اول در نمایشگاه:
آمد جلو، یک راست سوالهای واضح و دقیقی پرسید که نشان می داد نیآمده دور بزند، بلکه دنبال کار جدی آمده است که بشناسد و بگردد و بعد هم دست به کار بشود. یادم نیست دقیقن چه صحبتی کردیم که قرار شد فرم پر کند و بیشتر در تماس باشیم. اما در هر حال چیزی که واضح یادم ماند، سمتش بود: مدیر R&D فلان جا. اسم شیک یک شرکت که شبیه جای دولتی نبود(البته تیپ لباس پوشیدن و سر و وضع خودش هم همچنین.) و در جواب من که طرح کلی سیستمتان چی است؟ گفت برای یک پرژه نظامی.
مشخصه بارزش این بود که تند حرف می زد و البته پر از کلمات انگلیسی که با لهجه اصرار داشت بگوید، آنقدر که لهجه اش تا تو واژه های فارسی هم کشیده می شد.
گاهی آدمها باهوشند، از نگاه و رفتار و گفتار برمی آید، گاه آدمها وانمود می کنند که باهوشند (حالا اگر واقعن هم باهوش باشند یا نه به کنار) با لحن صحبت و سرعت رفتار که چندان طبیعی نیست و تو ذوق می زند. این جز دسته دوم بود.
چند روز پیش در شرکت:
با یک نفر دیگر هم سن و سال و هم سر و تیپ خودش آمده بود. گفتند سوال دارد و من را فرستادند سراغش. به نظر آشنا امد و یادم آمد که کی است، اما خوب صحبتی در این باره نشد.
موضوع کلی سوالشان را پرسیدم و دعوتشان کردم به اتاقم. هم سن و سال خودم یا شاید کمی کوچکتر به نظر می آمدند. با چند تا شوخی بی مزه به طور معمول راجع به رشته تحصیلی شروع شد که ما بیسوادها اگر عقل داشتیم مکانیک می خواندیم و فلان و بهمان و ... همراهش اضافه کرد که این آقا که شوخی در مورد بی سوادی خودشان می کنند، دکترای الکترونیک هستند. بی حرف چشمم روی مانیتور ادامه دادم، چون نه از دم از بیسوادی زدنشان خوشم آمده بود و نه از این اضافه کردن تبصره. که بدون لحن شوخی، توضیح دادم که نه من مکانیک هستم و نه در طراحی مکانیک سیستمشان کمکی می توانم و می توانیم بکنیم.
باز با یک سوال بی مزه تر ادامه داد، پس رشته شما چی است؟ این جور سوالها، معمولن در محیط حرفه ای کاری دیگر تقریبن هیچ جایی ندارد، مگر کارکرد موردی خاصی پیدا کند. و هر چه رشته خوانده شده برای آدمها پررنگ تر باشد، نشان از کمرنگ بودن تجربه حرفه ای کاریشان دارد. چون در سطح تخصص حرفه ای، کارهایی که یک آدم در طول کار تخصصیش انجام داده است، برای او اعتبار و هویت می سازد تا رشته ای که خوانده است.
در هر حال با بی میلی جواب دادم و به به و چه چه بی جا و ناپخته ای کرد که تا چند ثانیه سکوت من و همراهش را به بار آورد.
چیزهایی که می گفتند حاکی از این بود که مکانیک سیستم نامشخص است. در سیستم کنترل، تا قبل از اینکه مکانیک سیستم به طور عینی طراحی و اجرا نشده باشد، هیچ حرفی از سیستم الکترونیک و کنترل نمی شود زد، چون مکانیک به طور محسوسی در عمل و با امکانات موجود غیر قابل پیش بینی و متفاوت از طرح اولیه درمی آید مگر اینکه آنقدر تجربه کاری داشته باشی که طراحی مکانیکی را با امکانات و شرایط موجود مرحله به مرحله انجام بدهی و پیش ببری.
جدا از این توضیحات اضافی، اصرار داشتند که من یک حداقلی از طرح کنترل الکترونیکی سیستم بدهم که هر بار با اصرار من که این بستگی به فلان پارامتر و بهمان شرایط مکانیک دارد و اصلن چنین امکانی موجود نیست و چی و چی... جملاتی در مورد طرح ذهنیشان اضافه می کردند.
اما شوخی های بی مورد و واقعن بی مزه جناب مدیر گاهی کلافه کننده می شد، وقتهایی که وسط فکر کردن و کار من یک جمله می گفت و بعد خودش اضافه می کرد و ... و بعد می خندید و بعد به افراط عذرخواهی می کرد و ...
در کل حس خوبی از داستان نداشتم، و هر بیشتر می رفت این احساس بدتر می شد و با اصرار بیشتری مخاطب صحبت هایم را فقط و فقط همراهش انتخاب می کردم. هر چه من جدی تر روی جزئیات موضوع صحبت می کردم، سوالات خصوصی بی ربط تری ازم می پرسید که مثلن "همسرتان هم اینجا هستند یا نه؟" "اصلن شما ازدواج کردید؟" "این طرح (طرح اولیه خودش) آنقدر بد است که حتی باهاش دختر هم به آدم نمی دهند." یا "من می توانم خوب آشپزی کنم." یا "موجود مهربانی هستم." و ...طوری که حس می کردم، بیش از کار برایش جالب است که مدتی با من گپ بزند (بخوانید لاس).
یک مورد دیگر هم اینکه موقعی که من توضیحی راجع به کاربرد و کارکرد سیستمشان پرسیدم یک جواب به طور کاملن پرتی داد که برای یک سری تست های بیولوژیک است.
من هم با شنیدن "پروژه های نظامی" که خودش گفته بود و البته تجربه قبلی با این جور پرژه ها که حتی از لو رفتن طرح برای کسی که طرح را می دهد هم واهمه دارند، هیچ سوال دیگری نپرسیدم و ادامه دادم. هنوز یک جمله را تمام نکرده بودم که گفت: "آها بله نمایشگاه هم شما بودید؟" و بعد از بله من ادامه که: "من با خود شما صحبت کردم؟"
و من: "بله و آن بار گفتید پرژه نظامی و حالا می گویید آزمایش بیولوژیک، که اینها حتمن فرقهای مهمی با هم در طراحی کار پیدا می کنند."
یک دفعه انگار تمام گاردش در مورد رمز و راز کار را کنار بگذارد، گفت کل طرح را با جزییات حتمن دفعه دیگر برایتان می آورم و شروع کرد که ....
آنقدر برایم ناراحت کننده و کلافه کننده بود که تمام روز کاریم را خراب کرد.
قرار شد برای هماهنگی های بعدی باهاش تماس بگیرم.
من فقط کاغذی را که طرح را رویش کشیده بود، بعد از همه این ماجراها به رئیس نشان دادم و ،چند تا جمله اضافه کردم که برای یک کار نظامی یا چیزی شبیه آن می خواهند و در نمایشگاه فلان و بهمان را پرسیده بود.
رئیس در لحظه گفت، این از آن آدمهای کار نکرده ی بی سوادی است که عکس یک موشک ناسا را دیده است و حالا فکر کرده است می تواند همین طوری و با دو موتور، بدون در نظر گرفتن محاسبات دقیق و میکرو متری فلان و بهمان آن را بسازد. بگذار اگر خودش تماس گرفت فلان موضوع را بهش بگو.
هم از این سرعت تشخیص، بدون اینکه او را دیده باشد، خشکم زده بود، هم به بی تجربگی خودم خنده ام گرفت و هم گویا یک دفعه دلیل تمام ناراحتیِ کلنجار زدن با او را یافته باشم: که شاید با بازی کلامی می خواست بی تجربگی و مبهم بودن وضعیت طرحش را بپوشاند، و من هم در بازیش گیر کردم و بدون تشخیص آن اذیت و ناراحت شدم.
بعد از این کشف جدن رها شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر