یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

مرحله دوم از فصل سوم

مجبور شدم دنبال یک تاریخ، دفترچه را بجورم. واژه‌ها مثل تصویر همه زنده بودند. آب و هوا، رنگ روز و شب، صداها، بوها و حتی گرمی و سردی هوا. ضربان قلبم بالا می‌رفت. دست‌هایم سرد می‌شد. می‌خندیدم. هرم گرما می‌زد روی پوست صورتم. صورتی پررنگ می‌شدم. حتی پلان‌هایی که در دفترچه نبود، از حافظه بازیابی می‌شدند و خاطره را کامل می‌کرد. شوکه شده بودم. فکر نمی‌کردم بعد از ۱۲-۱۳ سال این‌طور زنده، همه حس‌ها برگردند. چقدر دنیایم کوچک بود. چقدر سخت گذشته بود. چه حال بدی داشتم. روند به دیوانگی رسیدن سیستم ایمنی و خرابی غلاف‌های میلین بیچاره (myelin)چه تلخ بود. در عین حال جان‌سختی کرده بودم. همه جوره ایستاده بودم. چه حقیر بود آن روزگار. باید این پرونده را هم می‌بستم. بیچاره ذهن و جانم این همه سال با خودش حمل کرده است.
دو سه روزی کلنجار ‌رفتم و که چطور و از کجا و از چه مسیر بازگردم. بالاخره ساده‌تر از همه چیز برای من، باز هم نوشتم. عذرخواهی کردم که دهانش را بسته بودم و حذفش کرده بودم. نوشتم که خشم داشتم و عمدی فراموش کرده بودم. نوشتم که روزهای خوبی هم بود. کلید، کار کرد. پر شور و گرم خواند و نوشت. از کوچکی خودش و ناپختگی گفت و این که شاید اگر اینطور نبود، وضعیت هر دو متفاوت می‌بود. صدا همان صدا بود، اولویت ها و ترجیحات نیز همان که بود، به همان اندازه خودمحور و ناامن. بعد از آن دیگر مهم نیست. چون من دیگر هستم و او دیگری.

این فصل کتاب بسته شد.