وقتی خوب فکر می کنم، می بینم اینجا را بیشتر از دفترچه قرمز و آبی و سورمه ای و ... دوست دارم.
اینجا من کمتر خود خودم هستم به طور کامل. اینجا من هستم در عکسهایی که انتخاب می کنم و می گذارم، طبیعتن زیباترین و جالب ترین عکسها از نظر خودم.
اما دفترچه ها شامل همه عکسها بودند، عکسهایی که موقع شلختگی از خودم داشتم، عکسهایی که از زاویه هایی بودند که دوست نداشتی به کسی نشان بدهی. مثل وقتی که به دلایل شخصی بد اخلاقی و دوست نداری بقیه آدمها بداخلاقیت را ببینند. مثل وقتهایی که خواب آلودی یا خیلی خوشحالی، خیلی ولی همه اینها در اتاق تنهاییت می گذرد و همین قسمتی از لذت تنهایی زندگی است.
همه را روزنامه پیچ تحویل می دهند، روی روزنامه یک کاغذ چسبانده اند و نوشتند، مطالب خصوصی از خواندن آن جدا خودداری کنید.
بعد مثل مگس تو گوشت وزوز می کند که جدا خودداری نکرده است و حالا از عکسهای تمام حالات تنهایی تو خوشش آمده است و بعد؟؟؟
این مثل حسی نیست که بهت می گویند سه سال آرشیو وبلاگت را خوانده اند و چنان تو را بد می شناسند که دلت می خواهد گوشهایت را بگیری و بدوی و چیزی را نشونی.
این مثل حسی نیست که یک نفر حرفهای در گوشی و خصوصی تو را شنیده باشد و حالا بخواهد اظهار نظر کند.
این با همه آنها فرق دارد. حس جدیدی است. بیشتر دلسوزی. دلسوزی برای کسی که شامه اش تو تنهای های آدمها، دنبال لذت پنهان یا قدرت آشکار می گردد.
۲ نظر:
زيبا مي نويسين.
وقتی خواندم بعضی خاطرات زنده شد و باز عضلاتم منقبض شدند
اینگونه که هستم , بودنم را بهتر لمس میکنم
این احساس را بشدت دوست میدارم
به قول شما ما صبح را میبینیم پس سعی میکنم صبور باشم
خیلی عالیه که شما توانستید حس تنفر را با کمک شناخت تعدیل کنید
تا بعد...
ارسال یک نظر