با هم نمیتوانیم کار کنیم، پس با هم کار نمیکنیم. چون خواسته مشترک داریم، پس هر گروهمان جدا جدا با روش خودش کار میکند.
اینگونه چه اتفاقی می افتد و کدام مسئله حل میشود؟
تکثر رخ میدهد، ولی مشخص نیست تا کجا؟
اما روابط دموکراتیک، باید در دو موقعیت مورد توجه قرار گیرد، اول درون هر گروه، دوم در بین گروهها، اگر فرض شود درون گروهها رخ دهد، بین گروهها چگونه است؟ آیا برای ارتباط و هماهنگی با هم احتیاج به ساز و کاری نیست؟ با توجه به تکثر فوق آیا دموکراسی بیشتر تعیین کننده میشود و یا وزن گروهها. ساختار دموکراتیک با وضعیت متکثر تفاوتهایی دارد. یک وضعیت میتواند متکثر باشد اما الزاما دموکراتیک نمیباشد،
آیا با تکثر فوق تعریف های مختلفی ساخته نمیشود که در نهایت هویت واحدی به نام کمپین از بین برود؟ اگر گروهی با این خواسته، ولی با کارهای تندروانه و یا کند روانه، کلیت شما را تحت تاثیر قرار دهد، چه میشود؟
آیا بر خورد با این هسته ها ساده تر است و یا یک کلیت؟ تسخیر یک سنگر آسان تر است یا یک خاکریز، در صورت برخورد با یک هسته، هسته های دیگر باید چه کار کنند؟ خصوصا در موارد بینابینی با موضوع کمپین با توجه به لغزندگی تعریف ها
این هسته های خود بنیاد، که ظاهرا همان گروههای زنان با اختصاص قسمتی از فعالیتشان به کمپین و جمع آوری امضا میباشند، در دوره قبلی (هشت ساله خاتمی) چقدر موفق بوده اند، چقدر توانایی گستردن دامنه نفوذ و آگاه سازی شان را داشته اند (به جزء همان جمع های محدود همیشگی) که حالا در شرایط فعلی این توانایی را دارای باشند، و یا قرار چه تغییری در کارهایشان بدهند که این توانایی را کسب کنند.
اگر هدف نهایی کمپین ساختن قدرتی بوسیله آگاه سازی مردم، جمع آوری امضا و به وجود آوردن فضایی برای متقاعد کردن حکومت به پذیرش این خواسته باشد، آیا تکثر فوق بیشتر به این فرایند کمک میکند و یا داشتن انسجام بیشتر و مشخص تر (منظورم از قدرت توانایی تغییر است، و تغییر در اینجا یعنی متقاعد کردن حکومت به پذیرش خواسته یمان)
پرسشی دیگر، حالا اگر بعد از این دو سال نتوانسته ایم و یا نشده است، با توجه به تنوع موجود حرکتی سازماندهی شده و پویا بدون مشکلات موجود به دست آوریم، چه کار کنیم؟ فکر کنم این پرسشی است که بدون انکار و فرافکنی، باید به آن فکر کرد، و جوابی برای آن ساخت؟
هسته های خود بنیاد یکی از آن جواب ها میباشد، سوای مناسب بودن و یا نبودن این جواب، پیشنهادهای دیگر چی هست؟ و این پرسش را قرار چه کارش بکنیم؟ (البته خانم احمدی جوری از هسته های خود بنیاد نوشته اند که انگار فقط یک پیشنهاد نیست بلکه توافق هم شده است و تمام شده، نمیدانم! و باز البته خانم احمدی در "مشکل از کجا آغاز شد" فقط عوامل بیرونی را بیان میکند، بدون ذکری از مشکلات داخلی و بدون استدلالی که با تغییر ساختار مشکل بیرونی کاهش مییابد.)
اما حالا در آن طرف، از چه چیزی در مقابل هسته های خود بنیاد دفاع میکنند؟ تنظیم روابط و کارها به شکل این دو سال دارای چه مشکلاتی بوده است؟ که این مسائل پیش آمده است؟ آیا پیشنهادی برای یک ساز و کار عملی برای ساختار افقی و دموکراتیک که کار کند دارند؟
مثلا اگر دخالت در کار سایت ناپسند میباشد، پس خود سایت یک هسته خود بنیاد نیست؟ و یا چگونه دیگران میتوانند در کار سایت اعمال نظر کنند که ساختار افقی رخ دهد! حالا فرضا در یک موقعیت حساس که باید سریعا تصمیم گیری شود، چه کار باید کرد؟
فکر میکنم در این طرف، هم از ساختار افقی و سلسله مراتب نداشتن صحبت میشود و هم از نوعی استقلال. و یا اگر تقسیم کار صورت گرفته است، آیا فقط همان قسمت مسئول کار است؟ یا کل کمپین؟ و اگر کل کمپین جواب گو باشد (که معمولا در برابر حکومت اینگونه است) یک قسمت باید چگونه کارش را انجام دهد و دیگر قسمت ها یا افراد در برابر خطر احتمالی باید چگونه رفتار کنند؟ به تمام این حالت ها، زمان کم و اضطراری، و داشتن ساختار افقی و دموکراتیک با تعاریف مبهم را اضافه کنیم، به معادله ای پیچیده می رسیم. که راه حلی نیز برای آن ساخته نشده است.

در جامعه ایران مبارزه کردن برای یک خواست اجتماعی و مدنی، مسئله ساده ایی نیست.
کارگران نتوانسته اند، اتحادیه رانندگان شرکت واحد (کار منسجم و سلسله مراتبی)، با حذف افراد در راس و کلیدی اش عملا زمین گیر شده است. (از خطرات سازمان و سلسله مراتب مشخص داشتن، البته این بدان معنی نیست که با گروههای دیگر در صورت داشتن سازمان همین گونه برخورد میشود)
دانشجویان، شاید چیزی شبیه هسته های خود بنیاد (انجمن های اسلامی هر دانشگاه) و سازمان مشخص (دفتر تحکیم وحدت) هستند،
معلم ها، چیزی از نحوه سازماندهی شان نمیدانم.
فرض نگیریم که زنان از گروههای اجتماعی دیگر باهوش تر و تواناتر هستند و اگر آنان نتوانستند، اینها میتوانند. بیاییم دقت کنیم در نحوه فعالیت آنها برای راه حل هایی در این کار
اما چرا این حرفها؛
چون برخوردها، هیجانی، احساساتی، و نامناسب میباشد. (از نگاه من)
برای فعالیت اجتماعی و مبارزه، باید دقیق و صبور و واقع بین بود، مسائل روشن دیده شود، بیان شود و حل شود، نه اینکه فضا را کدر، ملتهب و احساساتی بکنیم. شجاعانه گفتگو بکنیم، ابهام ها را بر طرف بکنیم و باز شجاعانه و خوش بینانه اعتماد بکنیم. (نصیحت های پدرانه!)
فکر میکنم باید به تمام حالتهای مختلف فکر کرد و در نظر گرفته شود. و دقیق تعریف شود و اصول بیشتری برای توافق ساخته شود.

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

دن آرام

این روزها فکر می کردم که هر چه بیشتر خاطره وجود داشته باشد، به هر حال برگشت احساس در بایگانی حافظه بیشتر می شود و هر چقدر هم تلخ چیزهایی برای خوشی ذهن پیدا می کند.

اما خوب جالب بود که درست در همین فکرها که هستی، می بینی یادگاریت رها شده که خاطره ای جلو چشم نیاید و نماند. رها شده که دیده نشود. به یاد مانده نشود. یا شاید ترس از ... نمی دانم. ترس های آدم ها گاه ما را می رنجاند. خاطره های زیاد را باید تلنبار شده در ته توی حافظه نگه داشت. نباید حالا دست بزنم. همان گنداب ها رو بماند بهتر است. برای ابهام های تمام نشدنی بایگانی تنها چاره است.

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

کمپین: ما و آنها!!!

فضای قبل از کمپین
قبل از شروع به کار کمپین محیط بسته و روابط دوستانه سازمان ها و ان جی او های زنان، دافعه زیادی داشت. یا باید دوست کسی می بودی تا به گرمی ازت استقبال بشود و جز کار گِل، نظرت هم منعکس بشود و یا اگر دوست نبودی، باید رابطه دوستی برقرار می کردی تا به تدریج در دایره ها و رابطه ها جا داده بشوی. همان بازی قدیمی خاله بازی و دختر همسایه بود.
بعد از دانشگاه و درگیری های دانشجویی و هزینه های بی خود و با خود و تعلیق و اخراج و چه و چه، بازبینی گذشته کار اجتماعی-فرهنگی را می طلبید و تفکر را بیشتر از هیجان.
اما کار زنان با همه دغدغه ها و آگاهی های کم و زیاد خودش، در محیط های صرفن زنانه جذابیتی نداشت. گرچه همه چیزی را امتحان می کردم. تجمع برای حق کاندیدای ریاست جمهوری زنان، از کار مرخصی گرفته بودم اعظم طالقانی بود و سربازانی که پورخند تمسخر می زدند. 22 خرداد 84 جلوی دانشگاه تهران، برای اولین بار زنان کتک خوردند. و هفت تیر باز هم مرخصی گرفتم و رفتم. دستها همه در دست هم بود. بیشتر آدمها همدیگر را می شناختند، با اسم صدا می کردند، هماهنگ می کردند و .... کس دیگری را که بی دلیل نگاهشان می کرد و لبخند می¬زد بی اعتماد نگاه می¬کردند. هر هفته رو تخته سفیدِ دفتر ... هماهنگی¬ها را می¬دیدم و می¬خواندم که زنان از گروههای مختلف این بار می¬خواهند با هم متحد کار کنند و تصور اینکه این برنامه¬ریزی¬ها بین فلانی¬ها و بهمانی¬ها است و بقیه دیگرانی هم که متفاوت فکر می¬کردند و مدتها اختلاف داشته¬اند؛ خبر از رشد و بلوغ می¬داد و دافعه کم¬رنگ می¬شد و دنبال هر نشانی در سایت¬ها و وبلاگ¬ها منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. اما در کل فضا هنوز همان بود، از کسانی که نه در حد دوستی، در حد سلام و علیک سنگین و رنگین می¬شناختم، خبر گرفتم. میل پشت میل که برای من جالب است در این کار جدید همفکری و کمک کنم. ولی همچنان بی¬خبری محض و حتی دریغ از یک پاسخ خشک و خالی.
شمارش معکوس: کمپین
زمزمه¬های کمپین در وبلاگها و سایتهای زنان بیشتر و بیشتر می¬شد و بعد سایت کمپین و میلش و خبر برنامهء روز موسسه رعد. باز میل پشت میل که من می¬خواهم کمک کنم، دلم می¬خواهد در جلسه¬هایتان باشم و در جزئیات کار با شما همراهی کنم. بعد از موسسه رعد 10-12 روزی گذشت و بالاخره یک میل در پاسخ آمد که شماره می¬خواست برای خبر کردن و یک اسم زیر میل بود، جلوه جواهری.
هیجان زده که گویا واقعن کمپین فرق دارد و بالاخره یک آدم بی¬رابطه را هم تحویل گرفتند. روز جلسه باز مرخصی گرفتم، در یک خانه بود غیر رسمی گرچه دور یک میز بزرگ. اما خیلی¬ها با هم دوست بودند و من باز هیچ کس را نمی¬شناختم.
قوانین توضیح داده شد، و نحوهء امضا جمع کردن و همین... برنامه ریزی¬ها انجام شده بود. نمی-پرسیدند کسی نظری در مورد کارها و برنامه¬ها دارد یا نه؟ اما پرسیدند که کسی سوال دارد یانه؟ سعی کردم منفعل نباشم، اما خوب آن جلسه هم با بقیه کارهای زنان تفاوت زیادی نداشت. برگه¬های امضا را گرفتم، اما سه ماه تمام هیچ امضایی نگرفتم. گرچه خبرها را می-خواندم و کتابهای حقوق را زیر و رو می¬کردم. اما خوب سایت هنوز نوشته¬های زنان فعال سالهای قبل بود.
گرچه مهمانی کمپین فرصتی بود، و نشست¬ها نیز فرصتی بودند. در هر حال تفاوت کمپین با گذشت زمان خودش را نشان می¬داد، وقتی همه بودند، آدمهایی که تو کتابها بودند، آدمهایی که بالا و پشت نظریه¬ها بودند، و دست نیافتنی. حالا بودند، بین بقیه آشناها و رابطه ها که من جزئی از آنها نبودم و نمی¬شدم. تفاوت این بود که قرار بود این بار نقدها و پیشنهادها شنیده بشود و می¬شد. و همین روزنه نسبت به سالهای قبل و نسبت به فعالیتهای زنان جای تنفس بود. به خصوص که این بار هدف واضح و شفاف و موردی بود. چند تا قانون که این¬ طور نباشد، حالا اینکه چطور باشد، خوب این فاز اول کمپین بود.
تلاش و تمرین دموکراسی تا رسیدن به دموکراسی
بنابراین اگر باز هم میلی پاسخ داده نمی¬شد، شاکی نمی¬شدم. اگر کاری انجام می¬شد بدون اینکه نظر ما بی¬رابطه¬ها کوچکترین تاثیری داشته باشد، شاکی نبودم چون در هر حال از قبل اوضاع بهتر بود. رابطه¬ها سر جایش بود اما خوب چیزهایی هم فرا رابطه¬ای پیش می¬رفت.
کمپین پیش می¬رفت و آدمهای بی¬رابطه مثل من بیشتر و بیشتر می¬شدند. بعضی از آنها رابطه می¬گرفتند و بعضی هم نه. در هر حال محدوده رابطه هر آدمی یک مقدار مشخص است و ظرفیتی باز برای همه آدمها وجود ندارد. یعنی من توان و انرژیم این است که با 3 آدم دوست باشم، کس دیگری با 5 نفر، یکی دیگر با 10 نفر و درنهایت با تعدادی مشخص و محدود.
ساختار
باید روش کمپین با بقیه تجربه¬ها متفاوت می¬شد. باید ساختاری می¬داشت برای این همه انرژی که جذب می¬کرد. باید ظرفیتی می¬داشت برای نیروهایی که جذب می¬شدند اما در رابطه¬ها نمی-گنجیدند. پس بحث ساختار را شروع کردیم. سخت بود. کسانی که در رابطه¬ها هستند، نیازی به ساختار را حس نمی¬کردند. باید کمک می¬گرفتیم. خوب جلسه¬هایی نبودیم و این حق طبیعی آدمها است که با کسانی که نمی¬خواهند کار نکنند. دلخوری پیش نمی¬آمد چون ساز و کار رابطه¬ای، امکان حذف بی¬دلیل را هم به وجود می¬آورد بنا به سلیقه¬ی رابطه¬ای.
از توانمندی و تجربه آدمهای کتابها کمک می¬گرفتیم، اما خوب خواسته¬های دموکراتیک، فضای دموکراتیک هم لازم دارد؛ نمی¬شود از آدمها خواست که توانمندیشان را بی¬دریغ منتقل کنند، درحالی که با شعار دموکراسی توانایی آدمها سرکوب شود و حذف شوند. گرچه با وجود این بی انصافی است اگر بگویم توانمندسازی نمی¬کردند.
داوطلبان
همه تلاشمان را سر داوطلبان گذاشتیم. آنجا ساز و کار را تا جایی که بر می¬آمد دموکراتیک چیدیم. ساده نبود. کند پیش می¬رفت، در عوض محبوبه و حدیث و سمیه و نفیسه و هدی و نیکزاد و مارال و و و داریم که حالا هر کدام یک کمپینند. در جا می¬زدیم و یا شاید هم بزنیم، اما نظری روی زمین نمی¬ماند یا لای میل¬ها گم نمی¬شود. فشارها کم نبود، "اینها فقط حرف می¬زنند" اما خوب حقیقی بود، به هر توانی که بود بچه¬های جدید را به کمیته¬ها می¬فرستادیم تا به عمل نزدیک بشویم به جای فقط حرف زدن. شیرین مومنی، نسیم خسروی، حمیده نظامی، آزاده فرامرزی¬ها، عسل اخوان، مهرنوش رحیمی¬زاده، رویا درشتی، سپیده قدرت، آذر معصوم¬خانی، نسیم آقابابایی و و و ...
علاوه بر آن ماهها هم هست که فشار بیرونی، انگار که اینجا را هدف گرفته باشند. هر خانه¬ای که داشتیم. هر جلسه رسمی و غیر رسمی. از درون اما همچنان ما مقصر بودیم. بی¬احتیاطی می¬کردیم. با آوردن داوطلبان جدید در هر جمعی، اول اینکه تصمیم¬گیری¬ها را عمومی می¬کردیم و بعد با بی¬تجربگی، بقیه را هم به خطر می¬انداختیم.
باز هم حقیقت داشت، هر کس می¬تواند تصمیم بگیرد کی در خانه¬اش بیاید و کی نه! هر کسی می¬تواند تصمیم بگیرد که خانه¬اش به خاطر کمپین به خطر بیافتد یا نه! اما از کجا باید تجربه می-آوردیم؟ در کدام کار مشترک باید تجربه کسب می¬کردیم یا چطور باید به آدمهای جدیدی که تازه به کنش جمعی دلبسته بودند احتیاط را می¬آموختیم؟ بعد از نزدیک یک سال، تازه وقتی کسی از بیرون به ما نزدیک شد فشار امنیتی بیرونی را رویمان حس کرد و ترتیب آمورش فلان و بهمان را داد، وگرنه که وقت گذاشتن برای ما که کار خاصی نمی¬کردیم ضروری نبود.
سوء تفاهم¬ها
اما ما همه¬ی اینها را درک می¬کردیم و درک می¬کنیم. فلان لوگو بی نظر بقیه برداشته شد. کدام بقیه؟ بقیه کمپین؟ اگر بقیه کمپین منظور بود که ما با حدود 400-500 نفر در تماس بودیم و هیچ وقت به عنوان بقیه ازمان برای گذاشتنش نظری گرفته نشده بود که حالا برای برداشتنش نظر بدهیم یا خیر.
فلان جلسه ما نه خبر دار شدیم و نه دعوت؟ ما کی است؟ درک می کردیم که قرار نیست همه، همه جا باشند. اما مهمترین چیز این بود که نظرات را به جمع بکشانیم. مهمترین چیز این بود که نظر اکثریت با احترام به آزادی بقیه اجرا بشود و نظر اقلیت هم شنیده بشود. حالا اگر بازی داده نمی¬شدیم، اشکال ساختار و سیستم و روش بود، وگرنه که با آدمها مشکل نداشتیم و نداریم، گرچه شاید سلیقه¬ها و روشهای یکدیگر را نپسندیم، اما اصولن رابطه¬ای نساختیم که بخواهد خدشه¬دار بشود.
جرقه یک فکر زده می¬شد و بعد جای دیگر، تحت عنوان دیگری اجرا می¬شد؟ چه فرق می¬کرد، حتمن توانایی اجرایی آنجا قوی¬تر بوده است. مهم فکر بود، فرد هم خودش را با هویت و تفکرش هر جا که راه پیدا می¬کرد بیان می¬کرد و البته می¬آموخت که باید قوی¬تر و سریع¬تر اجرایی کند.
فلان سایت بدون خبر قبلی به ما و بدون دعوت از ما یک شبه روی شبکه رفت؟ خوب نه عجیب بود نه جدید! وقتی یک مطلب از فلان داوطلب جدید را که کلی استعداد نهفته داشت باید روزها پیگیری می¬کردی که رسید؟ دیدی؟ ویرایش شد؟ و خواهش و تمنا از فلان دوست و فشار از طریق رابطه¬ها تا پخش بشود، یعنی ساختار به مشکل خورده، یعنی قفل¬های ساختار را هنوز هم روابط دوستی حل می¬کند. پس جای گله و شکایت نمی¬ماند که با ما دوست هستند یا خیر!
نقد به راهکارها
خلاصه اینکه اعتماد در روابط غیر دوستی گرچه به واسطهء کمپین بیش از بقیه محفلهای زنان بوده است، اما هنوز هم حرف اول را روابط دوستی می¬زند. قضاوت نمی¬کنم که ارزش¬های دوستی چطور جابجا می¬شود یا چطور از بین می¬رود آن طور که به طور مفصل بخشی از فعالان جوان آن را مکتوب کرده¬اند، که جدای از جسارت کم نظیرشان برای گفتمان، زمان آن را درست روزهای نزدیک به 8 آذر ترجیح می¬دادم و پیشنهاد می¬کردم. که اعتماد خدشه دار را زمان برنمی-گرداند بلکه پررنگ¬تر می¬کند، همان¬گونه که فاصله بزرگ این نوشته¬ها و گزارش 8 آذر را می¬بینم. اما مطمئنم که دوستی وسیع در حد کمپین شدنی نیست، و به تبع اعتماد کلی هم بین کمپینیان گسترش یابنده، با این روش¬های فعلی ماندگار نخواهد بود.
علاوه بر آن دو راهکاری که نوشین احمدی خراسانی هم در مقاله "ما در کمپین یک میلیون امضا اشتباه کردیم" بیان می کند هم، گرچه به نظر موشکافی دقیقی از مشکل فعلی می¬باشد، اما مشکل اصلی زنان را حل نمی کند:
1 – ایجاد و تقویت هرچه بیشتر هسته های خودبنیاد از دل کمپین یک میلیون امضاء
2 – اقدام انجمن ها و گروه ها برای تعبیه کمیته ای با نام کمپین و تخصیص بخشی از فعالیت هایشان به کمپین و جذب نیروهای جدید (و اختصاص بخشی به عنوان کمپین در سایت های خود)
اول- هسته¬های خود بنیاد، همان گروه¬های محفلی کوچک است که معمولن بر اساس رابطه دوستی شکل می¬گیرد و کمتر فرد جدیدی را در داخل خود می¬پذیرد و کمتر به توانمندسازی زنان دیگر می¬پردازد، گرچه گروه¬های کوچک خودشان را به واقع توانمند می¬سازد، اما این توانمندی وقتی فقط در انحصار همان جمع کوچک باشد، تبدیل به قدرت یک طرفه می¬شود، ویژگی که نه تنها مذموم نیست و بلکه بسیار هم جذاب است، اما چگونگی استفاده از قدرت و توانایی یک طرفه در جامعه غیر دموکراتیکی که هنوز فعالان زنان چنان که باید اعتماد مردم را به دست نیاورده¬اند جای سوال دارد.
دوم- منفعل کردن هسته¬های کوچک با تعدادی افراد مشخص و کم تعداد، که هویت جمعی مستقیم و گسترده¬ای چون کمپین ندارند و کمپین هم جز ارتباط حداقی زنجیری با هسته¬ها، در امتداد هویت هسته¬ایشان تعلق بیشتری برای آنها نمی تواند در نظر بگیرد، راحت تر و ساده تر است یا منفعل کردن کسانی که با تمام اختلاف روش¬ها و اختلاف سلیقه¬ها، تنها با یک هویت بزرگ و مشترک کمپینی در کارند؟
سوم- علاوه بر آن پاسخگویی هسته¬ها به کمپین را چطور می شود تعریف کرد وقتی هر هسته تعریف جدایی از خود و عملکرد و ارتباطش با کمپین دارد؟ و نیز چطور می¬شود هزینه¬های تحمیل شده احتمالی بر کمپین را به حداقل رساند؟
چهارم- و نیز انجمن¬ها و گروه¬های دیگر زنان هم که پیشنهاد جذب نیروهای جدید برای آنها داده می شود، چگونه است که تا به حال نتوانسته¬اند نیرویی از زنان عادی کوچه- خیابان را جذب کنند (کسانی را که پیش از آن کنش اجتماعی نداشته اند، ولی جذب کمپین شده اند و توانمند.) و از انرژی و استعداد ویژه آنها در جهت اهداف خواسته¬های زنان استفاده کنند؟ آیا یکی از دلایلش غیر دموکراتیک اداره شدن سازمانهای آنها و اگر نگوییم هرمی، در عوض روابط پررنگ دوستی نیست؟ و یا اینکه هر سازمانی به طور طبیعی برای خواسته های خود که شاید کمپین فقط بخشی از آن باشد، به نیروی متخصص نیاز دارد و جذب و توانمند سازی زنان دیگر در تعاریفش نگنجد.
پیشنهاد
کمپین همچنان نیاز دارد به جایگاههای اجرایی به جای آدمهای اجرایی.
همچنان نیاز دارد به شفاف بودن تمام اطلاعات، نیازها، و آسیب¬ها.
همچنان نیاز دارد به اعتماد به آدمهایی که سریع تصمیم بگیرند و نیز پاسخگوی تصمیماتشان باشند و جا عوض کنند و دیگران را برای در آن جایگاه بودن آماده کنند.
همچنان نیاز دارد به مستقل کردن روابط شخصی و کارهای کمپین.
همچنان نیاز دارد به آدمهای با تجربه و با اطلاعاتی که خودشان را عضو کمپین می دانند و یا نمی دانند.
همچنان به نیروی تازه، فکر تازه، افراد تازه نیاز دارد همان¬طور که به افراد قبل نیاز دارد.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

کار جمعگی


گاهی وقتها حتی جمعه کار کردن هم لذت بخش است.
همان جایی که هر روز کار می کنی، حالا تنها بدون روسری... دکمه های مانتو باز...
هر موسیقی که می طلبی با هر تن صدایی ...
بدون صدای اضافه که تمرکزت را بگیرد...
بدون رفت و آمد و تلفن اضافه...
وبلاگ نویسی هم که سر فرصت به راه...

کارها هم که پیش می رود... عالی.

واقعن دلم نمی خواهد هیچ کس اینجا پیشم می بود.

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

دو ماه حبس

یک وقتهایی هم هست که دیگر آدم طاقتش طاق می شود.
هر چقدر بخواهی سعی کنی با احساساتت با موضوع برخورد نکنی، بالاخره یک جایی هست که کم می آوری و می خواهی همه چیز احساس باشد.

دلم می خواهد بلند بگویم از این اتوبان یادگار لعنتی بدم می آید که از این پایین می رود تا بالا تا درست صاف از جلوی اوین رد بشود و از بالای پل، آن ماشین های اداری پارک شده را ببینی و انبوه درختهایی که معلوم نیست تو آن فضای مشوش و همیشه انتظار چطور دوام آورده اند و آنقدر انبوه شده اند تا نتوانی هیچ جای آن قفس لعنتی را ببینی.
این که هر شب 10-11 از جلوی آن لعنتی رد بشوم و محبوبه هنوز آن تو و هیچ کاری این بیرون از دست من برنمی آید. دارم با خودم کلنجار می روم که خواب محبوبه را نبینم. نباید محبوبه به خوابم بپیوندد. نباید این اوین بیش از این او را نگه دارد.
بعد از دو ماه وقتی از اوین زنگ می زند و مثل وقتهایی که بیرون بود می گوید ببخشید پرستو جان نشد این مدت بهت زنگ بزنم، اینجا وقت برای تلفن خیلی کم به من می دهند، دلم می خواهد پشت تلفن یک بار هم که شده با صدا و بلند گریه کنم. اما نمی کنم، یعنی نباید، نمی شود، پرت و پلا می گویم. ولی بعد از تلفن...

وقتی مادرش زنگ می زند و می گوید که باز وقت شیمی درمانی دارد... احساس سنگینی می کنم، احساس می کنم کلاه ام از خودم و ازهمه چیز و از .... . شاید هم خسته ام.

محبوبه مثل قبل راجع به چیزهایی که تو ذهنش است می پرسد، می گوید از این دعوای... چه خبر؟
می گوید قبلتر ها پیش کروبی می رفتند...
می گوید آب اوین بیشتر بچه ها را مریض کرده است...
می گویم میوه و کتاب و لباس.... می گوید مال بیش از 6 ماهی ها است.
نمی دانم دیگر چی بگویم.
از 5 شهریور می گوید... دوست دارد باشد.
ما چی؟ حالم میزان نیست آن طور که این بخشها را تو ذهنم کنترل کنم.
نباید از خیلی نزدیک دید.
از یادگار بدم می آید با ان مسیر درازش که صاف از جلو اوین رد می کند و ...
..........................................................................................................................
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ
از پس ذهن------------------------------------------
یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مرددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددکککککککک بییییییییییییییییییییییی

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

حقوق شخصی

وقتی کمپین را دادم رئیس امضا کند، خندان بود و مدافع و مخلص هر چی خانم است و موافق حمایت از حقوق زنان.
در لحظه، برادر تازه از راه رسیده اش را صدا کردند و به سبک پدرهای قدیمی فرمان دادند که ایشان هم امضا کنند.

وقتی بروشور لایحه را دادم رئیس بخواند، گرفته بود و گفت من بعد از امضای آن یکی واقعن فکر کردم...
وسط حرفش گفتم که پشیمان شدید؟
نگاهم نمی کرد ولی من دیگر آن خانم مهندس توانایی که هر از گاهی از جلوی اتاق رد می شد، حالم را می پرسید نبودم. این را روزها است که متوجه می شوم.
گفت نه پشیمان نشدم اما با من و من اضافه کرد که پس کی از حقوق ما دفاع می کند؟
تو صورتش سیخ نگاه می کردم، می خواستم عمق شخصی بودن حرفهایش را در مورد مشکلش با من بفهمم. گفتم کدوم حقوقتان را نگرفتید که نیاز به مدافع دارید آقای مهندس؟
من و من زیاد می کرد و آماده بحث نبود، خلاصه اش گفت که این حقوق برای طبقات پایین اقتصادی- فرهنگی خوب است، اما قشر متوسط به بالا ....و به من نگاه کرد و خندید ( از آن خنده هایی که وقتی داری کسی را متهم می کنی، با احتیاط تو صورتش می خندی)
و گفت جدن باید یک بار سر فرصت یک بحث راجع به مسائل فمینیستی بکنیم.

راست می گوید جسارت بیش از حدی است که برادر رئیس را نپذیری.
راست می گوید یکی در حد سواد و مال و جایگاه اجتماعی او، باید اراده می کند هر دختری از خوشی و اشتیاق بمیرد ولی وقتی یکی مثل من پررویی می کند، باید در مقابلم از حقوق مردان دفاع کرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

اعتراف

پیشگفتار:
طول کشید که با خودم کنار بیایم که راجع به این موضوع اینجا بنویسم یا نه.
و باز طول کشید که سرنخی لای ذهنم پیدا کنم که چرا با نوشتن اینجا مشکل داشته ام.
راست می گفت دوست دارم بازی ذهنی کنم. اما این بازی فقط یک بازی نیست، وقتهایی هم چیزهایی ازش درمی آید.

من جزء جانورانی هستم که علاقه ام به تئاتر در آن حد است که در بیحالترین اوضاعم که حوصله هیچ کاری را ندارم، هیچ پیشنهاد تئاتری را رد نمی کنم. حالا اگر طرف انتخاب نمایش را با خودم بگذارد هم بخشی از کیف است ( که البته اگر آدم جالبی باشد، انتخاب خودش هم خودش یک مکاشفه دیگری دارد مشعوف.)
خلاصه بعد از 4-5 سال بی خبری، یکی از دوستهای دانشگاه پیشنهاد تئاتر داده بود، با حق انتخاب. در راستای یک سری واج افتادگی روز قبلش برای تئاتر و نرفتن و... با کله (بی معطلی) پذیرفتم.
یک مانتوی آبی جلو بسته، از این نخی ها که نرم روی بالا-پایین بدن می نشیند پوشیدم. یک ساعتی زود بود از ترس بی بلیط ماندن.
گشت می زدم حوالی تئاتر شهر. خانم ظریف خوش برخورد چادری با یک ماور مرد از این کلاه کماندوییها از پشت تقریبن به دو آمدند دنبالم و تذکر و بقیه داستانها که برای خیلیها آشنا و یا تکراری است. من به ون منتقل شدم. و بحث و سوال و خونسردی من و مانتو خریدن دوستهایم و عوض کردن تو ون و منت مامورها که کسی سوار ون شده پیاده نکردیم تا وزرا نبریدم و منت من بر سر انها که جلوی مامور زنتان مانتویم را در نمی آورم چون تاپ تنم است و این مانتو را بعد از خبر خودتان راجع به نظارت بر مانتو فروشیها خریدم و کلی هم طلبکار که می خواستید در خبرها نگویید و کلی شاکی که الان بلیط تئاترمان می سوزد و ...
از من عذرخواهی شد. از شخصیت و تیپم تعریف کرده شد توسط خانم مامور و آقای مامور فرموده بودند که مانتوی قبلی من مرد بیمار که سهله باعث بیمار شدن مردهای سالم هم می شود و حالشان را بد می کند ایشان به عنوان یک مرد صادقانه گفته بودند خودم من یک مرد دارم این را می گویم. و مانتویم را پس دادند و فرمودند شبها موقع رفتن مهمانی که سوار ماشینم می شوم در تاریکی بپوشم نه در خیابان ولیعصر و ....

همه اینها تکراری و معمولی است، اما این که چرا برای من سخت بود نوشتن اینجا، چون احساس حقارت می کردم از آن موضوع.
اما ماجرا اینجا است که بعد از این همه سال سر فرو کردن در مسائل زنان، دانستن محدودیت، برای من به طور بدیهی از حس حقارت فاصله گرفته بود. مثلن نداشتن حقوق برابر در قانون، در محیط کار، و و و احساس حقارت به من نمی داد چون می دانستم مشکل از کجاست و حداقل جبرانش را می توانستم با اعتماد به نفس امتحان کنم. و بیشتر دلسوزی برای قانونگذار و فکر کردن به سوراخهای فرهنگی و ذاهکاذ اصلاح و چه و چه پیش می آمد.

اما وقتی در این مورد احساس حقارت کردم، به نظرم رسید، یکی اینکه در این مورد هنوز نه راهکاری دارم نه روشی برای جبران محدودیت و فشار.
دوم اینکه تفکر پوسیده حجاب، متانت و مصونیت و این حرفها، در لایه هایی از ذهنم نشسته است که حتی توصیف تذکر شنیدن برای این موضوع برایم حس حقارت و ناخوشایندی داشت که گویا در جاهایی از ذهن، حتی خودم و نوع پوششم را مقصر تصور می کرده ام.
با این بازی ذهن بخشهایی برایم روشن شد و این نوشته یعنی یک قدم نزدیکتر به آنچه بودم و نمی دانستم. اما جبران فشار و محدودیت پوشش هنوز برایم مشخص نیست. یا هنوز ایده ای ندارم که چه باید کرد؟ و از کجا؟

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

محبوبه، محبوب، محبو، محب، مح، م

محبوبه بعد از هفت هفته بازداشت بودن، بدون اینکه تفهیم اتهام شده باشد فردا دادگاهی می شود نمی دانم از این بدوی تر هم وجود دارد یا نه؟
اضطراب دارم. خوابم نمی برد. گرچه محبوبه حتمن آرامش بیشتر است. مثل وقتهایی که مورد هجوم انتقادها بود و من بیش از او عصبانی می شدم.

زیاد مهم نیست که طرف آقای مهندس باشد یا زنجیر گردان سر کوچه، نفس اسید پاشیدن یکی است. مالی که به دست من نیافتد، نباشد بهتر...

زیاد مهم نیست که تو پیشنهاد غیر کاری خود طرف را نپذیرفته باشی، یا کسی را که جای پسر او است، به هر حال وقتی در عوض در کار سرت جبران کنند، یعنی امنیت روانی و امنیت کاری نه تنها وجود ندارد که حتی برای تو تعریف هم نشده است...

دارم آب دیده میشوم. ازم چیزی بماند، یا نه...!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

"من" را کجا می گذاری؟

یک بخشی بود در تفسیر نقاشی کودکان و آن اینکه اگر صفحه نقاشی کامل پر می شد نشان دهنده رشد نمی دانم چی چی بود... به نسبت وقتی که از گوشه هایی از صفحه استفاده کرده بود.

حالا من این را می خواهم تعمیم بدهم به آدمهای بزرگ و فضا.
مثلن یک نفری زندگی می کند، در خانه ای که قبلن همسر، شریک یا هم خانه اش با او در آن بوده است. از وقتی طرف رفته است، فضاهای متعلق به فرد ترک کرده، خالی و دست نخورده و یخ مانده است. بودن در چنین خانه ای، حس خوبی برایم ندارم. و سردی و تنهایی آن آدم اذیتم می کند.

یا فرض کن آدمی را که با ذهنش چنین می کند، یک چیزی روی ذهن سنگینی می کند، نه راه حلی داری و نه به درد نخور و دور ریختنی شده است؛ از توی ذهنت برمی داری ولی نه آن جور که باری کم بشود و انرژی بیشتر، بلکه آن طور که جای خالیش تو ذهن یخ و خالی و بی کاربرد می ماند.
می دانی سخت قضیه کجاست؟ آنجا که جای خالی تو ذهن، از بیرون دیده می شود و اگر خالی نبود که می شد از آن فضا برای کار دیگر استفاده کرد.

بسیار بی ربط اما اندر احوالات انتهای کله شقیم هم بگویم که در تاریخ اینجا لااقل نرخش ثبت بشود:
بعد از عمل چشم که ماشین را برداشتم و تا خانه آمدم، اوضاع زیاد عجیب نبود چون تا دو ساعت بعد هنوز سر بود و دردهای مرفین لازم، بعدش هنوز شروع نشده بود.
شب بعد از عمل (این توضیح لازم است که معمولن بعد از آن عمل سه تا چهار روز را همه استراحت می کنند و رانندگی هم تا یک ماه اول توصیه نمی شود.)که باز ماشین را برداشتم و اشک ریزان رفتم خیابان محض رفع بی حوصلگی و صد بار به غلط کردن افتادم و کورمال کورمال برگشتم خانه، باز جز شاهکارهای معمولی به حساب می آمد.
اما این فشار پایین من که هر وقت کم می آورم درست سر بزنگاه خرم را می گیرد که این چند روز بدجور دارد کار و زندگی را مختل می کند و من هم این بار یک حالی ازش گرفتم که یادش بماند، خلاصه که بعد از تجویز سرم برای فشار 7:30 و اتصالش با اصرار که من کار دارم باید برگردم سر خانه ام، سرم را یک جوری به دستگیره بالای ماشین با یک چوب لباسی فلزی وصل کردم و مثل موجودات متشخص کمربند ایمنی هم بستم (حالا تصور کن با یک ترمز ناگهانی کوچک اولین اتفاقی که می افتاد رگم پاره می شد و خلاص و کار به کمربند ایمنی و این حرفها نمی کشید، اما خوب به هر حال بعضی پرستیزها ذاتی است گویا...) و رانندگی کردم و تشریف آوردم خانه. از داروخانه چی و خانم تزریقاتی و جناب آقای بیمار در درمانگاه گرفته تا ... یا دعوایم کردند و یا با تعجب می خواستند من را با ماشین خودم برسانند.
دارم به این نتیجه می رسم که دفعه بعد خودم سرم را وصل می کنم که دیگر آنقدر همه دنیا دعوایم نکنند.