ماشین را از سر کوچه بردند. بعد از همه جور خرج بی خود و
اجباری، باید بروم سر کلاس 20 دقیقه ای آموزش مقررات رانندگی در ستاد ترخیص خودرو
بشینم تا برگه ترخیص ماشین مهر نهایی بخورد.
از حدود 100 نفر، فقط سه تا از ما زن هستیم. یکی که ماشینش
زیر پای جوانکش بوده است ولی چون ماشین به نام مادر است، مجبور است سر کلاس
بنشیند. یکی دیگر که تو خیابان مولوی رفته بوده خرید. خودش می گوید زیر تابلوی
پارک ممنوع گذاشته و ماشین او را هم بردند. بقیه همه مرد. از هر تیپ و موقعیت
اجتماعی. بعضی ها البته کارپرداز، کارگر یا پادوی صاحب ماشینند که البته بیچاره ها
روحشان هم از داستان خبر ندارد ولی خب لابد با پول اضافه توانستند به جای راننده اصلی
آموزش دوباره ببینند. یک مرد با سه تا پرونده، می گوید از طرف شرکت فلان است. به اش می گوید فقط یکی را مهر می زنم، وگرنه باید سه بار سر کلاس باشی :)
افسر آموزش فیلم بدترین صحنه های تصادف را یکی یکی پشت هم نشان می دهد
و روی هر کدام می گوید بی توجهی به چه موردی باعث تصادف شد. از روی یکی از تصادف
ها رد می شود که اتفاقا نسبت به بقیه کم خطر تر و کم خرابی تر به نظر می آید، می گوید این
راننده اش یک خانم بود. ربط جنسیت راننده به تصادف معلوم نیست.
از بین مردها یکی دو نفری به تمسخر می گویند، می شود دوباره
فیلم را پخش کنید.
تو ترافیک سنگین می می خواهد بی هوا بپیچید جلوی ماشین که لابد یک ماشین به پشت چراغ قرمز نزدیک تر باشد، بوق می زنم و بهش راه نمی دهم. بعد از دو سه تا جابه جایی خودش را پشت ماشین من می رساند و از پشت می زند به ماشین. ماشین ها ایستاده اند و خسارتی نیست. با تعجب نگاه می کنم، پژو 206 طوسی را می شناسم. پیاده می شوم پشت ماشین را نگاه می کنم و بهش می گویم چون بهت راه ندادم باید از پشت بزنی بهم؟ انگار فرصت لاس زدن پیدا کرده، آرام که ماشین های ایستاده پشت چراغ صدایش را نشوند می گوید این طوری فکر می کنید؟ بی توجه می روم سوار ماشین بشوم، می گوید شما چرا بوق زدی؟
این است داستان «شهر مردان».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر