سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

8 مارس 1389

خيلي از خواهرانم نمي‌دانند امروز چه روزي است، گرچه بدنشان كبود و روحشان مچاله از خشونت هاي متعدد است.

خيلي از خواهرانم شادي زندگي در كنار همسر و فرزندانشان ندارند، به دليل تحقيرهاي فرهنگي به خاطر زن بودنشان. به دليل تهمت هاي عرفي به دليل مقاوم بودنشان، به دليل توانايي‌هاي به سختي كسب كرده‌شان.

خيلي از خواهرانم فمينيست را نمي‌شناسند، اما مي‌خواهند بعد از درس امكان كار و امنيت كار داشته باشند.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه خواهند ماند با روزمرگي خانگي، افسردگي و كار بيهوده كه بهشان تحميل شده است.

خيلي از خواهرانم امروز در خانه درانتظار پسرانشان هستند كه از خواهر كشي و برادر كشي برگردند كه نفاق كشته شد.

 خيلي از خواهرانم امروز هم در زندانند مانند روزهاي پيش و شايد مانند روزهاي بعد به جرم به عهده گرفتن شوهر كشي در قبال پول، به جرم كلاه برداري مالي به جاي همسر به عنوان زن وفادار، به جرم تن‌فروشي از بيكاري و فقر، و به جرم آگاهي بخشي، و به جرم اعتراض و به جرم وكالت و ...

خيلي از خواهرانم امروز هم حق حرف زدن ندارند، زبانشان، قلمشان، آگاهي بخشي زنانه‌شان، حتي خودشان توقيف شده است.


خيلي از خواهرانم در ايران نيستند، نبايد باشند، نمي‌توانند باشند اما دلشان اينجاست.

يك جا در اين شهر نشان دهيد كه كسي باتوم به روي خواهرانم نكشد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي گلوله در سينه خواهرانم ننشاند.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه كسي عقده هاي جنسي خود را بر صورت خواهرانم نكوبد.

يك جا در اين شهر نشانم دهيد كه هر زني خواست امروز بتوند در آرامش آنجا باشد.

بعد ما همه خواهران به آنجا مي‌رويم و همه با هم 8 مارس را گرامي مي‌داريم و جشن مي گيريم و سرود مي خوانيم و طرحهاي تدريجي براي شاديمان مي‌چينيم.








چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

. . .

نمي‌دانم بايد يك حس‌هايي را بيرون ريخت تا تغيير كند يا نبايد حرفي و فكري ازشان زد تا از بين برود.

نمي‌دانم ترس از مرگ تدريجي حين بيماري، تا كجا واقعي است؟

نمي‌دانم دلچسب بودن مرگ قبلٍ از پا انداختن بيماري، چقدر واقعي است؟

مي‌شود هر بار گاز خورد
گاز خورد
گاز خورد

و بعد فلج شد.

همان طور كه مي شود تير خورد و فلج شد

و يا زندگي كرد و مرد
و يا زندگي كرد و كشته شد.

چيزي از اين زندگي خودش را از من دريغ مي‌كند كه خوب مي‌شناسمش.