سور و ساتی به پا
شده است.
بیماری خاص هست
یا نیست؟ کدام بیمه؟ قیمت 90 یا 91؟ داروخانه فروش ندارد فعلن. تلفن ها را کسی
جواب نمی دهد. تماس بگیرید ما هم در تماسیم. دو سه روز باز هم اعصاب خوردی و این
ور برو، دوباره برگرد آنجا، بیمه قطع کرده است، قیمت پیش فاکتور قیمت الان دارو
نیست، تو که یک بار گرفتی، برای اولین بار بعد از چهار ماه با چه دُزی بزنم؟ شروع
دوباره تب ها، استامینوفن امنیتی است ... بالاخره آمپول با قیمت حدود یک و نیم
برابر اردیبهشت ماه امسال 1392، فروخته شد.
البته حتما راه های
دیگری برای رسیدن به آمپول هم بوده که نفر جلویی من با دفترچه بیمه مشابه، هم هفته
پیش یک دوره یک ماهه گرفته بود و هم حالا مسئول باجه بهش اعتراض می کرد که این همه
را برای چه می خواهد؛ ولی در هر حال بهش دارو داد.
کاش با دکتر شرط
می بستم. خرداد ماه ازش پرسیدم اگر آمپول ارزان شد باز بزنم یا دیگر لازم نیست، کلا
خلاص بروم؟ گفت بستگی دارد؛ اگر مثلا 6 ماه دیگر ارزان شد بزن ولی اگر 4 سال دیگر
ارزان شد نه. با ناامیدی لب و لوچه را آویزان کرد و ادامه داد ولی خیلی بعید می
دانم ارزان بشود. نمی دانم خوش بینی زیادم را آن موقع از کجا آورده بودم؟ هنوز قبل
از انتخابات بود. گفتم حالا شاید هم ارزان شد. گفت اینها ارز ندارند، بودجه شان هم
تمام شده است نمی توانند اختلاف قیمت را راحت جبران کنند. خندیدم. بیشتر از این که
با دکتر بحث جدی سیاسی کنیم، معمولا صحبت های کلی و رد و بدل کردن اطلاعات است و
البته خوش و بش دوستانه. ولی خوب حالا فکر می کنم باید باهاش شرط می بستم. آن قدر
خوش اخلاق هست که انگیزه کافی را برای این جور شیطنت ها ایجاد کند.
من و خواهرم
اساسا با هم فرق داشتیم و داریم. اختلاف 12 سال، به اندازه اختلاف دو نسل است. همه
چیزمان فرق دارد. چهره، اخلاق، طرز فکر، رفتار و ... حالا هم درسمان، زندگی مان، کارمان،
سلیقه مان. ولی عجیب مهربان است. راجع به چیزهایی باهاش صحبت کردم که حتی فکرش هم
شاید برای یک نفر در آن شرایط و جای او، ممکن نبود. بی قضاوت، خواهرانه فقط گوش می
کند و مقداری که حمایت لازم داری، کافی و به اندازه حمایت و کمک می کند.
از یک جایی به
بعد آمار آمپول ها را از من نمی گیرد، تا می تواند خودش چک می کند و فقط اگر
خبرهای تازه ای باشد که حدس می زند من ندارم، یا نیاز به چک کردن خودم و یا یکی از
مدارکم هست تک خبر کوچک می دهد. راجع به قیمت های دولت جدید هیچی نگفته بود، چون خودش
جز ناامیدهای این دوره انتخابات بود. سه چهار روز دوندگی و دو هفته تماس های مرتب
با داروخانه و جاهای دیگر را بهش نگفته بودم. منتظر نتیجه نهایی بودم. همین که
آمپول ها را گرفتم، برایش پیام فرستادم که آمپول گرفتم، قیمت ها یک کم ارزان شده است.
بلافاصله جواب داد. چند تا سوال راجع به قیمت و تعداد و زمان اولین تزریق جدید و
بعد با خنده گفت که دیگر می تواند به «زنده باد روحانی» ختم کند. می دانستم خوشحال
می شود.
ولی مثل آخر
مهمانی هایی که تو میزبان بودی، با همه خوشی و شادی، تهش فقط خستگی و لَختی می
ماند، احساس می کنم این همه چیزی نبود که امکانش هست.