یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

حذف ترجیحات؟

باید یک قسمت کارهای زندگیم را حذف کنم. هنوز سر این که کدام قسمت باید کنار گذاشته بشود تصمیم قطعی نگرفتم.

چند روز پیش سر ماجرایی داشتم یادداشت های کاریم را تو شرکت مرور می کردم دنبال یک موضوعی که قبلا نوشته بودم. یک باره دیدم چقدر گذشته است، حدود نه سال است که دارم به طور رسمی کار می کنم. بیشتر سالها اینجا، قبل از آن کمی آنجا، کمی آن طرف تر، خیلی وقت پیش هم بهمان جا... دفترچه هایم پر است از فوت های کوزه گری که نه تو هیچ منبع و جزوه و کتابی می شود پیدا کرد و نه به این سادگی ها می شود از کسی شنید، مثلا اگر فلان برنامه این طور است، ولی جواب نمی دهد باید آ و ب را هم درنظر بگیری و با توجه به آن 5 تا مساله دیگر هم ساخته می شود که باید تنظیم و بهینه بشوند و در آخر جواب این مساله های جدید کل سیستم را جلو می برد و راه می افتد و بعد...؛ البته هر از گاهی به آموخته یکی از استادهای دانشگاه و شاید هم یک دبیر فیزیک سال آخر پیش دانشگاهی، شکل- نوشته ها و نمودارها که سرعت انتقال داده ها را بیشتر کند و ... ولی یادم نیست درست چه جور حسی داشتم/ دارم که همیشه آماده رفتن بوده ام و انتقال تجربه ها که این همه زیاد و کامل راجع به جزئیات هر کاری نوشتم. شاید هم تجربه صنعت آلمان و سوئیس که کاملترین و مفصل ترین یادداشت ها و توضیحات را روی محصولات و تکنولوژی شان و پیش کارها (draft) و اشکالات هر مرحله دارند و هیچ ترسی از انتقال منابع شان در سطح کلی ندارند، بوده است. ولی به هر حال واضح است که تو هر شرکتی همیشه شبیه مسافرها، یک چمدان با وسایل اولیه و شخصی دم در آماده داشته ام و دارم که اگر تصمیم گرفتم از فردا نیایم، کاری یا گیری نمانده باشد.
از آن طرف سرخوردگی مداوم و مرتبی که از بازخورد به اصلاح «رفقای هم مسلک»ی که نسبت به کم کاری من بوده است و هر دو طرف زندگی را کند و با اخلال پیش می برد هم بالاخره دارد به وضوح اذیت کننده می شود و خیلی جاها به سمت افسردگی می رود و برمی گردد مثل یک موج سینوسی ناقص و گاهی هم کامل.

هاله می گوید، (هاله کی است مفصله، فرض کن من خودم هم جز یک اسم کوچک و یک چهره و فوقش دو تا جمله توضیحی اضافه، چیزی راجع به این زن نمی دانم، ولی به هر حال مربی است که حالا بعدا راجع به اش می نویسم) تمرکز ذهن و روان اگر به هم بریزد، جسم هم تعادلش را از دست می دهد. اگر با برگرداندن تعادل جسم و ذهن هم زمان بتوانی اختلال ها را پس بزنی، فکر و روان هم به سرعت می تواند خودش را مرتب کند. به هر حال به تعادل های کارها و برنامه هایم فکر می کنم و این که محال است با یک دست، چندین هندوانه را بشود با هم برداشت. حتی اگر یک روزی این کار را می کردم، حتی اگر در خودم و بقیه این توقع را به وجود آورده باشم، دیگر دهه چهارم زندگی باید متعادل و به نسبت عمیق تر زندگی کنم.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

وسط تناقض ها

نمی توانم. نمی توانم. نمی توانم. من نمی توانم در این آشفته بازار، روی یک چیزی تمرکز کنم. نمی دانم چطور می شود وسط یک داستان بود و بعد آن را بلند بلند برای بقیه هم تعریف کرد.

مصاحبه دخترک طولانی شد شاید بیشتر از سه ساعت خانه اش بودم و دو ساعت و نیم را ضبط کردم. آنقدر خودش مخدوش بود که با سردرد وحشتناک برگشتم و هر بار هم بیشتر از حداکثر 10 دقیقه را نتوانستم پیاده کنم.
برخلاف ظاهر قضیه اصل داستان، یک ماجرای مسموم و از هر جهت خراب بود. گزارش تا شش ماه عقب افتاد و به همراهی دخترک در چیدن دوباره قطعات زندگیش گذشت. کمی مدیریت رابطه ها. کمی فکر کردن به زندگی شخصیش. برنامه درسی مرتب. رابطه دوباره با خانواده اش. دریافت کمک خرج از خانواده و کمی فاصله با فضاهای پرریسک، مثل دوستی با هر مذکری که سر راهش سبز می شد. ولی ذهنم من هم به هم ریخت. جز دوستی هیچ راه دیگر برای این جور آسیب ها نبود که صاف برود مستقیم سراغ زخم و ببندتش و جلوی خونریزی را بگیرد، یعنی ممدکار، روانشناس، مشاور همه پروسه های طولانی می خواست که  ابتدای کل قضیه به اعتماد نبوده می گذشت و هیچی به هیچی.
هنوز هم فقط اسمی از دخترک در نوشته ها می آورم، بدون اینکه داده هایش را کامل و مرتب و چیده شده در کنار بقیه داشته باشم.

***

این یکی هم دوباره... چندان دیگر برایم عجیب نیست که جای تکنسین ساده، دختر مهندس، شاید هم دانشجوی بی تجربه فرستادند، لابد با چندر غاز حقوق و بدون آموزش اولیه و بدون اطلاعات جامع. داده آورده که فلان برنامه خدماتی ایرانی نویس را ارتقا بدهد. فلشش 4 تا ویروس بی نام و نشان دارد که باید دستی پاک کرد و حداقل نیم ساعت وقت می برد. نگه می دارم و می گویم فایل هایش را می گذارم فلان جا بردارد ولی تا قبل از رفتن فلش پیش من می ماند که به جایی نزند. به رئیسش زنگ می زند. اول به نظر رفتاری حرفه ای می آمد ولی وقتی بعد از صحبت من با رئیس و توضیح من به رئیس و قانع شدن رئیس، قهر کرده به نظر می آید و دلخور کار را با داده ها ادامه می دهد و رئیسش مثل پدرهایی که سفارش بچه شان را می کنند، دو بار دیگر زنگ می زند و سفارش حالش را می کند که برایش ناهار بگیرید (در صورتی که گفته بود نمی خورد) و حالش گرفته و ناراحت است و ... دوزاریم می افتد که رفتار اولش هم از روی بی تجربگی و کودکانه بوده است تا حرفه ای.
می دانم که شرکت شان تعهد چندانی به کار ندارد و آدم هایشان آنقدر حرفه ای نیستند که جز ویروس اسکن با برنامه های قفل شکسته، کار دیگری از دستشان بربیاید. می دانم که رئیسش جز پول، وقت و کیفیت، ارزش چندانی برایش ندارد. حدس می زنم که حقوق و تسهیلات کاری این ها هر چی باشد، حداقل است... ولی قهر و لوس بازی و غذا نخوردن و حرف نزدن او را به این دلیل که فلشش توقیف شده و نمی تواند به شبکه بزند چون ویروس آورده را نمی فهمم. رئیسش می گوید گفته شاید مطلب شخصی تو فلشش داشته است. شاکی می شوم و خونم به جوش می آید که فلش 4 گیگی که فایل های کاری شرکت من تویش است، لپ تاپ شخصی غیر کاری نیست که من هاردش را برداشته باشم و نخواهم به شبکه ام بزند. رئیسش تایید می کند.
زنانی که دنبال کار می گردند چقدر شبیه این دختر هستند؟ این طور رفتار کودکانه، هیچ جای دنیا برای هیچ کس تو بازار کار جا نمی گذارد. سیستم آموزش دبیرستان و بعد از آن دانشگاه اشکال دارد وقتی پسرهای دانشجوی فنی از ترم دو و سه آقای مهندس اند و دخترها تا تحویل پروژه نهایی دانشگاه همچنان خانم فلانی هستند که می تواند شریک جنسی بی چانه باشد. خانواده ها مشکل دارند، وقتی والدین دختر بیست و اندی ساله روزهای اول کار، به محل کار دخترک سر می زنند که گربه شاخش نزند. جامعه ناامن، منفعت خواه مردپرست هم مشکل دارد وقتی به محض اینکه دختری پایش را از خانه گذاشت بیرون، توقع جنسی از او دارد و در غیر این صورت به شدت پسش می زند.
دو دلم. نمی دانستم چطور باید با این دختر رفتار کنم. اگر پسر بود بی شک محکم و قاطع برش می گردانم تا فلشش را پاک کند و یک روز دیگر بیاید یا بدون فلش و با داده هایش بنشیند و کارش را تمام کند. ولی این دخترک...خجالت می کشیدم از رفتارش. چندین بار نرم و شمرده دلیل سخت گیریم را توضیح می دهم و تاکید می کنم که موضوع شخص او نیست. به همکار خدمات چی می گویم رو میزش خرما بگذارد که بدون غذا ضعف نکند. پشت میزش می نشینم و کارش را می پرسم تا شاید بخواهد کمکی کنم، حتی در این حد هم حس رقابت بی دلیلی دارد که نمی تواند کارش را تمام کند. باز هم قهر می کند که می خواهد برود. رها می کنم. مهم نیست که ترجیح می دهد با زنان کار نکند، شبیه کلیشه مردانه سازی که تو ذهنمان رفته که هر بار قرقره اش کنیم. ازش گزارش کامل کارهایش را می گیرم و بعد می گذارم به قهر برود.

وسط این تناقض ها مانده ام. نه تحقیق پیش می رود نه من.