هنوز هم در این چالش دست و پا میزنم که حق من بر بخشی از زندگی خودم که با زندگی دیگری همپوشانی داشته است، چقدر است؟
این تکه ایی که رویم نشسته و هر از گاهی روانم را می خوراند و مثل مته داخل می رود را چطور می توانم بکنم و دور بیاندازم، تا وقتی اخلاقیات نمی گذارد بیرون بیآورمش؟
یا اصلن این کجای اخلاقیات جا می گیرد؟ من از نظر اخلاقی ملزم به پنهان کردنش هستم و بعد همین اخلاقیات اجازه می دهد که من چیزهای برگشت ناپذیری را برای همیشه از دست بدهم و هر دم زدنی من را متهم می کند؟
بخشی از من دیده نمی شود، بخشی از من تنها و تنها و تنها برای خودم بود؛ بخشی که من تنها مسئول آن نبودم، اما محکوم به پذیرش آن به تنهایی بودم.
نمی دانم جو پاسخگو بودن و هزینه پرداختن به جای دیگری من را گرفته است و غیر اصیل بازی می کنم، یا مزایای تنها وانمود کردن و تحت فشار بودن، ترجیحم را بر این روند قرار داده است؟ یا هر دو؟
باید همه چیز را پذیرفت. باید فلج و ناتوانایی را هم حتی پذیرفت. اما وقتی افلیج را انکار کردی و با اجبار او را ایستاندی، طبیعی است که این فلج هیچ وقت پذیرفتنی نشود.
اما این واقعی است، نمی توانم درست بازبینی کنم، چون بخشی از من دیده نشده است و تشخیص نمیدهم که این جو زدگی مربوط به کدام نیمه من است؟
۲ نظر:
وقتی از ایت اتفاق به عنوان چالش نام می بری، دست و پا گیرهایی مانند اخلاق آن را چندین برابر بزرگ تر می کنند... خلاصی از این بحران هم سخته هم وقت گیر... ولی با خودت در بعضی از زمینه ها کنار بیا... این چلش رو تقسیم بندی کن... کوچیک و کوچیک اونا رو دور بریز... نمی دونم... شاید درک درستی از چالشی که داری نداشته باشم... ولی صبورتر باش و به آرامی اونو حل کن... سبز باشی
مرسی محمد جان.
بله شاید این یک راه حل باشد.
ارسال یک نظر