سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۳

شهر مردان



ماشین را از سر کوچه بردند. بعد از همه جور خرج بی خود و اجباری، باید بروم سر کلاس 20 دقیقه ای آموزش مقررات رانندگی در ستاد ترخیص خودرو بشینم تا برگه ترخیص ماشین مهر نهایی بخورد.

از حدود 100 نفر، فقط سه تا از ما زن هستیم. یکی که ماشینش زیر پای جوانکش بوده است ولی چون ماشین به نام مادر است، مجبور است سر کلاس بنشیند. یکی دیگر که تو خیابان مولوی رفته بوده خرید. خودش می گوید زیر تابلوی پارک ممنوع گذاشته و ماشین او را هم بردند. بقیه همه مرد. از هر تیپ و موقعیت اجتماعی. بعضی ها البته کارپرداز، کارگر یا پادوی صاحب ماشینند که البته بیچاره ها روحشان هم از داستان خبر ندارد ولی خب لابد با پول اضافه توانستند به جای راننده اصلی آموزش دوباره ببینند. یک مرد با سه تا پرونده، می گوید از طرف شرکت فلان است. به اش می گوید فقط یکی را مهر می زنم، وگرنه باید سه بار سر کلاس باشی :)

افسر آموزش فیلم بدترین صحنه های تصادف را یکی یکی پشت هم نشان می دهد و روی هر کدام می گوید بی توجهی به چه موردی باعث تصادف شد. از روی یکی از تصادف ها رد می شود که اتفاقا نسبت به بقیه کم خطر تر و کم خرابی تر به نظر می آید، می گوید این راننده اش یک خانم بود. ربط جنسیت راننده به تصادف معلوم نیست.
از بین مردها یکی دو نفری به تمسخر می گویند، می شود دوباره فیلم را پخش کنید.


تو ترافیک سنگین می می خواهد بی هوا بپیچید جلوی ماشین که لابد یک ماشین به پشت چراغ قرمز نزدیک تر باشد، بوق می زنم و بهش راه نمی دهم. بعد از دو سه تا جابه جایی خودش را پشت ماشین من می رساند و از پشت می زند به ماشین. ماشین ها ایستاده اند و خسارتی نیست. با تعجب نگاه می کنم، پژو 206 طوسی را می شناسم. پیاده می شوم پشت ماشین را نگاه می کنم و بهش می گویم چون بهت راه ندادم باید از پشت بزنی بهم؟ انگار فرصت لاس زدن پیدا کرده، آرام که ماشین های ایستاده پشت چراغ صدایش را نشوند می گوید این طوری فکر می کنید؟ بی توجه می روم سوار ماشین بشوم، می گوید شما چرا بوق زدی؟

این است داستان «شهر مردان».

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۳

مدرسه موشها و دهه ۶۰ ی ها


پدیده عجیبی است. بچه های متولد دهه ۶۰، به خصوص متولدین سال های جنگ، سر هر داستانمان به پدیده ای تبدیل شدیم. تو پایتخت پررنگ ترینش برای من کلاس اول بود که تهران را بمب باران کردند و تا مدتی مدرسه ها، نمی دانم فقط دبستان یا تمام سطوح، تعطیل شد و یک خانمی در تلویزیون به مان درس یاد می داد و حتی دیکته هم می گفت.
خانه ما نزدیک نیروگاه برق آلستوم بود، وقتی آنجا را زدند. البته مثل خیلی های دیگر از تهران متواری شده بودیم به اطراف شهر. مثل کرج و عظیمیه و ... اما وقتی برگشتیم تمام شیشه های خانه شکسته بود. آن صحنه خانه به نظرم خیلی وحشتناک بود. یک تکه شیشه تو اتاق من عمودی فرو رفته بود توی بالشم روی تخت. تا مدت ها بعدش آنجا نخوابیدم. نمی دانم از ترس بود یا سرمای خانه که با وضع کمبود نفت و گاز، نمی شد همه جایش را گرم کرد.
بعد هم خانم همسایه ی خانه ی یکی از اقوام که موقت آنجا بودیم. ۱۰-۱۵ نفر قد و نیم قد را تو خانه اش درس می داد و چه خاطره های بدی. بعد از آن هم مدرسه موقتی عظیمیه بدون مانتو، فقط با ژاکت بلند و روسری سُرسُری بلندتر از خودم فقط دو روز، شاید هم بیشتر یا کمتر چون بمب باران به کرج هم رسید و مدرسه های آنجا هم تعطیل شد. بعد از برگشتن به تهران هم ملعم مان عوض شد، هیچ وقت به بچه ها دلیلش را نگفتند ولی به نظر موضوع تلخی بود که بچه ها نباید می فهمیدند. ولی چه بهتر چون اولین معلم را دوست نداشتم.
خلاصه که «مدرسه موشها» آن موقع برای ما فقط برنامه کودک نبود. خیلی چیزهای دیگر هم بود. خالی‌های جذابیت‌های مدرسه ای که سال اول با تعطیلی و آژیر خطر و پریدن تو پناهگاه و زیر دست و پا ماندن و دود خانه خراب شده همکلاسی و تقسیم نیمکت از بین سال با همشاگردی مهاجر جنگ زده و عوض شدن معلم و بی کتابی تا چند ماه و سهمیه دفتر و مداد و ... همراه بود.
فقط تیزر فیلم سینمایی « شهر موشهای ۲» را که دیدم، ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد. اتاق انتهایی خانه و کرسی که مامان روزی صد بار می‌گفت دفتر مشقت را زیرش نگذار و تلویزیون دردار سیاه و سفید که ساعت ۵ وقت برنامه کودک قرار بود بعد از تمام شدن همه مشق‌ها روشن بشود. و هر کدام از موشهایی کارهایشان شبیه یکی از رفتارهای یک کدام از ما بود و ...
بی‌خود نیست این همه فروش از روزهای اول. ما همان طور که یک دفعه زیاد شدیم و بعد از ما قرار شد ۲ تا بچه کافی باشد، کارت کوپن ۵ نفره بیشتر نباشد، دانشگاه هفت خوان رستم بشود، کار قعطی بیاید و خانه گرانتر از خون بشود و در هر اعتراضی یاد بقیه بیاندازیم که «ما بیشماریم» وقتی پای نوستالژی کودکی هایمان هم که بیفتد فروش سینما تصاعدی بالا می رود. و الا برای این بچه های جدید عروسک های چشم ثابت اسفنجی جذابیت چندانی ندارد. علاوه بر آن داستان هم روی شانه خاطره ها می گردد. و گرنه داستان تکراری، روایت پخش و پلا و تکرار همان ماجراها، این بار با جلوه های ویژه بیشتر چندان فیلم قوی و قابل دفاعی نیست و شاید مثل فیلم های کلاه قرمزی، در حد برنامه های کوتاه تلویزیونی هر بار با تک موضوع و اتود کوتاه بهتر پیش برود تا فیلم سینمایی. چون با وجود اشکالات هنوز حرفهای خوبی برای گفتن دارد. مثل مدل تربیتی والدین جدید و اخلاق کودکان امروز که بیشتر بچه های پرورش یافته توسط نسل ما هستند. استفاده از شکل های واقعی ساز (پیانو و گیتار) و نحوه زدن آن سازها و آواز و جشن و پوشش بدون حجاب عروسک ها که خیلی دقیق و با جزئیات زیاد پرداخته شده و به واقعیت جامعه نزدیک است. اشکالات و قوانین تربیتی آموزشی جامعه موشها که معلم جدید، سر این موضوع چند باری با مسئولان صحبت می کند. به چالش کشیدن ارزش ها و ضدارزش های (دشمن) قدیم توسط بچه موشهای جدید. برتری اخلاق انسانی به تعصب و پافشاری بر روش های قدیم. بازی با نقش ماموران امنیتی و روش های بازجویی و بی کفایت نشان دادن آنها. استفاده از واژه هایی مثل شهروندی «موشوندی» و در مقابل استفاده شخصی از اموال و موقعیت سازمانی و ...